ییلاق

حیفم آمد در این هوای خوب اردیبهشت، جمعه را فقط در خانه بگذرانم. مانند همیشه کوله ام را برداشتم و به راه افتادم، این بار تصمیم گرفتم کمی به سمت جنوب شرقی وامنان بروم، تقریباً در مسیر جاده و آن طرف تر از کاشیدار. علت این تصمیم این بود که تا به حال به آن منطقه نرفته بودم. تپه ای بود که نمی دانستم پشتش چه خبر است. و این حس کنجکاوی مرا به آن سمت کشاند.

حدود ساعت 9 صبح بود که به راه افتادم و بعد از حدود یک ساعت پیاده روی و گذر از رودخانه و جاده، به بالای تپه مورد نظرم رسیدم. مناظر پشت آن بسیار بدیع و دلفریب بود و اصلاً شبیه بخش های شمالی نبود. تماماً صخره ای بود و به جز تپه ماهورهایی، چیز خاصی دیده نمی شد. در میان این دریای هیچ، فقط چند تک درخت که کاملاً می شد فهمید به زحمت در حال زیستن هستند را می شد دید. کمی آن طرف تر نیز دره ای بود که از دور بسیار زیبا به نظر می رسید. احساس می کردم مرا فرامی خواند، دعوتش را اجابت گفتم و به سویش به راه افتادم.

تنها مشکلی که این مسیر داشت، این بود که کاملاً زیر آفتاب بودم و چون کلاه نداشتم کمی برایم سخت بود. آفتاب سوزان بود و روی سرم احساس داغی می کردم. در مسیرهای شمالی که جنگلی بود این مشکل را اصلاً نداشتم. کمی که می رفتم سایه درختان محافظی بود در برابر پرتوهای سوزان نور خورشید. این بار که به خانه رفتم حتماً باید برای خودم کلاهی برای این روزهای آفتابی بگیرم. برای اینکه آفتاب بیشتر مرا آزار ندهد، نوع نگاهم را به او عوض کردم. آفتاب هم خود نعمتی است بی بدیل که در امروز من میهمان او هستم.

وارد دره شدم. وهم انگیز بود و عجیب. شیب دوطرفش خیلی تند بود و همچون شکافی بود عمیق در دل سنگ ها، شکافی که انگار برای کار خاصی در دل این صخره ها تعبیه شده بود. به خاطره فاصله کم دیواره ها داخل دره سایه بود و همین برایم خیلی فرح بخش بود. مسیر مال رویی را یافتم و در آن شیب تند به صورت مایل وارد دره شدم. حتی هوای داخل دره با بیرون هم متفاوت بود. خنکی مطبوع و دلچسبی داشت.

ساعت حدود یازده بود و پیش خودم گفتم تا ظهر می روم، به هرجا که رسیدم، از همانجا برمی گردم. هرچه در دره جلوتر می رفتم فراخ تر می شد و زیباتر، تک درخت هایی که روی دامنه ها بود، مناظر بسیار زیبایی خلق کرده بوند. واقعاً پیاده روی در این محیط، روح و جان آدمی را زنده می کند. بعد از حدود یک ساعت پیاده روی در این دره زیبا از دور گوسفندانی را دیدم و با توجه به تجربه ای که داشتم خودم را آماده کردم تا با سگ های گله مواجه شوم و تا حد امکان از آنها نترسم.

ولی این بار در کمال تعجب سروکله هیچ سگی پیدا نشد و بدون دردسر به گله رسیدم. بعد از خوش و بشی که با چوپان داشتم، با تعجب از من پرسید کی هستم و اینجا چه می کنم؟ معمولاً وقتی از وامنان زیاد فاصله می گرفتم و در این کوه پیمایی ها به فردی بر می خوردم، اولین سوالشان همین بود. البته به آنها حق می دادم که با دیدن من در چنین جاهایی تعجب کنند. گاهی اوقات خودم هم از خودم متعجب می شدم.

بعد از پاسخ به سوالش از او پرسیدم خبری از سگ هایت نیست و از دور هم که گله را دیدم سراغ من نیامدند. لبخندی زد و گفت: حواسشان به گله است و از آنها مواظبت می کنند. فکر کنم شما را موردی برای خطر ندیده اند تا به استقبالت آیند. خنده ای کرد و گفت قیافه ات نشان می دهد خطری نداری و سگ ها هم همین را فهمیده اند. من هم خندیدم و گفتم که چقدر سگ های با فرهنگی دارید، در جاهای دیگر خیلی ها مرا با گرگ اشتباه می گیرند و تا چوپان نرسد، رهایم نمی کنند.

مرا دعوت کرد تا در کنار آتشی که به پا کرده بود بنشینم و یک چای هم میهمانم کرد. داشت بساط ناهارش را آماده می کرد. ناهار من یک عدد کنسرو لوبیا بود، ولی ناهار او از محصولات لبنی به همراه سبزی های کوهی بود. روی آتش کشکی آماده کرده بود که تا به حال در تمام عمرم مانند آن را ندیده بودم، زیاد با محصولات گوسفندی به خاطر بویی که دارند، همراه نیستم. ولی این کشک چنان معطر و خوش بو بود که نمی شد از کنارش گذشت. می خواستم معامله پایاپای انجام دهم، کنسرو را بدهم و یک ظرف از آن کشک زیبا و خوش بو و خوشمزه که بر روی آتش می جوشید را بگیرم.

کنسرو را به او تعارف کردم، لبخند معنی داری زد و گفت: من از این چیزها خوشم نمی آید، یکی دو باری هم که خورده ام مزه اش خیلی بد بود. نمی دانم شما شهری ها چه طور این چیزهایی را که معلوم نیست درونش چه چیزی ریخته اند را می خورید و تحمل می کنید. هر چیزی باید تازه باشد و یا اینکه خشک شده باشد. لوبیا را در اینجا در پشت بام ها خشک می کنند و بعد در طول سال آن را مصرف می کنند. چند ساعتی در آب بماند، مانند روز اولش می شود. کاملاً حق داشت، اگر من هم عادت کنم به این غذاهای سالم و لذیذ، اصلاً طرف کنسرو نمی روم.

بعد از ناهار هم نشستم پای صحبتش، ساده و بی آلایش حرف می زد و من هم سروپا گوش بودم. همیشه از داستان های چوپان ها خوشم می آید، خودشان قهرمان داستان هایشان هستند و همیشه با کاری محیرالعقول و شجاعتی مثال زدنی، مشکلات و اتفاقات را به نحو احسن مدیریت می کنند. منتظر داستان همیشگی چوپانان که مقابله با گرگ بود، بودم تا با تعریف آن این بخش از دفتر خاطرات او به پایان برسد.

ولی به جای آن شروع کرد به تعریف کردن از دره ای که در آن بودیم. می گفت در مورد این دره داستان ها زیاد است، ولی فقط این را بدان که نام این دره « جن ییلاقی» است. یعنی اینکه جن ها ییلاقشان اینجاست. بسیاری از چوپانان در این دره جن دیده اند و حتی یکی از آنها می گفت با آنها صحبت هم کرده است. چند صخره هم به من نشان داد و گفت: ببین که شکل های عجیب و وحشتناکی دارند. یکی را نشانم داد که کاملاً شبیه صورت یک انسان بود، اما در اندازه ای بسیار بزرگ.

وقتی این را گفت کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم یعنی چه؟ این حرف ها که می گویید شوخی است؟ خیلی جدی گفت جن ها مثل ما ییلاق و قشلاق دارند، ییلاقشان اینجاست. ولی نمی دانم قشلاقشان کجاست. از بچگی از این صور موهوم و داستان های تخیلی ترسناک بدم می آمد، ذهنم خیلی سریع تصویر سازی می کند و خلاص شدن از این افکار برایم خیلی سخت است. می دانستم این گفته ها واقعیت ندارد ولی باز مثل همیشه ترس تمام وجودم را فرا گرفت.

به او گفتم اینها خرافات است و این حرف ها اعتبار ندارد، نگاهی به من کرد و گفت تو اعتقاد نداری، ولی من می دانم که هستند. حتی من آنها را دیده ام. گفتم حتی اگر از طریق روایات به بررسی جن ها بپردازیم آنها از آتش ساخته شده اند و فکر نمی کنم مانند ما احساس سرما و گرما داشته باشند، که بخواهند اینگونه کوچ کنند. می خواست ادامه دهد و داستان هایش را برایم باز گو کند ولی وقتی دید دارم از اصل موضوع صحبتش را رد می کنم، ساکت شد. بعد از چند دقیقه فقط گفت: نگران نباش با تو کاری ندارند، آنها با کسانی کار دارند که با آنها کار داشته باشند. من مانده بودم چه کسانی هستند که با آنها کار دارند.

فکر می کرد ترسیده ام، نمی توانم این فکرش را به طور قطع رد کنم ولی می دانستم این شکل های عجیب و تا حدی موهومی اینجا فقط به خاطر فرسایش صخره ها و سنگ ها است که به وجود آمده است. اگر حسین اینجا می بود کاملاً از نظر زمین شناسی و نوع سنگ و خاک همه چیز را برای ما روشن می کرد. ادامه بحث در این موضوع را دیگر جایز ندانستم. از او پرسیدم که به روستا برمی گردید؟ گفت آغل ما همین پشت تپه است، من آنجا می روم و به کاشیدار بر نمی گردم. نگاهی به ساعت انداختم، دیر شده بود و من می بایست سریع به سمت وامنان به راه می افتادم. زمان تا حدی بود که بتوانم قبل از تاریکی به وامنان برسم. فقط باید کمی عجله می کردم.

سریع خداحافظی کردم و به سرعت مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. ولی این بار چشمانم همان صخره ها و کوه هایی را که در آمدن به زیبایی می دید و مغز هم در پردازش آن کمال هنر و زیبایی شناسی را به کار می برد، را طور دیگری ضبط و تحلیل می کرد. افکار غریبی که در ذهنم به خاطر صحبت های آن چوپان شکل گرفته بود در این پردازش تصاویر در مغزم تاثیری به نهایت می گذاشت. سنگ ها و صخره ها در مقابل چشمانم بدل شده بودند به هیولاهایی که با دقت مرا زیر نظر داشتند.

هرچه بیشتر پیش می رفتم طول این دره عمیق و باریک، بیشتر می شد. کاملاً طویل شدن طول دره را که در زیر گام هایم طی می کردم را احساس می کردم. باید هر طوری شده از این ورطه هولناکی که ذهن تصویرسازم برایم رقم زده بود، خودم را خلاص می کردم. ناگاه ایستادم و چشمانم را بستم تا بتوانم با تمرکزی این فکر ها را از درون ذهنم تخلیه کنم، ولی اوضاع بدتر شد و این بار دیگر این هیولاهای صخره ای شروع به حرکت کرده بودند. سریع چشمانم را باز کردم تا حداقل در حالت سکون آنها را نظاره گر باشم.

به جایی رسیدم که فاصله دو یال دره از هم کم بود و این بار دیگر سایه نبود، محیط کاملاً تاریک شده بود. چاره ای نبود، با علم به اینکه این ها همه موهومات ساخته ذهنم است، شروع به دویدن کردم. اگر به انتهای دره می رسیدم و شیب تندی را که از آن پایین آمده بودم را بالا می رفتم همه چیز تمام می شد. بالای تپه مشرف بود به جاده و کاشیدار. پس رسیدن به آنجا تمام این مشکلاتم را حل می کرد.

نمی دانم چه شد که در میانه های سربالایی پایم بر روی شن ریزه ها لغزید و به زمین خوردم. هرچه نیرو در بدن داشتم را صرف کردم تا به پایین سُر نخورم. دوباره بلند شدم و با زحمت بسیار به سمت بالای دره رفتم. چند قدمی به بالای تپه مانده بود که سنگی از زیر پایم چپم در رفت و پایم همانجا پیچید، همان پایی که چند وقت پیش در فوتبال پیچیده بود. از درد به خودم پیچیدم و دوباره به زمین افتادم. آنقدر درد زیاد بود که فریاد می زدم.

عجب دره ی عجیبی است. مانند مثلث برمودا می ماند، هرچه تلاش می کنی نمی توانی از درون آن خارج شوی. چند قدم بیشتر تا بالای تپه و رهایی نمانده بود. تمام انرژی داشته و نداشته ام را جمع کردم و با تحمل دردی جانکاه و تقریباً نیم خیز خودم را به بالای تپه رساندم و حتی چند قدمی هم به طرف مقابل رفتم. همین که کاشیدار دیده می شد یعنی نجات پیدا کرده بودم.

وقتی کاشیدار را دیدم، فقط نشستم. چون دیگر نای راه رفتن نداشتم. پشت به دره و رو به روستا نشسته بودم و اصلاً پاهایم قدرت حرکت نداشت، هرچه می خواستم تلاش کنم که بلند شوم نمی شد. نمی دانم چقدر آنجا نشستم ولی وقتی به وامنان رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود. شب سختی را به تنهایی در خانه گذرندام. درد پا از یک طرف و آن تفکرات از طرف دیگر نمی گذاشت تا خواب به چشمانم بیاید. چراغ اتاق تا صبح روشن بود!

وقتی صبح کل ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کردم، دل سیر خندید و گفت چیزهایی شنیده ام ولی به قول خودت زیاد معتبر نیست. همان تخیلات چوپانان است که به خاطر مدت زیادی تنها بودن به آنها دست می دهد. در جواب گفتم اگر شما هم تنها داخل دره «جن ییلاقی» باشی همینطور می خندی؟ نگاهی کرد و با لبخندی گفت: حتماً که می ترسم!