15. بی خوابی

روز اول مدرسه با تمام فراز و فرودهایش به پایان رسید.ساعت پنج بعد از ظهر که دیگر آسمان داشت به سرخی می گرایید ،آقای مدیر در حیاط مدرسه پسرانه را بست و به سمت خانه ی ایشان به راه افتادیم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که آقای مدیر دوباره برگشت و قفل بودن آن را مجدداً چک کرد.ظهر هم بعد از بستن در حیاط مدرسه دخترانه همین کار را انجام داده بود و همین مرا متعجب ساخته بود.

در راه ،سکوتی سنگین بین من و آقای مدیر حکم فرما بود، هنوز از دستم عصابنی بود ولی وقتی به چهره اش نگاه کردم ،مقدار بسیار کمی از اخم هایش کاسته شده بود و همین برایم تا حدی قوت قلب شد. هرچه می خواستم کمی در مورد رفتن بچه های سوم توضیح دهم ولی موقعیت اصلاً مناسب نبود و می ترسیدم دوباره بر عصبانیتش افزون شود.

واقعیت امر رویم نمی شد به خانه آقای مدیر بروم،احساس می کردم مزاحمشان هستم و دوست داشتم هرچه زودتر خانه ای بگیرم و مستقل شوم.ولی باز هم موقعیت فعلی هیچ جایی برای این صحبت نداشت.با همان سکوت سنگین به خانه رسیدیم و آقای مدیر مرا تا اتاقی که وسایلم آنجا بود و شب قبل هم همانجا خوابیده بودم مشایعت کرد.

تنها و خسته به پنجره کوچک انتهای اتاق خیره شدم و باز غروب بود که مرا با خود می برد.نمی دانم چه مدت در این وضعیت بودم که آقای مدیر با سینی چای وارد اتاق شد. چهره اش اصلاً با زمانی که آمدیم قابل مقایسه نبود،همان لبخند همیشگی را بر لب داشت .کنارم نشست و به پشتم زد و گفت روز اول چطور بود؟خوش گذشت؟

با نگاه خاصی گفتم،خوش گذشت!؟آنقدر مصائب و مشکلات و اتفاقات گوناگون بر سرم آمد که لحظه ای مهلت نداشتم خودم را جمع و جور کنم.صبح با آن همه فشار و عصر هم با آن همه اضطراب،واقعاً حالا که پیش شما هستم و می توانم صحبت کنم !شاهکار کرده ام.

خنده ای کرد و گفت ،اشکال ندارد از همین امروز کسب تجربه را شروع کردی و معلمی هم چیزی جز تجربه نیست،واقعاً راست می گفت ،دو سال در تربیت معلم چقدر درس خواندیم و واحد گذراندیم و حتی کارورزی رفتیم و تدریس های آزمایشی و نمایشی انجام دادیم ولی همین یک روز ،کاملاً با تمام آن دو سال برابری می کرد.

هوا که تاریک شد سفره شام را پهن کردند،آقای مدیر می گفت امروز خیلی خسته شدی ،زودتر شام را بخوریم تا بتوانی استراحت کاملی داشته باشی و برای فردا خودت را آماده کنی، بدان که فردا هم ،در هر دو شیفت کلاس داری.

شام بسیار لذیذی بود،کوکو سبزی که واقعاً طعم و مزه اش با آنچه قبلاً خورده بودم تفاوت اساسی داشت.سبزی هایش چنان معطر بودند که بوی آنها کل فضا را گرفته بود.گوچه فرنگی های به شدت قرمز و کمی ترش و همچنین خیارشورهای کاملاً موازی بریده شده ، در کنار سبز پر رنگ کوکو ها ،تصویری رنگارنگ ایجاد کرده بود که واقعاً زیبا و البته بسیار هم خوشمزه بود.از کودکی خیارشور بسیار دوست داشتم و اینجا هم دلی از عذا درآوردم،به طوری که متاسفانه چیزی برای آقای مدیر نماند.

با جمع شدن بساط شام بلافاصله بساط خواب گسترده شد.با احتساب اتفاقات امروز و اینکه کلی انرژی از من گرفته شده بود، حدس می زدم تا سرم را بر بالش بگذارم به خواب بروم و صبح علی الطلوع چشمانم را باز کنم.ولی هرچه چشمانم را بیشتر می بستم ،ذهنم بیشتر بیدار می شد.غوغایی در آن برپا بود ،از هر طرفش فریادی بر می خواست.نه توانی داشتم که ساکتشان کنم و نه آنها می گذاشتند تا دمی ساکت و آرام بمانم.

تمام اتفاقات روز از مقابل چشمانم با نظمی مثال زدنی رژه می رفتند.آنها که گذشتند نوبت به لشکر «چه کنم ها » رسید که چنان می آمدند که انگار پایانی ندارند.سوم دخترانه را چه کنم؟ فردا چه طور به کلاسشان بروم؟امروز که جز خرابکاری کار دیگری نکردم و فردا چه طور مقابلشان دوباره درس بدهم؟از آن بدتر سوم پسرانه را چه کنم؟ آنها که در همین روز اول حتی برای حرفم تره هم خرد نکردند فردا چه طور می خواهند مقابلم بنشینند و از من مطلب یاد بگیرند؟

شلوغی کلاس اول دخترانه را چه کنم؟حتی مجالی نمی دهند که حرف بزنم.ضعف ریاضی اول پسرانه را چه کنم ؟که حتی بعضی از آنها اعداد و ارزش مکانی را نمی دانند.آنقدر این چه کنم ها بر ذهنم گذشت که کلافه شدم و نشستم.شاید در حالت نشسته کمتر به سراغم آیند.

طرح خوبی بود ،ذهنم تا حدی آرام گرفتم ولی این بار بدنم بود که به خروش درآمده بود،پاهایم زق زق می کرد و بدنم بسیار خسته بود. همچون وزنه برداری شده بودم که تمام قوایش را برای بلند کردن وزنه به کار برده بود و حالا دیگر چیزی از توانش برایش باقی نمانده بود.

ساعت به یک بامداد رسیده بود و من همچنان بیدار بودم ،هیچ چیز سرجایش نبود، می خواستم چشمانم را ببندم و دراز بکشم ،افکار متشتت نمی گذاشت. می نشستم و چشمانم را باز می گذاشتم، خستگی و کوفتگی اعضای بدنم رهایم نمی کرد و همین کلافه ام کرده بود ،بلند شدم و چند قدمی در اتاق راه رفتم تا همه چیز شاید به قدر ارزنی کم گردد، ولی چه فایده که بدتر شد.

نمی دانم این احساس تشنگی از کجا به سراغم آمد ، ناگهانی و بسیار هم قوی بود، در این بین که می خواستم با ذهن و بدنم کنار بیایم که مرا چند لحظه ای آسوده بگذارند این حس عطش همه چیز را خراب کرد.باورش برایم سخت بود که این قدر تشنگی بر من فشار آورد!تقریباً همه چیز از یادم برفت و در به در به دنبال چند قطره آب بودم.ولی افسوس که در اتاق هیچ آبی نبود.

در آن تاریکی که فقط نور ضعیف مهتاب از گوشه پنجره به زحمت به کنج اتاق می تابید،ناگه خود را میان بیابانی لم یزرع تصور کردم که از هر سو تا ابد کران داشت.ریگزاری پر از تل های شن که حتی یک کاروان هم در طول عمر خود ندیده بود.مگر می شود در این گستره عظیم تاریک باشی و خوف نکنی،بدنم شروع به لرزیدن کرد و با چشمانم به دنبال کورسوی امید می گشتم تا بتواند مرا از این مهلکه نجات بخشد.

نمی دانم چه مدت در آن شرایط سخت بودم ،کاملاً خشکی لبانم را و کم شدن ذره ذره از همان اندک آبی که در بدنم بود را حس می کردم، آنجا بود که دانستم همه این بلاها از همان خیارشورهای ملیح سر سفره شام بود. در تاریکی غوطه می خوردم که چشمانم به بازتاب خفیف نور ماه در آنطرف اتاق افتاد.حتم داشتم که آبی است که اینچنین زیبا پرتو نور باریک ماه را در خود جای داده است.به سویش دویدم تا این دُر گرانبها را به دست آورم و بر این شرایط مخوف فایق آیم ،ولی چه سود که سینی استیلی بود که مادر در وسایلم گذاشته بود.

دیشب را که به سختی گذراندم و امشب هم که اصلاً نمی توانم بخوابم ،خدا به خیر کند فردا و شب های دیگر را،یک چه کنم دیگر برآن خیل چه کنم هایم افزوده شد.واقعاً مستاصل مانده بودم که تاصبح و زمان بیدار شدن خانواده آقای مدیر چگونه تحمل کنم.نه رویش را داشتم در این تاریکی بیرون روم و نه تحمل این تشنگی برایم مقدور بود ، باورش برای خودم هم سخت بود که این اینقدر در عذاب باشم.

یک چشمم باز و یک چشمم بسته بود که شبهی را مقابلم دیدم، هرچه دقت کردم نفهمیدم چیست و همین باعث شد بترسم.فقط احساس کردم دارد مرا تکان می دهدو اصواتی نا مفهوم هم از خودش ساطع می کند.لحظه ای پنداشتم که مرده ام و این آقا هم دارد تلقین بر سرم می خواند.از خوف و هراس ناگهان به خود آمدم و آن موقع دانستم که پسر آقای مدیر است و آمده است مرا بیدار کند.

چنان به کناری نهادمش که از ترس قبض روح شد و دوان به سمت شیر آبی که در حیاط بود رفتم.چقدر آب نوشیدم نمی دانم ولی هرچه بود دیگر نتوانستم صبحانه بخورم و وضع و حالم هم طوری بود که آقای مدیر هم متوجه شد و رو به من کرد و گفت شب گذشته چه بر سرت آمده که اینقدر پریشان هستی؟چشمانت کاسه خون است و انگار هیچ نخوابیده ای؟می خواستم جوابی دهم ولی ذهنم که دیشب آن قدر مرا آزار داد اصلاً یاری نکرد و به گوشه ای خزید.

ساعت شش صبح بود و مدیر به من اجازه داد ،حداقل تا ساعت هفت کمی بخوابم و اگر همین یک ساعت نبود قطع به یقین در روز دوم ،کاری دست خودم می دادم.

معلم روستا