274.کلاس تقویتی

وقتی امتحانات نوبت اول تمام شد و نگاهی به لیست کلاس اول راهنمایی انداختم آه از نهادم برآمد، از کل کلاس که بیست نفر بودند، فقط پنج نفر نمره قبولی گرفته بودند و مابقی با نمرات عجیب و غریبی، تجدید شده بودند. بچه های خوبی بودند ولی متاسفانه از پایه مشکل داشتند و همین باعث شده بود که مطالب درس های جدید را هم یاد نگیرند. مباحث ریاضی کاملاً به هم پیوسته است و اگر مطالب اولیه درک نشود تا انتها در یادگیری ریاضی اشکال ایجاد خواهد شد.

آقای مدیر وقتی لیست را دید چهره اش در هم جمع شد و اخمهایش به نهایت فرو رفت، به من نگاه کرد و گفت: در این سه ماه در کلاس چه کار کرده اید؟ این نتیجه اصلاً قابل قبول نیست، مگر در کلاس درس نمی دادید؟ چرا این قدر بچه ها در درس شما ضعیف عمل کرده اند؟ به ایشان گفتم که من نهایت تلاشم را کرده ام ولی این بندگان خدا مشکلات پایه ای بسیاری دارند که رفع آن باید در سال های پایین تر رخ می داده است. اگر این مشکلات پایه ای نبود این وضعیت به وجود نمی آمد.

نگاه معنی داری به من انداخت و گفت: خُب، مشکل شان را برطرف کن، پایه ای کار کن و از اول بگو. لبخندی زدم و گفتم: من وقت ندارم تا کتاب ریاضی را تمام کنم! چگونه برگردم و از ابتدایی با این ها کار کنم؟ کمی فکر کرد و سپس گفت: کاری ندارد، برایشان کلاس تقویتی بگذار، هفته هایی که هستی پنجشنبه ها نوبت عصر برایشان کلاس فوق برنامه بگذار و آنجا مشکل شان را حل کن. کلاس تقویتی برای همین مواقع است، وقتی می بینیم کلاسی وضعش این گونه بحرانی است باید راهی برای حل آن بیابیم. اولین و راحت ترین آن همین کلاس های فوق برنامه یا تقویتی است.

فکر خوبی بود، من معمولاً یک هفته در میان، آخر هفته ها خانه می رفتم، فاصله حدود پانصد کیلومتری تا خانه این اجازه را به من نمی داد که هر هفته بروم. به راحتی می شد یک کلاس فوق برنامه خوب برای بچه ها گذاشت و کمی کمک شان کرد تا از این اوضاع بحرانی خارج شوند. می خواستم روزهای پنجشنبه در زمان مدرسه چنین کلاسی را پیاده کنم، یعنی از یکی از دبیرها خواهش کنم تا ساعت کلاسش را در اختیار من بگذارد. ولی با مخالفت آقای مدیر مواجه شدم و قرار شد همان صحبت ایشان یعنی در زمان بعد از مدرسه این کلاس ها برقرار شود. این اولین باری بود که کلاس های تقویتی تشکیل می دادم.

اوضاع اقتصادی خانواده ها را می دانستم و به همین خاطر به آقای مدیر گفتم برای این کلاس نیازی نیست از بچه ها پولی گرفته شود، همین که بتوانم کمک شان کنم برایم کافی است. لبخندی زد و گفت: کلاس مجانی را بچه ها زیاد جدی نمی گیرند، تا پول ندهند خودشان را مجبور نمی کنند که بیایند و یاد بگیرند. نگران نباش مبلغی تعیین می کنم که به هیچ کدامشان فشار نیاید و فقط عاملی شود که به کلاس ها بیایند.

آقای مدیر در این زمینه تجربه بسیار داشت و قرار شد که برای هر جلسه هر دانش آموز صد تومان بپردازد. ده جلسه پیش بینی شد و هزینه کل کلاس ها برای هر دانش آموز هزار تومان می شد. مبلغ بسیار مناسب بود، هم در حد همه بود و هم عاملی می شد که بچه ها کلاس ها را شرکت کنند. من هم برنامه منظم به همراه تاریخ دقیق هر کدام از جلسات را آماده کردم. در نهایت هم قرار شد آقای مدیر در کلاس اعلام کنند و من چیزی نگویم. همین هم از تجربه بالای آقای مدیر بود که جلو هرگونه شائبه را می گرفت.

اولین جلسه بود و ساعت یک ربع مانده به سه بعد از ظهر به مقابل مدرسه رسیدم، قرار بود کلاس در ساعت سه تا چهار و نیم برگزار شود. متاسفانه هیچ کس در مدرسه نبود و حتی در حیاط نیز قفل بود. در همین موقع چند نفری از بچه ها رسیدند و یکی از آنها کلیدها را به من داد و گفت: آقا اجازه، آقای مدیر کلیدها را داد تا به شما بدهم و بعد گفت شنبه به ایشان بدهید. برای اولین بار در مدرسه را باز کردم، همیشه این کار را آقای مدیر انجام می داد، حتی اگر زودتر هم می رسیدم باید منتظر می ماندم تا آقای مدیر بیاید. این حس باز کردن مدرسه برایم جالب بود.

به کلاس اول راهنمای رفتم و بخاری را روشن کردم. منتظر ماندم تا ساعت سه شود. فقط هشت نفر آمده بودند، وقتی به آنها نگاه کردم دیدم همان پنج نفری که قبول شده اند آمده اند و سه نفر دیگر هم در کنارشان نشسته اند. لیست حضور و غیاب بلند بالایی را آماده کرده بودم و حداقل انتظار داشتم آنهایی که تجدید شده اند در این کلاس شرکت کنند ولی متاسفانه استقبال خوبی از این کلاس نشده بود. پیش خودم فکر کردم که چقدر امیدوار بودم در این کلاس مشکل بچه های ضعیف حل شود ولی افسوس که آنها نیامدند و آنهایی که مشکل ندارند آمدند.

از دیروز در این فکر بودم که چه روش تدریسی را در این کلاس پیاده کنم. درس بدهم یا نمونه سوال حل کنم؟ اگر بخواهم درس بدهم می شود همان کلاس عادی مدرسه، پس باید نمونه سوال حل کنم، ولی برای این کار هم باید کاری کنم تا بچه ها درگیر درس شوند و خودشان حل کنند. پس بهترین راه حل تمرین توسط دانش آموز بود و در خلال آن نیز مطالب مهم را به آنها می گفتم. پس در نهایت در کلاس فقط باید سوال حل شود و همه هم باید پای تخته بیایند.

کم بودن تعداد دانش آموزان و مهم تر از آن نبود دانش آموزانی که هدف این کلاس رفع مشکل آنها بود باعث شد جلسه اول را با بی میلی آغاز کنم. یک جمع پای تخته نوشتم و از بچه ها خواستم تا حل کنند. فقط مرا نگاه می کردند، گفتم: چرا مرا نگاه می کنید، حل کنید. یکی از همان بچه هایی که نمره اش کم شده بود دستش را بلند کرد و گفت: آقا اجازه ما آمده ایم اینجا یاد بگیریم، شما هنوز چیزی نگفته می گویید حل کنید. گفتم: جمع است و دیگر درس دادن ندارد، باید بلد باشید، شروع کنید تا ببینم چقدر از ابتدایی را به یاد دارید.

همه را دوبار پای تخته فرستادم و مشکل جمع و تفریق حل شد، این جا بود که فهمیدم بچه ها در شناخت ارزش مکانی مشکل دارند. ولی حیف که در اصل فقط مشکل سه نفر حل شده بود و آنهایی که نیامده بودند هنوز در این موضوع که پایه حساب است مشکل دارند. بچه های زرنگ کمی غر زدند که خیلی ساده است، برای آنها مسئله ای دادم تا کمی فکرشان مشغول شود، البته به آنها گفتم که شما نیازی به این کلاس ندارید و ما در اینجا به قول شما سوالات ساده را کار می کنیم.

وقتی از کلاس خارج شدم بچه ها به سمت من آمدند تا پول های کلاسشان را به من بدهند، اصلاً از این که از بچه ها به خاطر کلاسی که برایشان برگزار کرده ام پول بگیرم خوشم نمی آید و خارج از شان معلمی می دانم، به همین خاطر به همه آنها گفتم که پول ها را شنبه اول وقت به آقای مدیر بدهید. ای کاش آموزش و پرورش ما فکر این موارد را می کرد و خودش بودجه ای برای کلاس های فوق برنامه اختصاص می داد که هر دانش آموزی که نیاز دارد بتواند بدون هیچ پولی از این کلاس ها استفاده کند.

شنبه با آقای مدیر در مورد این که بچه ها نیامده بودند صحبت کردم، گفتم: ما این کلاس را برای رفع مشکل دانش آموزانی که نمره کم گرفته اند تشکیل داده ایم، ولی فقط سه نفر از این جامعه هدف در کلاس شرکت کرده اند، باید راه حلی پیدا کنید تا بقیه هم بیایند، شاید همان مبلغی که گفتید باعث شده که بچه ها نیایند. آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: نگران نباش درستش خواهم کرد.

دو هفته بعد که جلسه بعدی بود اصلاً امید نداشتم که بچه ها بیایند، پایم نمی کشید سمت مدرسه بروم ولی وقتی به نزدیکی مدرسه رسیدم صحنه ای بسیار عجیب و امیدبخش مشاهده کردم. در حیاط باز بود و تعداد قابل توجه ای دانش آموز در آنجا بودند. همین مرا بسیار خوشحال کرد و باعث شد با انرژی بیشتری کارم را انجام دهم. بیشتر دانش آموزان کلاس آمده بودند. این جلسه ضرب را شروع کردم و مشکل اساسی را یافتم، بچه ها جدول ضرب را خوب نمی دانند و تمام مشکلات محاسباتشان از همین جا شروع می شود. جدول ضرب را پای تخته کشیدم و گفتم در دفترتان بنویسید. بعد یک ربع وقت دادم تا کار کنند و بعد یکی یکی پای تخته آوردم و گفتم پشت به تخته بایستند و جواب سوالات من از جدول ضرب را بدهند. مشکل ضرب خیلی حادتر بود و تا پایان کلاس در همان جدول ضرب گیر کردم.

وقتی کلاس به پایان رسید اتفاق جالبی افتاد، همه بچه ها دور یک نفر جمع شده بودند. با تعجب از دور زیرنظرشان گرفتم تا ببینم موضوع چیست. بچه ها صدتومانی های شان را می دادند و آن نفر هم اسمشان را در انتهای دفترش می نوشت. حدس می زدم این هم از ترفندهای آقای مدیر است که روزانه از بچه ها پول جمع کند، با این شیوه فشار کمتری به آنها وارد می شد. ولی باز هم من دوست داشتم این کلاس ها بدون هزینه باشد، ای کاش می شد راه دیگری برای ترغیب بچه ها برای آمدن به کلاس ایجاد کرد.

دو جلسه دیگر هم وقت برد تا در ضرب کمی پیش رویم، همین که جدول ضرب را حفظ کنند فعلاً خوب است ولی در ضربهای دورقمی و سه رقمی هم کارشان بد نبود. همین که پای تخته می آمدند برایشان خیلی جالب بود و بهتر هم یاد می گرفتند. در تقسیم مشکلات بیشتر بود ولی خوشبختانه استقبال بچه ها خوب بود، همین که سعی می کردند حل کنند ارزش داشت، آرام آرام خودشان در این کار مهارت پیدا می کردند. به نظر همین شیوه که بچه ها حل کنند خیلی بهتر از این است که من برایشان حل کنم، من فقط اشتباهاتشان را برطرف می کردم.

چون هر دو هفته یک بار جلسات این کلاس تقویتی برگزار می شد به همین خاطر طولانی شده بود، به امتحانات ثلث دوم رسیدیم و فقط پنج جلسه برگزار شده بود. هفته آخر اسفند درست مصادف شد با قبل از امتحان ریاضی ثلث دوم و به پیشنهاد بچه ها قرار شد در این جلسه برای امتحان کار کنیم. قبول کردم و به بچه ها گفتم: پس شما هم خانه کار کنید و اگر ایراد یا اشکالی داشتید یادداشت کنید و در آن کلاس از من بپرسید.

برف سنگینی می بارید و در سکوت روستا به سمت مدرسه به راه افتادم، حدس می زدم در این هوا احتمال این که بچه ها بیایند خیلی کم است ولی از طرف دیگر چون شنبه امتحان ریاضی دارند این احتمال بیشتر می شد. باید می دیدم، قدرت این سرما بیشتر است یا امتحان ریاضی؟ در حیاط مدرسه غوغایی برپا بود، گلوله های برف بود که به هوا پرتاب می شد. صحنه همچون جنگ های تن به تن شده بود و همه در برف در حال غلت خوردن بودند. این بچه ها همیشه در زمستان برف می بینند ولی همیشه هم ذوق برف را دارند.

بخاری کلاس را تا انتها بالا بردم تا این بچه ها گرم شوند. تقریباً همه آمده بودند. بعد از پایان حضور و غیاب تازه می خواستم از بچه ها بپرسم که ایراد و اشکالت خود را بگویند که صدای در کلاس آمد. تا در را باز کردم، سه نفر را دیدم که کاملاً سپیدپوش شده بودند. قدهایشان نشان می داد که دانش آموزند ولی کلاس من که تکمیل بود، مانده بودم این سه نفر که هستند.

به خاطر سرما کلاه هایشان را تا بالا چشمانشان کشیده بودند و شالهایشان را مقابل بینی و دهانشان بسته بودند و چهره هایشان اصلاً دیده نمی شد. به خاطر سرمای هوا به آنها گفتم سریع به کنار بخاری بروند تا گرم شوند. وقتی شال و کلاهشان را برداشتند هم من و هم بچه های کلاس مات و مبهوت بودند. این بچه ها را اصلاً نمی شناختیم. حتی در مدرسه ما هم نبودند، اول فکر کردم شاید سال بالایی ها هستند و آمده اند کمی پایه ریاضی خود را قوی کنند ولی آنها اصلاً دانش آموزان مدرسه ما نبودند.

کلاس در سکوتی غریب فرو رفته بود. یک نفر از بچه های کلاس این سکوت را شکست و گفت: آقا اجازه ما این بچه ها را می شناسیم، از روستای کناری آمده اند. بر تعجبم افزوده شد و نگاهی به آنها کردم و پرسیدم: شما از آنجا که این دانش آموز گفت آمده اید؟ هر سه تایید کردند و این جوابشان مرا در بهت فرو برد که دانش آموزان روستای مجاور اینجا چه می کنند؟ رو به آنها کردم و پرسیدم: خُب برای چه آمده اید اینجا؟ آن هم در این هوای سرد و برفی؟ یکی از آنها گفت: آقا اجازه یکی از فامیل های ما در اینجا است و بچه اش گفت که معلم ریاضی برای بچه های کلاس اول راهنمایی کلاس گذاشته است. ما هم چون شنبه امتحان ریاضی داریم آمده ایم تا ریاضی یاد بگیریم.

پاهایم شل شده بود و یارای ایستادن نداشتم. خودم را به زحمت به صندلی معلم رساندم و روی آن نشستم. چیزی که می دیدم و می شنیدم را اصلاً نمی توانستم باور کنم. مگر می شود دانش آموز از روستایی دیگر برای یاد گرفتن درس به روستایی دیگر برود؟ آن هم در این شرایط جوی. در فنلاند هم که بهترین سیستم آموزش و پرورش را دارد چنین چیزی مشاهده نشده است. این سه تا حتماً از کره دیگری به زمین آمده اند و خودشان را شبیه ما انسان ها کرده اند، امکان ندارد کسی آن هم در ایران برای یادگرفتن این قدر به خودش سختی بدهد.

مدتی طول کشید تا بتوانم بر این بهت عظیمی که مرا فرا گرفته بود غالب آیم و شروع کردم به نوشتن سوالات و طبق روال همیشگی بچه ها می آمدند و حل می کردند ولی در این جلسه به مطالب درسی پایه اول راهنمایی تا ثلث دوم پرداختم. آن سه نفر هم منظم و مرتب نشسته بودند و حل می کردند و پایه تخته می آمدند. وجود آنها هم به من انرژی داده بود و هم کلاس را به وجد آورده بود، بچه های کلاس من سعی می کردند تا بتوانند حل کنند و جلوی این سه نفر کم نیاورند و این سه نفر هم سعی می کردند از این رقابت عقب نیفتند.

جو کلاس خیلی عالی شده بود و هر چه به جلو می رفتیم اشتباهاتشان کمتر می شد. همین که اقدام به حل می کردند واقعاً عالی بود. بزرگ ترین مشکل دانش آموزان در ریاضی همین حل نکردن است. اگر حل کنند حتی به اشتباه، گام اصلی برداشته شده است. اشتباهات به مرور برطرف می شود و یادگیری تثبیت می یابد. تقریباً بیشتر مفاهیم کار شده بود. به خاطر این سه میهمان بزرگوار این کلاس یکی از بهترین کلاس هایی بود که در عمرم تجربه کردم.

اصلاً حواسم به ساعت نبود و تاریک شدن هوا باعث شد که بفهمم حدود دوساعت و نیم است که به طور پیوسته در حال حل کردن هستیم. دم این بچه ها گرم که کاری کردند که نه من و نه خودشان گذر زمان را احساس کنیم. این کلاسی که من امروز در این منطقه دورافتاده با این سه مهمان برگزار کردم حتی در بهترین مدارس هم سابقه ندارد. باید نام این بچه ها را در دفتر گینس ثبت کنند که رکورد اشتیاق به یادگیری را شکسته اند، آن هم در کشوری که آموزش و پرورش آن کاملاً رو به افول است.

کلاس را تمام کردم و به آن سه نفر گفتم صبر کنید تا همراه شما تا روستای مجاور بیایم، هوا در حال تاریک شدن است و خطرناک است. گفتند نه ممنون می رویم ولی من قبول نکردم و بعد از قفل کردن در مدرسه به همراهشان به راه افتادم. تازه به کنار جوشکاری حاج رمضان رسیده بودیم که صدای ماشینی از پشت سر آمد. حاج رمضان مغازه دار بود و تا مرا دید توقف کرد. از ایشان خواستم تا این میهمانان گرانقدر را در مسیرش تا خانه شان برساند و ایشان هم با روی باز قبول کرد، هرسه خیلی مودبانه از من تشکر کردند و بعد از خداحافظی سوار شدند و رفتند.

از آن روز به بعد دیگر آنها را ندیدم و بزرگ ترین اشتباهم این بود که نام و نشانی ای از آنها نپرسیدم. ولی هرچه بود عاملی شدند که بچه های کلاس من در امتحان ریاضی معجزه کردند و فقط سه نفر نمره زیر ده گرفتند. هنوز هم فکر می کنم این سه نفر از سیاره دیگری آمده بودند تا به من و این بچه ها کمک کنند. امیدوارم هر جا هستند موفق و پیروز و شاد و سلامت باشند که کاری کردند که این کلاس تقویتی بهترین کلاس من شود.