سامورایی

کنار بخاری اتاق لمیده بودم و داشتم سوالات امتحانی را که امروز می خواستم بگیرم را مرور می کردم تا اشتباهی نداشته باشد که ناگهان مهدی از اتاق کناری وارد شد و با عتاب رو به من کرد و گفت بلند شو لباست را بپوش، مگر امروز نراب کلاس نداریم؟ خودش هم شال و کلاه کرده و کاملاً آماده بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و سریع بلند شدم تا آماده شوم که چشمم به ساعت روی دیوار افتاد. ساعت یازده و نیم بود. یعنی تا ساعت دوازده و نیم که مدرسه شروع می شود درست یک ساعت وقت داریم.

گفتم مهدی جان چقدر عجله داری. هنوز که وقت داریم، مگر تا نراب چقدر راه است؟ ده دقیقه ای می رسیم. اخمهایش را در هم کرد و گفت امروز خبری از موتورسیکلت نیست، پیاده می رویم و پیاده برمی گردیم. تا این را گفت، بدون هیچ معطلی ای و با نهایت سرعت آماده شدم. حدس می زدم که موتور مهدی حتماً خراب شده که اینقدر اعصابش هم خُرد است. دیروز که چیزی نگفت، حتماً امروز برای موتورش مشکلی پیش آمده است.

امسال من دو روز در نراب کلاس دارم که یک روز آن با مهدی مشترک است. یک شنبه ها که کاشیدار کلاس دارم شب میهمان دوستان مقیم کاشیدار هستم تا دوشنبه به همراه مهدی و با موتور به نراب بروم. همیشه منتظر دوشنبه ها بودم. درست است که در هوای سرد، پشت موتور سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند ولی لذت خاص خودش را هم دارد. آن هم با موتور «هارس» مهدی و مهارت او در راندن و عبور از دست انداز ها و چاله های هولناک جاده نراب با آن شیب تند و نفس گیرش.

در راه آنقدر عصبانی بود که جرات نداشتم چیزی بپرسم. کلاً مهدی شخصیت محکمی دارد و به همین خاطر در بین دوستان به سامورایی مشهور است. جدی و دقیق است و کمتر شوخی می کند. در عین حال بسیار مهربان است و در کارش هم بسیار وارد. جدیت و دقتش به همراه شخصیتی که دارد برای من نمونه یک معلم واقعی است. هرکس با مهدی مدتی همنشین باشد به دل بسیار رئوفش که در پشت این جهره تا حدی خشن قرار گرفته پی خواهد برد.

علاوه بر این از قدرت بدنی بسیار بالایی هم برخوردار است. درست است که بیشتر رفت و آمدش با موتور است ولی در کوهنوردی مهارتی بسیار دارد، به طوری که در بین دوستان به کوهنورد تنها نیز معروف است. شاید اگر فرصت کند هر روز از رامیان که محل زندگی اش است را تا قلعه ماران بدود و بازگردد، کاری که از عهده هیچکس بر نمی آید، به جز آقا مهدی سامورایی.

به خودم جرات دادم و گفتم چه بلایی بر سر موتور آمده است؟ کجایش خراب شده است؟ می شود در اینجا تعمیرش کرد و یا اینکه باید وانت بگیری و آن را به شهر ببری؟ هنوز چیزی از سه راهی نگذشته بودیم که درست در وسط جاده همچون کوه آتشفشان، فوران کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. با فریاد می گفت مگر می شود موتور مهدی خراب شود؟! آنقدر که من حواسم به موتورم هست و آن را سرویس می کنم، هواپیما را سرویس نمی کنند. حالا تو این انگ را به من می زنی که موتور من خراب شده است.

زبان لال شده بود و قدرت تکلم نداشتم. آنقدر جدی حرف می زد که ذهنم مهدی را در کسوت یک سامورایی کاملاً آماده می دید که درصدد است تا در چشم برهم زدنی، شمشیرش را از غلاف بیرون آورده و مرا دقیقاً به دو نیمه مساوی تقسیم کند. در مقابلم چشمانم واقعاً هیبت یک سامورایی با آن لباس و کلاهعجیب را داشت. دیگر مفهوم کلماتش را نمی فهمیدم، چون به نظرم کاملاً داشت ژاپنی صحبت می کرد. شوگان در برابر این مرد قوی و مستحکم و عصبانی هیچ حرفی برای گفتن ندارد و بیشتر به همان سایه شوگان می مانست. حالا من که هیچم، چه کاری از دستم برمی آید؟

با سکوت سربالایی جانانه جاده نراب را پیمودیم. من کاملاً به نفس نفس زدن افتاده بودم، ولی هیچ تغییری حتی به اندازه سر سوزنی در مهدی مشاهده نمی کردم. با همان سرعتی که در پایین بود به بالا می آمد و انگار نه انگار شیب حدود چهل و پنج درجه را دارد می پیماید. همیشه به این قدرت بدنی اش غبطه می خوردم. سرعتش هم آنقدر زیاد بود که گاهی من باید حالت دویدن می گرفتم. با هر بدبختی ای بود به مدرسه رسیدیم. البته خودم را دل داری دادم که مسیر بازگشت سرازیری است و دیگر اینهمه مشکلات در کار نیست.

در مدرسه من سریع رفتم سراغ دستگاه استنسیل کاملاً پیشرفته و شروع کردم به تکثیر سوالات، مهدی هم رفت سر کلاس. کار با این دستگاه علاوه بر دقت، قدرت بدنی هم می خواست، دسته ای داشت که به ازای هر برگه یک بار باید می چرخید. کار تکثیر که تمام شد، سریع وارد کلاس شدم. بیست تا دانش آموز در کلاسی کوچک اصلاً محیط مناسبی برای برگزاری امتحان نبود. درست است که بچه های نراب انصافاً درسشان خوب بود ولی بسیار شیطان هم بودند و می بایست کاملاً آنها را زیر نظر داشت.

کمی فکر کردم و بهترین گزینه برگزاری امتحان در حیاط مدرسه بود. خوشبختانه هوا آفتابی بود. بچه ها را به داخل حیاط فرستادم و بندگان خدا روی زمین خاکی نشستند و برگه ها را بینشان تقسیم کردم. البته حیاط مدرسه محوطه ای بود که درست در وسط روستا و بالای یال اصلی قرار داشت و هیچ دیواری اطراف آن نبود، گاهی عبور و مرور مردم هم از داخل حیاط مدرسه انجام می شد! ای کاش امکانی بود تا در شرایط بهتر و مکان مناسبتری امتحان بگیرم.

به خاطر تکثیر، امتحان حدود یک ربع بیست دقیقه ای دیرتر شروع شد و همین تاخیر باعث شد با زنگ تفریح تداخل پیدا کند و ناگهان بچه های کلاس های دیگر بودند که به حیاط مدرسه ریختند و اوضاع از دستم خارج شد. بنده خدا مدیر هم نمی توانستد کاری کند و حیاط روی هوا بود و بچه های کلاس من فقط هاج و واج نظاره گر بودند. خودم را نفرین می کردم که آخر این چه جور امتحان گرفتنی است.

در این اوضاع نابسامان که همه چیز از کنترل خارج شده بود ناگاه مهدی وارد حیاط شد و با نهیبی همه را به سمت دیگر حیاط فراخواند. در آنی، وضعیت از نهایت بی نظمی به کمال نظم تغییر کرد. همه بچه ها حتی من و آقای مدیر مبهوت مهدی بودیم. همان یک حرکت کافی بود که بچه ها به گوشه ای دورتر از حیاط بروند و صدایشان هم در نیاید. جالب این بود که وقتی مهدی به داخل ساختمان مدرسه بازگشت هیچ تغییری در وضعیت نظم و سکوت حیاط به وجود نیامد. واقعاً دمش گرم که مسیحا دمی دارد.

امتحان به خیر و خوشی تمام شد. در دفتر از مهدی کلی تشکر کردم که به دادم رسید. بعد از مدت ها لبخند کوچکی بر گوشه لبانش نقش بست و گفت کاری نکردم، بچه ها باید نظم را یاد بگیرند، گاهی فشار لازم است. زندگی هیچگاه بدون فشار نبوده است. حرفش کمی سنگین بود ولی به نظرم درست می آمد. مدرسه باید جایی باشد که بچه ها را برای زندگی در جامعه تربیت کند. همه چیز که درس نیست، رفتار و تجربه و تحمل و این جور چیزها را نیز باید یاد بگیرند.

مدرسه که به پایان رسید در آن هوای گرگ و میش به سمت کاشیدار به راه افتادیم. ولی مهدی از همان مدرسه مسیر را به سمت داخل روستا کج کرد، تعجب می کردم که چرا از این طرف می رویم. پرسیدم چه شده؟ کاری در روستا داری؟ این بار با ملایمت گفت نه می خواهم از روی تخته نراب به کاشیدار بازگردم. بعد جمله اش را تصحیح کرد و گفت بازگردیم. اول نفهمیدم چه می گوید، تخت یا تخته نراب دیگر چیست؟ تا به حال آن را نشنیده بودم.

به دره ای که انتهای روستا بود رسیدیم. مهدی رو به من کرد و گفت برگه های امتحانی را به من بده تا دست و بالت باز باشد. این را که گفت کمی ترسیدم، مگر چه کار می خواهیم انجام دهیم که این پاکت سوالات دست و بالم را خواهد گرفت. تا خواستم بپرسم خودش گفت. ببین باید این کوه را بالا برویم و به بالای آن صخره برسیم از آنجا دیگر راهی تا کاشیدار نیست. امروز از پشت این کوه می رویم.

سرم را که بلند کردم و عظمت این کوه را که دیدم، خودم را باختم. شیب آن در حد هفتاد هشتاد درجه بود. بیشتر به کوهنوردی می مانست تا کوهپیمایی. پیمایش کوه با مهدی از سخت ترین کارهای روزگار است، چه برسد به نورد آن که واقعاً از عهده من خارج است. نگاه ملتمسانه ای به مهدی انداختم و گفتم بیا از همان جاده برویم، هوا رو به تاریکی است، من که به تو ایمان دارم و می دانم که می توانی بدون هیچ مشکل این مسیر را طی کنی ولی من در حد و اندازه این مسیرها نیستم.

لبخند نحیفش خشک شد و صورتش درهم شد و با تندی گفت: باید برویم. خودت را دست کم نگیر، این همه در این منطقه راه می روی، حتماً قدرتی یافته ای که بتوانی این شیب را هم بالا بیایی. گفتم درست است راه می روم، بسیار هم می روم ولی مسیر های کم شیب آنهم به آرامی. اخمی کرد و گفت: نمی توانم و نداریم و نمی شود اینجا نیست. من به تو قول می دهم که می توانی، حرکت کن که زمان زیاد نداریم.

آخرین تیر ترکشم را نیز پرتاب کردم. گفتم خُب، شما از این بالا برو من از همان جاده می روم. این توانایی و قدرت و کوهنوردی مال خودتان، جاده مال ما انسانهای ضعیف. نهیبی زد که نمی شود و باید با من بیایی. باز هم سامورایی شد و شروع کرد به دستور دادن. چاره ای نبود، یعنی هیچ راه فراری نبود، از هرجا که می خواستم راهم را کج کنم و به سمت جاده بروم در لحظه مقابلم ظاهر می شد. پس این فکر را کنار گذاشتم و فقط به بالا رفتن اندیشیدم.

هنوز چیزی از مسیر را بالا نرفته بودیم که واقعاً نفسم گرفت. من برای این مسیرها ساخته نشده ام، به من مسیری تقریباً هموار با شیب ملایم بدهید، در روز می توانم حدود ده ساعت هم راه بروم. ولی این شیب های تند اصلاً در محدوده تخصص من نیست. متخصص و کاربلد در این مسیرها همین مهدی است و بس. هرچه می گفتم نمی توانم، نهیب هایش قوی تر می گشت. همانند فرمانده ای شده بود که می خواست از یک سرباز کودن، کماندویی همه فن حریف همچون خود بسازد.

در نیمه های راه دیگر نشستم و گفتم دیگر نمی توانم، شما بروید. به بالای سرم آمد و گفت: مرد که کم نمی آورد، کمی همت کن، تا بالای صخره ها چیزی نمانده است، از آنجا به بعد دیگر مسیر شیب کمی دارد و به راحتی می توانی ادامه دهی. بلند شو و از خودت خجالت بکش. می خواستم بگویم که نمی توانم و دست از سرم بردار ولی وقتی چهره اش را دیدم، چاره ای جز تسلیم در برابرش نبود، به هر زحمتی بود بلند شدم و به راه ادامه دادم. هرچه بالاتر می رفتیم شیب تند تر می شد و نفسم کندتر. می ترسیدم به جایی برسیم که شیب دیگر از نود درجه هم بگذرد و منفی شود.

لحن مهدی عوض شده بود. محکم بود ولی امید می داد. به من می گفت تا اینجا که آمده ای یعنی چیزی در چنته داری، ادامه بده که موفقیت نزدیک است. گفتم با این وزن به اضافه صد کیلویی که من دارم اگر به آن بالا برسم واقعاً معجزه است. می گفت انسان خودش معجزه است و خبر ندارد. بجنب که چیزی نمانده و هوا هم دارد تاریک می شود. به یاد فیلم «آخرین سامورایی» افتادم، من «ناتان» بودم و مهدی «کاتسوموتو» .

چند متر آخر را با دست و پا می رفتم. مهدی همیشه کمی بالاتر می ایستاد و فقط روحیه می داد، یک بار هم نشد که دستم را بگیرد، یا کمکم کند. فقط حرف های انگیزشی می زد و می گفت خودت باید روی پای خودت بایستی. خودت باید به قله برسی. با کمک دیگران به موفقیت رسیدن که هنر نیست. مرد آن است که خود به تنهایی کارش را به پایان برد. واقعاً این مرد یک سامورایی بود که زبان فارسی می دانست. مطمئن هستم روح «کاتسوموتو» در مهدی حلول کرده بود. مردی و مردانگی و فرماندهی از تمام وجودش تراوش می کرد . ولی حیف که من شاگردی تنبل و دیرآموز بودم.

ولی وقتی با آن همه مشقت و سختی به بالای صخره رسیدم، نیرویی خارق العاده را در درونم حس کردم. نیرویی که از پیروزی نشات می گرفت. افتاده بودم و به سختی نفس می کشیدم ولی حالم خوب بود، مهدی به بالای سرم آمد و گفت آفرین، دیدی که توانستی. و من هم گفتم بله استاد سامورایی. لبخندی زد و گفت بلند شو که هنوز راه زیاد است. درست است شیب تند دیگری در پیش نداریم، ولی هنوز باید خیلی راه برویم. گفتم مسیر مستقیم باشیب ملایم را هرچقدر بخواهی می روم و هیچ باکی نیست.

هوا کاملاً تاریک شده بود، بودن با مهدی دلم را قرص کرده بود و اصلاً به ترس فکر نمی کردم. از دور نور چراغ های روستاهای اطراف به زیبایی قابل مشاهده بود، حتی چراغ های گردنه خوش ییلاق را هم می شد دید. کمی گذشت، ابرهای اندکی که در آسمان بودند از مقابل ماه به کنار رفتند و مهتاب همه جا را تا حدی روشن کرد. واقعاً زیبا بود، تا کنون تجربه پیاده روی در طبیعت آن هم در شب را نداشتم. این مهتاب بسیار عالی و هنرمندانه نورپردازی می کرد.

بعد از مدتی پیاده روی، مهدی احوالم را می پرسید تا مطمئن شود خوبم. من هم گفتم که عالی هستم و در زیر نور ماه زیبایی هایی را می بینم که در روز و زیر نور خورشید نمی شود دید. این بار دیگر خندید و گفت حرف های فلسفی می زنی! مگر چیز را در شب می توان دید که در روز نمی توان دید؟ گفتم همین نور ماه محیط را به طور دیگری درآورده است. انگار در دنیایی دیگر دارم گام برمی دارم. انگار اینجا کُره دیگری است و ما فضانوردان برای اکتشاف آمده ایم. بلندتر خندید و گفت: فکر کنم فشار آن سربالایی باعث شده خون از مغزت به سمت پاهایت برود و حالا داری هذیان می گویی.

می دانستم دارد شوخی می کند و خودش هم از دیدن این همه زیبایی در حال لذت بردن است. دیگر چیزی به کاشیدار نمانده بودیم. برای خودم هم باورش سخت بود ولی دوست نداشتم به کاشیدار برسیم. می خواستم ساعت ها در این هوا و در این طبیعت عجیب در زیر نور ماه همچنان پیاده برویم. ولی حیف که دیگر مقابل در خانه دوستان کاشیداری بودیم. تازه یادم آمد فردا وامنان کلاس دارم. این موقع رفتن به وامنان جایز نبود، پس امشب را میهمان دوستان کاشیداری شدم.

حسین تا مهدی را دید کمی تعجب کرد، ولی مهدی خوشحال بود و کمی هم مغرورانه راه می رفت. سلامی به حسین کرد و گفت مرد و قولش. حسین هم با بی میلی گفت باشد ولی از کجا که راست می گویی؟ مهدی رو به من کرد و گفت این هم شاهد، بگو از کجا آمده ایم و من هم کل ماجرا را تعریف کردم. حسین هم سری تکان داد و گفت باشد، تو شرط را بردی. شام امشب، جوجه کباب با من. بعد هم رفت که از مغازه روستا یک مرغ بخرد.

هاج و واج فقط مهدی را نگاه می کردم. گفتم آخر این انصاف است که من شاهد شرط بندی شما باشم. پدرم را درآورده ای که به حسین نشان دهی شرط را برده ای. مرا از جاهایی که هفت پشت جد و آباء ام هم نمی توانند بروند و اصلاً نمی دانند که چنین جاهایی هست برده ای، تا شرط را ببری. خیلی نامردی. مهدی فقط می خندید. آخر سر هم گفت: این هم به جای دستت درد نکند است؟ هم معجزه نشانت داده ام هم در کُره دیگری تو را به فضاپیمایی برده ام و هم امشب شام جوجه کباب به تو خواهم داد. حالا بدهکار هم هستم؟!

راست می گفت، واقعاً امشب چیزهایی به من نشان داد که شاید تا آخر عمرم مانند آنها را نبینم و تجربه نکنم. در هنگام شام، بعد از اینکه یک مرغ را سه نفری کباب کردیم و خوردیم به این نتیجه رسیدم که بودن با سامورایی همیشه و در همه جهات خوب است و مزایای بسیار دارد.