دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
مادر
در یک روز سرد زمستانی با مصیبت های بسیار به گرگان رسیدم، یک ساعت به حرکت قطار مانده بود. ولی امروز بلیط نداشتم، من همیشه بلیط رفت و برگشتم را از همان ایستگاه تهران می خریدم، این بار آنقدر شلوغ بود که بلیط برای برگشت از گرگان به تهران به من نرسید. ابتدا به ترمینال رفته بودم که در آنجا هیچ خبری از اتوبوس نبود و سپس ناامید به ایستگاه راه آهن گرگان آمدم تا شاید کسی بلیطش را پس داده باشد و در لیست انتظار یک بلیط موجود باشد. تا از متصدی پرسیدم، فقط سرش را به سمت بالا تکان داد.
این چند روز تعطیلی که به آخر هفته متصل شده بود، چنین ازدحامی برای سفر را ایجاد کرده بود. با این شرایطی که من در آن هستم، باید مسیر به مسیر خودم را به خانه برسانم. اگر شانس یاری ام می کرد، اول تا ساری بعد تا آمل یا بابل و از آنجا هم تا تهران، در این هوای سرد که باران هم اندک اندک می بارید، اصلاً حوصله این گونه سفر را نداشتم. فقط با خانه تماس گرفتم و گفتم که احتمالاً فردا صبح می رسم. مادرم که همیشه نگران بود پرسید ماشین هست و من زبانم الکن ماند و مجبور شدم دروغ بگویم تا بیشتر از این نگرانم نشود.
با توجه به تجربیاتی که در سفر با قطار دارم، کمی در سکوی ایستگاه جستجو کردم و رئیس قطار را از لباسی که پوشیده بود، یافتم. از او خواستم اجازه دهد تا بدون بلیط سوار شوم، می دانستم که جریمه خواهم شد ولی حداقل تا چند ساعت اول را می توانستم در جایی بنشینم. لبخندی زد و گفت کدام مسافر بدون بلیط می آید از رئیس قطار اجازه می گیرد؟ همه سوار می شوند و اگر بلیط نداشته باشند، سعی می کنند تا مرا نبینند، شما همین اول آمده اید سراغ من؟!
مرا یک و نیم برابر قیمت بلیط تا تهران البته شش تخته درجه دو، جریمه کرد و گفت برو واگن آخر و به مسئول سالن بگو که کوپه ای که مربوط به پل سفید است را به تو بدهد، بعد برو بخواب و انرژی ذخیره کن که از آنجا تا تهران باید سرپا در سالن باشی. کل قطار تا تهران پر است و امکان یافتن جای خالی خیلی کم است. همین هم برایم فرجی بود، سریع رفتم و در کوپه روی صندلی ها دراز کشیدم، ولی هرچه تلاش کردم اصلاً خواب به چشم هایم نیامد.
ایستگاه زیراب را که پشت سرگذاشتیم، آقای رئیس قطار خودشان آمدند و گفتند، دیگر باید اینجا را ترک کنی. ایستگاه بعد این کوپه شش نفر مسافر دارد. کیفم را برداشتم و از کوپه بیرون آمدم. سالن کمی سرد بود، آقای رئیس گفت همین انتهای واگن آخر باشید بهتر است، رفت و آمد نیست و کمتر اذیت می شوید. می دانم سخت است ولی واقعاً قطار جای خالی ندارد، قول می دهم اگر جایی پیدا شد حتماً خبرت خواهم کرد.
تنها در آخرین نقطه این قطار ایستاده بودم و به تاریکی بیرون می نگریستم، پیش خودم فکر می کردم ای کاش حداقل روز بود و بیرون را نگاه می کردم، زیبایی های این مسیر همینجا ها است. ورسک و دوگل و سرخ آباد و گدوک و... ولی افسوس و صد افسوس که حتی وقتی با دودستم اطراف صورتم را روی شیشه انتهایی واگن می گذاشتم فقط تصویری محو از ریل را می دیدم.
دیگر پاهایم داشت شل می شد، ساعت سه بامداد بود و من دیگر قادر به ایستادن نبودن، از درون کیفم یک برگه کاغذ برداشتم و زیرم گذاشتم و نشستم، اگر این کار را نمی کردم حتماً سرم گیج می رفت و به زمین می خوردم. به دیواره پشتی تکیه دادم و رویم به انتهای واگن بود. همیشه آرزو داشتم یک بار هم که شده از جلو و از داخل کابین لکوموتیو این مسیر زیبا را ببینم ولی حالا درست برعکس در انتهای قطار هستم و چیزی هم نمی بینم.
نمی دانم چه طور شد که در آن موقعیت خوابم برد، ولی وقتی از اندک سرمایی که از درز درب پهلویی می آمد، بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم هنوز ساعت چهار بامداد بود. نمی دانستم کجا هستیم و همین سردرگمی باعث شد به نظرم این سفر خیلی طولانی آید. انگار تهران کیلومترها به سمت غرب جابه جا شده بود که هرچه این قطار می رفت به آن نمی رسید.
دلم می خواست در خانه و کنار مادرم باشم، این راه های طولانی باعث شده بود که از او دور باشم و کمتر گرمای محبتش را احساس کنم. البته خدا را شکر که مادرم مرا در این وضعیت نمی بیند وگرنه بسیار غصه خواهد خورد. هیچگاه از سختی های رفت و آمد و یا زندگی و کار برایش نمی گویم. همیشه بخش های زبیایش را برایش تعریف می کنم که تصور کند من همیشه راحت هستم و مشکلی ندارم. ولی غروب جمعه ها که از او خداحافظی می کنم، می دانم که در درونش غوغایی برپاست. درست همانند همان غوغایی که در درون من برپاست.
از ورامین دیگر هوا روشن شده بود، آنقدر خسته بودم که دیدن دشت ها و کوه هایی که همیشه مرا به وجد می آورد، هیچ تاثیری بر روی من نداشت. فقط دوست داشتم هرچه سریع تر به تهران برسم. ایستگاه بهرام و ری را پشت و سر گذاشتیم و وارد محدوده تهران شدیم. به زحمت برخواستم و آماده پیاده شدن، شدم. ولی وقتی چشمم به پشت آستین کاپشنی که بر تن داشتم افتاد آه از نهادم برخواست. این روغن سیاه از کجا نشت کرده بود که چنین لکه بزرگی را ایجاد کرده بود؟ خدا کند پاک شود که دیگر پولی برای خرید کاپشن جدید ندارم.
مقابل ایستگاه راه آهن سوار اتوبوس واحد میدان امام حسین شدم. از سرما شیشه هایش یخ بسته بود. زیپ کاپشن را تا بالا کشیدم و کلاهش را سرم کردم و نفهمیدم چه طور در آن سرما دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم، آقای راننده مقابلم بود و با لبخندی گفت، دیشب را مگر در قطار نخوابیده ای که این چنین بیهوش شده ای. گفتم واقعاً نخوابیده بودم. از پل سفید تا تهران را در سالن بودم. تعجب کرد و گفت اشکال ندارد، دیگر تمام شده و حالا هم در میدان امام حسین هستیم.
با اتوبوس برقی تا سه راه تهرانپارس و از آنجا هم با اتوبوس میدان رهبر، پشت فرهنگ سرا پیاده شدم. از آنجا تا خانه مسیری نسبتاً طولانی بود که باید پیاده می رفتم. ساعت حدود هشت شده بود و در این خیابان باریک ، چنان سکوتی حکم فرما بود که حتی صدای هیچ پرنده ای هم شنیده نمی شد. چنارهای بلندش مطمئناً پر از لانه کلاغ ها بود، ولی فکر کنم آنها هم مانند آدم های این خیابان همه برای یافتن روزی به سر کار رفته بودند.
در میانه های این خیابان غرق در سکوت بودم که صدای پیرزنی که آقا آقا می گفت توجهم را جلب کرد. کمی که چشم چرخاندم، کمی عقب تر از طبقه دوم ساختمانی قدیمی سرش را بیرون آورده بود و با حالت التماس گونه ای صدا می کرد. برگشتم و تا خواستم سلامی کنم و چیزی بپرسم، مهلت نداد و گفت:پسرم خدا خیرت دهد، بیا و این بخاری مرا روشن کن. از سرما یخ زده ام.
پیرزنی تنها، آنهم این موقع صبح که خیابان خلوت است، از من درخواست می کند که به درون منزلش بروم، اصلاً وضعیت خوبی نبود. نمی توانستم اطمینان کنم. تصمیم گرفتم که داخل نشوم و از پیرزن عذر خواهی کنم و بروم. عقل حکم می کند باید احتیاط کرد، ولی وقتی به چهره خسته پیرزن نگاه کردم، تنها گذاشتنش و رفتن را جایز ندانستم. در دوراهی مانده بودم که چه کنم؟ عقل می گفت ممکن است خطری داشته باشد و دل می گفت این پیرزن چه خطری دارد؟ در برزخ انتخاب بودم و تصمیم گیری برایم خیلی سخت شده بود.
در همین حین پسر کوچکی از خانه همسایه بیرون آمد. صدایش کردم و گفتم تا مادر یا پدرش را صدا کند، مادرش به مقابل درآمد. بعد از سلام، داستان را تعریف کردم. سری تکان داد و گفت این پیرزن مدتهاست تنها در اینجا زندگی می کند و فرزندان دکتر و مهندسش سالی یک بار هم خبرش را نمی گیرند. همین که همسایه تایید کرد، تصمیم گرفتم به کمک پیرزن بروم، فقط از این خانم همسایه خواهش کردم تا خودشان یا پسر کوچکش مرا همراهی کند.
با پسربچه وارد خانه شدیم. تا به طبقه دوم رسیدیم، بوی زننده ای مشامم را آزار داد. به سختی تحمل کردم و وارد اتاق شدم. هنوز رختخواب پیرزن وسط اتاق پهن بود و خودش گوشه ای نشسته بود و فقط دعایم می کرد. شمعک و فندک بخاری خوب کار نمی کرد و به زحمت با کبریت شمعک را روشن کردم. امیدوار بودم ترموکوبل آن خراب نباشد. چون برای رفع نقص آن حتماً باید قطعه تعویض می شد. خدا را شکر بخاری روشن شد، چند دقیقه ای صبر کردم تا مطمئن شوم خاموش نمی شود. وقتی به چهره پیرزن نگاه کردم، مقدار بسیار اندکی از چین و چروک هایش باز شد.
خواستم بلند شوم که گفت کمی صبر کن، به بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با زحمت بسیار سینی چای را آورد. بخش عمده ای از چای کمرنگی که در استکان بود در نعلبکی ریخته بود و سه تا قند کنار استکان را هم کاملاً خیس کرده بود. پیش خودم گفتم اگر این چای را ننوشم، دل این پیرزن خواهد شکست. نشستم و مشغول خوردن چای سرد و کم رنگ ایشان شدم که درد دلش باز شد.
سی سال تمام در بخش خدماتی یک شرکت کار کرده بود و به قول خودش اگر این حقوق بخور و نمیر بازنشستگی شرکت نبود از گرسنگی سالها پیش مرده بود. سه پسر و دو دختر داشت. یک دخترش دکتر بود و دیگری در آمریکا استاد دانشگاه. پسرهایش هم همه تحصیل کرده بودند. ولی دادش بر آسمان بود که ماهی یک بار هم به او سر نمی زنند و بسنده کرده اند به تلفن های کوتاه چند دقیقه ای.
نفرین نمی کرد ولی دلش خیلی پر بود. می گفت می دانم سرشان شلوغ است و خیلی کار دارند ولی می توانند مرا هم یکی از کارهایشان حساب کنند .او گفت که یک مادر ده فرزند را می تواند نگاه دارد و تر و خشک کند، ولی چرا ده تا فرزند نمی توانند از یک مادر مراقبت کنند؟ حتی وقت نمی کنند یک سر هم به او بزنند. حرف حق می زد و جوابی برایش نداشتم.
اشک در چشمانش جمع شده بود، و بغضی جانکاه گلویش را می فشرد، بسیار زحمت می کشید تا پیش من که برای او غریبه هستم، گریه نکند. ولی اشکها دیگر راه خود را یافته بودند و از روی گونه هایش سرازیر شده بودند. بی صدا اشک ریختن بسیار سوزناک تر است. اگر چند دقیقه بیشتر در کنارش می نشستم، مطمئناً من هم شروع می کردم به گریستن. وقتی از او خداحافظی می کردم شانه هایش آرام آرام می لرزید. توانی که مرا مشایعت کند نداشت و همانجا نشسته بود و زیر لب چیزی می گفت که نمی شنیدم.
فضای سنگین آن خانه واقعاً غیر قابل تحمل بود، احساس می کردم پاهایم سنگین شده است، به زحمت پله های باریک و بلند را پشت سر گذاشتم. وقتی در خانه را بستم و پسرک همسایه دوان دوان به سمت خانه اش رفت، نمی دانم چرا دوباره به پنجره نگاه کردم. از پشت شیشه های قبار گرفته دستان لرزانش را می دیدم که برایم تکان می داد و من هم بر حسب ادب دستی برای ایشان بلند کردم. چراهای زیادی در ذهنم نقش بست که یافتن جوابشان بسیار مشکل بود.
دلم برای مادرم تنگ شد، این چند قدم تا خانه برایم شده بود فرسنگ ها، هرچه می رفتم به خانه نمی رسیدم. خستگی دیشب و دیدن وضعیت این پیرزن تمام انرژی ام را گرفته بود. فقط دوست داشتم هرچه سریعتر به مادرم برسم و در همان نگاه اولش تمام این انرژی های از دست رفته ام را باز یابم. وقتی به خانه رسیدم و مادر را در آغوش گرفتم، احساس کردم تمام دنیا را دارم. همین که در کنارش بودم، زندگی برایم معنی می یافت. عهد بستم تا هر وقت هستم فقط در خدمت مادرم باشم و بس.
امتحانهای خرداد تمام شد. در راه بازگشت به خانه وقتی از جلوی خانه همان پیرزن می گذشتم چشمم به پارچه های سیاه متعددی افتاد که تقریباً بخش عمده ای از دیوارهای اطراف خانه را پر کرده بود. چقدر به آقایان مهندس و خانم دکترها ابراز تسلیت شده بود، شرکت و بیمارستان و ... همه در مسابقه بودند تا ابراز همدردی عمیق تری را نشان دهند. و چقدر در این پارچه ها کلمه مادر نوشته بود.
ایستادم و به این همه پارچه و نوشته و ابراز همدردی و تسلیت نگاه انداختم. هر بار که کلمه مادر را می خواندم چهره پیرزن و گفته هایش در مورد فرزندانش از مقابل چشمانم می گذشت. ای کاش می شد حالا هم می بود و می دید چقدر به فکرش هستند و مراسم عزا را بسیار آبرومند برگزار کرده اند. ولی افسوس و صد افسوس که دیگر نیست و نمی بیند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زاویه
مطلبی دیگر از این انتشارات
همکاران
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابر