دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
تا خانه
صبح به همراه همکاران که حالا دیگر دوستان جدیدم بودند،به راه افتادیم. مدرسه کاشیدار کمی پایین تر از همانجایی بود که دیشب در ان شرایط بسیار سخت و هولناک منتظر ماشین بودم.از آنها خداحافظی گرمی کردم و به وامنان دعوتشان کردم تا شبی را هم آنجا در کنار هم باشیم.
کنار خانه ای کاملاً گلی و تا حدی مخروبه که بعدها فهمیدم خانه « کل ممد» است دو تا مینی بوس که یکی آبی و دیگری هم سفید با خطوطی آبی بود ایستاده بودند.گام هایم را بلندتر و سریع تر کردم تا دیگر از این مینی بوس ها جا نمانم و با اولین ماشین خیلی زود به آزادشهر بروم.
از ساعت هفت و نیم تا حدود ساعت هشت صبح ،مینی بوس با آن همه مسافر هنوز حرکت نکرده بود ، آقای راننده حتی ماشین را روشن هم نکرده بود و اقدامی هم برای آن نمی کرد.مانده بودم حالا که پر است و باقی هم با مینی بوس بعدی می توانند بیایند چرا حرکت نمی کند.وقتی بعد از حدود یک ساعت معطلی به راه افتاد تازه معنی پر بودن را فهمیدم.شانس آورده بودم که جایی برای نشستن پیدا کرده بودم.تقریباً برابر افرادی که نشسته بودند ،باقی مسافران در راهرو کیپ هم سرپا ایستاده بودند.
فکر نمی کنم سرعت سیر ما در این جاده خاکی بیشتر از چهل و پنج کیلومتر بر ساعت باشد.نیروی گریز از مرکزی که سر هر پیچ بر من وارد می شد آنقدر زیاد بود که بر اصول فیزیک هم شک کردم. با این سرعت کم چرا اینقدر این نیرو زیاد است ؟ همه ی اینها یک طرف هوای داخل مینی بوس داستانی دگر برای خود داشت.
همه جای ماشین را که نگاه می کردی روزنه ای بود و از همان جا گرد و غبار مستقیم وارد ماشین می شد.هوای داخل مینی بوس کاملاً شبیه قهوه خانه هایی بود که در فیلم ها دیده بودم که از دود جایی را نمی شد دید.آرام آرام ورود این غبار را به بینی ام احساس کردم و شروع کرده به سرفه و عطسه کردن.پیرمردی که کنارم نشسته بود پرسید چه شده پسرم؟گفتم گرد و خاک وارد حلقم شده.نگاهی به من انداخت و گفت بیا جای من بنشین اینجا چون سایه است گرد و خاک ندارد ،تو در آفتاب هستی و آنجا پر گرد خاک است.در آن شرایط و اوضاع فقط نگاهش کردم!
در همین حین دیدم چیزی از همان جلو دارد بین مسافران دست به دست می شود.وقتی به من رسید دیدم بسته کیسه فریزر است.به یاد ماشین شاهرود در آن روزی افتادم که آمده بودم تا موقعیت وامنان را بدانم.ولی این بار کمی نگران شدم چون تعداد مسافران خیلی بیشتر و به تبع آن موارد خاص هم بیشتر است.واقعاً حس بویایی که همیشه به تیز بودنش فخر می فروختم اینجا باعث مشکلات عدیده ای برایم می شد.چون همان پیچ بعدی پیرمرد کنار دستی ام حالش منقلب شد.
یک ساعتی که در راه بودیم فقط به این فکر می کردم که چند روز و چند سال باید اینگونه رفت آمد کنم؟آیا روزی را خواهم دید که اینجا هم آسفالت شده باشد و بتوان با اتوبوسی تمیز رفت و آمد کرد. غرق در افکار بی سرو ته ام بودم که صدای پیرمرد مرا به خود آورد.ابتدا ترسیدم ،حدس زدم شاید باز هم می خواهد منقلب شود، ولی نه ، فقط اشاره کرد که پیاده شو.اطراف را که نگاه کردم بیابان برهوت بود و اصلاً بک خانه هم نبود، اینجا که شهر نیست پس چرا پیاده شویم.
وقتی پیاده شدم چشمم به چشمه ای افتاد که در کنارش تک درختی بود. آنقدر منظره زیبایی بود که چند لحظه ای همه چیز را فراموش کردم و محو منظره شدم.ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم همه مسافران مینی بوس در حال تکاندن خود هستند و سپس آبی به سر و صورت خود می زنند. من هم کار های آنها را تقلید کرد و وقتی با آن آب خنک دست و رویم را شستم چنان به حال آمدم که تمام مشکلات تا آن لحظه را فراموش کردم.
این چشمه مکان غبار روبی مسافرانی بود که از روستا به سمت شهر می رفتند ،برایم خیلی جالب بود که در نیمه راه همه پیاده شدند و تمام مراسم را تمام و کمال انجام دادند. چند کیلومتر بعد به جاده آسفالت رسیدیم و سرعت سیر ما افزایش یافت ،البته این افزایش فکر کنم تا حد هفتاد کیلومتر بر ساعت بود.پیچ های جاده خیلی تند بود و همین باعث می شد فشار بیشتری از نیروی گریز مرکز را تحمل کنم.ولی تحمل انقلابات مسافران در این پیچ های تند بسیار دشوارتر بود.
وقتی به شهر رسیدیم ساعت شده بود یازده .حساب کردم من ساعت هفت و نیم سوار مینی بوس شده بودم و سه ساعت و نیم طول کشید تا به شهر برسم. هفتاد تومان کرایه را دادم و پیاده شدم.درست بود که کنار چشمه خودم را تکانده بودم ولی اوضاع نابسامان ظاهری ام را می شد از نگاه رهگذران فهمید. وقتی به میدان مرکزی شهر رسیدم ، دیدم در مسجد جامع باز است.به قسمت وضوخانه اش رفتم و وقتی قیافه ام را در آینه دیدم نمی دانستم بخندم یا بگریم.
به ایستگاه مینی بوس هایی رفتم که به برای گرگان سرویس داشت. برعکس صبح اینجا هیچکس نبود و من اولین مسافری بودم که سوار شدم.کارم شده بود شمردن صندلی های خالی ،هوای تا حدی گرم و وضعیت من همه دست به دست هم داده بودند که اعصابم کاملاً در حد خاک شیر باشد.ساعت دوازده ظهر مینی بوس به سمت گرگان به راه افتاد .
خدا را شکر این جاده دیگر مستقیم بود و پیش خودم گفتم با این همه بلایی که سرم آمده حداقل اینجا کمی راحت باشم. ولی بعد از حدود بیست کیلومتر ماجرای این مینی بوس هم شروع شد .هر چند کیلومتر به چند کیلومتر توقف می کرد و مسافر سوار پیاده می کرد.صد رحمت به اتوبوس واحد.
وقتی رسیدم خانه ساعت 2 بود .مادرم تا اوضاعم را دید بعد از چاق سلامتی و گریه و . . . ، محترمانه مرا به سمت حمام هدایت کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرهای سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
مختلط
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحری