دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
275. افطار
از نراب که به راه افتادم برف هم شروع به باریدن گرفت. به دوراهی مسیر جاده و میان بر که رسیدم خودم نیز در دوراهی انتخاب مسیر گیر افتادم. از جاده حدود یک ساعت و نیم راه بود و از مسیر میان بر حدود چهل و پنج دقیقه، ولی برفی که می بارید مسیر میان بر را بسیار لغزنده می کرد، ضمناً هوا هم رو به تاریکی است و در خانه هم هیچ کس نبود که اگر دیر رسیدم بفهمد بلایی بر سرم آمده است. عقل سالم حکم می کرد که همان مسیر جاده که طولانی ولی مطمئن تر است را انتخاب کنم.
جاده با شیبی تند مرا به سمت ته دره می برد، هوا تاریک شده بود و صدای اذان به سختی از روستا شنیده می شد. در زمان های عادی از این جاده خاکی ماشینی نمی گذرد چه برسد به حالا که زمان افطار است. در این زمان همه در کانون گرم خانواده در کنار سفره پر رنگ و لعاب افطاری نشسته اند و در حالی خوش، روزه خود را باز می کنند، ولی من در این تاریکی و هوای سرد و برف سنگینی که می بارد حدود یک ساعت باید پیاده بروم تا برسم به خانه و تازه به فکر آماده کردن افطار باشم.
وقتی به سه راهی وامنان و کاشیدار و نراب رسیدم چرخی سیصد و شصت درجه ای زدم و هر سه روستا را که تمام چراغ های خانه هایشان روشن بود را از نظر گذرانیدم. تا کنون حتماً افطارها میل شده است و همه در آرامشی که حاصل یک روز روزه داری و افطاری پر پیمانه است در گوشه ای گرم نشسته اند و در حال لذت بردن مادی و معنوی توامان هستند، ولی من هنوز نیم ساعتی راه دارم تا به خانه برسم. خانه ای که کسی در آنجا نیست و هیچ چیز هم آماده نیست.
روزه به طور کل مرا چندان به زحمت نمی اندازد، حتی با این همه پیاده روی در رفت و برگشت هم احساس گرسنگی یا تشنگی نمی کنم، تنها چیزی که تا حدی برایم سخت است همین آماده سازی افطار است. نمی دانم چرا در آن لحظه به شدت گرسنه می شوم. حالا قدر مادرم را می دانم که همیشه از ظهر تا غروب در آشپزخانه زحمت می کشید تا سفره افطار را آماده کند، سفره ای که با تبادلاتی که بین همسایه ها رخ می داد همیشه رنگارنگ بود و پر بود از مزه های متفاوت و بسیار لذیذ. این رد و بدل شدن غذاها در بشقاب های کوچک بهترین نکته سفره های افطاری ما ایرانیان است.
برف کاملاً همه جا را سپیدپوش کرده بود، با این شدتی که می بارید به طور قطع فردا جاده بسته خواهد شد و احتمالاً باز تنها در مدرسه خواهم بود. اگر سرویس معلمان نیامد من هم مدرسه را تعطیل خواهم کرد، تجربه به من نشان داده که بودن در مدرسه در این زمان ها تبعات بسیار دارد. با این اوضاع فردا شب هم تنها خواهم بود ولی مشکلات فردایم کمتر است، زیرا در خود وامنان تدریس دارم، حداقل قبل از افطار خانه هستم و فرصتی دارم تا چیزی آماده کنم و افطار را به موقع تناول کنم.
از پل رودخانه گذشتم و به سربالایی مقابلم نگاه کردم، این مسیر شیب بسیار تندی دارد ولی از مسیر جاده بسیار کوتاه تر است. در این جا تصمیم گرفتم از مسیر میان بر بروم. برف سنگین بود و اگر هم احتمالاً سر می خوردم و به زمین می افتادم اتفاق خاصی نمی افتاد. برف این مزیت را نسبت به باران دارد که اگر زمین هم بخوری، نه آسیبی می بینی و نه لباسهایت کثیف می شود. وارد شیب اصلی شدم و گام های اول را بسیار استوار برداشتم.
گام های بعدی ام دیگر آن صلابت اولیه را نداشت. پاهایم می لرزید و نمی توانست فشار وزنم را در این شیب تند تحمل کند. متعجب بودم که چرا این اتفاق رخ داده است، من همیشه این مسیر را بدون مشکل طی می کردم، کوتاه بودنش نمی گذاشت نفس کم بیاورم و سریع به بالای آن می رسیدم ولی حالا شرایط طور دیگری بود. نفسم همین چند قدم اول به شماره افتاده بود و پاهایم تاب ادامه دادن نداشت.
قدرت بدنی ام کاملاً تحلیل رفته بود و جانی نداشتم تا این چند قدم را بردارم. در بهت و تعجب بودم که پایم سر خورد و به روی برفها افتادم و همان چند متری را هم که بالا آمده بودم را به پایین غلتیدم. خدا را شکر هم هوا تاریک است و هم دور از روستا هستم، اگر کسی مرا می دید آبرویم می رفت. رو برفها دراز به دراز افتاده بودم و دوست داشتم همانطور بخوابم. جایم نرم بود ولی اصلاً گرم نبود، دانه های برف روی صورتم می نشست و کمی غلغلکم می داد. نمی دانم چرا حس خوبی داشتم و اصلاً دوست نداشتم بلند شوم.
چشم هایم داشت سنگین می شد و احساس می کردم در حال گرم شدن هستم، به خودم گفتم: همینجا چرتی می زنم و بعد به راهم ادامه می دهم، در این سکوت و در دل این تاریکی فقط خواب می چسبد و بس، کسی که منتظرم نیست و کسی هم خبر ندارد من کجا هستم. چشمانم را بستم و ناگاه وارد دنیایی عجیبی شدم، احساس بی وزنی می کردم و خود را در فضای لایتناهی معلق می دیدم، فضایی که پر بود از هیچ. اصلاً احساس وزن نداشتم و این سبک باری برایم بسیار هیجان انگیز بود.
بینهایت همیشه برایم جالب بوده است. هر زمان که به درس اعداد حقیقی می رسیم و به بچه ها نشان می دهم که بین دو عدد بینهایت عدد وجود دارد خودم هم به وجد می آیم. هر چقدر این دو عدد به هم نزدیک باشند باز هم این قانون برقرار است و بینشان بینهایت عدد وجود دارد. به این مفهوم هر چه بیشتر فکر می کنم همچون گردابی بیشتر در آن فرو می روم و گاهی هم غرق می شوم و فکر و ذهنم کاملاً قفل می شود. وقتی بین دو مقدار ثابت بیشمار فاصله هست پس اگر ابتدا و انتها هم بینهایت باشد چه می شود؟ اینجا دیگر ذهنم کاملاً از کار می افتد.
داشتم در این بینهایت سیر می کردم که نیرویی مرا وادار کرد بیدار شوم. دوست نداشتم از این حیرت و بیخودی بیرون آیم ولی انگار اجبرای در کار است و باید بیرون آمد. وقتی چشمانم را باز کردم دو نفر را بالای سرم دیدم که با تعجب مرا نگاه می کردند. سلام کردم و آنها بعد از مکثی جواب سلامم را دادند. دستم را گرفتند تا بلند شوم. از من پرسیدند اینجا چه می کنم و چرا خوابیده ام؟ گفتم: نراب کلاس داشتم و پیاده در حال بازگشت به خانه ام در وامنان هستم. یکی از آنها که پیرمردی بود لبخندی زد و گفت: روزه بدجوری شما را گرفته است. با این اوضاع حتماً افطار هم نکرده اید. با سر گفته های او را تایید کردم.
مسیر آنها درست عکس مسیر من بود، در وامنان افطار دعوت بودند و حالا هم داشتند به کاشیدار بازمی گشتند. بسیار مرا نصیحت کردند که بیشتر مراقب خود باشم، از همان مسیر جاده بروم که اگر اتفاقی هم افتاد حداقل دیده شوم. من هم از آنها بسیار تشکر کردم که مرا از خطری که در کمینم بود نجات دادند، چیزی نمانده بود به سادگی یخ بزنم و کاملاً در بینهایت غرق شوم. اگر آنها نمی آمدند این بینهایت مرا می بلعید و چیزی جز حسرت برای بستگانم نمی گذاشت، البته به خاطر علاقه ای که به بینهایت دارم خودم از این بلعیدن زیاد ناراضی نبودم.
آن پیرمرد راست می گفت، روزه به شدت باعث شده بود قوای بدنی ام کاسته شود. افطار دیشب فقط دو تا تخم مرغ آب پز خورده بودم و برای سحری هم خواب مانده بودم، چون بعد ازظهری بودم نگرانی نداشتم و خوابیده بودم. از مسیر میان بر تا نراب رفته بودم و سه زنگ هم درس داده بودم و حالا هم در این شرایط سخت جوی در حال بازگشت بودم. درست است چربی زیادی در بدن ذخیره دارم و احساس گرسنگی هم نمی کنم، ولی تا آنها به سوخت و ساز برسند زمان می برد و همین باعث خستگی مفرط من شده بود.
ساعت نزدیک به هفت بود که به خانه رسیدم. سریع سماور را پر آب کردم و به برق زدم تا چایی را زودتر آماده کنم. همین چای خودش بسیار آرامش بخش است و باعث رفع خستگی می شود. هنوز لباس هایم را در نیاورده بودم که برق رفت و همه جا در تاریکی فرو رفت. انگار مصائب امروز برای من پایانی ندارد. کورمال کورمال با مشقت بسیار فانوس و کبریت را پیدا کردم و کمی روشنایی برای اتاق فراهم آوردم.
گاز پیک نیک را به اتاق آوردم و کتری را پر آب کردم و رویش گذاشتم تا جوش آید. خواستم بخاری را روشن کنم که متاسفانه نفت نداشت. فانوس را برداشتم و از میان برف ها که تا ساق پایم می رسید گذشتم و به طرف دیگر حیاط خانه رفتم و ده لیتری را پر نفت کردم و آمدم و بخاری را روشن کردم. با غرش بخاری هوای اتاق کمی گرم شد. به اتاق کناری که از آن به عنوان سردخانه یا همان یخچال استفاده می کردیم رفتم تا چیزی برای خوردن بیابم. با دیدن تخم مرغ و رب به فکر املت ربی افتادم ولی گاز پیک نیک مشغول جوش آوردن آب بود. پس باید فکر دیگری برای افطار می کردم.
پنیر را که دیدم چشمانم روشن شد، خدا را شکر که دوستان رحم کرده بودند و این قالب پنیر را نخورده بودند، در خانه ما معمولاً چیزی برای خوردن به سختی پیدا می شود، دوستان وقتی از مدرسه به خانه می آیند انگار از قحطی برگشته اند و چنان به غذاها حمله می برند که تصورش ممکن نیست. ماندن این غالب پنیر در این خانه واقعاً در حد یک معجزه است. پنیر را در بشقابی گذاشتم و بعد از این که مطمئن شدم سالم است به اتاق آوردم، آب کتری جوش آمده بود و چای را دم کردم.
سفره را باز کردم و تلخ ترین صحنه ممکن را دیدم. حتی تکه ای کوچک نان نیز در این سفره نبود. کاملاً تمیز بود و انگار آن را دستمال کشیده اند. به یاد ندارم کسی این سفره را به جز من تمیز کرده باشد، همیشه در میان آن تکه های نان باقی می ماند و حتی وقتی بعد از یک هفته می آمدم با نان های کپک زده مواجه می شدم. همیشه در لای این سفره نان بود و حالا که به نان نیاز دارم دریغ از ذره ای از آن. انگار امروز قرار نیست من افطار کنم.
به سمت ظرف خرما رفتم تا حداقل با آن روزه ام را بگشایم ولی آنجا هم خبری نبود، ملخ وقتی به مزرعه ای حمله می کند مقداری گندم به جا می گذارد ولی در خانه ما بعد از رفتن دوستان همه چیز کاملاً تمام می شود و ذره ای هم باقی نمی ماند. با این وضعیت افطار امشب من فقط می شود چای آن هم در این تاریکی و ظلمات. یک چای برای خودم ریختم و با قند خوردم و کمی گرم شدم و سعی کردم از فکر خوردن بیرون آیم، ولی گرسنگی امانم نمی داد، باید فکری می کردم.
تصمیم گرفتم برنج درست کنم، با کمی رب یک استامبولی می تواند دوای این درد گرسنگی من باشد. به اتاق سرد خانه رفتم تا وسایل را بگیرم. ولی وقتی چشمم به نان لواش های خشکی که حسین از روستایشان آورده بود و زیاد مورد استقبال دوستان قرار نگرفته بود افتاد، فکر بسیار عالی و جالبی به ذهنم رسید. غذایی به ذهنم آمد که تهیه آن زیاد وقت نمی گرفت و نیاز چندانی هم به مواد نداشت. می توانستم در کوتاه ترین زمان آن را تهیه کنم و برنج را بگذارم برای سحر.
یک کاسه بزرگ پیدا کردم و به همراه نان های خشک به اتاق آوردم. نان ها را در کاسه ریز کردم و پنیر راه هم تا جایی که ممکن بود ریز کردم و به نان ها افزودم. چند تا گردو هم شکستم و خرد کردم و درونش ریختم. فقط شک داشتم که آب باید بیفزایم یا روغن. تصمیم گرفتم هر دو را اندکی بریزم. بعد شروع کردم به هم زدن آن و با دستانم گلوله های گردی از این معجون ساختم و تا جایی که امکان داشت فشردم تا به هم بچسبند. البته زیاد به هم نمی چسبیدند، مقدار بسیار کم دیگری آب افزودم و گلوله ها جانانه درست شدند.
نام این غذا را که در کودکی در خانه بستگان در تبریز خورده بودم را به یاد نمی آورم. البته اصل این غذا با نان لواش اسکو و پنیر لیقوان و روغن زرد تهیه می شود که بسیار لذیذ و مقوی است. حدود پنج یا شش گلوله درست شد و آنها را مرتب در بشقاب چیدم. یک لیوان چای ریختم و با شکر شیرینش کردم و شروع کردم به تناول چیزی که ساخته بودم. به آن خوشمزگی دوران کودکی ام نمی رسید ولی در حد خودش مزه خوبی داشت. با چای شیرین بسیار می چسبید. همه را خوردم و کاملاً سیر شدم. این افطار درست است که به سختی تهیه شد ولی در نهایت بسیار لذیذ بود.
وقتی سفره را جمع کردم تازه برق آمد و روشنایی را به همراه آورد. ولی به نظرم افطاری که خوردم مزه اش به همان تاریکی بود. همه چیز رنگ قدیمی به خودش گرفته بود و کاملاً مرا به دوران کودکی برده بود. این حس رفتن به گذشته را دوست دارم و همیشه در من به شدت فعال است.

م
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دنبال خانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشابه
مطلبی دیگر از این انتشارات
انشا