دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
پوتین
متخصص ارتوپد درست همان چیزی را پیشنهاد داد که پدر آن پسر در وامنان به من گفته بود. می بایست از این به بعد پوتین سربازی به پا می کردم. وقتی پایم را معاینه کرد و عکس رادیولوژی آن را دید، کشیدگی رباط را تشخیص داد و گفت: متاسفانه درمان قطعی ندارد و فقط باید مدارا کنم، پوشیدن کفشی که مچ پایم را بگیرد از اهم مواردی است که باید رعایت می کردم. در آخر هم با لبخندی ادامه داد: اگر می خواهی راه بروی باید بیشتر حواست جلوی پایت باشد، تا جاهای دیگر!
فکر اینکه نتوانم در کوه ها و دره ها و دشت های اطراف وامنان پیاده روی کنم، غیر قابل تصور بود. از گشت و گذار در دل طبیعت که بگذیریم، طی کردن مسافت بین وامنان تا کاشیدار و نراب که در آنجا کلاس دارم را چه کنم؟ مگر می شود همه روزها شانس بیاورم و ماشین گیرم بیاید. در این سه چهار سالی که در این مسیرها در حال تردد هستم، احتمال آمدن ماشین بیشتر به سمت صفر میل می کند. و این یعنی اگر نتوانم راه بروم به کلاس هایم نخواهم رسید. این یک فاجعه است.
به چهار راه ولیعصر و خیابان امام خمینی(سپه سابق) که بورس لباس های نظامی است رفتم. واقعاً چقدر این لباس ها مرتب بودند. مخصوصاً آنهایی که کلی مدال و نشان بر رویشان نصب شده بود. هر مغازه پر بود از لباس های رنگارنگ، به شدت لباس های تکاوران را دوست داشتم، رنگ های متنوعشان زیبایشان کرده بود، در ابتدا جذب این رنگ ها و نشان ها شدم، ولی کمی که بیشتر فکر کردم، فهمیدم این لباس ها زیاد با روحیه من همخوانی ندارد. افرادی که این لباس ها را می پوشند تمام تلاششان کشتن دشمن است تا خود کشته نشوند، و این کار چقدر سخت و عذاب آور است.
وقتی کمی تاریخ را مطالعه می کنیم، می بینیم در طول آن فقط جنگ است و در کنار این جنگ ها گاهی هم اتفاقاتی رخ داده است که ثبت شده است. واقعاً برایم سوال است که چرا ما انسانها اینقدر به فکر کشتن یکدیگر هستیم؟ حیوانات به همدیگر حمله می کنند و یکدیگر را می کشند تا بتوانند تغذیه کنند و زنده بمانند، ولی ما انسانها همدیگر را می کشیم بدون اینکه حتی دلیل آن را خوب بدانیم. شاید دیگران یا فرماندهان بدانند ولی آنهایی که در جنگ ها روبه روی هم هستند چیز زیادی نمی دانند. وقتی با این تفکرات به این همه لباس و وسایل نگاه می کردم دیگر آن رنگ ها برایم جاذبه ای نداشت.
وارد یکی از این مغازه شدم، پیرمردی که پشت میزش بود به پایم بلند شد و بر من در سلام گفتن، پیش دستی کرد. خجالت زده جواب سلامش را دادم. مهلت نداد حرف بزنم، گفت: من چهل سال در این کار هستم و مشتری هایم را خوب می شناسم، یا سرباز لیسانس هستی یا کادری نیروی هوایی. تا گفت نیروی هوایی دلم غنج رفت، خیلی دوست داشتم خلبان شوم ولی آنقدر درسم خوب نبود تا به این آرزویم برسم. حاضر بودم خلبان هلیکوپتر در هوانیروز شوم ولی پدر و مخصوصاً عمویم مرا از رفتن به ارتش منع کرده بودند.
عمویم سالها در ارتش خدمت کرده بود، حتی در زمان کودتا بر علیه مصدق در ارتش بود و می گفت ما طرف دار مصدق بودیم و به همین خاطر توبیخ شدیم. او نصیحتم کرد که ارتش روحیه رزم می خواهد، نظم و انضباط خشک و بی منطق دارد. نظام رئیس و مرئوسی در آن به شدت است و اینها به درد تو نمی خورد، تو باید کاری برای خودت پیدا کنی که در آن خشونت زیاد نباشد. به فکر خدمت به مردم باش، که تنها راه موفقیت همین است و بس.
ولی این کلمه کادری نیروی هوایی مرا بسیار رویایی کرد، تصور اینکه در کنار هواپیما باشی هم برایم لذت بخش بود، حتی اگر نتوانم خلبان آن باشم. در این رویای شیرین غرق بودم که سوال پیرمرد مرا به خود آورد. می گفت: تکلیفم را روشن کن، کدام هست؟ نمی دانم چه شد و شیطان از کجا توانست به درونم نفوذ کند که بر زبانم جاری شد: نیروی هوایی
لبخند رضایتی که روی لبان پیرمرد نقش بست دیدنی بود، لذت برد از این حدسی که زده بود. دوباره پرسید مهرآباد هستی یا دوشان تپه یا قلعه مرغی؟ کمی مکث کردم و با صدایی لرزان گفتم: مهرآباد. با نگاهی عالمانه سر تا پایم را ورانداز کرد و گفت: تازه استخدام هستی، باید دانشگاه افسری را تازه تمام کرده باشی، درجه و رسته ات را بگو تا برایت لباس مناسب آن را بیاورم.
به یاد جمله معروفی افتادم که می گفت: برا ی اثبات یک دورغ باید صدها دروغ دیگر گفت. واقعاً بی خود و بی جهت خودم را در مخمصه انداخته بودم. هرچه جلو تر می رفت سوالاتش تخصصی تر و فنی تر می شد و من هم که زیاد اطلاعات نداشتم، همچون خر در گل بماندم. در لا به لای سوالاتش که واقعاً برایم غیرقابل فهم بود، جسارتی به خرج دادم و به ایشان گفتم: بسیار سپاسگذارم، من فقط پوتین سربازی می خواهم. تنها چیزی که فعلاً لازم دارم و باید تهیه کنم، همین است.
خدا را شکر از آن هزارتوی سوالات سخت این پیرمرد رها شدم، وجدانم سرکوفتم می زد که چرا دروغ گفتی؟ و اصلاً از این دروغ گفتن چه سودی بردی؟ واقعاً هیچ جوابی برایش نداشتم. دروغی گفته بودم که در آن هیچ منفعتی برایم نبود، مگر لحظه ای احساس خوش داشتن که اصلاً به این گرداب بلا نمی ارزید. عهد بستم تا دیگر دروغ نگویم. به قول پدرم دبیر مملکت باید آدم متشخص و مبادی آدابی باشد. دروغ نگفتن یکی از این کارهاست که البته همه باید آن را رعایت کنند.
بدون اینکه سایز پایم را بپرسد رفت و دو جفت پوتین سربازی برایم آورد، یکی کاملاً چرمی بود ولی یکی دیگر آن در کناره های ساق آن پاچه ای بود. توضیح داد که پوتین اولی که تمام چرم است یکی از بهترین مارک های تولید داخل است و برای همه فصول قابل استفاده است و دومی همان کیفیت را دارد ولی بیشتر در فصل های گرم از آن استفاده می شود. با توجه به اینکه من در بیشتر اوقات وامنان هستم تا خانه، همان تمام چرم به درد من می خورد. البته به توصیه دکتر می بایست همه جا این پوتین را می پوشیدم.
پوتین را پایم کردم و بندهای طولانی آن را کشیدم و بعد از دوبار چرخواندن مقدار اضافه آن را دور ساق پایم گره زدم. کاملاً اندازه ام بود. این پیرمرد واقعاً کارش را بلد است. درست است که در ابتدا به اشتباه مرا کادری نیروی هوایی تشخیص داد، ولی واقعاً درونم را که عاشق هواپیما است، خوب تشخیص داده بود. و حالا هم سایز پایم را به درستی فهمیده بود. چهل سال در یک کار بودن واقعاً تجربه ای می آورد که همچون دری گرانبها می ارزد.
به همراه این چکمه یک واکس مشکی بزرگ هم داد و گفت، کادر ارتشی و مخصوصاً نیروی هوایی خیلی باید مراقب وسایلش باشد، تمیز بودن مهم است و به سلامت نگهداری کردن مهمتر. بدون اینکه چیزی بگویم تخفیف خوبی داد و گفت این تخفیف یادت باشد تا برای لباس یا هر چیز دیگر حتماً اینجا بیایی. من هم بسیار تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. از زمان ورودم به این مغازه، همان چند ثانیه اول حالم خوب بود و عشق نیرو هوایی به من انرژی می داد، ولی تا انتها محیط برایم جهنمی شده بود عذاب آور. جهنمی که خودم آن را ساخته بودم.
تا خانه بیشتر به این فکر می کردم که حالا این پوتین را خریدم، مگر رویم می شود آن را در خیابان بپوشم. دکتر تاکید کرده بود که باید همیشه و همه جا بپوشم، مگر می شود همه جا پوتین سربازی پوشید؟! درست است که ساق بلند آن زیر شلوار مخفی می ماند ولی هرکه از دور ببیند، می فهمد که پوتین سربازی است. می دانم برای سلامتی ام واجب است ولی اصلاً قیافه خوبی ندارد. ضمناً خیلی سنگین و خشک هم هست و واقعاً راه رفتن با آن بسیار سخت است. اما چاره ای نیست و همه این مصیبت ها را باید تحمل کنم، وگرنه راه نمی توانم بروم.
پوتین ها را در اولین بازگشت به وامنان افتتاح کردم. در مسیر تا رسیدن به راه آهن آنقدر خجالت می کشیدم که فقط پایین را نگاه می کردم، اصلاً جرات این را نداشتم به مردمان اطرافم نگاه کنم، می دانستم که همه با چهره هایی متعجب به من و این پوتین ها نظر انداخته اند. شاید هم بعضی ها خنده تمسخر آمیزی بر گوشه لبانشان نشسته باشد، که آن دیگر واقعاً غیر قابل تحمل است. واقعاً این مردمان در مورد من چه فکر می کنند؟ ای کاش یک کفش معمولی می پوشیدم و این پوتین ها را همان وامنان به پا می کردم. حداقل آنجا چکمه پوش بسیار است و این پوتین چنان نمود نمی کند.
در اتوبوس برقی بودم که کمی جرات به خرج دادم و به اطرافم نگاه انداختم. واقعاً برایم جالب بود که در توهمی عمیق به سر می بردم، حتی یک نفر هم به من نگاه نمی کرد و هر کسی در دنیای خودش بود. با چشمانم تمام افرادی را که قابل مشاهده بودند را پاییدم، حتی یک نفر هم حواسش به من نبود. واقعاً چرا من اینگونه فکر می کردم که همه باید به من نگاه کنند. نفس راحتی کشیدم و انگار باری چند صد کیلویی از روی دوش هایم برداشته شد. خوشبختانه دوباره همه چیز به حالت عادی برگشت و زندگی روال خودش را پیدا کرد.
تصادفی در میدان شوش باعث شده بود ترافیک سنگینی ایجاد شود، به همین خاطر لحظات آخر به قطار رسیدم. وقتی وارد کوپه شدم سه تا جوان دیگر هم داخل کوپه بودند، همه با رویی خوش سلام کردند و من هم با لبخندی جوابشان را دادم. کیفم را در محل مخصوص قرار دادم و روی صندلی کنار پنجره که تنها جای خالی بود، نشستم. حرکت در غروب روز جمعه آن هم از ایستگاه تهران همیشه برایم بسیار دلگیر بود. واقعاً دور بودن از خانواده آنهم برای دو هفته رخدادی دردناک است.
سه جوان همسفرم در این کوپه که به احتمال زیاد دانشجو بودند، شور و شوق بسیاری داشتند. فکر کنم با هم دوست هم بودند چون خیلی شوخی می کردند و می خندیدند و به قول معروف کوپه را روی سرشان گذاشته بودند. من هنوز در غروب خورشید غرق بودم و زیاد حال خوشی نداشتم. دوری از خانواده و مخصوصاً مادر دلم را شکسته بود و می بایست تا وامنان تحمل می کردم، فقط طبیعت آنجاست که کمی دردم را تسکین می دهد. نمی دانم آیا روزی می رسد که من هم مانند بسیاری در کنار مادرم باشم.
همانطور که نشسته بودم بر حسب عادت پایم را روی پای دیگرم گذاشتم. بعد از این حرکت من ناگهان کوپه در سکوتی عمیق فرو رفت. ابتدا زیاد توجه نکردم، یعنی در اصل چیزی نفهمیدم، ولی وقتی این سکوت طولانی شد کمی مرا به شک انداخت. این بچه ها که داشتند گل می گفتند و گل می شنیدند، از سر و کول هم بالا می رفتند، در کوپه شادی و نشاط موج می زد، چه شد که ناگهان اینقدر ساکت و مودب شدند؟ چه اتفاقی رخ داده که اینگونه در لحظه ای تغییر وضعیت دادند؟
به آنها نگاهی انداختم، تا دیدند نگاهشان می کنم حواسشان را به جاهای دیگر پرت کردند، یکی که مثلاً کتابش را از کیفش درآورده بود تا مطالعه کند، آن دیگری هم هدفن اش را روی گوشش گذاشت و چشمانش را بست، نفر سوم هم هاج و واج مانده بود که چه کار کند. تا ورامین وضع به همین منوال بود. احساس کردم، علت این اتفاقات عجیب باید در جایی بیرون از کوپه باشد، شاید وقتی حواس من به غروب خورشید بوده، کسی آمده و با ایما و اشاره به آنها تذکر داده است.
هنوز به گرمسار نرسیده بودیم که رئیس قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. من همانطور که نشسته بودم بلیط را به ایشان تحویل دادم. نگاهی معنی دار به من کرد و پرسید: برادر کجا پیاده می شوید؟ من هم با لبخندی گفتم: گرگان. رئیس قطار رفت ولی نگاه عجیبش و لفظ برادر که برای من به کار برد در ذهنم سوالات بسیار ایجاد کرد. چرا اینجا همه چیز به طور عجیبی تغییر کرده است. این سه جوان که غرق در شور و نشاط بودند، چه شد که ناگهان خاموش شدند و دیگر هیچ تحرکی ندارند؟ آن رئیس قطار هم چرا آنگونه رفتار کرد؟
گرمسار برای نماز پیاده شدم، باز کردن بندهای این پوتین واقعاً مصیبت بود. در نماز خانه رئیس قطار را یافتم و رفتم پشتش ایستادم. این کار را برای جا نماندن از قطار انجام دادم. وقتی وارد کوپه شدم، برای اینکه کمی جو تغییر کند و صحبتی هم بین من و این همسفران رد و بدل شود، به حالت شوخی گفتم: آقایان نماز تشریف نیاوردید، این قطار دیگر جایی برای نماز توقف نمی کند. رنگ از رخسارشان پرید و هیچ جوابی نداشتند که بدهند. اوضاع از آنی که بود بدتر شد.
سر جای خودم نشستم و به تاریکی بیرون می نگریستم و به این فکر می کردم که چرا اینجا اینگونه است. تاریکی بیرون شیشه، پنجره را مانند آیینه کرده بود، در این آیینه تصویر فردی را می دیدم نسبتاً درشت هیکل با کاپشنی سبز رنگ و ریش بسیار در صورت و عینکی که قابی کائوچویی دارد. از خودم با این ظاهر در این آیینه تاریک کمی ترسیدم. وقتی نگاهم به پایم که روی پای دیگر بود افتاد، دیدم پاچه شلوار درست به اندازه ساق پوتین سربازی بالا رفته است و کل پوتین نمایان شده است.
فکر کنم علت این سکوت را می بایست در درون همین کوپه یافت. این جوانان پر شر و شوری که در ابتدا سرخوش و خوشحال بودند، با دیدن ظاهر من و این پوتین ها تصوراتی نسبت به من پیدا کرده اند. احتمالاً مرا ماموری نظامی و بداخلاق و خشک تصور کرده اند. باز هم آن نفسی که انسان را به دروغگویی ترغیب می کند به سراغم آمد. نهیبی به من زد و گفت: حالا می توانی قدرت خودت را به عنوان یک مامور به رخ این جوانان بکشی. همین حالا هم ترسیده اند، چه برسد به زمانی که به آنها گیر بدهی.
خیلی مقاومت کردم تا این بار در دام این تفکرات شیطانی نیفتم و دروغ نگویم. ولی این تفکرات به شدت قلقلکم می داد. واقعاً مقابله با این تفکرات نیرویی بسیار می خواهد، البته نیرویی که آموزش دیده باشد و سالها در این وادی تجربه نبرد داشته باشد و تمام زوایای پنهان موضوع را هم بشناسد. در نهایت تصمیم گرفتم کمی شوخی کنم و بعد اصل مطلب را به این بندگان خدا بگویم.
رو به آنها کردم و با قیافه ای جدی گفتم: دانشجو هستید؟ هر سه مانند دانش آموزان گفتند: بله، پرسیدم کدام دانشگاه؟ یکی به نمایندگی گفت هر سه دانشگاه پزشکی درس می خوانیم. سری تکان دادم و گفتم آفرین، پس شما قرار است پزشک شوید، سپس ادامه دادم همان دانشگاهی که ابتدای جاده شصت کلا است؟ هر سه نفری یک صدا گفتند بله، گفتم: می دانید در ادامه آن جاده چه مکانی قرار دارد؟ باز هم یکی گفت که فکر کنم پادگانی باشد، پادگانی آموزشی برای تکاوران
گفتم پس در دانشگاه دانشجویان خوبی باشید وگرنه باید در آن پادگان کلاغ پر بروید تا آدم شدن را خوب یاد بگیرید. رنگ صورت هر سه مانند گچ شده بود. ادامه دادن اصلاً جایز نبود. بلند شدم، بندگان خدا فقط مرا نگاه می کردند که می خواهم چه کاری انجام دهم. نگرانی در چهره هایشان موج می زد. من هم از درون کیف پولم کارت شناسایی ام را درآوردم و مانند علامت «میتی کومان» به آنها نشان دادم. معنی کارهایم را نمی فهمیدند و فقط هاج و واج نگاهم می کردند.
کارت را به یکی از آنها دادم و گفتم با دقت بخوان و به بقیه هم بده تا ببینند. باورشان نمی شد، هزار تا قسم و آیه برایشان آوردم تا قبول کنند دبیر هستم، آن هم با حدود هفت هشت سال سابقه. جو تا حدی تلطیف شد ولی هنوز به آن حالت اول باز نگشته بود. رو به آنها کردم و گفتم: کدامتان ارتوپدی می خوانید. گفتند هیچکدام. ما فعلاً در حد پزشک عمومی هستیم و سالها بعد باید برای تخصص اقدام کنیم. قضیه پا را برایشان توضیح دادم، کلی خندیدند و گفتند که بدجوری آنها را غافلگیر کرده بودم.
موقع خواب به این فکر می کردم که چقدر دروغ گفتن بد است و اثرات سوء دارد. گاهی شاید بدون کلام هم انسان دروغ بگوید. باید حتماً به فکر این باشم که در هیچ وضعیت نه کلامی و نه رفتاری و نه ظاهری دروغ بگویم. کاری سخت و طاقت فرسا که حتماً باید در انجام آن کوشا باشم. امیدوارم در این راه بتوانم به موفقیتی برسم، ضمناً باید یک فکری هم به ظاهر خودم بکنم تا در این مورد هم زیاد دروغ گو نباشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دماوند
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدمات بیمارستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهردار