دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
نود و هشت درصد
سنش حدود هفتاد هشتاد سال بود، کلاه سبزی بر سر داشت که نشان از سید بودنش می داد. او را از پنجره دفتر دیدم که با سرعتی مثال زدنی در حیاط مدرسه به سمت ما می آمد. از پیرمردی در این سن اینگونه راه رفتن عجیب به نظر می آمد. از همان دور چهره ی برافروخته اش کاملاً مشخص بود، و این صحنه پیامی سهمگین در بر داشت. وقتی در دفتر به اطرافم نگاه کردم فقط دبیر هنر و دبیر ورزش بودند و این یعنی وضعیت زرد، احتمال حمله هوایی وجود دارد.
از در دفتر که وارد شد، احساس کردم بادی به هوا خواست و غبار همه جا را فرا گرفت. انرژی ای منفی در جو متصاعد شد که مرا به وحشت انداخت. مطمئن بودم با من کار دارد، اینجور حملات معمولاً در برابر دبیران ریاضی رخ می دهد نه هنر و ورزش! همانجا حساب کارم را فهمیدم و خودم را تا حدی آماده کردم. خشم در چشمانش غرش می کرد. همچون رادار تک تک دبیران و آقای مدیر را با چشمان نافذش بررسی کرد و در نهایت بر روی من بی نوا قفل کرد.
به زعم خودم آماده بودم، ولی حتی فرصت نداد تا پناه بگیرم و مسلسل وار شروع کرد به نفرین کردن من. نواخت تیرش آنقدر بالا بود که هیچ چیزی تاب مقاومت در برابرش را نداشت. چیزی از آبا و اجدادم را جا نگذاشت و همه را از لبه تیز تیغ زبانش گذراند. نمی دانم خشابش چندتایی بود ولی هرچه بود حالا حالاها تمام نمی شد. ساکت بودم چون کار دیگری نمی توانستم انجام بدهم. مانند کسی بودم که زیر رگبار دوشکا کاملاً زمین گیر شده است.
چیزی از من نمانده بود. داشتم آخرین نفس هایم را می کشیدم که ناگهان خاموش شد. وقتی مطمئن شدم که تمام شده، فرصت پیدا کردم تا قضیه را از او بپرسم. جوابی برای سوالم نداشت، چون بنده خدا دیگر نایی نداشت تا حرف بزند و به قول معروف داغ کرده بود و به شدت نیاز به خنک شدن داشت. یکی از همکاران که همین موضوع را به خوبی فهمیده بود از آبدارخانه یک لیوان آب سرد برای این پیرمرد آورد و او یک نفس همه آب درون لیوان را نوشید و جانی دوباره یافت. می خواست شروع کند که این بار آقای مدیر جلویش را گرفت و او ماجرا را برایم شرح داد.
نوه این پیرمرد از سال اول راهنمایی دانش آموزم بود، به هیچ عنوان با من در کلاس همکاری نمی کرد و اصلاً به حرف هایم گوش نمی داد. آرزو به دل مانده بودم که یک بار هم که شده تکالیفش را انجام دهد و برای من بیاورد. هزاران بار به او گفته بودم لازم نیست حتماً درست حل کنی، فقط حل کن و هرچه به ذهنت می رسد بنویس و برایم بیاور. ولی آنقدر کاهل و زیرکار دررو بود که حتی همین کار ساده را هم انجام نمی داد.
با توجه به عدم فعالیتش در کلاس، از مطالب درس هیچ چیز یاد نمی گرفت، در پرسش های کلاسی هم جواب مرا نمی داد و به تبع آن نمراتش بسیار پایین بود، واقعاً در عدم تغییر رفتار مرا به زانو درآورده بود، هرچه در توانم بود انجام دادم ولی او مردانه مقاومت می کرد و هیچ درس نمی خواند. البته در بقیه درس هایش هم اینگونه بود و دبیران دیگر هم از او به تنگ آمده بودند. واقعاً راهی نبود که درباره او آزمایش نکرده باشم.
هر سال در خرداد با نمرات زیر پنج تجدید می شد و بدون اینکه در شهریور در امتحانات شرکت کند با استفاده از تبصره، ریاضی را قبول می شد و به پایه بالاتر می رفت. فقط من در تعجب بودم که چگونه دروس دیگر را قبول می شود. ولی امسال که سال سوم بود دیگر نمی توانست از تبصره سود ببرد، چون تمام تبصره ها را که دو مورد در طول دوره راهنمایی است، استفاده کرده بود و امسال دیگر نمی توانست از این ترفند به نفع خود استفاده کند. نمره ریاضی برگه اش سه بود و هیچ کاری نمی شد انجام داد.
رفتم بالای منبر و کلی انرژی مصرف کردم تا یک جوری به این پیرمرد بگویم تا توجیه شود و علت را درک کند که در این مدت سه سال هرچه در توان داشتم خرج نوه اش کرده ام ولی متاسفانه نتیجه نداده است. نوه اش چنان در برابر درس خواندن مقاومت می کند که تمام کارهای من با شکست مواجه شده است. حالا هم بهتر است برای اینکه کمی اوضاع دستش بیایید و بفهمد که برای رسیدن به یک هدف یا انجام یک کار باید واقعاً تلاش کند، دوباره سال سوم را بخواند.
راست توی چشمم نگاه کرد و گفت: با نود و هشت درصد حرفهایتان موافقم ولی نوه ی من باید قبول بشود. گفتم پدرجان این همه گفتم تا بدانید که صلاح در این است که قبول نشود، وگرنه این اخلاق تن پروری و درس نخواندن و در اصل تلاش نکردن در او می ماند. باز برگشت و گفت: نود و هشت درصد حرفهایتان درست است ولی صلاح کار این است که قبول شود. چه طور سال های قبل قبول شد؟ همانطور امسال هم قبولش کنید.
این کلمه آخر را که گفت، مرا از کوره به در برد. کمی تُن صدایم بالا رفت و گفتم: باید خودش تلاش کند و قبول شود، نه این که ما او را قبول کنیم. من فقط فعالیت های نوه شما را در طول سال ثبت می کنم و در نهایت آنها به نمره تبدیل می شود، نمره در اصل در دست من نیست، خود دانش آموز آن را کسب می کند. من در اوج عصبانیت بودم ولی هیچ تغییری در چهره اش مشاهده نکردم. ادب حکم می کرد آرام تر با او صحبت کنم. با سعی و تلاش بسیار خودم را کنترل کردم و آرام به ایشان گفتم: پدرجان نمی شود. بعد مفصل در مورد فلسفه تبصره با ایشان صحبت کردم.
تبصره در آموزش و پروش واقعاً چیز بسیار خوبی است و کاملاً تفاوت های فردی را پوشش می دهد. ممکن است دانش آموزی خلاقیت بسیار در نگارش داشته باشد و یا علوم را به خوبی بفهمد ولی ریاضی را آنچنان که باید و شاید درک نکند، ناعادلانه است اگر به خاطر یک درس ریاضی و با توجه به توانایی اش در درس های دیگر یک سال تکرار پایه داشته باشد. اینجا تبصره مشکل را حل می کند و دانش آموز با توجه به توانایی هایش در دروس دیگر به پایه بالاتر ارتقا می یابد.
ولی متاسفانه سالهاست این عامل مهم در مدارس تبدیل شده است به بهانه ای برای درس نخواندن دانش آموزان. هیچ فعالیت خاصی از دانش آموز در دروس مختلف مشاهده نمی شود و به بهانه تبصره حتی دروس آسان را هم پیگیر نیستند. فلسفه تبصره بر مبنای اصول روانشناسی و اصل تفاوت های فردی بنیان گذاشته شده است، ولی این روزها شده عاملی برای فرار دانش آموزان در انجام درست کارهایشان. با این نگاه نادرست، تبصره شده بلای جان آموزش و پروش.
وقتی صحبت هایم تمام شد، پیرمرد باز زل زد به چشمانم و یکباره شروع کرد به گریه کردن و با همان هق هق گریه اش گفت: با نود و هشت درصد حرفهایتان موافقم ولی باید نوه من امسال قبول شود. از همان فلسفی بخواه تا بگذارد پسرم قبول شود. حیف است که این بچه با این قد رعنا هنوز در راهنمایی باشد و دوستانش به دبیرستان بروند. بگذار برود، شاید در دبیرستان درسش بهتر شد.
از گریه پیرمرد خیلی ناراحت شدم، صحنه ی دلخراشی در مقابلم رخ داده بود، اصلاً دوست نداشتم عامل این ناراحتی پیرمرد من باشم. ناراحتی او بر من هم تاثیر گذاشت و واقعاً دلم سوخت ولی وقتی دفتر نمره را نگاه کردم، در نمره مستمرش هم چیزی نبود تا بتوانم بر اساس آن کاری کنم. مانده بودم مستاصل و حیران، می بایست حدود ده نمره به مستمرش اضافه کنم تا میانگین نمره اش کمی به ده نزدیک شود، و این کار غیرممکن بود.
دفتر نمره را به مقابل پیرمرد بردم و تمام نمراتی که از نوه اش داشتم را به ایشان نشان دادم. تمام تاریخ هایی را که پای تخته فرستاده بودنم و هیچ پاسخ نداده بود، ضربدر هایی را که مقابل اسم نوه اش بود و نشان از این می داد که اصلاً تکلیفی انجام نداده است، امتحاناتی که حتی مجموع چندتا از آنها هم به ده نمی رسید. همه را نشانش دادم تا حرفهایم مستند باشد و او هم قانع شود. سری تکان داد و دوباره گفت با نود و هشت.. که همانجا گفتم: پدرجان نود و هشت درصد چی؟ شما که داری حرف خودتان را می زنی. نود و هشت درصد از کدام حرف هایم را قبول داری؟
بنده خدا مات و مبهوت فقط مرا نگاه می کرد. کمی فکر کرد و گفت همان نود و هشت درصد که خودت گفتی را قبول دارم ولی حرف های من مهمتر است و شما باید حرف مرا قبول کنی. من سالها از شما بزرگتر هستم و بسیار تجربه دارم. خیلی چیزها را می دانم که شما نمی دانید. درست است که سواد خواندن و نوشتن ندارم ولی کلی داستان و افسانه بلدم که عقل هیچکدام از شماها به آن نمی رسد.
همانجا فهمیدم این پیرمرد حقیقت را می گوید، دو درصد او واقعاً چندین برابر نود و هشت درصد من و امثال من است. شاید مفهوم این عبارت را نداند و احتمالاً آن را در جایی شنیده است و حالا آن را در مقابل من به کار می برد. اما کوهی از تجربه است و واقعاً در کارش استادی تمام و کمال است. می بایست راهی می یافتم و از این تجربه اش برای قانع کردن خودش استفاده می کردم. کاری سخت که می بایست انجام می شد و گرنه کار به جاهای باریک می کشید.
از او درباره کارش پرسیدم. جوان که بوده سالها چوپانی کرده و حالا هم باغ کوچکی دارد که با آن امرار معاش می کند. از او پرسیدم اگر درختی بعد از یک سال که خدمت آن را کرده باشی، میوه ای خراب یا نارس بیاورد آیا در زمان مقرر آن میوه ها را برای فروش به بازار می فرستی؟ نگاهی عالمانه به من کرد و گفت معلوم است که نه، هیچکس خریدار این میوه ها نیست و باید آنها را دور ریخت و بیشتر به درخت رسیدگی کرد، شاید آفتی گرفته یا ریشه اش مشکلی دارد.
گفتم خدا خیرت دهد پس اگر میوه مشکل داشته باشد یک سال دیگر صبر می کنی تا دوباره آن درخت میوه دهد، امید که بعد از یک سال وضعیت بهتر شود و میوه ها کاملاً سالم و شاداب شوند. البته به شرطی که حواس شما به درخت باشد و آفت آن را از بین ببری، با سر تایید کرد. من هم ادامه دادم نوه ات مانند همان درخت است که باید یک سال دیگر برای اصلاحش صبر کنیم.
اخمی کرد و گفت حالا کار به جایی رسیده که نوه من با این قد رعنا شده میوه خراب، خودت باغبان خوبی نیستی که نتوانستی آن را اصلاح کنی. گفتم حق با شما من بلد نبودم، شما اگر جای من باشید چه می کنید؟ کمی فکر کرد و باز هم اخمهایش در هم رفت، دیگر چیزی نگفت و متاسفانه با همان حالت ناراحت و برافروخته از دفتر بیرون رفت.
تا مدتها عذاب وجدان داشتم که چرا این پیرمرد را ناراحت کردم. واقعاً نمی خواستم اینگونه شود و قصدم اصلاح کار بود، ولی صحبت های ناشیانه ام مرا به این ورطه هولناک کشاند و اوضاع را از کنترلم خارج کرد.اصلاً حال و روز خوبی نداشتم. شروع این سال تحصیلی جدید اصلاً برایم خوب نبود و همیشه چهره درهم آن پیرمرد جلو چشمان بود. نوه اش هم قهر کرده بود و دو هفته ای بود مدرسه نمی آمد و همه اینها دست به دست هم داده بود که روزگارم سیاه شود.
اواخر مهر ماه بود که نوه اش به مدرسه آمد. در کلاس چنان با خشم به من می نگریست که گاهی اوقات می ترسیدم. سعی کردم کاری به کارش نداشته باشم، چون می دانستم هر برخوردی کنم واکنش غیرقابل پیش بینی ای از خودش نشان خواهد داد. آن پیرمرد هم دیگر مدرسه نیامد و حتی پدر این دانش آموز هم دیگر خبری از درس فرزندش نمی گرفت. دو ماهی طول کشید تا آرام آرام این دانش آموز فهمید که باید برای گذشتن از سد من، همراه من شود. اولین تمرینی را که انجام داد و تحویلم داد، کلی تشویقش کردم.
کاملاً نامحسوس حواسم به او بود، وقتی پای تخته می آمد، حداقل می توانست کارهایی انجام دهد و با راهنمایی های من حل می کرد و نصف نمره را می گرفت. همینکه خودش هم احساس می کرد دارد کاری انجام می دهد و نتیجه می گیرد برایش ایجاد انگیزه می کرد. البته من هم در انتخاب سوالاتی که باید حل می کرد دقت می کردم تا ساده ترین سوالات نصیب او شود.
نوبت اول در برگه امتحانی شد هفت و با مستمری که تا حدی ارفاق کرده بودم توانست نمره قبولی بگیرد. وقتی فهمید ریاضی را قبول شده است باورش نمی شد. دیگر با اخم به من نگاه نمی کرد و حتی برای حل کاردرکلاس ها داوطلب می شد. این اتفاقات هم برای من جذاب بود و هم برای خودش. حتی گاهی اشتباهات بچه های دیگر را می گفت. خوشبختانه آن تغییر مورد نظر در او اتفاق افتاده بود.
امتحانات نهایی خرداد شروع شد، من مراقب جلسه بودم و تمامی امتحانات با صحت کامل برگزار شد. در امتحان ریاضی در برگه 9 شد و با مستمر حدود دوازده سیزده ای که گرفته بود، توانست در درس ریاضی در نوبت دوم هم قبول شود و این مرحله سخت را پشت سر بگذارد. سال بعد هم برای ادامه تحصیل به دبیرستان رفت و کج دار و مریز درسش را ادامه داد.
نمی دانم آیا آن پیرمرد هنوز هم از دست من ناراحت است؟ آیا هنوز فکر می کند من باید نمره می دادم و یا بهتر این شد که خود این دانش آموز تلاش کرد و نمره گرفت. شاید یک سال به سختی گذشت و شاید هم اصلاً آنچنان که باید و شاید ریاضی را یاد نگرفت، ولی یک چیز را فهمید، تلاش و کوشش برای رسیدن به مقصود، و چقدر این مهم است. خیلی دوست دارم باز هم او را ببینم و باز هم به من بگوید با نود و هشت درصد حرفهایت موافقم.
نود و هشت درصد حرف ها و کارهای ما معلمان معمولاً سالها بعد نتیجه می دهد. چه خوب باشد چه بد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عملیات غیرممکن
مطلبی دیگر از این انتشارات
تهران1
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیر