حسین دوم

قدش خیلی بلند بود و چهره گرفته ای داشت،وقتی وارد دفتر شد فقط سلام کرد و گوشه ای نشست،آقای مدیر که انگار او را می شناخت بعد از احوال پرسی گرمی با لبخند گفت : شما کجا و اینجا کجا ؟همین جمله باعث شد ، همچون اسپند بر آتش برافروخته شود .با عصبانیت گفت با این همه سابقه ای که دارم و حالا که سه هفته از شروع مدارس گذشته تازه به من می گویند برو وامنان درس بده، نورچشمی های خودشان را در شهر سازماندهی می کنند و فقط زورشان به من می رسد.

از این صحبت ها همه فهمیدیم که خیلی عصبانی است و نباید کاری به کارش داشت ،پیش خودم فکر کردم چقدر سخت است با یک آدم عصبانی هم کلام شدن . هر سه زنگ را با اخم های توی هم رفته به کلاس رفت و زنگ آخر زودتر آمد و از همه خداحافظی کرد که برود .مدیر گفت کجا برادر ؟این موقع غروب که ماشین نیست.تازه فردا هم اینجا کلاس داری.شب را بمانی بهتر است.

این صحبت های آقای مدیر بر عصبانیتش افزود و برافروخته فریاد زد :جای من اینجا نیست و باید بروم .سرش را برگرداند و با گام های بلند از ما دور شد.حتی وقتی از پشت سر راه رفتنش را می دیدم ،عصبانیت از نوع حرکاتش به وضوح قابل درک بود.

تا به خانه برسیم با حسین درباره ی این دبیر جدید صحبت می کردیم ،حسین گفت وقتی قبول کردی و آمدی دیگر عصبانیت ندارد، پس ما هم همه باید عصبانی باشیم.چقدر بعضی ها ظرفیت کمی دارند!!ولی من گفتم شاید بنده خدا اصلاً آمادگی اینجا را نداشته و شاید هم هزار مشکل در خانه و خانواده دارد که ما از آن بی خبر هستیم.

اذان را گفته بودند و حسین هم داشت سوروسات شام را آماده می کرد.این بار شام خوبی داشتیم، دیگر خبر از سیب زمینی نبود و حسین در حال آماده کردن املت بود.پیاز را تفت داد و کنار گذاشت. سپس گوجه ها را ریز کرد و آنقدر گذاشت تفت بخورند که به نهایت قرمز شدند.پیازها را افزود و در نهایت هم سه تا تخم مرغ درونشان شکست .

ظاهر این املت خبر از لذیذی آن می داد و من هم خود را برای لذت بردن از آن آماده کرده بودم.حسین ،به مقدار زیاد فلفل سیاه و نمک به آن افزود و با همان ماهی تابه درست گذاشت در مرکز سفره.آنقدر رنگ های سفید و زرد و قرمز و سیاه چشم نواز با هم مخلوط بودند که دلم نمی آمد این هارمونی خوشمزه را بر هم زنم.

می خواستم اولین لقمه را بگیرم که صدای در آمد و پشت بند آن آقا نعمت با همان لبخند همیشگی اش وارد شد.سلام کرد و ما هم جوابش را دادیم و او را به سفره دعوت کردیم که لقمه ای از این املت میل کند.گفت شام را خورده و برای کار دیگری آمده است.

به او گفتم بفرمایید که سروپا آماده خدمت هستیم. با همان لبخندش گفت با شما کاری ندارم ،فقط یکی از همکارانتان آمده و با شما کار دارد.مانده بودیم که این موقع شب کدام همکار می تواند با ما کار داشته باشد و اصلاً چه کاری می تواند در این موقع شب داشته باشد.تا خواستیم بگوییم کیست ، که همکارمان از در وارد شد.

وقتی سلام کرد زبانم بند آمده بود تا جواب سلامش را بدهم، کمی یکه خورده بودم. حسین جواب سلامش را داد و او را به داخل اتاق تعارف کرد. وقتی در گوشه ای نشست و آقا نعمت رفت تازه من جواب سلامش را دادم. آنقدر امروز در مدرسه عصبانی و برافروخته بود که هنوز از او می ترسیدم.ولی چهره اش حالا دیگر عصبانی نبود و کاملاً می شد درهم ریختگی افکار و اوضاعش را از چشمانش فهمید.

وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدیم که دبیر ادبیات است و حدود پنج شش سالی هم سابقه دارد .چون دبیر ادبیات وامنان به شهر دیگری منتقل شده او را به اینجا فرستاده اند و تا کنون در روستایی که حدود پنج کیلومتری شهر بوده خدمت می کرده است. وقتی از زد بندهای اداره و پارتی بازی ها صحبت می کرد آرام آرام به او حق دادیم تا عصبانی شود.از زمانی هم که از مدرسه رفته بود تا حالا هم معطل مانده بود و هیچ ماشینی گیرش نیامده بود .

اسمش حسن بود ولی چون برادر دیگرش که اسمش حسین بود را در خانه حسن صدا می کردند ، او را حسین می نامیدند.کمی در این مورد گیج شده بودیم که این دیگر چه نوع نامگذاری و صدا کردن است ،دوباره توضیح داد و خودش هم بر عجیب بودن آن صحه گذاشت.در هر صورت ما هم قرار داد کردیم که او را حسین بنامیم.

ولی این نامگذاری برای من کمی مشکل ساز شد، چون وقتی حسین خودمان را صدا می زدم ،آن یکی حسین جواب می داد و هنگامی که آن یکی حسین را صدا می زدم ،هر دو جواب می دادند و من مستاصل می ماندم که چه صدا بزنم.آن یکی حسین که در اصل اسمش حسن بود پیشنهاد جالبی کرد، گفت مرا حسین دوم صدا کن، و همین شد که او ملقب شد به حسین دوم.

کمی حواسمان از شام پرت شد، همین باعث شد که سرد شود، املت سرد هرچقدر هم ظاهرش زیبا باشد اصلاً خوشمزه نیست، حسین کمی روغن به آن افزود و دوباره روی گاز گذاشت و با دقت بسیار که نسوزد ، گرم کرد و سر سفره آورد، حسین دوم که حالش خیلی بهتر شده بود به کنار سفره آمد و جانانه شام را میل کرد ،به طوری که اگر من و حسین کمی دیر جنبیده بودیم همان چند لقمه را هم از کف داده بودیم.

بعد از شام بسیار صحبت کردیم و همین باعث شد که اصلاً گذران وقت را نفهمیم.شخصیت اصلی حسین با آن چیزی که ما امروز در مدرسه دیدیم کاملاً متفاوت بود.بسیار شاد بود و در همان چند ساعت با ما خیلی راحت شد و ما هم متقابلاً با او صمیمی شدیم.وقتی از او پرسیدیم اهل کجایی جواب جالبی داد،گفت من اهل جایی هستم که رب و الکتریکش معروف است.

مانده بودم رب و الکتریک چه ربطی به هم دارند، هرچه بر مغزم فشار آوردم چیزی نفهمیدم و از حسین دوم خواستم که بیشتر توضیح دهد، لبخندی زد و گفت از« دلند »می آیم .خودت برو و در مورد رابطه رب و الکتریک آن تحقیق کن.

دیگر به نیمه شب رسیده بودیم و فردا هم هر دو نوبت کلاس داشتیم. خوشبختانه تشک و پتوی اضافه برای مهمان داشتیم .وقتی جای خواب را انداختیم و خوابیدیم کاملاً تفاوت قد او با ما نمایان شد بخش عمده ای از پاهایش بیرون تشک بود.و این در بین ما ترک ها نشان از وقت ازدواج کردن بود، ولی رویم نشد به او چیزی بگویم.

فردا صبح هرسه باهم به مدرسه دخترانه رفتیم و ظهر ناهار را حسین دوم آماده کرد ،باز هم املت بود ،گفتم دیشب املت آن یکی حسین را خوردیم و امروز هم املت این یکی را نوش جان می کنیم. فقط خواهش می کنم با هم هماهنگ کنید تا املت هایتان در روزهای متفاوت باشد.

ولی املت این حسین با املت آن حسین خیلی فرق داشت.این حسین گوچه ها را پوست کند و ورقه ورقه کرد و آنها را مرتب کف ماهی تابه چید تا سرخ شوند. بعد روی آنها تخم مرغ افزود و به هم نزد.املتش قیافه جالبی داشت ومزه اش هم خوب بود.

معلم روستا