سازماندهی

از همان روزهای آخر تربیت معلم خبر نبود ردیف استخدامی کمی نگران مان کرده بود.دوستانمان که سال قبل فارغ التحصیل شده بودند هنوز ردیف حقوقی برایشان نیامده بود و استخدام نشده بودند و ممکن بود ما هم چند سالی پشت خط بمانیم و این یعنی بلاتکلیفی و شاید هم سربازی که هر دو بسی صعب و دشوار است.

تیر و مرداد را با دلواپسی گذراندم و شهریور سرنوشت ساز از راه رسید. یکی از بچه ها تلفنی خبرم کرد که در تاریخ 5 شهریور باید فارغ التحصیلان شرق استان به مرکز تربیت معلم بروند تا محل خدمتشان مشخص شود. البته این بار باید به تربیت معلمی که در شهر خودمان بود می رفتیم.

صبح ساعت 8 در مرکز بودم که خیلی از بچه های سال قبل و حتی سال قبل تر را دیدم و همین اضطراب عجیبی در من به وجود آورد.لیست اسامی را پشت شیشه نصب کرده بودند .رشته ریاضی را پیدا کردم و هرچه می گشتم اسمم نبود و این یعنی خبری نیست و باید معطل بمانم تا سال بعد و شاید هم سالهای بعد.

در کمال ناامیدی وقتی می خواستم بروم اتفاقی چشمم به لیست روی در کناری افتاد و اسم یکی از بچه های خودمان را دیدم.کمی که بیشتر دقت کردم ،ادامه لیست رشته ریاضی بود. ابتدا خوشحال شدم ولی این موضوع فقط چند ثانیه دوام داشت.در لیست بلند و بالای رشته ریاضی که در دو صفحه بود ،آخرین نفر جایگاه من بود. آهی کشیدم و روی نیمکت کنار دیوار نشستم و در افق محو شدم.

دو ساعتی که بیرون اتاق محل سازماندهی نشسته بودم بدترین اوقاتی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم.همان اوایل فهمیدم که شهری که در آن ساکن هستم با گرفتن شش نفر نیرو پر شده.شهرهای هم جوار هم به ترتیب پر می شدند و دیگر جایی نمی ماند تا انتخابش کنم،و این احتمال پشت خط ماندن را زیاد می کرد.

آخرین نفر وارد اتاق شدم .مسئول مربوطه که به راحتی می شد آثار خستگی را در چهره اش دید نگاهی به من انداخت و بدون هیچگونه مقدمه ای گفت سه تا جای خالی داریم .کدامش را انتخاب می کنی؟همین جمله چنان شور و شعفی در من ایجاد کرد که در آنی همه ی ناامیدی هایم به امید بدل شد ولی وقتی نام مکان ها را خواندم با همان سرعت که به اوج رفته بودم به حضیض آمدم.شهر اول حدود 150کیلومتر با شهر ما فاصله داشت و از محروم ترین مناطق استان بود و شهر دوم حدود 200کیلومتر فاصله داشت و منطقه مرزی محسوب می شد.شنیده بودم که در قدیم آنجا تبعیدگاه بوده .شهر سوم را فقط اسمش را شنیده بودم و اصلاً نمی دانستم کجا هست.

مات و مبهوت فقط برگه ای که مقابل بود را نگاه می کردم و اصلاً نمی توانستم حرکت کنم.مدتی گذشت و مسئول مربوطه که مکث طولانی من کلافه اش کرده بود صدایم کرد و گفت اگر می خواهی انصراف بدهی زودتر بگو ولی بدان برای سال بعد هیچ چیز مشخص نیست و حتی ممکن است استخدامی کلاً برچیده شود. وحشت تمام وجودم را فراگرفت.باز در سکوت غرق بودم ولی وقتی دیدم آقای مسئول با خشم به سویم می آید ، فقط از او پرسیدم شهر سوم تا شهر ما چقدر فاصله دارد.با اخم گفت حدود هفتاد کیلومتر .پیش خودم فکر کردم هفتاد تا بهتر از صدوپنجاه و دویست کیلومتر است.

ولی هنوز قدرت تصمیم گیری را پیدا نکرده بودم، پیش خودم فکر می کردم احتمال دارد نبودن استخدام برای سال بعد ترفندی باشد که این آقای مسئول برای پرکردن مناطق محروم به کار می برد.در خودم بودم که این بار بر سرم بانگ زد ، نگاهی معصومانه به چشمانش انداختم و به آرامی گفتم سی سال معلمی دور از خانه در این تصمیم خوابیده است بگذارید کمی فکر کنم.

با عصبانیت بلند شد و غرغر کنان سمت فلاسک چای رفت.در همین حین نگاهم به نقشه استان روی دیوار کناری افتاد ،سریع خودم را به مقابلش رساندم. شهر سوم درست در مسیر جاده اصلی بود و همین کمی خاطرم را جمع کرد.

توکل به خدا کردم و آقای مسئول را صدا کردم و همان شهر سوم را انتخاب کرد و نامم در آخرین قسمت لیستی که در مقابلم بود ثبت شد و نام شهر انتخابی ام هم مقابلش حک شد. «آزادشهر»

معلم روستا