پیرمرد

هوا آنقدر سرد بود که نمی توانستم جلوی به هم خوردن دندانهایم را بگیرم. از دیشب این برف سنگینی در حال باریدن بود و حالا هم باد سردی می وزید. دو ساعتی بود که در ابتدای کاشیدار، کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودم. بلدوزر به اندازه عبور دو تا ماشین که به زحمت از کنار هم رد می شدند از میان برف ها راه باز کرده بود. با این برفی که می بارید و بادی که می وزید این مسیر باز شده تا چند ساعت دیگر دوباره بسته می شد. ای کاش خانه می ماندم و فردا صبح با مینی بوس های روستا به شهر می رفتم.

از داخل کاشیدار و در میان برف هایی که باد آنها را به رقص درآورده بود، مردی را دیدم که تنها به سمت من می آمد. مطمئن بودم از همکاران نیست، چون مدرسه کاشیدار این هفته صبحی است و حتماً همکاران ظهر رفته بودند. وقتی نزدیک تر شد دیدم پیرمردی است خسته و درمانده. به کنارم که رسید، فقط سلامی کرد و بدون اینکه منتظر جواب سلام من باشد، رفت گوشه دیوار دو زانو نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.

ماشین که نمی آمد، هوا هم که بسیار ناجوانمردانه سرد بود. این پیرمرد هم که فقط کتی بر تن داشت و کنار دیوار کز کرده بود. محیط به شدت غم بار بود و اصلاً شرایط برای داشتن یک حال خوب مهیا نبود و آرام آرام من هم اوضاعم به هم ریخت و درمانده شدم. در خودم بودم که پیرمرد با صدای نحیفی به من گفت اینجا ماشین گیر می آید؟ گفتم انشالله و همین باعث شد کنارش روم تا با بخش بسیار کوچکی از داستان پر تلاطم زندگی اش آشنا شوم.

پیرمرد به آرامی صحبتش را شروع کرد، آن هم با لحنی حزن انگیز و تن صدایی ضعیف، به زحمت صدایش را در این کولاک می شنیدم. می گفت: یک ماه است که از تنها پسرم خبری ندارم. حالش خوب بود و سر زمین داشت کار می کرد که یک روز صبح که بلند شدم، دیدم نیست و از همان روز هرچه می گردم هیچ اثری از او نمی یابم. تمام روستاهای اطراف روستای خودمان را سر زده ام ولی هیچ خبری نبود. حتی در شهر هم اثری از او نیافتم.

تازه نامزد کرده بود و خیلی هم شور و شوق زندگی داشت. قرار بود بر روی زمینی که مال یکی از اهالی بود کار کند تا امرار معاش داشته باشد. همه چیز را تا جایی که برایم ممکن بود برایش آماده کرده بودم، ولی نمی دانم چه شد که بی خبر رفت. می ترسم بلایی سرش آمده باشد. مادرش در خانه خیلی بی تابی می کند و دخترانم یارای آرام کردنش را ندارند. به پلیس هم خبر داده ام، ولی هنوز هیچ اتفاقی را گزارش نکرده اند.

از او پرسیدم اهل کدام روستا است. روستایی را نام برد که تا به حال نشنیده بودم. مطمئن بودم در این منطقه نیست، بیشتر که توضیح داد فهمیدم روستای آنها اطراف گرمسار است و تا اینجا حدود سیصد کیلومتر فاصله دارد. گفتم پدرجان فکر نمی کنم این همه راه را تا اینجا آمده باشد. شاید رفته است تهران پی کار. خیلی ها این کار را می کنند تا شاید بتوانند زندگی خود را بهتر کنند.

آهی کشید و گفت: اینجا نیامده ام به دنبال پسرم بگردم. شنیده بودم اینجا کسی هست که دعا می دهد و گمگشته ها را می یابد و مشکل مردم را حل می کند. پیراهن پسرم را آوردم تا شاید او بتواند پیدایش کند. با هزار زحمت اینجا را پیدا کردم و پیش دعانویس رفتم. او پیراهن را از من گرفت خیس کرد و آبش را درون کاسه ای ریخت و یک سری اوراد بر کاسه خواند و کاغذی را در آن قرار داد و بعد لوله کرد و داخل کیف چرمی کوچکی گذاشت و به من داد و گفت این را بر سر آنتن خانه ات ببند، بعد از چهل روز پسرت پیدا می شود.

حالم که خوب نبود، با این گفته های پیرمرد اعصابم به شدت به هم ریخت از این که چگونه می شود اینقدر با احساسات و نگرانی های مردم بازی کرد و تازه از این راه کسب درآمد هم داشت. و ضمناً چرا این بندگان خدا کمی فکر نمی کنند تا بفهمند این کارها خرافاتی بیش نیست. خواستم بگویم پدرجان کار شما اشتباه است و باید به خدا توکل کنی و به جستجویت ادامه دهی. ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم حالا در این موقعیت جای این حرفها نیست. تازه در ادامه تعریف کرد که تمام پولهایش را هم به دعانویس داده و حالا اصلاً پولی ندارد.

به او گفتم نگران نباش من هم با شما هم مسیر هستم و تا گرمسار با هم خواهیم رفت. چشمانش برق خاصی زد، باورش نمی شد که من از اینجا می خواهم بروم تهران، وقتی علت را پرسید و توضیح دادم باز هم بیشتر تعجب کرد و از جایش بلند شد. اصلاً نمی توانست قبول کند که خانه من تهران باشد و محل کارم اینجا، من هم لبخندی زدم و گفتم می بینید که امکانش هست.

دیگر داشتم به آمدن ماشین ناامید می شدم. اگر تا یک ساعت دیگر ماشینی نمی آمد باید به وامنان باز می گشتم، ولی خوشبختانه امشب تنها نیستم و میهمان خاصی دارم. خدا را شکر این بار شانس با ما همراه بود و بعد از مدت کوتاهی یک وانت نیسان آمد و هر دو بر پشت آن سوار شدیم و تا رسیدن به تیل آباد کاملاً یخ زدیم. من که کاپشن و کلاه و دستکش داشتم وضعم وخیم بود، چه برسد به این پیرمرد که فقط یک کت بر تن داشت.

وقتی به تیل آباد رسیدیم، همچنان برف می بارید و سرعت وزش باد چند برابر شده بود، به طوری که با زحمت بسیار خود را به مقابل پاسگاه رساندیم. خوشبختانه بدون معطلی مینی بوسی رسید و ما هم از خدا خواسته سوار شدیم، البته تا شاهرود سرپا بودیم. چاره ای نبود، برف در اینجا آنقدری بود که امکان بسته شدن گردنه خوش ییلاق وجود داشته باشد. ضمناً هوا رو به تاریکی می رفت و وقت زیادی نداشتیم.

وقتی به شاهرود رسیدیم اذان مغرب را می گفتند. آنقدر خسته و گرسنه بودم که نای راه رفتن نداشتم. به پیرمرد گفتم برویم یک ساندویچ بخوریم، من که از گرسنگی از پا درآمده ام. نگاهی کرد و گفت اول نماز، مگر صدای اذان را نمی شنوی؟ و مرا به مسجدی که در آن نزدیکی بود برد. در همین مسیر کوتاه، شده بود پدرم و حتی در گذر از خیابان دستم را می گرفت. خسته بودم ولی این پیرمرد انرژی خاصی داشت که من هم از آن بی بهره نمی ماندم.

بعد از نماز با هم به یک قهوه خانه که می گفت از دوستان قدیمی اش است، رفتیم. ولی وقتی وارد شدیم چهره ی پیرمرد تغییر کرد. گفت برگردیم که دوستش نیست و شریکش در مغازه است و او مرا نمی شناسد. به او گفتم اشکالی ندارد، غذا که دارد. امتناع می کرد تا داخل بیاید و با اصرار من به سختی بر روی صندلی نشست. ابتدا نمی فهمیدم چرا این واکنش را نشان می دهد، ولی بعد دانستم که اصل ماجرا بر سر پول است، چون اگر دوستش بود می توانست پول ندهد و مرا هم مهمان کند.

می خواستم املت یا نیمرو سفارش دهم، ولی ادب حکم می کرد اول از پیرمرد بپرسم. فقط می گفت هرچه شما بگویید. کاملاً احساس می کردم که زیاد راحت نیست، حق هم داشت اگر من هم جای او بودم وضعیتم زیاد مساعد نبود. آنقدر گرسنه بودم که یکی دو تا تخم مرغ مرا به جایی نمی رساند، گفتم پس هشت تا تخم مرغ بس است؟ از نگاهش فهمیدم زیاد با تخم مرغ موافق نیست. فقط گفت که چه خبر است؟ سه یا چهار تا کافی است.

گفتم حاجی جان اصلاً تخم مرغ نه، شما بگو چه بخوریم؟ کمی فکر کرد و گفت بهتر نیست قُرمه بگیریم. یک بشقاب آن هر دوی مان را کاملاً سیر خواهد کرد. انتظار نداشتم که قهوه خانه قرمه سبزی داشته باشد، ولی آنقدر گرسنه بودم که حاضر بودم هر چیزی بیاورند را بخورم. ضمناً این پیشنهاد پیرمرد بود، خودش به مقابل پیشخوان رفت و گفت یک وعده قُرمه بیاورید. حدود یکی دو دقیقه نگذشته بود که یک پیش دستی کوچک آوردند که روی آن چیزی بود مثل گوشت چرخ کرده ولی خیلی سفت و سرد. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. حجمش هم خیلی کم بود که این موضوع خیلی نگرانم کرد.

پیرمرد تعریف کرد قُرمه از غذاهای مخصوص شاهرود است. در قدیم که یخچال نبود. گوشت گوسفند را با دنبه آن ریز می کردند و تفت می دادند و سپس در شکمبه گوسفند می ریختند و در انبار از سقف آویزان می کردند و هر وقت لازم داشتند بخشی از آن را می بریدند و در غذا می ریختند و یا اگر قرار بود به صحرا بروند، بخشی را در خورجین خود می گذاشتند تا بعداً بخورند. این غذا در ماه های سرد سال به مدت زیادی می ماند و فاسد نمی شود. ضمناً بسیار مقوی است.

این قُرمه داستان جالبی داشت و از آن مهمتر خیلی هم لذیذ بود. به ظاهر کم می آمد و در ابتدا فکر می کردم این چند لقمه ته دلم را هم نخواهد گرفت، ولی وقتی شروع کردم به خوردن فهمیدم که حجمش در برابر قوتش نسبتی کاملاً عکس دارد. واقعاً نمی شود بیشتر از چند لقمه از آن را خورد. پیرمرد دو سه لقمه بیشتر نخورد ولی من که از گرسنگی دست و پایم می لرزید، به زحمت توانستم تمامش کنم. آنقدر قوی بود که کلاً حالم را عوض کرد و به قول معروف به رو آمدم. یاد ملوان زبل و اسفناجش افتادم.

با آن که یک پیش دستی بیشتر نبود، ولی مرا کاملاً سیر کرد، انگار دو پرس کامل کباب خورده بودم. امیدوارم که پیرمرد هم سیر شده باشد. یک استکان چای داغ هم بعدش بسیار چسبید و با نیرویی دوچندان راهی ترمینال شدیم. ای کاش اتوبوسی برای تهران می بود و جایی هم برای نشستن می داشت، آنقدر در بوفه اتوبوس ها نشسته ام که دیگر از این مکان متنفر هستم. البته با این سوخت اتمی که زده بودم، آماده هر چیزی بودم.

خوشبختانه اتوبوس ساعت هشت شب تهران جا داشت و با هم سوار شدیم. در طول راه فقط دعایم می کرد و سپاس می گفت، که اگر شما نبودید چه کار می کردم و چگونه به خانه برمی گشتم و ... آنقدر گفت که واقعاً خجل شدم و با لبخندی از او خواستم کمی از زندگی اش در روستا تعریف کند. می خواستم با این کار بحث عوض شود تا من و این پیرمرد کمی راحت شویم. ضمناً شنیدن داستان زندگی در روستایی کویری برایم بسیار جذاب بود. جمله ی بسیار معنی داری گفت: یک فرد بی سواد که داخل روستا بر روی زمین مردم رعیتی می کند چه داستانی برای زندگی دارد.

روستایی که در آن زندگی می کند حدود بیست کیلومتری گرمسار است. یک پسر و سه دختر دارد، یکی از دخترهایش را عروس کرده است و دو دختر دیگر هنوز در خانه هستند. همسرش هم آسم دارد. بر روی زمین دیگران کار می کند تا بتواند خرج زندگی اش را دربیاورد. از مشکلات و سختی های زندگی اش از گذشته تا به اکنون می گفت و هر از چند گاهی هم با لحنی پر از غم، خدا را شکر می کرد. زندگی اش پر بود از سختی و تعب ولی زبانش از شکر گفتن بسته نمی شد.

پیش خودم فکر می کردم ای کاش خدا گشایشی در زندگی این پیرمرد ایجاد می کرد. این بنده خدا که فقط شکر می کند و حتی یک بار هم زبان به گلایه باز نکرده است. من در حکمت این گونه اتفاقات مانده ام و این ذهن حقیر و بی چیزم جوابی برای این پرسش ها ندارد. آنانی که شاکرند در سختی بیشتری هستند. واقعاً چرا؟ ای کاش می توانستم تا حد امکان کمکش کنم ولی من هم آنچنان چیزی ندارم که بتوانم گره ای از گره های زندگی اش باز کنم.

ای کاش از زندگی اش نمی پرسیدم. ای کاش اصلاً او را نمی دیدم. غصه ای جانکاه در دلم نشست که هیچ راهی برای فرار از آن نداشتم. همیشه فکر می کردم بزرگترین مشکلات را من دارم که کیلومتر ها از خانه و خانواده ام دور هستم و آینده ای نامعلوم در پیش رو دارم. ولی وقتی این پیرمرد از زندگی اش گفت تازه فهمیدم در صف مشکلات من هنوز آخر صف هستم و بسیاری مقابلم قرار دارند. انسانهایی که زندگی در شرایط سخت برایشان عادی شده است و هیچ ذهنیتی از خوشبختی ندارند.

در تاریکی بیرون که هیچ چیز دیده نمی شد، چشمانم به دنبال کورسویی بود. به این می اندیشیدم که آیا در این شب ظلمانی کسی هست که با آرامش مطلق سرش را روی بالین گذاشته باشد؟ آیا انسانی در این کره خاکی هست که مشکلی در زندگی اش نداشته باشد؟ چرا بیشتر مشکلات باید مربوط به قشر فرودست جامعه باشد؟ آیا واقعاً پول داشتن خوب نیست؟ این پیرمرد عمری را در سختی کار کرده است و هنوز هم هشتش گرو نهش است. آیا حالا وقت آن نیست که او هم کمی مزه آسایش را بچشد؟

واقعاً تعریف زندگی چیست؟ ما به این دنیا می آییم و در کوهی از مشکلات عمر سپری می کنیم و بعد هم می رویم. می گویند این دنیا محل آزمون است. آزمونی به این سختی و به این طولانی ای آیا در حد توان ما انسان هاست؟ کمی سختگیرانه نیست که این پیرمرد کل عمرش را در فقر و تنگدستی بگذراند، فقط برای امتحان شدن. ای کاش کمی امتحانات سهل تر می بود و کمی هم از جایزه قبول شدن را در همین دنیا می شد چشید.

به نزدیکی های گرمسار رسیده بودیم. کیف پولم را نگاه کردم، فقط دو تا پانصد تومانی برایم مانده بود. یکی را نگاه داشتم و دیگری را به پیرمرد دادم. نگاهش آنقدر سنگین بود که نفسم بند آمد. دستم را پس زد و گفت اینهمه خرجی که دستت گذاشتم را چگونه جبران کنم. نشانی ات را روی کاغذی بنویس تا بعداً یک جوری پول را به شما برسانم. با لبخندی گفتم حاج آقا چه می فرمایید؟ همین که در کنار شما بودم برایم کلی ارزش دارد. شما جای پدر من هستید.

وقتی اتوبوس جلوی جاده روستایش توقف کرد، بر پیشانی ام بوسه ای کرد و با چشمانی پر و بغضی فروخرده خداحافظی کرد و رفت. رفت و در دل تاریکی مطلق محو شد. در این ساعت از شب و در این کویر بی آب و علف و از همه مهمتر در دل این تاریکی چه بر او خواهد گذشت تا به روستا و خانه اش برسد؟ تازه بعد از رسیدن است که غم ها و غصه ها شروع می شود. هنوز از پسرش خبری ندارد و چگونه به خانواده بگوید که این همه راه را رفته است و حال هیچ ندارد که بگوید.