پلاتین


وقتی زنگ آخر خورد، بدون معطلی به راه افتادم. باید خودم را تا ساعت شش عصر به گرگان می رساندم تا سوار قطار شوم. از حالا که ساعت دوازده و نیم است، حدود پنج ساعت و نیم وقت دارم که به گرگان برسم. یک ساعت و نیم تا آزادشهر راه است و یک ساعت هم از آزادشهر تا گرگان. مجموعاً می شود دو ساعت و نیم. یعنی اگر از ساعت سه و نیم بگذرد و ماشین گیر نیاوردم، باید قید قطار را بزنم و از شاهرود بروم.

کمی پایین تر از مدرسه دخترانه، جمعیتی را دیدم که دور یک ماشین لندرور جمع شده بودند. وقتی نزدیک شدم، فهمیدم خراب شده است و تا اینجا هم هُل داده اند و در سرازیری دور هم گرفته است ولی روشن نشده است. همه می خواستند کمک کنند و مشکل را برطرف سازند. هر کسی چیزی می گفت و در حد توانش می خواست کمکی کند. این حس کمک به دیگران آنقدر در این جمع بارز بود که من هم تصمیم گرفتم اگر کاری از دستم بر می آید انجام دهم.

این ماشین غریبه بود و آمده بود که از دعانویس روستا که در منطقه معروف بود، برای حل مشکلی دعایی بگیرد. البته همیشه نقدی به این نوع تفکر دارم و نمی توانم به صورت عقلی این موارد را قبول کنم، ولی همین که راننده را مضطرب به همراه خانواده در کیلومترها دور از خانه اش که با چنین وضعیتی مواجه شده بود را دیدم، بی تفاوت از کنارش رد شدن برایم سخت آمد. کمک به دیگران حتی آنهایی را که نمی شناسم را از این روستاییان دریا دل آموخته بودم.

البته لندرور هم در پیش رفتن من برای کمک کردن بی تاثیر نبود. چهار سال تمام در واحد موتوری اداره کشاورزی گرگان، طرح کاد را زیر نظر پدرم که مسئول آنجا بود گذرانده بودم. کمتر پیش می آمد پدرم پشت میزش باشد و اکثر اوقات در محوطه کارگاه بود و بر مکانیک ها نظارت می کرد و حتی گاهی هم لباس کار می پوشید و قسمت های حساس را تعمیر می کرد. به مکانیک ها سپرده بود که به من یاد بدهند و نگذارند این زمان به بطالت بگذرد. من هم چون علاقه داشتم بسیار پیگیر بودم.

قرار شد در بین ماشین هایی که برای تعمیر می آمد، من فقط روی لندرور ها باشم. البته هفته ای یک روز زیاد فرصت نمی داد تا چیزی را به خوبی یاد بگیرم ولی حداقل در این مدت چیزهای کوچکی را که به درد بخورد را تا حدی آموخته بودم. این را می دانستم که روشن نشدن ماشین در وهله اول می تواند دو ایراد داشته باشد. یا برق رسانی مشکل دارد یا سوخت رسانی به درستی انجام نمی شود.

در دوران طرح کاد بیشتر اوقات باز کردن قطعات بر عهده من بود و بستن را مکانیک ها باید انجام می دادند، ولی موقع بستن هم کنارشان می ایستادم و نگاه می کردم تا ببینم و یاد بگیرم. گاهی هم خطاهایی می کردم که مورد عتاب پدر قرار می گرفتم. واحد موتوری اداره کشاورزی گرگان تشکیل شده بود از یک سوله بزرگ و یک محوطه بسیار بزرگتر که شیبی ملایم به سمت شمال داشت. یک بار پدر گفت تا پُلوس چرخ های یک لندرور را که در محوطه پارک است را باز کنم.

بُکس چهارده و دسته بُکس گردان را گرفتم و رفتم سراغش تا پُلوس های معیوب را باز کنم. سمت راست را باز کردم و رفتم سراغ سمت چپ. پیچ هایش به سختی باز شدند و وقتی میله پُلوس را از درون چرخ بیرون آوردم، ناگهان ماشین شروع به حرکت کرد. مات و مبهوت فقط نظاره گر این صحنه بودم و نمی دانستم چه باید کنم. لندرور هم مستقیم داشت به سمت دیوار انتهایی می رفت. برخورد حتمی بود و احتمال خراب شدن دیوار و رفتن ماشین به خیابان پرتردد مقابل بسیار بود.

رنگ از رخسار و اکسیژن از درون شش هایم به سرعت خارج شدند و حتی نمی توانستم دمی بگیرم. اگر جانفشانی مسئول تعویض روغن که صحنه را دیده بود و با سرعتی مثال زدنی خودش را به ماشین رسانده بود، نبود. امکان داشت فاجعه ای دهشتناک رخ بدهد. برای این بی دقتی در بررسی ترمز دستی تنبیه شدم و تا چند هفته فقط مسئول شستن قطعات با بُرس های سیمی در تشت بنزین بودم. کاری طولانی مدت و ملال آور .

جلو رفتم و گفتم اگر اجازه بدهید یک نگاهی به ماشین بیندازم. نگاه متعجب اهالی برایم جالب بود. یکی از آن بین گفت آقا معلم مگر مکانیکی بلد هستید؟ گفتم کمی می دانم و شاید بتوانم کمکی کنم. من طرح کاد در مکانیکی بودم. کاپوت را بالا زدم و بلافاصله رفتم سراغ وایرها، در ابتدا می بایست سیستم برق را چک می کردم. از راننده خواستم که استارت بزند و من هم وایر یکی از شمع ها را جدا کردم و با فاصله کمی از شمع نگاه داشتم.

یکی از اهالی به کنارم آمد و گفت آقا معلم خطر نداشته باشد، مواظب خودت باش. همین مهربانی و محبت این بزرگواران مرا در این منطقه زمین گیر کرده است. همیشه همچون پدر مراقب من بودند. گفتم نه مشکلی نیست فقط می خواهم بفهمم که جرقه می زند یا نه. چندین استارت زده شد و هیچ جرقه ای ندیدم. با وایر های دیگر هم امتحان کردم و در آنجا هم برق نمی آمد، مشکلی را پیدا کردم. می بایست کل سیستم برق رسانی را بررسی می کردم.

جعبه آچار را از راننده خواستم تا دلکو را باز کنم. با لبخند سردی گفت هیچ ندارم، دریغ از یک پیچ گوشتی. کمی عصبانی شدم و گفتم با لندرور هستی و ابزار آلات نداری؟ مگر می شود؟ یکی از اهالی رفت و حاج رمضان جوشکار را خبر کرد و هر دو با جعبه آچارها آمدند. به حاج رمضان که فنی بود توضیح دادم که مشکل برقی است و سر شمع ها برق نمی رسد. او هم کمی فکر کرد و همان حدسی را که من می زدم را گفت. پلاتین چسبانده است.

درب دلکو را باز کردم و چکش برق را برداشتم. وقتی وضعیت پلاتین را چک کردم کاملاً به هم چسبیده بود. در زمان طرح کاد بارها پلاتین باز کرده بودم و تنظیم کرده بودم. حاج رمضان با کمی تعلل گفت بلدی تنظیم کنی؟ من هم با لبخند گفتم این کار را خوب بلد هستم، بارها این کار را انجام داده ام. پلاتین را باز کردم و با سوهان نرم آن را ساییدم تا تمیز شد و بعد دوباره بستم. تنظیم پلاتین کار بسیار حساسی است. می بایست پروانه ماشین چرخانده شود تا حداقل و حداکثر فاصله دو سر پلاتین در چرخش میله مرکزی دلکو مشخص شود.

کار تمام شد و همه چیز را بستم و از راننده خواستم استارت بزند. البته هنوز بخش سوخت رسانی را بررسی نکرده بودم و هنوز پنجاه درصد امکان داشت که روشن نشود. ولی وقتی در همان استارت اول روشن شد صلواتی قرا در فضا طنین انداز شد و نگاه ها به من طور دیگری شد. بنده خدا راننده که سر از پای نمی شناخت و فقط از من تشکر می کرد.

جمعیت اطراف همه به من آفرین می گفتند و من شده بودم قهرمان این داستان. حس خوبی بود، کلاً تایید شدن و کاری را به درستی انجام دادن به انسان روحیه و انرژی می دهد. ولی هر تعمیر کاری می داند که تنظیم پلاتین کار چندانی نیست. می خواستم همین را بگویم که کار خاصی نکرده ام که پیرمردی به کنار آمد و گفت: خُب از این به بعد هر وقت تراکتورم خراب شد، سراغت می آیم. گفتم من تراکتور اصلاً بلد نیستم. فقط بسیار اندک از لندرور می دانم. تازه تنظیم پلاتین که کار خاصی نیست.

هنوز این حس خوب در من بود، علاوه بر اینکه مشکل این بنده خدا را حل کرده بودم، لذت حل مسئله را هم داشتم. یکی از مواردی که در تدریس ریاضی به سختی می توان به دانش آموز منتقل کرد، همین لذت حل مسئله است. اگر دانش آموز به این مرحله برسد و شیرینی حل کردن و به جواب رسیدن را بچشد، خود به خود به ریاضی علاقه مند می شود. ولی صد افسوس که در همان گام های اول پا پس می کشد و تلاشی برای حل آن انجام نمی دهد.

همه که مطمئن شدند ماشین درست شده خداحافظی کردند رفتند و من هم می خواستم خداحافظی کنم که راننده گفت من تا شاهرود می روم، بیا تا شما را تا جایی برسانم. من هم با فراغ بال پذیرفتم و سوار شدم. وقتی در تیل آباد پیاده شدم و آقای راننده با کلی تشکر به سمت گردنه خوش ییلاق رفت. همان دم، بلافاصله پشیمان شدم، ای کاش با ایشان تا شاهرود می رفتم. حالا یک بلیط قطار بسوزد اتفاق خاصی رخ نمی دهد، لا اقل به جای فردا صبح، امشب آخر وقت خانه بودم.

ساعت هشت شب شده بود و هنوز در ایستگاه گرگان بودم. لکوموتیو خراب شده بود و منتظر رسیدن لکوموتیو دیگری بودند. می خواستم بروم و به مسئول آن بگویم که اگر مشکلش چسباندن پلاتین است، من ید طولایی در حل این مشکل دارم! می توانم برایتان مانند روز اول تنظیم کنم. البته این تخیل من با واقعیت بسیار فاصله داشت، زیرا موتورهای دیزلی اصلاً شمع و سیستم برقی مانند دیگر وسایل نقلیه موتوری ندارند.

به جای ساعت شش صبح ساعت، نه صبح به تهران رسیدم. درون واحد و در این ترافیک وحشتناک ساعت ده و نیم بود و هنوز من به خانه نرسیده بودم. واقعاً ای کاش در تیل آباد از آن لندروری که خودم به راهش انداخته بودم، پیاده نمی شدم. در آن صورت حالا در خانه بودم و این همه خستگی را به همراه نداشتم. ساعت یازده، سه راه تهرانپارس که از واحد پیاده شدم، دیگر حوصله واحد نداشتم و به آن طرف خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم و سریع تر به خانه برسم.

در آن هیاهو رفت و آمد ماشین ها و آدمها، نگاهم به پیکان وانتی افتاد که کاپوت ماشینش بالاست و یک نفر هم در کنار ماشین بر روی جدول نشسته است و زانو غم در بغل گرفته است. کاملاً معلوم بود که ماشینش خراب شده است. منتظر تاکسی بودم ولی نگاهم از روی آن مرد برداشته نمی شد. دیگر به تاکسی و رسیدن به خانه فکر نمی کردم و تمام حواسم به این مرد و ماشین خرابش بود.

دیروز در حوالی همین اوقات، ولی در کیلومترها دورتر یک ماشین خراب بود و کلی انسان به فکر کمک کردن بودند. در روستایی کوچک و دورافتاده که در آن به جز تراکتور و چند وانت و دو تا مینی بوس، ماشین دیگری دیده نمی شد، جمعیتی گرد هم آمده بودند و از کار و زندگی شان زده بودند تا بتوانند مشکل کسی را که نمی شناسند حل کنند، ولی اینجا در شهری بزرگ که کلی هم ماشین در رفت و آمد است، یک نفر نیست که به داد این مرد برسد. تنهایی در این شهر پر جمعیت بیداد می کند.

دلم نیامد از کنارش بی تفاوت بگذرم. در این مدت از وامنان و مردمش و حتی طبیعتش یاد گرفته بودم که بی تفاوت نباشم. به کنارش رفتم، نایی برای حرف زدن نداشت. پرسیدم چه شده؟ چهره سردش را به سمت من چرخواند و گفت: نمی دانم چه مرگش شده است؟ کلی هم خرجش کرده ام ولی درست در همان جاهایی که لازمش دارم این ادا ها را در می آورد. بعد رو به ماشینش کرد و گفت: نامرد، خُب نمی شد زمانی که بیکار بودم و باری نبود خراب می شدی؟ اصلاً نمی شد خراب نشوی و بگذاری کمی آب خوش از گلویم پایین برود.

درست است این ماشین هم کاربراتوری است و سیستمش همانند لندرور است، ولی واقعاً موتور آن را ندیده بودم و نمی توانستم کمکش کنم. رو به راننده کردم و گفتم برق به سر وایرها می رسد؟ آهی کشید و گفت همین هفته قبل کل وایرها و پلاتین و چکش برقش را عوض کرده ام. گفتم بنزین چه طور؟ پمپ بنزین را چک کرده ای؟ نگاهش کمی تغییر کرد و گفت مکانیک هستی؟ گفتم نه، ولی طرح کاد مکانیکی بودم. کمی فکر کرد و گفت راست می گویی شاید بنزین نمی رسد.

نمی دانستم پمپ بنزینش کجاست. من فقط لندرور را بلد بودم که پمپ بنزینش در جایی بود که کاملاً دیده می شد و یک ظرف شیشه ای مانند استکان هم داشت که بنزین در آن جمع می شد. هرچه در موتور گشتم نتواستم پمپ بنزین را تشخیص دهم. خودش هم نمی دانست کجاست. دوباره بر روی جدول نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت.

تنها چیزی که به ذهنم آمد، این بود که به هر طریقی که شده، مکانیکی برایش پیدا کنم. از خودش پرسیدم آیا کسی را خبر داده اید تا بیاید و کمکتان کند. نگاه معنی داری به من کرد و گفت مگر کسی هم هست که کمک کند، هرکسی به ما می رسد ضربه ای می زند و می رود. دلش خون بود و زیاد نمی شد با او صحبت کرد.

می خواستم چیزی بگویم تا آرامش کنم که شروع کرد به ناسزا گفتن به خودش و ماشین و مردم و روزگار و... جرات نداشتم چیزی بگویم، فقط کارت تلفنم را به او دادم و گفتم به آشنایی زنگ بزنید تا شاید بتواند برایتان کاری کند. کمی نگاهم کرد و کارت را گرفت. چهره اش کمی مهربان تر شد و گفت دستت درد نکند. یک ساعت اینجا هستم و یک نفر هم به من نگفت چه شده است. کمی صبر کن به دوستم زنگ بزنم شاید کاری بتواند کند.

با چندین نفر تماس گرفت و بعد از هر تماس برافروخته تر می شد. احساس کردم ایستادنم دیگر جایز نیست. حداقل کاری که می توانستم برایش انجام دهم همین بود. می خواستم بی سرو صدا بروم که صدایم کرد و کارت تلفن را به من برگرداند و گفت: خدا عوضت بدهد که باعث شدی زنگ بزنم، از این دوستان فلان فلان شده ام یکی دارد می آید تا ماشین را تا تعمیرگاه بکسل کند.

تا مدتها این فکر آزارم می داد که چرا ما انسانها گاهی همدیگر را فراموش می کنیم. می بینیم ولی بی تفاوت می شویم. به این نتیجه ریاضی رسیدم که متاسفانه انسانیت با تعداد جمعیت نسبت عکس دارد. هر کدام بیشتر شود لاجرم دیگری کمتر می شود.