خیلی دور خیلی نزدیک

یکی از نکات فرهنگی که همین ابتدا کارم در روستا توجهم را به خودش جلب کرد،سلام کردن اهالی بود.امکان نداشت از کنارت بگذرند و سلامی نکنند.تقریباً که نه ،تحقیقاً همه سلام می کردند و همین برایم بسیار جالب بود.چقدر خوب که همه به هم سلام می کنند و این انرژِی مثبت را به اشتراک می گذارند.

مدتی طول کشید تا ما هم بتوانیم در سلام کردن قبل از سلام آنها تبحر پیدا کنیم.تعیین فاصله در زمان سلام کردن بسیار مهم بود، اگر فاصله زیاد بود و سلام می کردی اتفاقی رخ نمی داد و اگر این فاصله نزدیک می شد فرصت نمی کردی و سلام را نثارت می کردند.تعیین فاصله برایم بسیار مشکل بود ولی هرچه بود با سعی و تلاش وافر آن را آموختم.

وقتی توانستم در سلام کردن پیش دستی کنم ،جواب سلام های این روستاییان بسیار پر انرژی تر از سلام هایشان بود.همیشه با لبخند جواب گرمی به سلام می دادند. اگر پیرمرد بود امکان نداشت پشت بند جواب سلام دعایت هم نکنند.بیشتر دعایشان این بود: خیر از جوانیت ببینی،پیرشی الهی و....

نکته دیگر در مورد سلام کردن درون خانه ها بود و این را در همان چند روزی که در خانه آقای مدیر مهمان بودم فهمیدم. ما معمولاً در همان اولین باری که وارد اتاق می شویم سلام و احوال پرسی می کنیم ولی در اینجا هر باری که از در وارد می شوند سلام می کنند و چقدر این خوب است.نشان از فرهنگ بالای این مردمان می رساند که همواره به دنبال سلام و سلامتی هستند.

آقا نعمت یا مادر یا صغری هر وقت با ما کاری داشتند ، همیشه اولین کلام سلام بود .حتی یک بار به آقا نعمت که چندین بار به اتاق ما آمده بود و هر بار هم سلامی کرده بود ،گفتیم که به خدا ما شرمنده می شویم که اینقدر شما سلام می دهید.همان یک بار برای ما کفایت است. چشمی گفت و بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که باز صدای در آمد و آقا نعمت وارد شد و همان ابتدا سلام گفت و در ادامه ما را به چای دعوت کرد.به حسین گفت این بزرگواران به این سلام های زیبا خو گرفته اند،بگذار ما هم به این خوی پسندیده اقتدا کنیم.

اینجا همه از احوال هم خبر دارند و به فکر کمک به هم هستند و واقعاً سلامشان سلامتی می آورد. اینجا به معنی واقعی سلام می کنند و همه این عادت پسندیده را دارند.اینجا سلام ها هیچ طمعی پشتش نیست ،اینجا سلام ها همچون برگ های سبز درختان با طراوت و تازه هستند.این رسم پیر و جوان و زن و مرد نمی شناخت و درگذر از کوچه های روستا صوت سلام بود که به وفور شنیده می شد و فضا را پر می کرد.

سلام کردن ها در کوچه ها یا در خانه به صورت تکی بود و به قول حسین تک تیرانداز بودند ولی وقتی وارد حیاط مدرسه می شدیم کاملاً حالت رگباری به خود می گرفت. هنگام ورود به مدرسه کاملاً آماج سلام های سریع بچه ها بودیم،آنقدر هم دقیق شلیک می کردند که همه به ما اصابت می کرد .و ما هم از این گلوله باران خوشحال بودیم. ای کاش همیشه در نقطه وسط هدف اینگونه شلیک ها باشیم که فقط انرژی و زندگی و صمیمیت نصیب ما می کند.

بعد از یک هفته پر تلاطم در وامنان ،استراحت و در کنار خانواده بودن واقعاً معنی اصلی خودش را می داد.خانواده بزرگترین و اصیل ترین گنجینه ای است که هرکسی باید قدر آن را بداند ،وقتی از آن دور هستی می فهمی چه دُر گران بهایی است.

پنجشنبه صبح حدود ساعت ده به طور خودجوش از مادر پرسیدم چه چیزهایی برای خانه نیاز دارد تا به بیرون بروم و آنها را از بازار نعلبندان تهیه کنم.از کودکی این بازار را خیلی دوست داشتم.بسیار رنگارنگ بود و پر تکاپو ،به راحتی می شد زنده بودن آن را حس کرد.نعلبندان نمادی است از زندگی و پویایی شهر گرگان.

تصمیم گرفت از خانه تا نعلبندان را پیاده بروم.حدود بیست دقیقه راه بود و هوای خوب هم مزید بر علت شد. وقتی پیاده به راه افتادم به اولین نفری که رسیدم سلام بلندی کردم.نگاهی متعجبانه انداخت و رفت. منتظر جواب بودم ولی اتفاقی نیفتاد. به نفر دوم که رسیدم دوباره سلام کردم،نگاهی غضبناک به من کرد و گفت:چه کار داری؟پول می خواهی؟برو آقاجان!

مانده بودم چرا اینها جواب سلام نمی دهند؟ حداقل اگر جواب نمی دهند ،ما را با عتابشان بدرقه نکنند.از دور پیرمردی را دیدم که آرام ،آرام داشت به سمت من می آمد.خودم را جمع و جور کردم و وقتی به فاصله مناسب رسید با لبخندی سلام ملایمی نثارش کردم. منتظر جواب سلام و دعای خیرش بودم، نگاهی به من انداخت و زیر لب غرغری کرد و رفت.

طرز برخورد این سه نفر،مخصوصاً پیرمردی که می بایست مهربان باشد، شوکی بر من وارد کرد و از دنیایی که در آن بودم خارج شدم .در هفته ای که گذشت، وقتی در کوچه های روستا راه می رفتم کارم سلام کردن و جواب سلام دادن بود. آنقدر اینکار برایم تکرار شده بود که اینجا هم طبق همان روال داشتم سلام می کردم.ولی حیف که اینجا کسی حال سلام کردن ندارد که هیچ ،حوصله علیک گفتن هم ندارد.

شهر مانند همیشه شلوغ بود و آدم های زیادی با سرعت می آمدند و می رفتند. کسی هم با کسی کاری نداشت.بعد از یک هفته که در روستا با آرامش و در دل طبیعت بودم، ناگهان خود را در دل یک عالمه ماشین و آدم دیدم و تازه فهمیدم که اینجا چقدر با روستا فرق دارد.هرآنچه در روستا آرامش بود و طمأنینه ، اینجا شتاب است و عجله

تناقض های ذهنم که داشت به سمت بینهایت میل می کرد آزارم می داد.وارد بازار نعلبندان که شدم کمی وضع بهتر شد،حداقل سلام و علیک خشک و خالی ای بین فروشنده و خریدار رد و بدل می شد که قابل تامل بود.حداقل به این بهانه چندتا سلام کردم و چند تا علیک شنیدم ولی این علیک ها کجا و علیک هایی که در روستا می شنیدم کجا؟

شاید شناختن و یا نسبت داشتن در روستا عامل اصلی این سلام و احوالپرسی ها باشد ولی آنها که با من هیچ خویشاوندی ای نداشتند ،پس چه طور مرا هم با سلامشان میهمان می کردند. این سلام ها از دل بزرگ و با سخاوت شان بود که واقعاً هم بر دل می نشست.

از حالا باید یاد بگیرم که این تناقضات زندگی بین شهر و روستا را تحمل کنم.امکانات موجود در شهر باعث می شود که همه به هم خیلی نزدیک باشند،خیلی سریع به هم برسند و حتی خیلی سریعتر با وسایلی مانند تلفن از هم باخبر شوند، ولی نمی دانم چرا خیلی دور هستند. ولی در روستا که هیچ امکاناتی نیست ،حتی تلفن هم نیست ، چقدر اینها به هم نزدیک هستند.

وامنان برای من خیلی دور ولی خیلی هم نزدیک بود.

معلم روستا