دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
همکاران
همان یک ساعت خوابیدن اندک انرژی ای به من داد تا بتوانم خودم را برای رفتن به کلاس آماده کنم. خدا را شکر زنگ اول ،کلاس دوم بودم و همین باعث شد با آرامش بیشتری وارد کلاس شوم. درس را جلسه قبل داده بودم و حالا نوبت بررسی تمرین و حل آن بود. وقتی تمارین همه را بررسی کردم حداقل یک نکته مثبت مشاهده کردم و دل به آن بستم.همه نوشته بودند ،منظم و مرتب.
زنگ تفریح وقتی وارد دفتر شدم صحنه ای بسیار عجیب دیدم. حدود شش هفت نفر دور میز آقای مدیر جمع شده بودند و داشتند با صدای نسبتاً بلند حرف می زدند،حدس زدم همکاران هستند ،به همین خاطر با لبخندی سلام کردم،به خاطر اینکه صدایشان بلند بود و همچنین پشت شان به من بود هیچ کدام نشنیدند و به تبع آن هیچ جوابی هم به من ندادند.
آرام روی همان صندلی کنار در نشستم و فقط نظاره گر آنها بودم.صدای یکی از آنها که کمی هم عصبانی شده بود، به وضوح شنیده می شد.به آقای مدیر می گفت :این جوجه ماشینی که اول برنامه اش را ریخته ای کی هست؟ که اینقدر بر ما ارجحیت داشته،ما که حدود چهار سال است دبیر شما هستیم اینگونه برای برنامه با ما همکاری نمی کنی.متوجه شدم که منظورش من هستم و به همین خاطر کمی خودم را جمع و جور کردم .هرچه سعی کردم پاسخ آقای مدیر را نیز بشنوم به خاطر سروصدا نشد و خودم را با دفتر نمره مشغول کردم.
چند لحظه ای از این موضوع نگذشته بود که دفتر ناگهان ساکت شد ،همین سکوت مرا متعجب ساخت و وقتی نگاهم به سمت میز مدیر برگشت، با نگاه هایی تا حدی اخم آلود مواجه شدم،همه فقط داشتند نگاهم می کردند و من هم با هر زحمتی بود بلند شدم و در آن فضای سنگین سلامی کردم،عده ای جواب سلامم را دادند ولی تعدادی فقط سر تکان دادند،مخصوصاً همانی که کمی هم عصبانی بود.
چنان نگاهم می کردند که آرام آرام خوف برداشتم.به خدا در این دو روز از این همه وقایعی که مرا این همه تحت فشار قرار داده بود خسته شده بودم، نه حال خوبی داشتم و نه توانی که دوباره تحت فشار قرار بگیرم.خودم را آماده کردم که برای اولین بار هم که شده در مقابل این نگاه ها مقاومت کنم.به همین خاطر بلند شدم و با صدای رسا خودم را معرفی کردم.
همان آقای تا حدی عصبانی جلو آمد و گفت :به به چه دبیر ریاضی تر و تازه ای فرستاده اند ،هنوز بوی نویی می دهی، نیامده خودت را خوب به مدیر نشان داده ای که برنامه مدرسه را از شما شروع کرده به نوشتن.یک کم هم به ما یاد بده که چطور این کار را انجام داده ای؟
از حرف هایش هیچ نفهمیدم ،اصلاً نمی دانستم جدی می گفت یا شوخی،چون بعضی ها لبخند به لب داشتند و عده ای هم در گوش هم پچ پچ می کردند.ولی فکر کنم مقداری طعنه به من زد،خواستم جواب بدهم ولی هرچه تقلا کردم چیزی به ذهنم نرسید.مگر من چگونه رفتار کرده ام که این آقای همکار اینگونه با من صحبت می کند؟ ضمناً دیروز که آقای مدیر بر سرم داد کشیده بود و کلی هم از دستم عصبانی بود.
تازه داشتم از ترکش های این انفجار اول خلاص می شدم که نفر دوم آمد و پشتم زد و گفت ،خوب اهل کجایی و از کجایی می آیی؟گفتم از گرگان می آیم،تا همین را گفتم یکی از بین آنها شروع کرد محلی با من حرف زدن که باز هم متاسفانه هیچ نفهمیدم.توضیح دادم که من در اصل زاده ی تهران هستم و به خاطر کار پدر به گرگان آمده ایم.
این را که گفتم همان آقای نسبتاً عصبانی رو به من کرد و گفت :بچه تهرانی که اینطور قاب مدیر را زده ای ،داداش اینجا وامنان است و حدود ششصد هفتصد کیلومتر با تهران فاصله دارد،اینجا ما تعیین می کنیم چه کسی چه روزهایی را بگیرد ،حالا مثل بچه ی آدم می روم و دوشنبه ات را خالی می کنی تا برنامه من جور شود.
فرصت نکردم تا در جوابش بگویم که فقط از تهران نامی در شناسنامه به یدک می کشم و اصلاً احساسی به عنوان شهر زادگاه یا موطن به آن ندارم، حتی تا حدی هم تحملش برایم سخت است.از همان کودکی که به گرگان آمده ام این تناقض همواره با من بوده است، که من گرگانی هستم یا تهرانی!
در این بین یکی از همکاران با لبخند به سمت من آمد و با من دست داد و این اولین ارتباط من با همکارانم بود که حس خوبی به من داد. به پشتم زد و گفت این دوست عزیزمان را بیشتر از این اذیت نکنید،شما هم مثل او روزی اولین روز کاری تان بوده و مانند او تازه کار بوده اید،روا نیست که هرچه می خواهیم به او بگوییم.
خدا خیرش دهد که مرا از آن فشار سهمگین نجات داد و باعث شد با تک تک آنها خوش و بشی داشته باشم، حتی آن همکار عصبانی هم محکم دستم را فشرد و گفت نگران نباش این صحبت ها برای جور شدن برنامه مدرسه سالی یک بار است و دیگر از این مشاجرات نمی بینی.من هم لبخندی زدم و گوشه ای نشستم.
وقتی جو تلطیف شد یکی از همکاران رو به من کرد و گفت :می دانی اصلاً به قیافه ات دبیر ریاضی نمی خورد،جا خوردم و پیش خودم فکر کردم مگر دبیر هر درس باید قیافه ای مانند آن درس داشته باشد، مثلاً قیافه دبیر فارسی چگونه باید باشد؟حتماً باید شبیه حافظ یا سعدی باشد.دبیر تاریخ چه شکلی است؟شبیه هرودوت یا طبری! و.... ، من که دبیر ریاضی ام چه شمایلی باید داشته باشم؟هنوز در بهت این سوال بودم که خودش جوابم را داد، گفت با این ریش و سبیل و تیپ حزب الله ای که تو داری بیشتر به دبیر دینی قرآن می مانی تا ریاضی و همین باعث شد همه غرق خنده شوند.البته خودم هم لبخندی زدم به خاطر این قیاس همکار عزیز
آنقدر درگیر این بحث ها شده بودیم که حتی آقای مدیر هم از کلاس ها غافل شده بود. ناگهان از پشت میزش بلند شد و گفت یک ربعی از زنگ کلاس گذشته و ما هنوز در دفتریم. سریع زنگ را زد و به کلاس رفتیم.فقط وقتی داشتم از در بیرون می رفتم یکی دیگر از همکاران با همان لبخند ملیحش پرسید ،کی آش را می خوریم؟ و من هم فقط نگاهش کردم و به کلاس رفتم.
هنوز در حال و هوای دفتر و همکاران بودم که ناگهان خودم را در کلاس سوم دیدم.فکر می کردم که به خاطر اتفاقات دیروز کلاس بسیار سخت و نفس گیری خواهم داشت ولی خدا را شکر اصلاً اینگونه نبود و دانش آموزان چنان رفتار کردند که انگار دیروز هیچ اتفاقی نیفتاده است.تمرین ها به غایت منظم حل شده بود و پای تخته هم نسبتاً خوب حل می کردند.واقعاً معرفتشان بالا بود و هیچ چیزی از روز قبل به رویم نیاوردند.
موقع خداحافظی از آن همه همکار ،فقط یک نفر در مدرسه مانده بود و او هم مرا به خانه خودش دعوت کرد،خوشحال شدم و خواستم بپذیرم که باز آقای مدیر نگذاشت و گفت.امشب هم مهمان ماست ولی همین امروز برایش یک خانه پیدا می کنم.اولش ناراحت شدم ولی وقتی خبر خانه دار شدنم را شنیدم در پوست خود نمی گنجیدم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ثبت نام
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهای تنهای تنها