دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
درس شیرین ریاضی
در دفتر مدرسه روی اولین صندلی ولو شدم .کاملاً دچار تنگی نفس شده بودم و به زحمت عمل دم و بازدم را انجام می دادم.آقای مدیر با سینی چایی آمد و اولین چایی بعد از کلاس را تجربه کردم.چقدر خوب بود ،تا به حال این چای ساده اینقدر به من مزه نکرده بود. دومین استکان را هم خوردم و به قول معروف حال آمدم.
آقای مدیر بیشتر زنگ تفریح را در بین بچه ها در حیاط بود و فقط یک بار همان اوایل به دفتر آمد و وقتی سینی چای را دید ،غرلندی کرد و دوباره رفت و هر دو استکان را پر کرد ولی این بار تذکر داد یکی مال من ،یکی مال تو
زنگ دوم به کلاس دوم رفتیم.نسبت به زنگ اول اوضاعم خیلی بهتر بود، تا حدی که توانستم بعد از رفتن آقای مدیر ،حضور وغیاب را انجام دهم.پیش خودم فکر می کردم بچه های کلاس سوم چه فکری در باره من می کنند که حتی اولین کار معلمی را نتوانسته بودم در کلاسشان انجام دهم.ولی هر چه بود زنگ اول خیلی سخت و نفس گیر بود که در هر صورت گذشت.
نکته جالبی که بعد از حضور و غیاب توجهم را جلب کرد، تشابه بسیار نام خانوادگی بین بچه ها بود، بیست و سه نفر بودند ولی فقط چهار پنج تا نام خانوادگی داشتیم و این تکرار برایم تازگی داشت ، همیشه در کلاس هایی که درس خوانده بودم ،سنگ می ترکید دو تا یا سه تا فامیلی یکسان داشتیم، آن هم درحد دو نفر، نه اینکه شش هفت نفر یک فامیلی داشته باشند.
تعداد دانش آموزان این کلاس از سوم بیشتر بود ولی نگاه های آنها زیاد متعجبانه نبود ، و همین کار را برایم کمی راحت تر می کرد.اصلاً نمی شد این ها را با بچه ها سوم مقایسه کرد.پس از حضور غیاب درس مجموعه ها را شروع کردم و این بار کمی می دانستم که چه دارم می گویم.
به کاردر کلاس ها رسیدیم و این بار سعی کردم تا آنگونه که باید انجام شود ، یعنی توسط دانش آموزان حل شود و تا حدی هم پرسش و پاسخ باشد.خوشبختانه همراهی بچه ها خوب بود و با یکی دوتا سوال و توضیح من همه تا حدی حل کردند. من هم صورت سوالات را پای تخته نوشتم و آنجا هم توسط خود دانش آموزان حل شد ، می توانم بگویم اولین تجربه تدریس من به طوری که آموزشش را دیده بودم تا حدی در این کلاس شکل گرفت.
حال و هوای کلاس در حالتی عادی داشت سپری می شد که دستی بالا آمد و من هم اجازه دادم بپرسد، چند نفر قبلی در مورد درس پرسیده بودند و همین خیالم را راحت کرده بود که اینجا با کلاس سوم متفاوت است.ولی دانش آموز پرسید :آقا اجازه از کجا می آیید؟اهل کجا هستید؟کمی عصبانی شدم و این بار توانستم چیزی بگویم .گفتم فعلاً این سوالات به دردتان نمی خورد ،کاردرکلاس ها را حل کنید.
در دفتر موضوع این سوالات عجیب و غریب و تا حدی مشکوک را با آقای مدیر درجریان گذاشتم.منتظر بودم تا جوابی معقول بشنوم که با خنده آقای مدیر مواجه شدم، رو به من کرد و گفت: اینها بچه اند و کنجکاو،دانستن نام کوچک و اهل کجا بودن چیز خاصی نیست که شما اینقدر نسبت به آن حساسیت نشان می دهید.گفتم جدی باشید ولی نه در این اندازه،در آخر هم لبخندی زد و گفت زیاد نگران نباش.
زنگ آخر نوبت به کلاس اول رسید و همین برایم جالب بود که روز اول مدرسه ام درست برعکس پایه ها به کلاس رفتم و ای کاش این اتفاق نمی افتاد.وارد کلاس شدم. جمعیت اینها از دو کلاس دیگر بیشتر بود ولی سروصدایشان چندین برابر تعدادشان بود.
در این زنگ نتوانستم آنطور که باید و شاید درس بدهم.از بس این بچه ها شلوغ کردند، اصلاً روی حرف های من حساب نمی کردند و هر کسی کار خودش را می کرد.واقعاً هنوز در همان دوره ابتدایی بودند.حتی دو تا از آنها سر کلاس دعوا کردند.اخمی کردم و با صدای بلندی گفتم بنشینید سرجایتان و درستان را گوش کنید.
این فریاد کمی کمکم کرد ولی تاثیرش بیشتر از ده دقیقه نبود.کلاس عجیبی بود و از همان روز اول فهمیدم با این کلاس تا آخر سال داستانها خواهم داشت.پیش خودم فکر می کردم چقدر طول خواهد کشید تا این ها از حال و هوای ابتدایی خارج شوند و چقدر طول خواهد کشید تا من ریاضی یادشان دهم و . . .
و از همه مهم تر این سه کلاس چقدر با هم فرق دارند، نه از آن سال سومی ها که سکوتشان سنگین بود نه از تعادل نسبی سال دومی ها و نه از این همه بچگی این سال اولی ها ،واقعاً سه کلاس در سه محیط متفاوت بودند و همین مرا کمی ترساند که در ادامه چگونه باید در هر کلاس درس بدهم.
تا به آنها نگاه می کردم ساکت می شدند ولی تا وقتی چیزی روی تخته سیاه می نوشتم و پشتم به آنها بود کلاس روی هوا بود. نمی گذاشتند حتی چند کلمه بنویسم.کمی فکر کردم و گفتم دفترهایتان را در بیاورید هرکه زودتر توانست این جمع و تفریق ها را حل کند برنده است.
عدد ها را چهار پنج رقمی انتخاب کردم تا کمی مجال نفس کشیدن پیدا کنم. ولی زیاد به من فرصت نداند و خیلی سریع حل کردند و ریختن دور میز معلم و دفترهایشان را جلو می آوردند ،حتی چند تا از دفترهایشان به سر و صورتم خورد. اعصابم به هم ریخت و اولین داد و بیداد داخل کلاسم را به نمایش گذاشتم.غافلگیر شدند و خدا را شکرهمین باعث شد تا پایان کلاس کمی آرام بمانند.
بعد از دیدن حل بچه ها موضوعی که خیلی مرا به فکر برد، پاسخ ها نادرست اغلب بچه ها بود،جمع و تفریق ها را اشتباه حل می کردند،سرعتشان در حل کردن ابتدا امیدوارم کرده بود ولی پاسخهایشان همان امید را در کوتاه ترین زمان به یاس مبدل کرد. این موضوع هم بر کوهی از مشکلاتی که داشتم افزوده شد که چگونه باید به دانش آموزانی که هنوز حتی اعداد و ارزش مکانی آنها را نمی دانند «درس شیرین ریاضی» آموزش دهم.
سه زنگ در سه حالت کاملاً متفاوت و متناقض در اولین روز کاری ام بر من گذشت.روزی که از همان اول ورود به تربیت معلم منتظرش رسیدنش بودم را پشت سر گذاشتم .سخت بود ولی معلمی را با تمام این سختی هایش از همین روز اول دوست دارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زاویه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چراغ راهنما
مطلبی دیگر از این انتشارات
عیادت