نماز

رکعت دوم از نماز دوم را تازه شروع کرده بودم که صدای بوق قطار بلند شد، صدایی قرا و تقریباً طولانی، این صدا یعنی به زودی قطار حرکت خواهد کرد. حرکت قطار هم یعنی جاماندن، کیف و حتی کاپشنم هم در قطار بود، اگر قطار می رفت فاجعه بزرگی برایم رخ می داد. تنها و بدون وسیله در این شهر غریب چگونه می توانستم خودم را به گرگان برسانم، گرمسار حتی در مسیر جاده ای گرگان هم نیست، باید ابتدا به شاهرود می رفتم و بعد به گرگان می رفتم، و این یعنی مکافات.

می بایست فکری می کردم تا از وقوع این اتفاق جانکاه جلوگیری کنم. چاره ای نبود باید نماز را می شکستم تا به قطار برسم، ولی به یاد روحانی مسجد محل افتادم که در صحبت های بین نمازش می گفت شکستن نماز جایز نیست و گناهی بسیار بزرگ است. نباید نماز را به هر دلیلی شکست و تنها زمانی مجاز به این کار هستید که مسئله جان یعنی مرگ و زندگی در میان باشد، پس نمی شد چنین کاری کرد، مانده بودم چه کنم؟

اصلاً هم حواسم به نماز نبود و نمی دانستم چه دارم می خوانم، کمی حواسم را جمع کردم تا حداقل نمازم از دست نرود، قطار که از دست رفته بود، ناجوانمردانه است که این را هم از دست بدهم. به رکوع رفته بودم که فکری نجات بخش به ذهنم رسید، در واقع این نماز دیگر معنای اصلی اش را از دست داده بود، حواسم به هر چیزی بود الی خود نماز، می بایست سرعت نماز خواندنم را بسیار زیاد می کردم، شاید به قطار می رسیدم. در ته دل با خدا راز و نیازی کردم و بعد از یک عذرخواهی، نماز را با سرعت نور ادامه دادم.

از همان روحانی محل پرسیده بودم که من هر دو هفته یک بار در سفر هستم، حکم نمازم چیست؟ او هم بدون هیچ تاملی گفت باید همه را کامل بخوانید. چه در وامنان، چه در تهران و چه در مسیر راه، اگر حکم مسافر داشتم می توانستم نماز دوم را دورکعتی بخوانم و خودم را به قطار برسانم تا جا نمانم، ولی حیف که نمی شد. من به قول معروف دائم السفر بودم و می بایست همه چیز را به طور کامل ادا می کردم.

وقتی نمازم تمام شد و با سرعت به سمت در نمازخانه رفتم، ناگهان با هجوم افرادی که تازه می خواستند داخل شوند، مواجه شدم. ضمناً نگاهی هم به داخل نمازخانه که انداختم کسی در حال خروج نبود و بیشتر مسافران تازه داشتند نمازشان را شروع می کردند. عده ای هم با آرامش نشسته بودند و داشتند جوراب هایشان را می پوشیدند. این اوضاع را اصلاً نمی فهمیدم. متعجبانه از میان مردم گذشتم و کفش هایم را به سختی در انبوه دیگر کفش ها یافتم و دوان دوان به سمت سکو و قطار رفتم.

در سکوی مقابل ایستگاه مسافران زیادی بودند که با فراغ بال قدم می زدند و داشتند هوایی عوض می کردند. ضمناً قطار هم هنوز متوقف بود و در همه سالن ها نیز باز بود. این محیطی که مشاهده می کردم اصلاً با آن بوق قطار همخوانی نداشت. دانش و تجربه من در این مدتی که با قطار سفر کرده ام، نشان می داد که با آن بوق ممتد قطار، حالا می بایست کسی در سکو نباشد و قطار هم ایستگاه را ترک کرده باشد. بهتی که بیشتر از خوشحالی بود تا تعجب مرا فرا گرفت و باعث شده بود که همان مقابل ایستگاه هاج و واج فقط نظاره گر باشم.

در آسایشی که از دیدن قطار به من دست داده بود غرق بودم که با شنیدن صدای بوق دوباره قطار کاملاً جا خوردم. ولی خوشبختانه فاصله ام تا قطار چند قدمی بیش نبود. همه به سمت درها هجوم بردند و من هم سریع سوار شدم، وقتی به کوپه رسیدم هنوز سه مسافر دیگر سوار نشده بودند. هنوز علت آن بوق اولی را نمی دانستم و همین برایم سوال بزرگی بود، شاید لکوموتیوران اشتباه کرده باشد و یا شاید من در توهم بودم و صدای بوق شنیده بودم. همیشه در نمازهایی که در ایستگاه ها می خوانم این اضطراب با من هست.

در همین حین نگاهم به پنجره آن طرف افتاد. قطار دیگری که از مشهد عازم تهران بود در خط دیگری توقف کرده بود. با دیدن این صحنه به پاسخ سوالم رسیدم، قطار مشهد هم برای نماز توقف کرده بود و آن بوق مربوط به رسیدن قطار به ایستگاه بود. در ایستگاه گرمسار مسیر راه آهن شمال از مسیر راه آهن مشهد جدا می شود و به سمت گرگان می رود. گرمسار تا تهران را قطارهای مسیر شمال و شمال شرق مشترک هستند.

همیشه یکی از بخش های سفرهایم با قطار که استرس زیادی به من وارد می کند، همین نمازهای بین راه است. باید فکری به حال این قضیه می کردم. یک بار و دو بار که نبود، در هر رفت و برگشت این مشکل را داشتم. تنها راه خلاصی از این نگرانی یافتن راه حلی جامع و کامل بود. یکی از این راه حل ها گرفتن وضو در ایستگاه مبدا بود که حداقل در نمازهای مغرب و عشا بسیار کمک می کرد، ولی برای نماز صبح راهکار مناسبی نبود. پس باید به راهکار بهتری می اندیشیدم.

یک بار وقتی در سالن ایستگاه راه آهن گرگان نشسته بودم و منتظر بودم تا اعلام کنند و سوار قطار شوم یک نفر با لباس فرم و یک چمدان کوچک ولی عجیب کنارم نشست. خودم را جمع و جور کردم و سلامی عرض کردم و ایشان هم با رویی گشاده جواب سلامم را داد. از صدای بیسیم اش فهمیدم یکی از عوامل قطار است. ولی لباسش بیشتر شبیه خلبانان هواپیما بود. پیش خودم فکر کردم حتماً رئیس قطار است.

کنجکاوی که از همان کودکی با من بود، حالا یک عامل بسیار نیرومندی شد که از ایشان بپرسم که آیا رئیس قطار است؟ لحنم را کاملاً مودبانه کردم و پرسیدم ببخشید رئیس قطار هستید؟ با لبخندی گفت نه، من لکوموتیو ران هستم. وقتی فهمیدم لکوموتیو ران است ذوق زده شدم و بدون مقدمه پرسیدم لکوموتیوهای قطار چگونه کار می کنند؟ آیا قطار هم مانند ماشین دنده دارد؟ فرمان که حتماً ندارد چون روی ریل حرکت می کند. ترمزش چگونه است؟ خیلی باید ترمزش قوی باشد که می تواند وسیله ای به این سنگینی را متوقف کند.

لبخندی زد و گفت چقدر سوال دارید؟ متاسفانه وقت ندارم و باید بروم و لکوموتیو و قطار را تحویل بگیرم، ای کاش زودتر شما رامی دیدم تا بتوانم به تمام سوالهایتان پاسخ دهم. فقط در یک جمله و بسیار کوتاه می گویم که لکوموتیو یک موتور دیزل بسیار قوی است که مانند یک نیروگاه، برق تولید می کند و برق عامل محرک چرخ های لکوموتیو است.

در راه به این فکر می کردم که چقدر جالب است که سیستم انتقال قدرت در دیزل قطار با دیزل ماشین متفاوت است. در صورتی که در تولید نیرو عملکرد یکسانی دارند. در ماشین همان قدرت موتور از طریق سیستم انتقال قدرت یا گیربکس و دیفرنسیال به چرخ ها منتقل می شود ولی در لکوموتیو برق تولید می شود.

وقتی در این افکار بودم هوا گرگ و میش بود و می شد به زیبایی در انتهای افق، غروب خورشید را در دریا که فاصله ای دور با ما داشت، مشاهده کرد. من بسیار دوست دارم مسیر شمال را در روز طی کنم تا همیشه از دیدن زیبایی های آن لذت ببرم، ولی حیف که قطار گرگان تهران همیشه شب رو است و تا بندرگز بیشتر نمی شود از نور روز برای دیدن کمک گرفت. به همین خاطر تا تاریک شدن هوا معمولاً در سالن ایستاده نظاره گر مناظر زیبای بیرون هستم.

قطار برای نماز در ایستگاه ساری توقف کرد و من مثل همیشه سریع رفتم و وضو گرفتم و با همان شتاب وارد نماز خانه شدم. نماز اول را که خواندم، بلافاصله بلند شدم و خواستم نماز دوم را شروع کنم که در مقابلم صحنه ای دیدم که مرا به فکر فرو برد. صحنه ای بسیار زیبا و آرامش بخش بود. صحنه ای که گذر زمان را برایم از آن سرعت و شتاب جانکاهش به کندی دلپذیری مبدل کرد. صحنه ای که اطمینان را در وجودم ساری و جاری و کرد.

این نماز دوم، اولین نماز من بود در نمازخانه های ایستگاه های راه آهن که بدون نگرانی برگزار می شد. و چقدر هم عالی بود و به قول معروف حسم را خوب کرد و تازه فهمیدم چه دارم می خوانم. بدون نگرانی و با طمانینه و بدون هیچ عجله ای خواندم. دیگر خواندن نماز در نمازخانه با خانه برایم تفاوتی نداشت. این نماز هم شد موجب آرامش دلم و دلهره های همیشگی را از من دور کرد.

دیدن آن فرد سپید پوش که در مقابلم در حال نماز خواندن بود این آرامش را به من تقدیم کرد. سپیدی پیراهنش بسیار نورانی شده بود، دیدن این سپیدی بود که درونم را از آنهمه آشوب خالی کرده بود و تجلی اعتماد و اطمینان و آرامش بود که در آن جای گرفت. او همان آقای لکوموتیو ران بود که در ایستگاه گرگان دیده بودم. با همان وقار و متانتش در ان لباس کاملاض رسمی خاضعانه داشت نماز می گزارد.

نمازم که تمام شد، با آسودگی نشستم و دیگر مسافران را نظاره می کردم. آنها داشتند به سرعت نماز می خواندند و تصور می کردم که آنها هم کمی نگران هستند. در دل می گفتم من هم تا چند دقیقه قبل مانند شما بودم ولی حالا دیگر با طیب خاطر هستم و آرامش تمام وجودم را فرا گرفته است. چون این بار مطمئن بودم که اصلاً از قطار جا نخواهم ماند. تا این بزرگوار در مقابلم هست این غول آهنی از ایستگاه تکان نخواهد خورد.

تا ایشان اینجا هست یعنی همه چیز در سکون و آرامش است. ایشان هدایت این قطار عظیم را در دست دارد و اوست که این مار خوش خط و خال را از درون کوه ها و دشت ها و دره ها و جنگل ها و ... می گذراند تا به مقصد برساند.وقتی هم نمازش تمام شد و از نمازخانه خارج شد و به سمت لکوموتیو رفت، من هم با خیالی آسوده به سمت سکو رفتم و سوار قطار شدم. حال دیگر بیشتر می توانستم از سفر با قطار لذت ببرم.

از آن روز به بعد همیشه قبل از سوار شدن به قطار تا کنار لکوموتیو می رفتم و چهره لکوموتیوران را به خاطر می سپردم و هنگام نماز هم او را می یافتم و دقیقاً پشت سرش قرار می گرفتم و با آسودگی تمام نمازم را می خواندم، بودن در پشت لکوموتیوران اطمینان خاطری دلچسب به من می داد. و خدا را شکر که تقریباً تمام لکوموتیوران ها معتقد بودند و برای نماز به نمازخانه می آمدند.

بعد از مدتی حتی لکوموتیو ران ها را شناخته بودم و هر وقت آنها را در ایستگاه می دیدم از همان دور می شناختم. و دیگر نیازی به رفتن کنار لکوموتیو نبود، گاهی پیش می آمد آخرین واگن بودم و باید طول ده واگن را می رفتم تا لکوموتیوران را شناسایی کنم. و این دیدن آنها در محوطه ایستگاه خیلی خوب بود. حتی نوع راندنشان نیز به خاطرم می ماند به عنوان مثال یکی از لکوموتیورانها که قد نسبتاً کوتاهی داشت و موهای سرش هم کم پشت بود اکثر اوقات زودتر از موعد مقرر ما را به مقصد می رساند. و هر وقت او را در اطراف قطار می دیدم می فهمیدم که این بار احتمال تاخیر کم است. حتی یک بار همین لکوموتیو ران چنان سریع آمد که نماز صبح، تهران بودیم.