مسئله

رضا از آن تپل های بامزه بود. هر وقت او را در حیاط مدرسه می دیدم، در حال خوردن چیزی بود. هر چقدر که در رسیدن به شکمش دقت و توجه داشت، اصلاً به درس و مخصوصاً به ریاضی اعتنایی نداشت. دو سوم کیفش مواد غذایی بود و اگر جایی می ماند، یکی دو تا کتاب و دفتر هم می شد در اعماق آن یافت. از همه اینها که بگذریم لبخندی که همیشه بر لبانش بود برایم جذابیت و همچنین سوال برانگیز بود. حتی زمانی که به خاطر ننوشتن تمرین یا بلد نبودن در پای تخته دعوایش می کردم، همچنان این لبخند بر لبانش جاری بود.

یک بار در دفتر مدرسه صحبت از او شد و آنجا فهمیدم که باقی همکاران هم همان مشکل مرا در مورد رضا دارند. بی خیالی بیش از حدش و نداشتن انگیزه برای درس خواندن باعث شده بود که تمامی راهکارهای پیشنهادی همکاران برای این دانش آموز موثر واقع نشود، دبیران از در مهربانی وارد می شدند تا بتوانند تغییری در رفتار او ایجاد کنند و من هم طبق روال همیشگی با جدیت با او برخورد می کردم، ولی متاسفانه هیچکدام نتیجه ای هرچند اندک هم نداشت و رضا مانند همیشه لبخند به لب فقط به فکر خوردن بود.

در یکی از روزها، در کلاس در حال حل تمرین ها بودیم. اسم بچه ها را می خواندم و به پای تخته می آمدند، کامل یا دست و پا شکسته تمرین را حل می کردند و می نشستند. خودم در زمانی که دانش آموز بودم، همیشه استرس پای تخته را داشتم و به همین خاطر وقتی بچه ها را به پای تخته می آورم سعی می کنم به هر طریقی که شده کمی آرام شان کنم، تا بتوانند آنچه بلد هستند را بنویسند. حتی راهنمایی هم می کنم، البته با توجه به اینکه باید نمره ای برای این فعالیت دانش آموز در نظر بگیرم، هر راهنمایی بخشی از نمره را کم می کند، ولی حداقل دانش آموز می تواند بخش عمده نمره را کسب کند.

وقتی اسم رضا را خواندم مدتی طول کشید تا بلند شود و به زور تمام هیکل بزرگش را از پشت میز و نیمکتی که واقعاً برایش خیلی تنگ بود، بیرون آورد. وقتی پای تخته رسید و سوال را نگاه کرد، ابتدا کمی مکث کرد و بعد با آرامش خاص خودش گفت: آقا اجازه بلد نیستم. هرچه خواستم تا وادارش کنم که اقدام به حل کند، خیلی راحت می گفت نمی توانم و همین اعصابم را به هم ریخت، رو به او کردم و با عتاب گفتم: مگر این درس را من توضیح نداده ام؟ مگر همین چند دقیقه قبل مانند همین را دانش آموز دیگری حل نکرد؟ چرا حواست به کلاس نیست؟

من در اوج خروش بودم و او در اوج سکون، نگاهی کرد و با همان آرامش همیشگی اش گفت، خُب گوش کردیم ولی یاد نگرفتیم، ریاضی خیلی سخت است و ما درس های سخت را نمی توانیم یاد بگیریم. با تمام انرژی ای که برایم باقی مانده بود خشمم را فرو خوردم و گفتم کجای این سوال سخت است؟ اگر حرف های مرا گوش می کردی و خودت هم در یادگیری به خودت کمک می کردی و حداقل یکی را در دفتر حل می کردی، حال می توانستی حداقل بخشی را بنویسی و من هم می توانستم راهنمایی ات کنم.

لبخند معنی داری زد و گفت آقا ما اصلاً ریاضی را دوست نداریم. درس های خواندنی بهتر هستند، یک چیزی می خوانیم و می فهمیم، حداقل در درس دینی یا فارسی داستان هست که بخوانیم و کیف کنیم و یا در کتاب علوم عکس هست که نگاه کنیم، در ریاضی هیچ چیز نیست، خود درس سخت است و شما هم از آن سخت تر هستید، به همه گیر می دهید که باید حل کنیم. تکلیف بنویسیم و بلد باشیم. اگر بلد نبودیم هم که دعوا می کنید یا نمره صفر می گذارید. پارسال دبیرمان بهتر بود، خودش حل می کرد و ما فقط می نوشتیم. بعد هم قبول می شدیم.

این صحبت های رضا همچون زلزله ای بود که مرا در زیر خروارها آوار مدفون کرد، دیگر توانی برای تنفس نداشتم، چه برسد به صحبت کردن. چنان بی پروا حرفهای دلش را زد که مرا در دم، زمین گیر کرد. حالم دیگر خوب نبود و توان ایستادن نداشتم، به زحمت خودم را به پشت میز معلم رساندم و بر روی صندلی نشستم. کلاس در سکوت مرگباری فرو رفت، رضا به سرجایش رفت و نشست ولی دیگر آن لبخند همیشگی را بر لب نداشت.

چه می توانستم در جواب این بچه بگویم؟ این بندگان خدا نمی دانند که ریاضی در ورای این عددها و روابط و قوانینش، آموزش تفکر است. آموزش نظم است. آموزش تلاش است. آموزش تمرکز است. و ... این سخت گیری های من هم بر اساس همین اهداف است. باید دانش آموز از حال رخوت بیرون آید و کار و تلاش را برای رسیدن به هدف تجربه کند و بیاموزد. اگر قرار باشد فقط من درس بدهم و حل کنم و بچه ها فقط بنویسند که هیچ اتفاقی در ذهن و هیچ تغییری در رفتار آنها رخ نمی دهد.

ولی این ها را نمی شود به بچه های کلاس اول راهنمایی گفت، اینها در دورانی هستند که باید آموزش ببینند تا در زمانی که بزرگ شدند و وارد جامعه شدند نتایج این آموزش ها را لمس کنند. این کار مانند تزریق دارویی است که در زمان حال شاید کمی درد داشته باشد، ولی در آینده موجب بهبودی می شود. به طور کل چقدر سخت است کاری را برای آینده فردی انجام دهی در صورتی که در اکنون آن فرد هیچ اثری از آن مشاهده نمی شود. یا آن فرد هیچ مزیتی از آن را در اکنون، احساس نمی کند.

کمی که بیشتر فکر کردم دیدم این بچه بیراه هم نمی گوید، سیستم آموزش و پرورش ما نمی تواند دانش آموز را به این اهداف برساند. نمی تواند او را برای زندگی آینده آمده کند. این اهداف مدنظر هست ولی راه رسیدن به آن گم شده است. ما فقط یکی سری معلومات به دانش آموزان منتقل می کنیم و او را به پایه بالاتر می فرستیم، ولی تغییری در رفتار آنها که قابل توجه باشد مشاهده نمی کنیم. حتی در انتقال این مفاهیم هم کار درست را انجام نمی دهیم. و دانش آموزان را بیشتر به سمت حفظیات سوق می دهیم. و فقط ارتقا پایه برایمان مهم است و بس.

دیدم صحبت کردن با بچه ها در این زمینه فایده چندانی ندارد، اینها هنوز خیلی بچه هستند. فقط یک جمله گفتم که اگر قرار باشد من حل کنم و شما فقط بنویسید، اصلاً یاد نمی گیرید، این کار را دستگاه فتوکپی هم می تواند انجام دهد. اگر اینجا یاد نگیرید و حل نکنید، در امتحان هم نمی توانید حل کنید، آنجا دیگر فقط صورت سوالات به صورت کپی شده است و جواب و حل را باید خودتان بنویسید.

نمی دانم اصلاً منظور حرفم را فهمیدند؟ ولی وقتی به چهره هایشان نگاه کردم، عرق سردی بر پیشانی ام نشست. بیشتر معطل کردن کلاس دیگر جایز نبود و به ادامه حل تمرین ها پرداختم. به آخرین سوال تمرین رسیدیم که یک مسئله بلند و بالا بود. نفر اول که پای تخته آمد، حتی نتوانست صورت مسئله را بخواند. نفر دوم هم به هر طریقی بود خواند، ولی چیز زیادی نفهمید و نمی دانست چه باید بکند. چون اعداد و اطلاعات مسئله زیاد بود، و همین کار را برای بچه ها سخت کرده بود.

مجبور شدم خودم یک بار مسئله را برایشان بخوانم و حتی کمی هم توضیح دهم. در چهار گام حل مسئله، دانش آموزان ما متاسفانه در همان گام اول که «فهمیدن مسئله» است مشکل دارند، همین است که بچه ها معمولاً از مسئله بیزار هستند، چون از آن هیچ نمی فهمند، همین خواندن و فهمیدن مسئله است که راه را برای گام های بعدی هموار می کند. بچه های ما حتی حوصله ای این را هم ندارند که صورت مسئله را چند بار بخوانند.

مسئله در مورد یک مغازه میوه فروشی بود که باید سود آن را در فروش سه نوع میوه حساب می کردند. به ظاهر ساده بود، ولی برای دانش آموزان همان طولانی بودن صورت مسئله مشکل ساز شده بود. یکی را به پای تخته فراخواندم تا حداقل اطلاعات مسئله را به طور مرتب و دسته بندی شده در گوشه سمت چپ تخته سیاه بنویسد. با هر زحمتی بود این کار انجام شد و اطلاعات و خواسته مسئله کاملاً مشخص گردید.

دانش آموز دیگری را به پای تخته فرستادم تا حالا که همه چیز مسئله مشخص است، آن را حل کند. وقتی او هم در حل این مسئله گیر کرد و هیچ کاری نتوانست انجام بدهد، دوباره عصبانی شدم، این بار دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند و عصبانیت شدید همه را به باد انتقاد گرفتم که در یک کلاس بیست و چند نفره حتی یک نفر هم نیست که این مسئله را حل کند.

اصلاً دوست نداشتم خودم حل کنم و فقط بچه ها بنویسند، یک نفر هم حل می کرد برایم کفایت بود، حداقل پیش خودم می گفتم که یک نفر را آموزش داده ام. غرغر کنان می خواستم خودم حل کنم که دیدم دست رضا بالاست. تعجب کردم، رضا که ریاضی اش خوب نیست، همین چند دقیقه قبل کلی به او ایراد گرفته بودم و او هم جوابم را با آن آرامش آزار دهنده اش داد. پیش خودم گفتم امکان ندارد برای حل این مسئله داوطلب شده باشد، حتماً گرسنه اش شده و می خواهد به بهانه دستشویی، اجازه بیرون رفتن بگیرد و در حیاط چیزی بخورد. به همین خاطر توجهی نکردم.

گچ را گرفتم و تا خواستم شروع کنم، مبصر کلاس گفت:آقا اجازه رضا میگه ما می تونیم حل کنیم. کاملاً متعجب شده بودم، به آرامی برگشتم و پیش خودم گفتم چه طور می شود که سوال ساده تمرین قبل را که یک جمع عدد صحیح است را رضا گفت بلد نیستم، ولی این مسئله با این همه اطلاعات را می خواهد حل کند. مسئله ای که سه چهار نفر در حل آن ناکام ماندند. مدتی در بهت این حرکت رضا بودم، ولی در نهایت اجازه دادم که رضا این مسئله را حل کند. حتی در چهره بچه های کلاس هم تعجب موج می زد. با همان مشقتی که رفته بود و نشسته بود، دوباره از پشت میز بیرون آمد.

خیلی آرام شروع کرد به حل کردن، زیاد منظم نمی نوشت، ولی واقعاً داشت حل می کرد. جالب این بود که محاسباتش را هم ذهنی انجام می داد. در زمان بسیار کوتاهی مسئله را حل کرد و با همان لبخند همیشگی اش جواب را نشانم داد. کاملاً درست بود و همین مرا هیجان زده کرد. همین چند دقیقه قبل دعوایش کرده بودم، ولی حالا با شوق خاصی تشویقش می کردم. کنار صفرش یک دو گذاشتم و شد بیست و همین باعث شد تا لبخندش به آنچنان خنده ای تبدیل شود که شکم بزرگش را به شدت بلرزاند.

در همین حین شاگرد اول کلاس که نتوانسته بود این مسئله را حل کند، با غیض خاصی گفت: آقا اجازه قبول نیست. بابای رضا تو روستا مغازه داره و بعد از ظهر ها هم رضا میره مغازه و این حساب و کتاب ها را هم از مغازه بلده. اینا که ریاضی نیست. اگه واقعاً بلده، آن سوال قبلی را حل کنه.

رضا را تا میزش بدرقه کردم و برگشتم و رو به بچه ها گفتم که یکی از هدف های ریاضی همین است که حساب و کتاب بلد شوید و فردا در زندگی روزمره وقتی برای خرید یا فروش به مغازه ای می روید، سرتان کلاه نرود. این ها همه ریاضی هستند. حالا حداقل فهمیدید این ریاضی که زیاد از آن خوشتان نمی آید، در بعضی جاها کاربرد دارد. از این به بعد درس هایی از ریاضی که در زندگی کاربرد دارد را حتماً برایتان مثال خواهم زد.

چهره رضا دیدنی بود، چشمانش برق خاصی می زد، از او خواستم تا روش حل را یک بار هم به صورت شفاهی توضیح دهد. می خواست از میز بیرون آید که گفتم همان جا توضیح بده، نگاهی که معنی تشکر را می داد به من کرد و بعد به سمت بچه های کلاس چرخید و روش حل را خیلی خوب توضیح داد، من هم روش رضا را تایید کردم و بقیه بچه ها را هم ترغیب کردم که مسئله ها را مثل رضا ساده نگاه کنند و حل کنند. بعد رو به بچه ها کردم و گفتم هر کس از روش دیگری این مسئله را حل کند، پیش من جایزه دارد، یک نمره بیست هم برای او خواهم گذاشت.

در زمانی که بچه ها در حال فکر کردن و یافتن روش دیگری بودند، چشم از رضا برنمی داشتم، وقتی بچه های زرنگ کلاس از او مشورت می گرفتند، لبخندش عمیق تر می شد. من هم چیزی نمی گفتم تا بچه ها با کمک هم بتوانند این مسئله را از روش دیگری حل کنند. بعد از ده دقیقه دست یک نفر بالا آمد، او را به پای تخته فرستادم و خیلی خوب از روش دیگری مسئله را حل کرد. به او هم بیست دادم. در اوج خوشحالی گفت : آقا دست رضا درد نکنه که ایراد کارم را گرفت.

دوباره رضا را تشویق کردم و به بقیه بچه ها گفتم ببینید و از رضا یاد بگیرید که اگر کاری را بلد هستید، به دیگران کمک کنید تا آنها هم یاد بگیرند. و دوباره کل کلاس برای رضا کف زدند. رضای بنده خدا فقط اطرافش را نگاه می کرد. می توانستم درونش را حدس بزنم که در پوستش نمی گنجید و باورش نمی شد که در ریاضی علاوه بر حل کردن به دیگران هم یاد می دهد. چهره پر از شادی و تعجبش مرا نیز آرام کرد و کل خستگی این زنگ تدریس را از درونم به در برد.

آن روز از رضا یاد گرفتم که تا وقتی ریاضی با زندگی روزمره بچه ها ارتباطی نداشته باشد، نمی تواند به صورت کامل در ذهن آنها جای گیرد و از آن به بعد سعی کردم تا حد امکان مطالب را به زندگی آنها مرتبط کنم. البته در خیلی از موارد نمی شود، ولی سعی می کردم مثالهایی بیابم که این رابطه را نشان دهد. و همین برای بچه ها جالب بود. البته آن اصل توسعه تفکر در ریاضی را همچنان رعایت می کردم. به قول معروف هنوز هم سخت گیر بودم.

از آن روز به بعد هر وقت به مسئله ای می رسیدیم از رضا می خواستم راه حلی پیشنهاد کند. همینکه فکر می کرد برایم ارزش داشت، ولی الحق و الانصاف گاهی هم راهبردهای خوبی می گفت. با همین ترفند توانستم رضا را کمی با ریاضی آشتی دهم، به طوری که نمراتش به حد هشت و نه رسید و از وضعیت بحرانی خارج شد. حتی بخش هایی از ریاضی که برای حل مسئله لازم بود و او نمی دانست یا بلد نبود را با تلاشی مضاعف به هر طوری که شده، به بچه ها می فهماند.

بعد از مدتی بچه ها به او لقب «مسئله حل کن کلاس» را دادند. لقبی که باعث شد از آن حالت بی خیالی و بی انگیزگی که همیشه داشت، خارج شود.