هم اتاقی

اولین صبحی بود که تنها بیدار شدم و خودم به سمت مدرسه به راه افتادم.برای رفتن به مدرسه دخترانه که در بالای روستا قرار داشت، باز از همان کوچه زرگران و آن شیب مهیبش گذشتم.هوا آنقدر خوب بود که دوست داشتم بیشتر در مسیر باشم و از دیدن مناظر زیبا و بدیع طبیعت که هرچه بالاتر می رفتم زیباتر می شد، بیشتر لذت ببرم.

زنگ تفریح دوم بود که وقتی وارد دفتر شدم از تعجب خشکم زد،دیدن حسین در مدرسه چنان مرا ذوق زده کرد که بلافاصله در آغوش گرفتمش.دیدن یکی از دوستان تربیت معلم آن هم اینجا برای من حکم معجزه را داشت.نزدیک بود اشکم جاری شود ولی با هر زحمتی بود جلوی خودم را گرفتم . حسین دبیر علوم تجربی بود و دو سال در تربیت معلم با هم بودیم.

آنقدر شور و شعف داشتم که هم حسین و هم دیگر همکاران مرا به آرامش دعوت کردند ،ولی آنها نمی دانستند که حسین برایم در اینجا که تنها و بی کس هستم همچون لشکری است که می توانم به او دلگرم باشم.اصلاً دوست نداشتم از کنارش جدا شوم ،حتی وقتی می خواستم به کلاس بروم آنقدر صبر کردم تا همراه او از دفتر خارج شدم.

وقتی مدرسه تعطیل شد ،حسین را به همراه خود بردم و به او پیشنهاد کردم تا با من هم اتاق شود.نگاهی به من کرد و گفت :مگر خانه هم داری؟ لبخندی زدم و با سر تایید کردم ولی درونم پر از آشوب و نگرانی بود که آیا آقا نعمت قبول می کند حسین با من هم اتاق شود یا خیر؟سعی کردم به روی خودم نیاورم و به سمت خانه به راه افتادیم.

تا وارد حیاط شدیم مادر که در حال شستن ظرف ها در کنار حوض بود ،ما را دید و با لبخندی گفت: خدا را شکر که رفیق پیدا کردی،تنهایی خیلی سخته،دونفری خیلی بهتره.تا خواستم موضوع را با مادر در میان بگذارم با سرش تایید کرد و همین شد که من و حسین شدیم هم اتاق .

حسین در تربیت معلم فردی بسیار فعال بود و در بیشتر مسابقات علمی و فرهنگی و حتی ورزشی هم جزو نفرات اول بود،درسش هم خیلی خوب بود و همیشه جزو افراد برتر کلاسشان بود.ضمناً از نظر شخصیتی خیلی منظم و با آداب بود،لباسش همیشه آراسته و به قول معروف اتوی شلوارش هندوانه را قاچ می کرد.به نظم و انضباط در بین دانشجویان شهره بود.

حسین اهل همین آزادشهر بود و اصالتش هم بر می گشت به یکی از روستاهای همین شهر ولی از همان دوران کودکی ساکن شهر بود. ارتباطش با روستا و تجربیاتش از زندگی در روستا برای من که هیچ نمی دانستم بسیار مفید بود.واقعاً اگر حسین نبود مدتها طول می کشید تا بتوانم خودم را با این شرایط سخت سازگار کنم.

همینکه با هم وارد اتاق شدیم به گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت چرا ظرف های کثیف اینجاست ؟مگر دیشب آنها را نشسته ای؟گفتم حالا باشد عصر می شویم، کیفش را زمین گذاشت و سینی را به پایین برد تا بشوید و من فقط مات و مبهوت نظاره گر بودم.وقتی بازگشت ،رو به من کرد و گفت :اصل زندگی ،پاکیزگی است و بیشتر باید حواست به این موضوع باشد.با سر تایید کردم و همانجا دانستم که حسین نیامده ،شد رئیس اتاق.

حسین خیلی منظم و مقرراتی بود. همه کارهایش باید به موقع انجام می شد.اتاق باید بسیار منظم و پاکیزه می بود و هر چیزی سر جای خودش قرار می گرفت.زمان صبحانه و ناهار و شام کاملاً مشخص و از همه مهم تر زمان خواب .اوایل تحمل این شرایط کمی سخت بود ،من بی نظم نبودم ولی نظم حسین خیلی شدید بود.در هر صورت با هم کنار آمدیم ،البته بهتر است بگویم من کنار آمدم و روال تا حدی عادی شد.

ناهار چهارتا تخم مرغ را نیمرو کردیم و با نان تازه ای که مادر پخته بود خوردیم.بعد از اتمام ناهار من شروع کردم به جمع کردن سفره و حسین هم رفت سر کیفش و مسواک و نخ دندان را برداشت و رفت پایین کنار شیر آب.وقتی برگشت به طعنه به او گفتم آقا جان مسواک را زمان خواب می زنند، نه حالا.لبخندی زد و آماده شد برای رفتن به مدرسه .سکوتش معنی دار بود و بعدها دانستم که مسواک و نخ دندان ملزوماتی هستند که هیچ گاه از حسین جدا نمی شوند.

بعد از ظهر در مدرسه پسرانه هم خدا را شکر همه چیز به خوبی و خوشی گذشت .حسین چنان با قدرت شروع کرد که من هم تا حدی جا خوردم،از همان روز اول جدی بود و کارش هم بسیار منظم.همان ابتدا از بچه ها آزمون ورودی گرفت تا بداند سطح کلاس کجاست و همین کل بچه ها را بهت زده کرده بود.من هم وقتی او را در این هیبت دیدم سعی کردم که من هم کارم نظم بیشتری داشته باشد.

شام را قرار شد من درست کنم. تنها ماده اولیه که در خانه بود سیب زمینی بود و تخم مرغ ،با توجه به تجربه شب گذشته این بار تصمیم گرفتم کتلت سیب زمینی درست کنم.پیش خودم فکر کردم که هرچه باشد کار با سیب زمینی آب پز راحت تر از خام است! سیب زمینی آپ پز شده را با یک عدد لیوان در ظرف له کردم، کمی که گذشت نمی دانم چرا مثل آدامس کش می آمدند. نمک و تخم مرغ را اضافه کردم و خوب به هم زدم.

یک مقدار برداشتم تا خواستم آن را مانند کتلت های مادرم به شکل دایره یا بیضی درآورم،چنان به دستانم چسبیدند که حتی از هم جدا کردن دستانم کار سختی شده بود.کمی فکر کردم و یادم آمد که دیده بودم مادرم همیشه دستش را کمی خیس می کرد.با همان دستان به کنار حوض رفتم و دستم را شستم و کاسه ای را پر از آب کردم .

این بار دستانم را خیس کردم و نچسبید و پیش خودم گفتم که چقدر خوب بلد شدم ،یکی را با دستم به شکل یک بیضی درآوردم در این کار دقت زیادی به کار بردم تا همه جایش یک نواخت شود، سپس با دقت و کمی ترس آن را در تابه ای که روغنش کاملاً داغ شده بود انداختم.چند تا دیگر هم درست کردم و منظم در تابه گذاشتم..زمانی که کتلت ها در حال سرخ شدن بودند با افتخار به حسین گفتم :ببین ریاضی چه می کنه؟همه با هم همنهشت هستند.

حسین خندید و گفت:اگر توانستی آنها را برگردانی بعدش پز بده.به سراغ اولین کتلت رفتم و خواستم آن را برگردانم،چنان چسبیده بود که اگر تابه را هم برعکس می کردم نمی افتاد،به سراغ دومی رفتم ،از اولی محکمتر چسبیده بود.نمی دانم اینها سیب زمینی بودند یا چسب دوقلو

حسین با خنده معنی داری آمد و همه را به هم زد و در نهایت شام پوره سیب زمینی خوردیم. از آن روز قرار شد که پخت و پز با حسین باشد و شست و شو با من.اوایلش خوب بود ولی آنقدر حسین به ظرف های شسته شده ایراد گرفت که مجبور شدم هرجوری شده آشپزی کنم. و در این زمینه استعدادم شکوفا شد و برای خودم آشپزی قابل شدم.

معلم روستا