زبان

دیگر از حسنعلی ناامید شده بودم. بهمن بود و نمرات او هنوز از دو و سه تجاوز نکرده بود. وضع من، تازه خوب بود. داد دیگر دبیران بیشتر از من بلند بود. آنها به من می گفتند: درس تو که روخوانی نمی خواهد، عدد است و حسنعلی خدا را شکر عددها را می شناسد. در درس های ما حتی نمی تواند متنی را بخواند. چه برسد به اینکه بتواند پاسخ سوالی را بدهد.

نمونه هایی در دوران تدریسم داشته ام که اینگونه در برابر رفتار های دانش آموز، پریشان احوال باشم و ندانم چه باید بکنم. هر کاری می کردم یا طرحی می ریختم همان ابتدا به شکست می انجامید و نمی توانستم تغییری هرچند جزئی در دانش آموز ایجاد کنم. اینگونه دانش آموزان چنان عقبه ی قوی ای در ندانستن مطالب پایه ای دارند، که تمام کارهای من با اینکه منطقی و بر اساس توانایی های بچه ها تنظیم شده است، بی نتیجه می ماند و این جایی است که معلم در امر آموزش، متاسفانه به آخر خط می رسد.

دیگر امیدی به ریاضی حسنعلی نداشتم و بیشتر حواسم بر این بود که حداقل رفتارش را در کلاس منظم کنم. اکثر اوقات پرخاشگری می کرد و به خاطر اینکه نمی فهمید و نمی توانست حل کند با اخم به من و بچه های کلاس نگاه می کرد. در زمان حل کاردرکلاس ها و تمرین ها هم که کل کلاس مشغول بودند او بیکار بود و این هم بر عصبانیتش می افزود. فکری به ذهنم رسید. بهترین کار این است در زمانی که بچه های کلاس مشغول حل کردن هستند، به او چند تا جمع و تفریق ابتدایی بدهم، تا حل کند.

این کار باعث می شد حداقل چهار عمل اصلی برایش یادآوری شود. در مورد او می بایست از کتاب خارج می شدم. ولی در کمال ناباوری حتی آنها را نیز نمی توانست به جواب برساند. اصلاً ارزش مکانی را نمی شناخت. واقعاً برایم چالش بسیار بزرگ و عذاب آوری بود که به هیچ طریقی نمی توانستم به او ریاضی آموزش دهم. هرچه هم توضیح می دادم می گفت نمی فهمیم.

نه می شد برایش کاری کرد و نه می شد رهایش کرد. نه وقتش را داشتم که از همان ابتدا مفاهیم اولیه ریاضی را به او آموزش دهم و نه می شد که همینطور نظاره گر انبوهی از ندانسته هایش باشم. باید راهی می یافتم تا بتوانم او را از این شرایط بسیار بحرانی بیرون آورم. هر وقت از او کاری می خواستم، با ترش رویی فقط یک جمله می گفت: « بلد نیستم» و خودش را خلاص می کرد. واقعاً درس برایش اصلاً اهمیتی نداشت.

فکری به ذهنم رسید تا حداقل او را در محیط کلاس قرار دهم. او را مسئول نوشتن صورت تمرین ها و کاردرکلاس ها بر روی تخته سیاه کردم. زمانی که فرصت می دادم تا بچه ها حل کنند او می بایست صورت سوالات را روی تخته می نوشت، و بعد بچه ها را برای حل پای تخته می فرستادم. اوایل به این کار هم تن نمی داد، ولی وقتی گفتم همین نوشتنت هم نمره دارد، با هر مصیبتی که می شد می نوشت. البته واقعاً تصویری می نوشت و هیچ دریافتی از مطالب نداشت.

همین حرکت به ظاهر بی معنی من باعث شد تا حداقل از آن حالت پرخاشگرایانه و نادرستی که داشت تا حدی فاصله بگیرد. وقتی وارد کلاس می شدم از همان ابتدا می آمد کنار تخته و منتظر می ماند تا به او بگویم که بنویسد. حتی کمی جلوتر رفتم و از او می خواستم همان جمله های ساده ابتدای سوالات را هم بنویسد. مانند، حاصل را به دست آورید. کسر زیر را ساده کنید. و .... باور اینکه حروف را نمی شناخت برایم غیر ممکن بود.

امتحانات ثلث دوم آغاز شد. امتحان زبان خارجه بود و دبیر مربوطه هم حضور داشت. اولین باری بود که در طول سال ایشان را می دیدم، چون روزهایی کلاس داشت که من نداشتم. جوانی بود لاغر اندام با چهره ای مهربان، وقتی سوالات امتحانش را به صورت تایپ شده دیدم، فهمیدم که برای کارش خیلی اهمیت قائل است. و این را در نوع رفتارش در جلسه آزمون هم می شد دید. یک جمله به همه بچه ها گفت: با آرامش پاسخ دهید و از من سوالی نپرسید، همه چیز را بررسی کرده ام و مشکلی ندارد.

آزمون در نهایت سکوت و دقت و در سطح بسیار بالایی از امنیت در حال برگزاری بود. جالب این بود که هیچ دانش آموزی سوال هم نمی کرد، همه توجیه بودند و داشتند کار خودشان را می کردند. همین باعث شد که بسیار به ایشان علاقه مند شوم، او هم در این مسائل مانند من فکر می کند و معلمی که همفکر باشد واقعاً کیمیا است. پیش خودم گفتم حتماً در سالهای بعد اگر ایشان در وامنان باشد، روزهایم را با او هماهنگ خواهم کرد، که با هم باشیم.

همانطور که در حال گشت زنی در سالن بودم، به بالای سر حسنعلی رسیدم. بی اختیار چشمم به برگه او افتاد. همه را خوش خط جواب داده بود و خیلی هم سریع داشت بقیه را می نوشت. از تعجب خشکم زد و مدتی بالای سرش ایستادم. پاسخ ها همه درست بود. همه چیز داشت دور سرم می چرخید. امتحان ریاضی مرا دو و نیم شده بود، آن هم با شانسی زدن در تستی ها و صحیح غلط ها و با این منوال، زبان را بیست خواهد شد.

امکان نداشت، حتماً دارد تقلب می کند. اطرافش را که بررسی کردم دانش آموز زرنگی که بتواند برایش منبعی باشد را نیافتم. امکان اینکه از روی کسی ببیند و بنویسد نبود. کمی از او فاصله گرفتم ولی کاملاً زیر نظرش داشتم، حتماً کتاب یا نوشته ای همراه دارد و از روی آن می نویسد. ولی او فقط داشت می نوشت و به هیچ جا و هیچ چیز جز برگه اش توجهی نمی کرد. واقعاً خودش داشت می نوشت.

نیمی از بچه ها برگه هایشان را تحویل داده بودند که حسنعلی هم بلند شد و برگه اش را به من داد و لبخندی کوچکی زد و رفت. هنوز باورم نمی شد او حسنعلی باشد، وقتی روی برگه را نگاه کردم نام و فامیلش را هم انگلیسی نوشته بود. هرچه با خود کلنجار می رفتم نمی توانستم قبول کنم که او حسنعلی بود و این برگه حسنعلی است. احتمالاً روح یک انگلیسی زبان در این لحظه در جسم او حلول کرده که او اینقدر زبان را خوب نوشته است.

به دفتر بازگشتم و هنوز مات و مبهوت بودم. ماجرا را به مدیر گفتم. لبخندی زد و گفت: آره، در کمال ناباوری حسنعلی زبانش خوبه. دست این دبیر زبان تازه کار درد نکنه که از همین اول خوب به راهش انداخته. همه از او راضی هستند، واقعاً کارش را خوب بلد است و خیلی هم با بچه ها کار می کند، بچه ها هم دوستش دارند. در دل حسرتی خوردم که چرا من نمی توانم مانند این دبیر اینگونه آموزش دهم، واقعاً او در بچه ها تغییر رفتار بسیار بزرگی ایجاد کرده است که قابل تقدیر است.

وقتی دبیر زبان وارد دفتر شد، کنارش رفتم و صادقانه به او گفتم با اینکه چند سالی تجربه تدریس دارم ولی خیلی به شما حسودی می کنم. چقدر خوب بلد هستید درس بدهید. من تمام تلاشم را می کنم ولی نمی توانم به بعضی از بچه ها مطالب درسی را خوب آموزش دهم. لبخندی زد و تعارفاتی که معمول است را گفت ولی من سر همان حرف خودم بودم که او واقعاً در همین سال اول، خوب درس دادن را می داند، از او خواستم به من هم یاد بدهد که چگونه باید اینگونه درس داد؟

سرخ شد و سفید شد و عرق بر پیشانی اش نشست و گفت: آقا شما با تجربه هستید و از من که هنوز چند ماه است به کلاس رفته ام می پرسید؟ حتماً دارید متلک می اندازید. تا این را گفت چهره اش هم تغییر کرد و واقعاً فکر کرد دارم دستش می اندازم. سریع ماجرا حسنعلی و وضعیت درسی اش را برای ایشان توضیح دادم که مرا با تمام تلاشی که کرده ام به زانو درآورده است، ولی زبان را خیلی خوب می فهمد و می نویسد.

وقتی مطمئن شد که قصد سوئی ندارم، لبخندی زد و گفت: من کار خاصی انجام نمی دهم، فقط خیلی محکم روی حرف هایی که می زنم می ایستم و بدون هیچ اغماضی در صورت انجام ندادن تکلیف برخورد می کنم. ضمناً حسنعلی کلاس اول راهنمایی است و تازه از امسال زبان را یاد می گیرند، کار ما در کلاس اول راهنمایی مانند اول ابتدایی است، دانش آموز خام در دست ماست و همین باعث می شود که بتوانیم آموزش را به درستی انجام دهیم. خود من در کلاس های دوم و سوم راهنمایی مشکلاتی زیادی با بچه ها دارم.

این را که گفت به فکر فرو رفتم، کاملاً درست می گفت. مشکل عمده من این است که بعضی از دانش آموزان در پنج سال ابتدایی مفاهیم اولیه ریاضی را خوب نیاموخته اند و حالا هم که ما باید بر پایه آنها مباحث بعدی را استوار کنیم، چیزی نیست که روی آن بتوانیم بایستیم و ادامه دهیم. ای کاش می شد وقتی به من می دادند تا بتوانم از همان ابتدایی کار کنم. ولی باید از این به بعد دنبال راهی می گشتم تا در همان کلاس های خودم هم در صورت نیاز بازگردم و حداقل اشاره ای به مفاهیم پایه داشته باشم.

این آقای دبیر زبان هر روز رفت و آمد می کرد. خیلی دوست داشتم بیشتر در کنارش باشم. هم صحبتی با افرادی که کارشان را بلد هستند و می دانند به دنبال چه هستند بسیار با ارزش است. ولی حیف که می بایست می رفت و به سرویس می رسید. ضمناً امروز روز کاری اش در وامنان نبود و فقط جهت امتحان آمده بود. به گرمی بدرقه اش کردم و گفتم سال بعد اگر وامنان کاشیدار بودید حتماً با من هماهنگ کنید که روزهایمان باهم باشد. با لبخندی تایید کرد و رفت.

بعد از رفتنش، آقای مدیر گفت: جوان بسیار فعال و با انرژی ای است. اخلاق و ادبش هم که عالی است و سختگیری اش هم در جای خودش بسیار مناسب است. بچه ها یک جوری هم از او حساب می برند و هم دوستش دارند. راستی به این امید نباش که سال بعد وامنان باشد، می گفت در آزمون فوق لیسانس با رتبه تک رقمی قبول شده است و چند روز دیگر برای مصاحبه خواهد رفت. آنجا بود که فهمیدم واقعاً ایشان نخبه ای هستند تمام عیار و خدا را شکر که با این همه توانایی، معلم هستند. هم سواد دارند و هم اخلاق و هم مهارت در تدریس و هم....

جلسه بعدی امتحان تاریخ بود. بالای سر حسنعلی رفتم، دیدم با خط میخی در حال پاسخ دادن است. یک استاد فن می خواست تا از نوشته های او رمزگشایی کند. حتی صورت سوال را نمی توانست بخواند. تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و کمی با دقت تر شروع به جواب دادن کرد، خطش از میخی دوره هخامنشیان به پهلوی دوره ساسانیان ارتقا پیدا کرد. البته هنوز قابل خواندن نبود.

آرام پشتش زدم و گفتم پسرجان تو باید بروی لندن برای ادامه تحصیل، اینجا هیچ چیز یاد نمی گیری. بنده خدا اصلاً نفهمید چه می گویم. نگاهی به من انداخت و دوباره بر روی برگه اش باز گشت. به او گفتم«Can you write English? ». لبخندی زد و گفت آقا اجازه بلدیم انگلیسی بنویسیم ولی نه اینها را، همانهایی را بلدیم که آقای دبیر زبان گفتند. بعد به پاسخ های میخی خودش ادامه داد.

چقدر ما معلمان کارمان سخت است. کاری به ظاهر ساده ولی بی نهایت سخت در برخورد با بچه ها و سعی در تغییر رفتارشان داریم. هر که از بیرون به کار ما می نگرد، فقط تعطیلات آن را می بیند و هیچ خبر از درون آن ندارد. جامعه ای پیشرفت خواهد کرد که معلمش به فکر پیشرفت باشد. اول باید در ارتقا سطح علمی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و ... خود تلاش کند و بعد به فکر ارتقا دانش آموزان باشد. تا زمانی که معلم رو به جلو حرکت نکند، جامعه تا قرن ها در سکون و رکود خواهد ماند.

حسنعلی به جرات سواد خواندن و نوشتن فارسی را ندارد. ولی زبان انگلیسی را که امسال تازه شروع کرده، خوب بلد است. و این نشان می دهد حتی در دانش آموزانی که ناامید هستند می توان کاری انجام داد. این کار دبیر زبان واقعاً شاهکار بود و برای من درسی شد که می شود حتی به اندازه اپسیلونی(اندازه ای بسیار کوچک در ریاضی) تغییر در جهت درست در دانش آموز ایجاد کرد. اینجاست که واقعاً معلمی هنر و قدرش را نشان می دهد.

یک سال گذشت و حسنعلی همچنان در کلاس اول است. از دبیر زبان که متاسفانه آن دبیر شاهکار ما نیست، کتاب کمک آموزشی گرفته و به شدت در حال افزایش گنجینه لغات ذهنش است. دبیر جدید که باسابقه هم هست از این رفتار حسنعلی به تعجب فرو رفته و فکر نکنم تا پایان سال هم از این تعجب بیرون آید. در جلسه دبیران مطرح کردم که بیاییم حسنعلی را تشویق کنیم که باقی درس ها را هم مانند زبان بخواند، کمکش کنیم و تا حد امکان اصول اولیه را که مربوط به ابتدایی است به او آموزش دهیم. خنده همکاران تلخ ترین صحنه ای بود که تا کنون دیده بودم.

پیش خودم تخیل کردم که مثلاً اینجا لندن یا هر جای دیگری است .

حسنعلی به راحتی درس ها را می خواند و پاسخ می دهد. نمراتش هنوز کم است ولی نمودار تغییر رفتارش رو به پیشرفت است. مشاور مدرسه بسیار با او صحبت می کند و اوضاع روحی و روانی اش هم بسیار خوب شده است. آموزش و پرورش منطقه هم برایش یک معلم ابتدایی گرفته است که در هفته، چند روز بعد از زمان مدرسه با او کار کند تا بتواند عقب افتادگی هایش را جبران کند. این روزها هر وقت او را می بینم، لبخندی بر گوشه لبانش پیداست.

با کمک همان دبیر ابتدایی که واقعاً بیشتر روانشناس است تا معلم، آسیب های درس ریاضی او را کشف کرده ایم و با جدیت در فکر رفع آنها هستیم. همه اولیای مدرسه بسیج شده اند تا حسنعلی و دیگر دانش آموزان از نظر ذهنی و جسمی برای زندگی در جامعه آماده کنند. ضمناً حسنعلی آنقدر به خواندن علاقه مند شده است که او را مسئول کتابخانه مدرسه کرده اند.

ای کاش این رویا را می توانستم حتی یک روز که از عمرم باقی است در کشور خودم ببینم. ای کاش...