دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
پا
مدرسه نراب در بهترین موقعیت برای دیدن مناظر طبیعی قرار دارد، وقتی از پنجره کلاس اول به بیرون نگاه می اندازی تا خوش ییلاق دیده می شود و در کلاس دوم هم تا کوه های طلوع بین و نردین قابل مشاهده است. پنجره کوچک کلاس سوم هم به سمت بوقوتو با عظمت است. معمولاً زمانی که بچه ها مشغول حل کردن کار در کلاس ها هستند من در کنار پنجره، در افق این زیبایی ها کاملاً محو هستم. مخصوصاً روزهای بعد از باران که کیفیت تصاویر آنقدر بالا است که چشم از دیدنش حیران می شود.
داشتم باز شدن آسمان را بعد از بارانی که همه جا را با طراوت کرده بود از پنجره کلاس اول نظاره می کردم. ابرها خسته ولی راضی از نتیجه کارشان در حال رفتن بودند، وظیفه شان را به طور کامل انجام داده بودند. هوا چنان پاکیزه بود که تا دوردست ها قابل رویت بود. اگر تذکر مبصر کلاس نبود، مدتها در تماشای این تصاویر زیبا غرق می ماندم. بعد از پایان کلاس هم دلم نیامد و به حیاط مدرسه رفتم تا در این هوای عالی من هم از حس خوب این همه طراوت و زیبایی بی بهره نمانم.
در راه بازگشت وقتی به انتهای دره که رودخانه از آن می گذشت رسیدم، هوا گرگ و میش بود و آسمان به طور غریبی به رنگ قرمز درآمده بود، چند ابر کوچک هم که جا مانده بودند در این آسمان خودنمایی می کردند. چشمانم بیشتر به آسمان دوخته شده بود تا به زمین، این گونه رنگ آمیزی چنان مبهوتم کرده بود که خود را در فضا و در این آسمان لایتناهی معلق احساس می کردم. شدیداً حس پرواز داشتم و دوست داشتم نیرویی می بود تا مرا به آسمان می برد تا از آنجا این زیبایی ها را بهتر ببینم. واقعاً چرا انسان پرواز نمی کند؟! همیشه به پرندگان حسادت می کنم که بدون هیچ وسیله ای در آسمان هستند.
تصمیم گرفتم این بار نه از مسیر میان بُر و نه از جاده بروم، یک بار هم مسیر رودخانه را تجربه کنم، فکر نکنم تا پل وامنان راهی باشد، تا تاریک شدن هوا می توانم خودم را به آنجا برسانم. مسیر سخت رودخانه را در پیش گرفتم. این رودخانه بسیار بازی گوش بود و هیچ مسیر مشخص و سرراستی نداشت، شیطنت اش را می شد در مسیری که در آن جاری بود، فهمید. گاهی دو شاخه می شد و گاهی می پیچید و گاهی هم پشت چند سنگ بزرگ گیر می کرد و آبگیری کوچک می ساخت. در کل در کنارش بودن، احساس بسیار خوبی داشت.
هوایی مطبوع که زیاد هم سرد نبود، به همراه این نورپردازی بسیار زیبا که البته تقریباً داشت به پایان اش می رسید، و در کنار این نهر بازیگوش محیطی را به وجود آورده بود که اصلاً دوست نداشتم از آن خارج شوم. در اوج آرامش بودم، به سپیدار هایی که کنار رودخانه بودند رسیدم، صدای پرندگان نیز به این صحنه افزوده شد و موسیقی متن آن نیز کامل شد. داشتم به آسمانی که تلاش های آخرش را برای روشن ماندن می کرد، می نگریستم و به این فکر می کردم که این چرخش زمین به دور خودش علاوه بر ویژگی های علمی و جغرافیایی و طبیعی و... چقدر هم ویژگی زیبایی شناختی دارد.
درست در نقطه اوج آرامش و لذت بردن از این همه زیبایی بودم که ناگاه دردی بسیار سهمگین را در ناحیه مچ پای چپم احساس کردم. فریادم به هوا برخاست، و نتوانستم خودم را کنترل کنم و محکم بر روی قلوه سنگ های کنار رودخانه به زمین خوردم. در لحظات اولیه هیچ نمی فهمیدم و فقط درد شدیدی را احساس می کردم. چشمانم سیاهی می رفت و همه چیز دور سرم می چرخید. آنقدر حالم بد بود که دراز به دراز روی زمین خوابیده بودم و نمی توانستم تکانی بخورم.
نمی دانم چه مدت به همان حال بر روی زمین بودم، ولی وقتی به خودم آمدم، چهره پیرمردی که با نگرانی مرا می نگریست را بالای سر خودم دیدم. لبخندی زد و گفت: چیزی نیست احتمال زیاد پایت روی سنگ های صاف و سیقلی رودخانه سُر خُرده و پیچیده است. من تازه از سر زمین راه افتاده بودم که تو را دیدم که چگونه بر زمین افتادی. آقای دبیر، آدم وقتی در رودخانه راه می رود باید جلوی پایش را نگاه کند، نه آسمان را!
می خواستم کمی خودم را جا به جا کنم، ولی وقتی کوچکترین فشاری را به پای چپم آوردم از درد نتوانستم حتی تکانش دهم، متاسفانه این همان پایی بود که در فوتبال پیچیده بود و همکاران متخصصم با آب گرم آن را ماساژ داده بودند، در صورتی که باید کیسه یخ می گذاشتند! بنده خدا پیرمرد گفت: خدا کند در نرفته باشد. چند دقیقه ای صبر کن تا آرام تر شوی، بعد کمکت می کنم تا روی الاغ سوار شوی، با این اوصاف شما نمی توانید راه بروید.
واقعاً بودن این پیرمرد برایم در این موقعیت و وضعیت، حکم معجزه را داشت. در این تاریکی در میان رودخانه، در محلی که کسی از آن نمی گذرد، زمین گیر شده بودم. تازه اگر هم می توانستم راه بروم، مسیری که از کنار پل به جاده می رسید را چه کنم؟ آنقدر شیب داشت که در حالت عادی از آن به زحمت بالا می رفتم، چه رسد به حالا که یک پایم را عملاً از دست داده ام. واقعاً اگر این مرد مرا نمی دید و اینجا نبود، شرایط برایم بسیار وخیم تر می شد.
این پیرمرد به معنی واقعی مرد بود، هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد. واقعاً بودنش و کمک هایش برای من نعمتی بود بی بدیل. با زحمت بسیار کمکم کرد تا با این وزن سنگینی که دارم سوار بر الاغش شوم. در دل از این الاغ عذرخواهی کردم که باید مرا تحمل کند. فکر کنم خودش همه چیز را دیده بود و دلش برایم سوخته بود، چون هیچ حرکت اضافی ای نمی کرد تا من سوارش شوم.
پیرمرد افسار الاغ را گرفت و به راه افتادیم. واقعاً خجالت می کشیدم که ایشان پیاده بودند و من سواره، می دانستم از کاری طاقت فرسا و پرزحمت بر روی زمین، خسته و درمانده است. و پیاده پیمودن این مسیر برایش سخت و دشوار است، ولی حیف که هیچ کاری از دستم برنمی آمد. از مسیر «سحرکوشان» رفتیم. در مسیر بسیار صحبت می کرد و از بعضی اتفاقات جالبی که برایش افتاده بود می گفت، کاملاً می فهمیدم که می خواست حواسم را پرت کند تا کمتر به درد پایم فکر کنم. واقعاً مهربانی از تمام وجودش می تراوید.
وارد روستا شدیم. خدا خدا می کردم تا دانش آموزی در کوچه ها نباشد، دیدن معلمی سوار بر الاغ می تواند سوژه ای بسیار عالی برای بچه ها باشد. به کنار حمام که رسیدیم، ناگهان چند نفر از پشت دیوار ظاهر شدند و همگی با صدای بلند گفتند: آقا اجازه، سلام. جا خوردم، ولی چاره ای نبود، جواب سلامشان را دادم. پیرمرد نگاهی به بچه ها کرد و به یکی از آنها گفت پدرت خانه است؟ او هم با سر تایید کرد. بعد گفت برو به پدرت بگو آقای معلم پایش پیچیده، اگر در خانه است، پیش او برویم.
این پیرمرد مرا کاملاً می شناخت و می دانست در منزل آقا نعمت مستاجر هستم. در همان ابتدای کوچه زرگران ایستاد تا خبری از آن پسر بیاید. چند دقیقه ای که در این سه راهی پر تردد ایستاده بودیم، ازخجالت مُردم، پیش خودم فکر می کردم این همه آدمی که از اینجا می گذرند و به ما سلام می کنند، حتماً در دل خواهند گفت: این دبیر را ببین، خودش بر روی الاغ نشسته است و این پیرمرد باید پیاده برود. ولی در چهره هایشان هیچ خبری از این توهمات من نبود. با مهربانی سلامی می کردند و می رفتند، همین.
پدر همراه پسر آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت، با این وضعیت آقای دبیر سخت است تا خانه ما بیاید، همین خانه نعمت بهتر است. با سختی بسیار به طبقه بالا و داخل اتاق رفتیم. پیرمرد واقعاً برایم پدری می کرد. مادر(همسر نعمت) تا مرا دید دستپاچه شد و گفت چه بلایی سر خودت آورده ای، شما جوان ها چرا مواظب خود نیستید، حواستان کجاست؟ پدر آن دانش آموز لبخندی زد و گفت چیز مهمی نیست، پایش پیچ خورده است.
وقتی برای معاینه دست به پایم می زد، فریادم به هوا برمی خاست. یکی دو بار پایم را چنان به چپ و راست حرکت داد که چیزی نمانده بود از درد بیهوش شوم. در نهایت هم لبخندی زد و گفت خدا را شکر در نرفته ولی به شدت پیچیده است. گفتم که حدود یک سال پیش همین پا پیچید و یک ماه در گچ بود، تنها چیزی که به من گفت این بود که از این به بعد بیشتر مراقب پایم باشم و در صورت امکان کفشی بپوشم که مچ را هم بگیرد. پوتین سربازی را پیشنهاد داد.
موقع خداحافظی به مادر گفت که زرده تخم مرغ را با زردچوبه و نمک مخلوط کند و به پایم ببندد، فکر کنم همین پانسمان باعث شد که شب را با درد کمتری تا صبح طی کنم، ولی راه رفتن بسیار سخت بود و نمی توانستم پای چپم را کامل روی زمین بگذارم. فردا خوشبختانه مدرسه پسرانه کلاس داشتم که نزدیک بود. فقط غصه سه شنبه را داشتم که از مدرسه دخترانه که درست در آخرین نقطه ضلع شمالی روستا است باید پیاده تا کاشیدار بروم تا شاید ماشینی گیر بیاورم و به خانه بروم. برای سه شنبه شب بلیط قطار از گرگان به تهران داشتم.
پیرمرد وقتی مطمئن شد که همه چیز رو به راه است. آماده رفتن شد. موقع خداحافظی هر چه در توان داشتم از ایشان تشکر کردم و گفتم که اگر نبودید نمی دانستم چه بلایی بر سرم می آمد. واقعاً کلام توانایی انتقال مفهوم را در این موارد ندارد. لبخندی زد و گفت بر خدا توکل داشته باشید، او همه را نگاه می دارد. ضمناً شما مانند پسران ما هستید. وقتی از خانه خودتان دور هستید باید ما به فکر شما باشیم، شما آمده اید اینجا تا به بچه های ما درس یاد بدهید.
چقدر این مردمان بزرگوار هستند، مهربانی بدون هیچ علت یا دلیلی از آنها می تراود و همین است که واقعاً روستا یکی از خوش بو ترین نقاط دنیا است. صداقت و صمیمیت این انسان ها واقعاً مثال زدنی و قابل تقدیر است. شاید به ظاهر در این روستا معلم هستم ولی معلمین واقعی همین روستاییان هستند که به ما درس معرفت و مهربانی و ایثار و محبت و... می دهند.
سه شنبه وقتی لنگان لنگان در مسیر مدرسه دخترانه از مقابل مغازه حاج رمضان می گذشتم، ایشان تا مرا دید با نگرانی پرسید چه شده است؟ و من هم ماجرا را توضیح دادم. گفت خدا را شکر که پایت در نرفت، بیشتر مواظب باش. گفتم مواظب هستم ولی باز پیش می آید، این پا دیگر برایم پا نمی شود، از همین حالا غصه ام گرفته که بعد از ظهر چطور خودم را به کاشیدار برسانم، می خواهم به شهر بروم. کمی فکر کرد و گفت: نگران نباش من امروز عصر می خواهم کپسول های خالی را به شهر ببرم.
باورم نمی شد که از حالا می دانم که بعد از ظهر با ماشین به شهر خواهم رفت، سر از پا نمی شناختم، تشکر بسیار کردم و به سمت مدرسه رفتم. مسیری که همیشه ده دقیقه طول می کشید را نیم ساعته رفتم و همین باعث تعجب مدیر و دانش آموزان شده بود، تا حالا امکان نداشت من با تاخیر به مدرسه برسم. ولی وقتی وضعیتم را دیدند، به من حق دادند. واقعاً راه رفتن با پایی که درد بسیار دارد، کار بسیار دشواری است.
حاج رمضان مرا تا ایستگاه مینی بوس های گرگان رساند. از آنجا هم تا گرگان و ایستگاه راه آهن مشکلی نداشتم. وقت سوار قطار شدم، در بهت بودم که بدین راحتی به قطار رسیده ام. در این دو سه روز گذشته، بیشترین چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، نرسیدن به خانه بود، که خدا را شکر با همکاری و محبت بسیار اهالی روستا مرتفع شد. واقعاً به این بزرگواران به خاطر این دل بزرگشان مدیون هستم.
از همان گرگان تخت بالایی را باز کردم و رفتم و دراز کشیدم. پایم همچنان درد می کرد ولی زیاد آزار دهنده نبود، اگر مراعات می کردم چند روزه کاملاً خوب خوب می شد. صبح در ایستگاه راه آهن تهران تمام حواسم به جلو پایم بود تا دگر بار دچار مشکلی نشوم. البته اینجا کار سختی نداشتم، زیرا همه جا کاملاً صاف و هموار بود. آرام آرام و با رعایت همه جوانب به محوطه میدان راه آهن رسیدم. می خواستم مانند همیشه برای صرف صبحانه به طباخی بروم، ولی آن طباخی ای که من مدتی است مشتری اش شده ام نزدیک میدان گمرک بود و با این وضعیت برایم دور بود، از خیر کله و پاچه گذشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس های واحد خط امام حسین رفتم.
چند قدمی به ایستگاه نمانده بود که صدای هواپیمایی را شنیدم. با توجه به علاقه خاصی که به هواپیما دارم کمی گوش هایم تیز کردم، هرچه بود جت نبود، توربوپراپ بود، حدس زدم باید C-130 باشد. وقتی به بالای سرم نگاه انداختم به خودم بالیدم، چون حدسم کاملاً درست بود. یک فروند C-130 نیروی هوایی ارتش بود که با ارتفاعی پایین داشت به سمت فرودگاه مهرآباد می رفت. ابهت این هواپیما واقعاً ستودنی است.
محو نگاه این غول زیبای پرنده بودم که ناگهان همان مچ پایم در قسمتی از پیاده رو که موزاییک آن شکسته بود، دوباره پیچید. این بار در همان ابتدا بدون هیچ کنترلی کاملاً نقش بر زمین شدم، به طوری که عینکم از صورتم جدا شد و چند متر آن طرف تر افتاد. دردش چندین برابر دفعه قبل بود. همه چیز داشت دور سرم می چرخید. واقعاً این پا دیگر برایم پا نخواهد شد. دو بار پیچیدن در عرض چند روز واقعاً فاجعه است. باید فکری اساسی کنم، وگرنه دیگر راه نمی توانم بروم. حوصله گچ را واقعاً ندارم.
در آن اوضاع اسفناکی که کاملاً افتاده بر روی زمین بودم، به خیل افرادی که از کنار می گذشتند، نگاه می کردم. کمی سرم را چرخواندم ولی هنوز انسانها را به طور کج می دیدم که با سرعت از کنارم می گذشتند. کمی به خودم آمدم و از وضعیت افتاده به وضعیت نشسته درآمدم. نگاهم به اطراف می چرخید تا شاید کسی به یاری ام آید.
انگار هیچ کس مرا ندیده است، چشمانم به چند جوان که کمی آنطرف تر ایستاده بودند، افتاد که در حال خندیدن بودند. وقتی یکی از آنها با دست به من اشاره کرد تازه فهمیدم که در این جمعیت فقط آنها مرا دیده اند ، ولی...
انتظار بسیار سخت است، وقتی هم که درد می کشی سخت تر می شود. چرا از این همه آدمی که از اینجا می گذرند کسی نمی آید تا دستم را بگیرد. بعضی ها نگاهی خاص به من می کردند و بدون تغییر در سرعت حرکتشان از کنارم عبور می کردند. بعضی ها هم خنده ای ریز می کردند و می رفتند. بسیاری هم اصلاً توجه نمی کردند. خیلی ناراحت شدم، این بی اعتنایی رهگذران خیلی به من برخورد. چرا اینجا هیچکس به فکر کمک نیست. مگر نمی بینند من زمین خورده ام، فکر نمی کنم یک کمک کوچک وقت زیادی از آنها بگیرد.
با زحمت بسیار و تحمل دردی شدید، بلند شدم و لنگان لنگان خودم را به ایستگاه رساندم. هنوز خبری از اتوبوس نبود و روی نیمکت نشستم. درد زیادی داشتم، فکر کنم باید دوباره به دکتر می رفتم. تا آمدن اتوبوس به چهره افرادی که در حال رفت و آمد بودند نگاه می کردم. هیچکدام لبخندی بر لب نداشتند، تازه خیلی ها هم در این صبح دل انگیز چهره هایی عبوس داشتند. آنان که مانند من دردی ندارند، پس چرا اینقدر چهره هایشان درهم است؟
در اتوبوس وقتی به این همه آدم و ترافیک و ازدحام نگاه می کردم، ذهنم بی اختیار به سمت قیاس رفت. مقایسه ای بین اتفاق چند دقیقه پیش و چند روز پیش. هر دو در ظاهر یک رویداد و اتفاق بود ولی چقدر معنی های متفاوت داشت. چرا انسانها این قدر با هم فرق می کنند؟ یکی هرچه می تواند برای کمک کردن ارائه می کند و یکی هم در بی تفاوتی مرزها را جابه جا کرده است. یکی از راه دور می بیند و خود را با شتاب می رساند و تا به اطمینان نرسد رها نمی کند .یکی در چند قدمی اش می بیند و بدون هیچ واکنشی می گذرد.
شاید توقع من زیاد است، شاید این ها هم حق دارند. من که درون زندگی آنها نیستم و از مسائل و مشکلاتشان آگاهی ندارم. واقعاً شاید چیزهایی هست که من نمی دانم و همین باعث اینگونه رفتار شده است. قضاوت بدون داشتن اطلاعات کافی، اشتباه ترین کار روی زمین است. پس من نباید وارد این ورطه پر از اشتباه شوم. بهتر است بیشتر مواظب خودم باشم و دیگر حواسم به سمت آسمان نرود، که اینجا اگر زمین بخوری کسی به داد آدم نخواهد رسید.
ولی به این دل خوش کرده بودم که چند روز بعد به جایی خواهم رفت که همه حواسشان به هم است، و این موهبت برای آشنا و غریبه یکسان است. این مردمان دل بزرگی دارند که صدها از این شهرهای بزرگ در گوشه ای از آن هم جای نخواهد گرفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابلاغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
ییلاق