281. حسادت

در بین دوستان حمید اولین فردی بود که یک کامپیوتر شخصی برای خودش خریده بود. آن قدر از آن تعریف می کرد که دل همه ما را برده بود. پُز می داد و می گفت: کامپیوتر مدرسه در برابر کامپیوتر من مانند تراکتور در برابر بنز آخرین مدل است. کامپیوتر من همه کار می کند و تازه به اینترنت هم وصل می شود، شما ها تا حالا وارد اینترنت شده اید؟ اصلاً می دانید چیست؟ او تعریف می کرد و ما هم با حسرتی جان سوز به صحبت هایش گوش می کردیم و غصه می خوردیم که چرا کامپیوتر و اینترنت نداریم. البته وقتی از قیمتش گفت آه از نهاد ما برخواست و تازه آنجا فهمیدیم که این آقا حمید برای خودش خانی است و وضع مالی اش خیلی از ما بهتر است.

در مدرسه در بیشتر اوقات من مسئول کامپیوتر بودم و به خاطر تلاشی که برای یادگیری کامپیوتر به خرج داده بودم مرجع رفع و رجوع مشکلات همکاران در تایپ سوالات و استفاده از کامپیوتر بودم. چند کتابی که در مورد کامپیوتر خریده بودم و تقریباً تمام آنها را مطالعه کرده بودم و تقریباً بر بیشتر موارد کاربردی آن مسلط بودم. ولی از زمانی که آقا حمید کامپیوتر خریده بود، دیگر کسی به من مراجعه نمی کرد و همه از حمید می پرسیدند. دیگر آن جایگاه قبلی را نداشتم و در این زمینه حمید گوی سبقت را از من ربوده بود. چنان آقا حمید آقا حمید صدایش می کردند که انگار طراح اصلی شرکت microsoftاست. نامرد هم در خانه کامپیوتر داشت و با آن کار می کرد و هم در مدرسه و دیگر مجالی برای من نمی گذاشت.

حسرت داشتن کامپیوتر شده بود بلای جانم، به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم که چرا من که خیلی بیشتر از حمید در کامپیوتر مهارت دارم، نباید آن را داشته باشم. من با همین کامپیوتر مدرسه که چندان هم قدرتمند نیست، از طریق HyperTerminal و با خط تلفن بدون اینترنت، فایل های سیستم مدرسه را به اداره می فرستم و از اداره دریافت می کنم. هیچ مدرسه و هیچ مدیری چنین کاری را بلد نیست. فکر کنم در استان هم هیچ کسی چنین کاری را نمی تواند انجام دهد. حالا من با این همه توانایی کامپیوتر ندارم و حمید که فقط بازی بلد است و فیلم دیدن و در نهایت رفتن در اینترنت و چرخی با مرورگر زدن در آن، کامپیوتر دارد. عدالت هیچگاه و هیچ وقت برقرار نیست.

پولم که نمی رسید کامپیوتر بخرم، ضمناً اگر هم می خریدم مگر چقدر در خانه بودم که بتوانم با آن کار کنم؟! حداقل می بایست کاری کنم که در مدرسه به همان حالت قبلی برگردم و کارهای کامپیوتر به من سپرده شود. من عاشق کامپیوتر هستم و نمی توانم دوری آن را تحمل کنم. باید راهکاری می یافتم تا حداقل در اینجا کامپیوتر برای من باشد و به کمک آن این حس حسادت را کمی تعدیل کنم. کامپیوتر مدرسه برای مدرسه است ولی برای من هم هست. من بودم که کار با آن را زودتر از همه یادگرفتم و کلی هم تحقیق کردم تا بتوانم بیشتر بر آن مسلط شوم. حق من نیست که از آن دور بمانم.

برای این کار باید ترفندی به کار می بستم تا به نظر بیاید مشکلی برای کامپیوتر ایجاد شده و بعد خودم آن را درست می کردم و به قهرمان بی بدیل کامپیوتر بدل می گشتم. در این صورت توجه از حمید به سمت من معطوف می شد و باز به همان روزهای خوب باز می گشتم. روزهایی که من و کامپیوتر مدرسه همدم وهمراه هم بودیم. در حال طراحی این نقشه بودم که وجدانم به سراغم آمد و نهیبی زد و مرا بابت این فکر شیطانی بسیار ملامت کرد، ولی انگار او از اوضاعی که در آن بودم اطلاعی نداشت. من که نمی خواستم به کسی ضربه ای بزنم یا خسارتی وارد کنم. یک اختلال کوچک کامپیوتری ایجاد می کردم و بعد به حالت اولیه اش باز می گرداندم، همین. با این صحبت ها وجدانم تا حدی ساکت شد ولی همچنان با اخم مرا می نگریست. چاره ای نداشتم می بایست کمی شیطنت می کردم تا اوضاع به وفق مرادم برگردد. ما انسانها چقدر خودخواه هستیم.

نقشه نسبتاً ساده ای طراحی کردم، با کمترین میزان خطر و ریسک ممکن. یک روز وقتی در دفتر نشسته بودم صبر کردم تا کامپیوتر را آقای مدیر روشن کند. منتظر فرصت ماندم تا دفتر خلوت شود و به سراغ کامپیوتر بروم. متاسفانه دفتر به هیچ وجه خالی نمی شد تا من بتوانم بخش نخست نقشه ام را اجرا کنم. خدا خیر دهد دانش آموزان را که دعوایی مفصل در حیاط مدرسه به راه انداختند و همه همکاران به همراه مدیر برای رفع و رجوع آن از دفتر خارج شدند. سریع به پشت کامپیوتر رفتم و در Control Panelبه بخش mouse رفتم و جای چپ کلیک و راست کلیک را عوض کردم، ضمناً حرکت ماوس را تا جایی که ممکن بود کند کردم. با این کار هیچ کس نمی توانست از ماوس درست استفاده کند. حتماً فکر می کردند ماوس خراب شده و این اتفاق می توانست به نظر آنها بسیار بد به نظر برسد.

بعد از انجام این تغییرات سریع به همان جایی که نشسته بودم بازگشتم تا هیچ ردی از خودم برجای نگذارم. آقای مدیر با اخم وارد دفتر شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به دانش آموزان. منتظر بودم پشت کامپیوتر برود و بخش دوم نقشه ام کلید بخورد، ولی آقای مدیر آن قدر عصبانی بود که اصلاً به سمت میز کامپیوتر نرفت. حمید هم آمد و سریع دفتر نمره اش را گرفت و به کلاسش رفت و علی ماند و حوضش. خودم را دلداری دادم که وقتی در کلاس هستم حتماً آقای مدیر به دنبالم خواهد فرستاد تا مشکل را برطرف کنم.

چشمانم به در کلاس خشک شد ولی هیچ کسی نیامد تا مرا صدا کند. چیزی به زنگ نمانده بود که برق رفت و همان یک ذره امیدی هم که داشتم از دست رفت. زنگ خورد و بچه ها دوان دوان به سمت خانه به راه افتادند و من هم آرام آرام به سمت دفتر رفتم. روی کامپیوتر را پوشانده بودند و همه چیز خاموش بود. نقشه ام برای امروز کارگر نیفتاد و تمام امیدم به فردا بود. همان اول صبح حتماً به سراغم خواهند آمد تا مشکل کامپیوتر را حل کنم، مشکلی که حمید از پس حلش بر نخواهد آمد.

فردا اول صبح وقتی با حمید وارد دفتر شدیم، آقای مدیر را بسیار مضطرب و نگران دیدم، کاملاً دست پاچه شده بود. همین حالتش نشان می داد که احتمال زیاد کامپیوتر را روشن کرده است و به مشکل ماوس برخورده است. از اضطرابی که داشت خجل شدم، بنده خدا خیلی ترسیده بود و حتماً فکر می کرد بلایی سر کامپیوتر آمده است. وجدانم دوباره به سراغم آمد و گفت: ببین این بنده خدا را به چه روزی انداخته ای؟ نزدیک است پس بیفتد. جوابی نداشتم بدهم و واقعاً شرمنده بودم. چقدر کودکانه فکر کرده بودم و به خاطر حسادت دست به چنین کار زشتی زده بودم. خودم را نخواهم بخشید ولی چه فایده که دیگر اتفاق افتاده و راهی برای بازگشت آن نیست، تنها کاری که از دستم برمی آمد رفع سریع مشکل بود.

منتظر بودم آقای مدیر به من یا حمید بگوید که ماوس کامپیوتر خراب شده است. ولی آقای مدیر چیزی نمی گفت، خواستم خودم شروع کنم و به آقای مدیر دلداری بدهم که زیاد نترسد، ماوس بخش زیاد مهم یا پیچیده کامپیوتر نیست و حتی اگر درست هم نشود می توان با قیمتی بسیار نازل یکی دیگر خرید. ولی بهتر دیدم که اول حمید وارد گود شود و بعد از به خاک افتادن من بروم و همه کارها را قهرمانانه انجام دهم. طبق نقشه ام صبر کردم، حمید طاقت نیاورد و موضوع را از آقای مدیر جویا شد. ایشان هم سری تکان داد و گفت: حال مادرش اصلاً خوب نیست و باید برای مداوا به مشهد برود ولی کسی نیست او را همراهی کند، همه برادر و خواهرها درگیر یا دور هستند. گفتم: چرا خودتان نمی روید. گفت: مدرسه را چه کنم؟ حمید گفت: نگران مدرسه نباشید، ما هستیم. روزهایی هم که کلاس نداریم به مدرسه می آییم تا جایگزین شما باشیم، شما مادر را برای درمان به مشهد ببرید.

ذوق را می شد در چشمانش دید. تعارف نکرد و پذیرفت و همان موقع هم رفت تا به وضعیت مادرش رسیدگی کند و او را جهت مداوا به مشهد منتقل کند. چقدر سخت است که عزیزترین فرد هر انسانی دچار بیماری و درد شود. تصورش برای من واقعاً غیر ممکن است، حتی نمی توانم لحظه ای از آن را تحمل کنم. حتی فکر این که مادرم در بستر بیماری باشد تن و بدنم را به لرزه می اندازد. خدا کند حال مادر آقای مدیر زودتر خوب شود تا زندگی دوباره برایش معنای اصلی و واقعی خود را پیدا کند.

از دست خودم هم خیلی عصبانی بودم، چقدر در تفکرات اشتباهم غرق بودم و تمام حالات آقای مدیر را بر اساس نقشه خودم تفسیر کرده بودم. خوب شد چیزی نگفتم، وگرنه آبرویم جلوی آقای مدیر و حمید می رفت و وضعیت خیلی بدتر می شد. واقعاً راست می گویند که حسود بیشتر به خود ضربه و آسیب می رساند تا به آن که بر آن حسادت می برد. حسد آتشی است که ابتدا صاحب خود را می سوزاند و بعد اطرافیان را. قدیمی ها چقدر خوب گفته اند که حسود، آرام و قرار ندارد.

از همان روز کار من و حمید به عنوان مدیریت جدید مدرسه آغاز شد. در زنگ های تفریح در حیاط می چرخیدیم تا نظارت کامل بر بچه ها داشته باشیم، در کلاس هم حواسمان به دفتر بود تا اگر ارباب رجوعی آمد به آن رسیدگی کنیم. آن قدر سرم شلوغ شده بود که کل داستان کامپیوتر و ماوس آن را به فراموشی سپرده بودم. ظهر بعد از تعطیل شدن مدرسه و قفل کردن درها تازه به یاد نقشه ام افتادم و باز هم کلی خجالت کشیدم و به خودم گفتم که فردا صبح اول وقت همه چیز را به روز اولش بازخواهم گرداند.

صبح اول وقت به مدرسه رفتم و خیلی منظم و مرتب صبحگاه را اجرا کردم و دیگر همکاران نیز آمدند و کلاس ها برقرار شد. روز کاری ام نبود ولی به خاطر قولی که به آقای مدیر داده بودم به جای ایشان آمده بودم. وقتی همه در کلاس بودند و کسی در دفتر نبود سریع به پشت کامپیوتر رفتم و روکش پارچه ای اش را برداشتم و روشن کردم تا کار خطایم را سریع و قبل از این که کسی متوجه شود، برطرف کنم. خوشبختانه هنوز کسی این کامپیوتر را روشن نکرده بود.

اضطراب شدیدی داشتم، خدا کند کسی نیاید. کامپیوتر را روشن کردم و منتظر بودم تا windowsبالا آید و سریع کار را درست کنم و سریع خاموشش کنم و دوباره روکش پارچه ای اش را به رویش بکشم، به طوری که انگار اتفاقی رخ نداده است و همه چیز مانند اولش است. ولی نمی دانم چرا تصویر نمی آمد، صدای کامپیوتر نشان از این می داد که روشن است ولی تصویر مانیتور سیاه بود و هیچ نقشی در آن مشاهده نمی شد، هر چه انتظار کشیدم، خبری از تصویر نبود. با ترس و لرز دکمه restart را فشردم تا دوباره راه اندازی شود ولی هیچ خبری از تصویر نبود. عرق سرد بر جبینم نشسته بود و نمی دانستم چه کار باید کنم.

نیامدن تصویر علت های گوناگونی دارد، یا کارت گرافیک مشکل پیدا کرده است، یا ویندوز مسئله دار شده است، یا کابل ها و مانیتور عیب پیدا کرده اند. اولین چیزی که به ذهنم رسید بررسی کابل VGAبود. کامپیوتر را آرام از محفظه آن در زیر میز بیرون آوردم و کابل مورد نظر را جدا کردم و فیش آن را بررسی کردم، همه پین هایش سالم بود، به درونش فوت کردم تا اگر چیزی در آن هست بیرون آید و دوباره وصلش کردم. طرف دیگر آن که به مانیتور وصل بود را نیز جدا کردم و تا خواستم فوت کنم که صدایی آمد، یکی گفت: چه می کنی آقای مهندس؟ تا سرم را بلند کردم، سرم شروع کرد به چرخیدن. حمید بود که با قیافه حق به جانبی داشت به من نگاه می کرد.

لبخندی زد و گفت: آقای مهندس! زدی کامپیوتر مدرسه را خراب کردی. چه بلایی سرش آوردی؟! گفتم: چرا چرند می گویی، من فقط روشن کردم و دیدم تصویر نمی آید، دارم کابل مانیتور را بررسی می کنم تا ببینم اشکال از کجاست. شوخی هایش را ادامه نداد و آمد تا به من کمک کند. هر جایی را که به نظرمان می رسید بررسی کردیم ولی مشکل حل نشد. حمید گفت: ایرادی ندارد، وسیله برقی است و این اتفاقات طبیعی است. به آقای مدیر اصل قضیه را صادقانه می گوییم، او هم حتماً قبول خواهد کرد.

کلی مرا دلداری می داد که نگران نباشم، ولی همین دلداری هایش از درون مرا می خراشید. چقدر به فکر من بود و چقدر تلاش می کرد به من کمک کند تا زیاد احساس بدی در این زمینه نداشته باشم، چقدر با من همراهی می کرد تا فقط خودم را مقصر این اتفاق ندانم. ولی من درباره او چه فکر می کردم و به دنبال چه بودم؟! هر چه بیشتر به من نزدیک می شد و با من صحبت می کرد تا حالم بهتر شود، حالم بدتر می شد. او نمی دانست که علت بدی حالم کامپیوتر نیست و مشکل جای دیگری است، مشکل درونم و افکارم است که بسیار باید تلاش کنم تا بتوانم آنها را تصحیح کنم و تفکرات بد را از درونش بیرون بریزم، تفکراتی مضحک و کودکانه.

چند روز بعد آقای مدیر آمد و موضوع را به او گفتم و ایشان هم بسیار منطقی برخورد کرد، اول کمی فکر کرد و بعد گفت: روز قبلی که من می خواستم به مشهد بروم، حدود ساعت 11 برق رفت و در آن زمان کامپیوتر هم روشن بود، شاید نواسانات برق باعث این مشکل شده، کامپیوتر را به اداره می برم تا تعمیرش کنند. این برخوردهای منطقی همچون پتکی بر من وارد می شد. به شدت از خودم متنفر شده بودم. از این که چقدر بچگانه فکر می کنم از خودم بیزار بودم و دوست داشت از خودم فاصله بگیرم. بهتر بود مدتی با خودم قهر کنم. این چیزی که در درون افکار من است اصلاً ارزش همراهی ندارد.

اولین تصمیمی که گرفتم این بود که دیگر به کسی حسادت نکنم، کار بسیار سختی است و نیاز به انرژی بسیار دارد. باید تمرین کنم که از پیشرفت و موفقیت دیگران خوشحال شوم. یکی دیگر از راهکارهایی که باید استفاده کنم، عدم مقایسه خودم با دیگران است. خیلی تلاش کردم و اندکی موفقیت به دست آوردم. وقتی از این قیاس بیرون آمدم خیلی راحت شدم و هر کسی را در حد توانایی هایش دیدم. منی که توانایی اندکی دارم با آنی که توانایی بیشتری دارد متفاوت است و طبیعتاً نوع زندگی و سطح آن نیز متفاوت خواهد بود. هرکسی برای زندگی خود هدفی دارد و برای رسیدن به آن تلاش می کند. زندگی پر است از تفاوت و به نظر اگر این تفاوت ها نبود، زندگی معنایی نداشت.

برای جبران خطایم و همچنین تشکر از رفتارهای خوب حمید باید کاری می کردم. یک بار پنجشنبه که از گرگان بلیط قطار داشتم، شیرینی گرفتم و به خانه حمیدشان رفتم. از دیدن من متعجب شده بود ولی از دیدن جعبه شیرینی بیشتر در تعجب فرو رفته بود. لبخندی زدم و گفتم برای کامپیوتر شما گرفته ام، انشالله برایت خوب کار کند. او هم در همان حالت بهت زدگی گفت: فکر کنم حالت خوب نیست، آخر چه کسی برای کامپیوتر شیرینی می آورد. او راست می گفت، کسی برای کامپیوتر شیرینی نمی برد، ولی من برای بهترین دوستم شیرینی برده بودم که با رفتارش درس بزرگی به من داد. درسی که سالها سعی در رعایت آن دارم و البته گه گاهی هم در درون دوباره مبتلایش می شوم ولی زود رهایش می کنم.