278. تمرکز

بیرون برف سنگینی می بارید و هوا بسیار سرد بود ولی این سرما دیگر آن طرف پنجره ها بود. داخل کلاس هوا بسیار مطبوع بود، این گرمای دلچسب به مدد بخاری های تازه ای بود که بعد از عمری آموزش و پرورش به مدارس آورده بود و بساط آن بخاری های چکه ای که بسیار هم خطرناک بودند جمع شده بود. چه کلاس هایی که به خاطر آن بخاری ها آتش گرفت و بچه های معصوم و معلمان فداکار را دچار حادثه کرد. همین چند وقت پیش بود که در استان ایلام آتش سوزی در کلاس دل همه را آزرد. مگر اتفاقات تلخ رخ دهد تا مسئولین کمی به فکر افتند.

بخاری های جدید همه کاربراتوری بودند و بسیار مطمئن به نظر می رسیدند، بزرگ و محکم بودند و همان نشان «ارج» که بر رویشان حک شده بود تا حد زیادی خیال ما را راحت می کرد. این نام از کودکی همیشه گرمابخش خانه های ما بوده است، درست است که در شهرها این روزها گازکشی شده و دوران رونق این بخاری های نفتی گذشته ولی هنوز یاد آنها در ذهنمان باقی است.

امروز روز اول امتحانات نوبت اول است و طبق معمول هر سه پایه امتحان ریاضی دارند. قرار شده بود که امتحان پایه های اول و دوم راهنمایی را با هم ساعت هشت صبح بگیریم و امتحان پایه سوم که تعدادشان کمی بیشتر بود را در ساعت ده صبح برگزار کنیم. تصمیم گرفته شد همه در سالن امتحان دهند و به همین خاطر دیروز به آقای مدیر در چیدن میز و نیمکت ها در سالن کمک کرده بودم. به مدد کامپیوتری که اداره به مدرسه داده بود، شماره هایی را چاپ کرده بودیم و روی میزها چسبانده بودیم تا همه چیز به طور اصولی برگزار شود.

صبح اول وقت آمده بودم تا مرتب بودن همه چیز را بررسی کنم. به جای بچه ها من اضطراب داشتم و نگران این بودم که دانش آموزانم امتحانشان رو خوب خواهند داد؟ در طرح سوالات با خودم کلی کلنجار رفته بودم که سطح سوالات طوری باشد که همه به درستی سنجیده شوند، ولی رعایت این مورد بسیار سخت است. به زعم خودم دوازده نمره سوالات پایه ای و ساده طرح کرده بودم و چهار نمره هم متوسط و سه نمره هم کمی سخت و یک سوال یک نمره ای بسیار دشوار نیز در امتحان گنجانده بودم.

آقای مدیر قبل از من به مدرسه آمده بود و بخاری هر سه کلاس را روشن کرده بود و درهای کلاس ها را نیز کاملاً باز گذاشته بود تا سالن هم گرم شود. هنوز سالن مانند کلاس ها گرم نشده بود ولی تفاوت دما آن چنان نبود و به مرور زمان گرم تر هم می شد. با این بخاری های نو حتماً تا آمدن بچه ها سالن نیز به دمای مناسب می رسید. یکی از مهم ترین موارد برای برگزاری آزمون شرایط فیزیکی مناسب است، محل نشستن دانش آموز و دمای محیط از موئلفه های خیلی مهم این موضوع است.

کلاس اولی ها با جثه های کوچک شان که کاملاً سپید پوش شده بودند، پشت سر هم می آمدند و من هم به داخل کلاس هدایت شان می کردم تا گرم شوند. همه ابتدا کنار بخاری ای که از نویی برق می زد می رفتند و با رعایت فاصله که بخاری کثیف نشود، گرم می شدند و بعد به سالن برمی گشتند و روی نیمکت ها می نشستند. منظره جالبی در کنار بخاری ایجاد شده بود، به نوبت مدت کوتاهی می ایستادند و بعد می رفتند و جالب این بود که اصلاً هم شلوغ نمی کردند و به ترتیب کارشان را انجام می دادند. تنها جایی که باید کمکشان می کردم این بود که در لیستی که به دیوار سالن نصب شده بود، شماره شان را نشان می دادم و آنها را به جایشان هدایت می کردم.

سردرگمی بچه ها در پیدا کردن شماره هایشان مرا به این فکر انداخت که برای امتحانات بعدی برایشان کارت ورود به جلسه هم چاپ کنم. کمی کار با WORDرا یاد گرفته ام و اگر برایشان کارت چاپ کنم هم کلاس کار بالا می رود و هم تا پایان امتحانات سردرگم نیستند. همانطور که بچه ها را به محل شماره هایشان هدایت می کردم، حواسم هم به اخم هایی که بر چهره بعضی ها نقش می بست نیز بود. با اجازه آقای مدیر چیدمان را طوری طراحی کرده بودم که در اطراف آنهایی که می دانستم فکرهایی در سر دارند، منابع مهمی جهت سوء استفاده در دسترس نباشد.

ساعت پنج دقیقه مانده بود به هشت، آقای مدیر پاکت سوالات را آورد و بعد از امضا کردن روی آن، سوالات از داخل آنها بیرون آورده شد و توسط من و همکار دیگر در بین دانش آموزان توزیع شد. همان ابتدا به بچه ها گفتم که حواستان را جمع کنید و تمرکز کامل داشته باشید و با آرامش به سوالات پاسخ دهید. قانون اصلی من در امتحانات سکوت مطلق است و هیچ دانش آموزی حق پرسیدن ندارد، مگر اشکال چاپی باشد. به همین خاطر امتحان در سکوتی مثال زدنی آغاز شد و همه شروع کردند به پاسخ دادن سوالات. من ابتدای سالن ایستادم و همکار دیگر هم در میانه سالن قرار گرفت، نظارت کامل بود و همه چیز در صحت و سلامت در حال برگزاری بود.

سعید میز اول سر میز درست مقابل من نشسته بود، او دانش آموز کلاس اول بود، جثه ای کوچک و نحیف داشت و در کلاس خیلی حرف می زد. سوال زیاد می پرسید و کلاً آرام و قرار نداشت. بچه خوبی است و این کارهایش به حساب شیطنت او نیست، بنده خدا دست خودش نیست و زیاد صحبت می کند، حتی با خودش هم حرف می زند. در کلاس وقتی با خودش صحبت می کند و حواسش به من نیست، فقط نگاهش می کنم و وقتی چشمانش با چشمانم تلاقی می کند با دست جلوی دهانش را می گیرد و با سر عذرخواهی می کند.

سعید داشت برگه اش را بررسی می کرد. چون مقابلش ایستاده بودم می توانستم صدایش را بشنوم، مانند اکثر اوقات باز هم داشت با خودش حرف می زد، ولی این بار کمی آرامتر، همین که فهمیده بود سر جلسه باید مدارا کند برای من کفایت می کرد. ناخواسته مکالمه خودش با خودش را می شنیدم، سالن به قدری ساکت بود که اگر می خواستم نشنوم اصلاً نمی شد. با خودش می گفت: صفحه اول که بد نیست، خدا را شکر سوالات آسان است و بیشترشان را بلدم، آقای دبیر هم گفته که باید بیشتر تمرکز کنم، پس حواسم را جمع کنم و بنویسم.

وقتی صدایش نمی آمد معلوم بود که دارد حل می کند، قبل از هر سوال کمی به خودش قوت قلب می داد و بعد شروع می کرد به نوشتن. صدایش مخل نظم جلسه نبود، به همین خاطر دلم نیامد به او تذکر بدهم که صحبت نکند. می ترسیدم با این کار تمرکزش به هم بریزد. هر از چند گاهی از او فاصله می گرفتم و چند قدم تا میانه های محدوده مراقبت خودم می رفتم و همانطور دنده عقب برمی گشتم، تا همه چیز تحت کنترل باشد.

مدتی گذشت و دیدم سعید سرپا دارد پاسخ می دهد. آرام به او اشاره کردم و او هم نشست. باز شروع کرد با خودش حرف زدن و من هم گوشهایم را تیز کردم که ببینم دوباره چه می گوید. کمی مضطرب شده بود و می گفت: چقدر تمرکز سخته، نمی توانم حل کنم، نه، این سوالات سخته، اولش چرا آسون بود، حالا چجوری است که سخت شد؟ نکنه تمرکز می کنم سخت می شه؟ شاید نباید تمرکز کنم، ولی آقای دبیر گفت که باید تمرکز کنم، تمرکز می کنم سخت تر می شود، چه کار کنم؟!

به صفحه دوم که رسید اضطراب او بیشتر شد و همین نگرانم کرد، دیگر نمی توانست بنشیند و ایستاده می نوشت، حتی به من هم نگاه نمی کرد، آرام و قرار نداشت. می خواستم کنارش بروم و کمی با او صحبت کنم تا شاید استرس او کمتر شود ولی قانون سکوت که در امتحان داشتم نمی گذاشت این کار را انجام دهم. اگر بالای سر او می رفتم و چیزی به او می گفتم بقیه فکر های دیگری می کردند و از من انتظار داشتند بالای سر آنها هم بروم و راهنمایی شان کنم.

مانده بودم که چه کنم؟ این بچه داشت از دست می رفت. فکری به ذهنم رسید، آرام خودم را به کنار در دفتر رساندم و همانطور که صورتم سمت سالن و دانش آموزان بود، در را باز کردم. در صدم ثانیه به داخل دفتر نگاه کردم و به آقای مدیر اشاره کردم که بیرون بیاید و بعد سریع به موقعیت اصلی خودم بازگشتم. آقای مدیر آمد و در گوشش گفتم که سعید حالش خوب نیست و خیلی مضطرب است، لطفاً با او کمی صحبت کنید تا حالش خوب شود، دست و پایش را گم کرده است.

آقای مدیر بالای سرش رفت و به او گفت: آقا سعید بنشین و حل کن. ولی سعید اصلاً به حرف آقای مدیر توجه نکرد. آقای مدیر هم کمی فکر کرد و به او گفت تا برود بیرون و آبی به دست و رویش بزند. وقتی آقای مدیر این حرف ها را به او زد، سعید هاج و واج مانده بود و نمی دانست برای چه باید این کار را انجام دهد. از ابهت آقای مدیر می ترسید تا علت را جویا شود و بدون این که چیزی بگوید با تعجب رفت بیرون و خیلی سریع هم برگشت. بنده خدا فقط می لرزید و داشت قندیل می بست. اصلاً حواسم به هوای بیرون نبود. سریع به او اشاره کردم تا به کلاس مجاور برود و کنار بخاری کمی گرم شود. آمدیم ابرو را درست کنیم، نزدیک بود چشم را کور کنیم.

آمد نشست و رفت سراغ برگه اش و باز گفت و گویش با خودش شروع شد، می گفت: یخ زدم وقتی آب زدم به صورتم، نمی دانم چرا آقای مدیر در این هوا به من گفت بروم بیرون و صورتم را بشورم. صورتم که کثیف نبود، خوابم هم نمی آمد، والا نمی شود سر از کار این بزرگتر ها درآورد. این ها را ول کن، امتحان را چه کار کنم؟ سوالاتش آن قدر سخت شده که نمی توانم حل کنم، هرچقدر هم تمرکز می کنم نمی شود. فکر کنم نباید تمرکز کنم، ولش کن بدون تمرکز حل می کنم. خدا کند سوالات آسان شوند.

وقتی ساکت شد فهمیدم که دارد حل می کند. زیرچشمی نگاهی به برگه اش انداختم، خوب می نوشت و همین برایم جالب بود، سوالی را مثل فشنگ حل کرد و رفت سراغ سوال بعدی، قبل از حل مانند همیشه باز رفت سراغ خودش، گفت: آفرین سعید، خوب فهمیدی چه طور سوالات آسان می شوند، بدون تمرکز سوالات راحت تر می شوند و سریع جوابشان در می آید. با همین روش بقیه را هم حل می کنم، برو بریم. متعجب مانده بودم که این بچه با خودش چه می گوید؟

زیرچشمی برگه اش را وارسی کردم. می نوشت ولی تمام راه حل هایش اشتباه بود و همه چیز را داشت به هم می ریخت. به علامت ها توجه نمی کرد و فقط عددها را می دید. به شکل ها و صورت مسئله ها دقت نمی کرد و فقط عددها را جمع و تفریق و ضرب و تقسیم می کرد. دلم آشوب بود، خیلی دوست داشتم کمکش کنم ولی در اینجا نمی شد. باید راهی می یافتم تا او را از این رویه نادرست بیرون آورم. بهترین بهانه همین صحبت کردنش بود. کنارش رفتم و گفتم: آقا سعید، آرام صحبت کن تا حواس بقیه پرت نشود و تمرکز شان را از دست ندهند.

سرش را بلند کرد و با صدایی قراء گفت: آقا اجازه از دست بدهند بهتر است. من از دست دادم و دارم بهتر حل می کنم. تمرکز سوالات را سخت می کند. تمرکز نکنی خیلی راحت حل می شوند. ناگهان تمام توجه کل سالن به این گفت و گوی من سعید جلب شد. وضعیت بسیار بحرانی و خطرناک شده بود، علاوه بر برهم خوردن نظم جلسه آزمون، چیزی که این بچه می گفت درست برخلاف آن چیزی بود که می باید باشد و همین می تواند عاملی شود که بقیه هم دقت شان را از دست بدهند.

هول و ولای من از یک طرف و خنده های آقای مدیر و همکار دیگر از طرف دیگر فضا را برایم همچون جهنم کرده بود. دیگر کسی چیزی نمی نوشت و همه فقط مرا نگاه می کردند. باید هر طوری شده این اتفاق را جمع و جور می کردم. چند ثانیه صبر کردم و آرام بدون این که بچه ها بفهمند نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم: تمرکز اصل هر چیزی است و تا وقتی حواستان جمع نشود نمی توانید کاری را درست انجام دهید. بدون دقت کارها درست انجام نمی شود و جواب سوالات درست به دست نمی آید. حالا همه سرهایتان روی برگه های خودتان باشد و با دقت باقی سوالات را حل کنید.

همه شروع کردند به نوشتن ولی سعید همچنان مرا نگاه می کرد و لبخند می زد. معنای لبخندش کاملاً برایم روشن بود، در چشمانش می دیدم که می گفت: آقا اجازه شما هنوز نمی دانید که تمرکز نداشتن سر امتحان چقدر خوب است. تمرکز برای کلاس است تا آدم خوب یاد بگیرد، اینجا در امتحان دیگری نیازی به آن نیست. بعد از آن فشار عصبی که این فسقلی بر من وارد آورد، حالا نمی دانستم چه طور جلوی خنده ام را بگیرم. چنان نگاهی به من می کرد انگار او ارسطو است و من ابوجهل.

تا پایان امتحان متاسفانه همین رویه را ادامه داد و باعث شد که امتحانش خوب نشود. می خواستم بعد از این که برگه اش را تحویل داد او را نگاه دارم و کمی با او صحبت کنم. می خواستم بعد از اتمام امتحان برگه اش را جلوی خودش تصحیح کنم تا بفهمد که چقدر اشتباه کرده است و چه نمره کمی گرفته است. ولی وقتی بیشتر فکر کردم این کار را درست ندیدم. به احتمال زیاد با دیدن نمره اش باقی امتحانات را نیز خراب می کرد. پس باید صبر کنم و در زمان کلاس به او توضیح دهم. فقط در زمانی که می خواست برود او را صدا کردم و به او گفتم: تمرکز سوالات را سخت نمی کند، تمرین نکردن و درس نخواندن سوالات را سخت می کند.

بعد از امتحانات و در اولین جلسه کلاس در نوبت دوم وقتی نمره اش را روی برگه دید خشکش زد، خیلی جا خورد و به شدت ناراحت شد. اصلاً انتظار نمره زیر ده را نداشت و به قول خودش خیلی هم خوب امتحان داده بود. دوباره شروع کرد با خودش حرف زدن و زیر لب غرغر کنان می گفت: همه بدبختی های ما از این تمرکز است. داشته باشی سوال سخت می شود، نداشته باشی غلط حل می کنی و نمره نمی گیری، والا ما نمی دانیم این وسط چه کار باید کنیم؟ تمرکز کنیم یا نکنیم؟ و این جا بود که انتقام آن نگاه سر جلسه را با نگاهی که معنایی خاص تر داشت از او گرفتم. بعد هم کلی در مورد تمرکز داشتن در کلاس صحبت کردم تا سعید و بقیه بچه ها بفهمند که تمرکز بسیار لازم است.