دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
تکلیف
تکلیف یکی از بخش های مهم در آموزش ریاضی است و تاکید بسیار بر آن شده است. تثبیت یادگیری و همچنین عمق دادن به مفاهیم ریاضی با تکلیف انجام می شود،به همین خاطر در دوره تربیت معلم در مورد تعیین تکلیف درست و مناسب و همچنین پیگیری آن بسیار به ما توصیه شده بود.یکی از جملاتی که در کلاس روش تدریس زیاد می شنیدیم این بود:«آخرین مرحله آموزش که بسیار مهم هم هست انجام تکالیف توسط دانش آموز است.»
با تمام دانش آموزانم اتمام حجت کرده بودم که خط قرمز کلاس های من انجام تکلیف است و قصور از آن را به هیچ وجه قبول نمی کنم.پیش خودم حساب کرده بودم که از همین ابتدا این بخش را محکم بگیرم و روی آن سخت گیری کنم می توانم به بچه ها در یادگیری ریاضی بیشتر کمک کنم.
زنگ اول با کلاس دوم داشتم و این جلسه هم حل تمرین بود.خیلی جدی وارد کلاس شدم و خیلی محکم حضور و غیاب کردم و بدون هیچ صحبتی بلند شدم تا بروم و تکالیف بچه ها را بررسی کنم.در همین حین محسن از جایش بلند شد و آمد کنار تخته سیاه، احساس کردم می خواهد به سمت من بیاید ولی چون خجالتی بود همانجا ایستاده بود.
به مقابلش رفتم و به او گفتم ،بفرمایید .لکنت زبانش چند برابر شد و نمی توانست حرف بزند،در همان گفتن آقا اجازه ،مانده بود که رو به او کردم و گفتم حتماً تمرین هایت را ننوشته ای و حالا آمده ای عذر و بهانه بیاوری تا کارت را توجیه کنی.من هیچ دلیلی برای ننوشتن تمرین را قبول نمی کنم. خودت با پای خودت آمده ای بیرون ،پس همین جا بمان تا تکالیف بچه ها را بررسی کنم.بهت زده فقط مرا نگاه می کرد.
تکالیف کل کلاس را به دقت بررسی کردم ، همه نوشته بودند .من ماندم و محسن که البته جزو بچه های خوب و منضبط کلاس بود.برای خودم هم جای تعجب داشت که چرا این بار تکالیفش را انجام نداده است.کمی فکر کردم که با او چه کنم،یا باید می بخشیدم و یا باید از کلاس اخراجش می کردم.اگر می بخشیدم اولین باری بود که این کار را می کردم و می ترسیدم همین باعث شود که از جلسه بعد تعداد دانش آموزانی که تمرین حل نکرده اند بیشتر شود. پس مجبور بودم همان قانون اصلی را اجرا کنم و علی رغم میل باطنی او را از کلاس اخراج کنم.
رفتم سراغش، سرش پایین بود و دست راستش کاملاً مشت شده بود.دلیل ننوشتن تمرینش را پرسیدم و کمی هم دعوایش کردم.آمد بگوید اجازه ... ،چون زبانش می گرفت طول کشید و من هم با عصبانیت سرش داد زدم که تو که دانش آموز زرنگی هستی چرا ننوشتی؟چاره ای ندارم و مجبورم از کلاس اخراجت کنم.
محسن شخصیت خاصی داشت. مهربان بود و زودرنج، شاید لکنت زبانش کمی او را اینگونه کرده بود. همیشه حواسم به این موضوع بود که نگذارم لکنت زبانش باعث شود که خجالت بکشد و همیشه برای حل کردن و توضیح دادن به او بیشتر از دیگران زمان می دادم.و همیشه هم او میتوانست کارش را به درستی انجام دهد.
ولی امروز فرق می کرد و او تکلیفش را ننوشته بود ،به همین خاطر کمی تند با او رفتار کردم.پیش خودم فکر می کردم که این یک بار باید سخت برخورد کنم تا یاد بگیرد که دیگر تکرار نکند.همه اینها دست به دست هم داد تا محسن چشمانش پر اشک شد و خیلی آرام شروع کرد به گریه کردن.
وقتی او را در این اوضاع دیدم ،خیلی ناراحت شدم ،شاید نباید با این شدت و حدت با او برخورد می کردم.کمی از رفتارم با او پشیمان شدم و روی صندلی نشستم و شروع کردم به نصیحت بچه ها که کارهایتان را درست انجام دهید و من به خاطر شما اینقدر سخت گیری می کنم .شماها باید نظم و دقت را در کارهایتان از همین نوجوانی یاد بگیرید.
در همین حین دیدم محسن رفت از زیر میزش دفترش را برداشت و گذاشت روی میز من،مانده بودم این حرکت او به چه معناست؟وقتی دفترش را باز کردم و دیدم که تمارین در نهایت دقت و تمیزی انجام شده است،جا خوردم و فقط به چشمان اشک بار محسن نگاه می کردم.کلاس هم در سکوت عجیبی فرو رفته بود.
تا خواستم علت را از او جویا شوم،دست راستش را که محکم مشت کرده بود ،به روی میز آورد و وقتی باز کرد انگشتر عقیق بسیار زیبایی در دستش بود. آن را به روی دفترش گذاشت و رفت کنار در کلاس ایستاد و سرش را هم پایین انداخت و همچنان اشکهایش آرام می ریخت.همه چیز برایم عجیب بود.علامت سوال های زیادی در ذهنم شکل گرفت که می بایست حتماً جوابش را همین حالا پیدا کنم. رو به محسن کردم و با لحنی آرام تر پرسیدم جریان چیست؟
هنوز سرش پایین بود که مبصر از انتهای کلاس اجازه گرفت .با سر اشاره کردم نه، چون منتظر پاسخ محسن بودم.کمی در سکوت محض گذشت که دوباره مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه در مورد محسن می خواهم بگویم.اجازه دادم.گفت: محسن چند روزی به همراه خانواده اش مشهد بوده و دیشب رسیده .آقا اجازه او می خواست انگشتر را به شما بدهد.
دنیا داشت دور سرم می چرخید و نفس هایم به شماره افتاده بود و همه چیز برایم تیره و تار شده بود. پاهایم یارای ایستادن نداشت و می لرزید.به زحمت خودم را به صندلی رساندم و روی آن نشستم. از خودم بدم آمده بود ،از رفتارم متنفر شده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم.چقدر زود قضاوت کرده بودم و حتی مهلتی نداده بودم که محسن چیزی بگوید.
وای بر من که دل این دانش آموز را بدون هیچ گناهی شکسته بودم.او آمده بود سوغات سفرش را با مهربانی به من هدیه کند و من آن رفتار خشونت بار را با او داشتم.آنقدر ناراحت بودم که زبانم بند آمده بود.بچه ها هم فهمیده بودند که زیاد وضعم خوب نیست و به همین خاطر سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود.سکوتی که وزنی برابر چندین تن داشت که همه را بر روی دوشم احساس می کردم.
نمی توانستم به محسن نگاه کنم.حتی رویش را نداشتم به بچه های کلاس نگاه کنم. اشتباه بزرگی کرده بودم و باید تا دیر نشده راهی برای جبران آن می یافتم.البته جبران که نمی شد ولی باید کاری می کردم تا کمی وضع بهتر شود.کمی خودم را جمع و جور کردم و به هر سختی ای که بود بلند شدم و کنار محسن رفتم و در جلوی دانش آموزان رسماً از محسن معذرت خواهی کردم.
کار خیلی خیلی سختی بود، ولی حداقل کاری بود که می توانستم انجام دهم.وقتی به محسن نگاه کردم برق خاصی در چشمان اشک بارش دیدم که کمی دلگرمم کرد .صورتش از حالت ناراحتی و پریشانی به حالت بهت و تعجب تغییر یافت و باز دوباره فقط مرا نگاه می کرد.
با اشاره ای به او گفتم بنشیند و دفترش را هم جلویش گذاشتم و شروع کردم به نوشتن صورت تمرین ها روی تخته تا بچه ها آنها را حل کنند. یک به یک صدا می کردم و آنها هم حل می کردند.جالب این بود که هر کدام که اشتباه حل می کرد،از من معذرت می خواست و اشتباهش را با راهنمایی من تصحیح می کرد.
همانطور که بچه ها پایه تخته می آمدند و فکر می کردند تا مسئله را حل کنند من هم فکر می کردم با این کار جلوی بچه ها خرد شده ام، ولی چاره ای هم نداشتم.نمی شد به راحتی از کنار این اشتباه بزرگ گذشت .باید تا حدی دل شکسته محسن را بدست می آوردم.پیش خودم فکر می کردم روزهای بعد این بچه ها از سر و کولم بالا می روند و دیگر حرف هایم برایشان اندازه ارزن هم ارزش ندارد،ولی از همان روز ،کل بچه های کلاس یک جور دیگری شدند و هیچ اتفاق ناخوشایندی هم تا پایان سال رخ نداد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
والیبال
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده