282. حوصله

با شروع تابستان و آغاز خانه نشینی، درگیری جالبی بین من و خانواده ام رخ می دهد، مخصوصاً مادرم که بسیار نگران من است. فکر کنم این بحث فقط در خانه ما باشد و در هیچ خانه دیگری مطرح نشود. کجا به جوان خانواده می گویند: بیرون برو تا هوایی به سرت بخورد، از این همه خانه نشستن خسته نشدی؟ حوصله ات سر نرفت؟و ... در همه خانواده های ایرانی درست عکس این مطلب برقرار است و همه از بیرون رفتن های زیاد و دیر به خانه آمدن جوان هایشان شاکی هستند.

بنده خدا مادرم می گفت: پسرم تنهاست و هیچ دوستی ندارد. او همه اش در خانه است و اصلاً بیرون نمی رود من هم دلداری اش می دادم که من دوستان زیادی دارم ولی همه آنها در وامنان و گرگان و گنبد و ... هستند. در جوابم می گفت: پس حداقل به کارخانه دایی ات برو و با پسردایی هایت باش یا به کارگاه پسر عمویت برو و کمی آنجا باش تا حوصله ات سر نرود، ولی او نمی دانست که با رفتن به این مکان ها بیشتر حوصله ام سر می رود. برای این که ناراحت نشود چشمی می گفتم و در طول سه ماه تابستان یک بار به آنها سر می زدم. من آدمی نیستم که زیاد بیرون بروم، بیشتر اوقات بودن در خانه را دوست دارم و آن چنان که دیگران می گویند، حوصله ام سر نمی رود.

البته در تابستان تمام کارهای خانه از خرید گرفته تا هر کاری که در بیرون انجام شود را بر عهده می گیرم و نمی گذارم کسی برای کارِ خانه بیرون رود. این کار را به صورت تمام و کمال انجام می دهم تا جبران آن نه ماهی باشد که در خانه نیستم. اول هفته به تره بار خیابان پروین می رفتم و برای کل هفته خرید می کردم. نان را هم به تعداد زیاد می گرفتم و در فریزر دپو می کردم. تمام تلاشم این بود که همه کارها در یک نوبت انجام شود تا مجبور نباشم دوباره بیرون روم. پدرم به طعنه می گفت: حاضری پدرت درآید ولی دوباره نروی!

از زمانی که به یاد دارم برای «حوصله ندارم» راه حل بیرون رفتن را انتخاب نکرده ام. یا آن قدر بی حوصله هستم که حتی تحمل درون یا بیرون را ندارم و در این موارد اکثراً به خواب پناه می برم و یا چنان سرم در خانه گرم است که نیازی به بیرون رفتن ندارم. من فقط برای انجام کار بیرون می روم و هیچ انگیزه دیگری برای بیرون رفتن ندارم. تنها در وامنان است که وقت پیدا کنم تنها به دل کوه و دشت می زنم و در کنار آن همه زیبایی وقت می گذرانم. بیرون رفتن برای دیدن چیزهایی که ارزش دیدن دارد می ارزد.

کتاب دوست همیشگی و یار دیرین من در هر زمان و هر مکان است. در تابستان بیشتر با این یار مهربان هستم و زمان طولانی تری را با او می گذرانم، تنها بیرون رفتن های من برای خودم، رفتن به میدان انقلاب و خریدن کتاب است. پدرم گاهی به شوخی می گوید این قدر نخوان، مغزت قاطی می کند و همیشه در جواب با خنده می گویم: نگران نباش، چیزی درونش نیست تا قاطی شود. گاهی این تهی بودن بسیار آزارم می دهد و پیش خودم فکر می کنم آیا عمرم اجازه می دهد تا این مغز را اندکی پر کنم، حتی راضی به اندازه قطره ای از دریا هستم.

یک شب بعد از شام بحث مفصلی در این زمینه در خانوده تشکیل شد و در انتها بعد از کلی مباحثه و مناظره نتیجه این شد که من کلاً آدم تنبلی هستم. هرچه برهان و دلیل در نقض این موضوع آوردم قبول نشد و همه به جز خودم بر این موضوع صحه گذاشتند. پدرم می گفت: با این تنبلی ای که تو داری فردا ازدواج کنی، همسرت از دستت چه خواهد کشید؟! بچه هایت دیوانه خواهند شد! با این وضعیتی که من در تو می بینم حتی یک بار هم دست زن و بچه ات را نخواهی گرفت و بیرون نخواهی برد. هر چقدر از وامنان و صبح زود بیدار شدن و پیاده روی های یک ساعته تا مدرسه و بازگشت به خانه می گفتم، افاقه نمی کرد و همه می گفتند: آنجا کار است و از خانه و خانواده جدا است.

متاسفانه هیچ کدام از استدلالات مرا نمی پذیرفتند. باید حرکتی انجام می دادم تا بتوانم تا حدی خودم را نشان دهم و ثابت کنم که تنبل نیستم. صبح بعد از صرف صبحانه بلافاصله لباش پوشیدم و به مادرم گفتم: من می روم دوری بزنم. مادرم لبخندی زد و گفت: باز می روی میدان انقلاب ؟! گفتم: نه، می خواهم کمی دور بزنم تا حال و هوایم عوض شود. چشمان مادرم داشت از حدقه بیرون می آمد. در ادامه گفتم: ناهار هم منتظر من نباشید، خیلی می خواهم دور بزنم و دیر می آیم. با مادرم که کاملاً بهت زده بود، خداحافظی کردم.

از خانه بیرون زدم ولی هیچ مقصد و هدفی نداشتم. چهارراه تهرانپارس سوار اتوبوس برقی ها شدم و میدان امام حسین پیاده شدم. گشتی در بازار زدم، مردم را می نگریستم که در حال خرید مایحتاج زندگی شان بودند و سر قیمت ها چانه می زدند، دیدن این بازار مرا به یاد بازار نعلبندان گرگان اندخت. تنها جای شلوغی که برایم جذاب است همین بازار نعلبندان گرگان است، احساس می کنم جریان زندگی را در آن می بینم. بی هدف قدم می زدم که چشمم به اتوبوس واحد میدان راه آهن افتاد. پیش خودم فکر کردم، به میدان راه آهن بروم و کمی قطار نگاه کنم. دلم برای لکوموتیوهای GMتنگ شده بود.

ترافیک بزرگ ترین معضل تهران است که به نظر چاره ای برایش نیست. یک ساعت طول کشید تا به میدان راه آهن رسیدم. وارد سالن ایستگاه شدم و به این فکر می کردم که دو ماه دیگر باز مسافر اینجا خواهم بود. روی تابلو فقط یک قطار آماده حرکت بود، قطار اهواز. نیم ساعت دیگر به راه می افتاد. همیشه دوست داشتم مسیری های دیگر راه آهن را نیز تجربه کنم، ولی هیچگاه فرصت آن نمی شد. باید برنامه ای می ریختم و با همین قطار تا اهواز می رفتم، این کار هم تماشای زیبایی های مسیر را که تا به حال ندیده بودم را برایم داشتم و هم رفع کننده ایراداتی بود که به ناروا به من می زدند.

در همین حین فردی با عجله خودش را به من رساند و پرسید: بلیط فروشی کجا است؟ می خواهم برای قم بلیط بخرم. گفتم: بلیط فروشی طبقه دوم است، ولی در این زمان برای قم قطاری نیست. همان طور که با عجله می رفت، گفت: قطار اهواز از قم می گذرد. گفته این مرد باعث شد جرقه شدیدی در ذهنم زده شود. ساعت یازده بود، می دانستم تا قم دو ساعت راه است، ساعت یک می رسیدم قم و اگر ساعت پنج بعدازظهر هم برای بازگشت حرکت می کردم، ساعت هفت عصر تهران بودم و اوایل شب به خانه می رسیدم. طرح بسیار خوبی بود، تصمیم گرفتم اجرایش کنم.

سریع خودم را به طبقه بالا و بلیط فروشی رساندم. یک بلیط برای قم خریدم و به سمت سکوی مورد نظر رفتم. ذوق زده بودم، اولین باری بود که مسیری غیر از شمال را می رفتم. درست است تا انتهای مسیر را نمی خواستم بروم و قم پیاده می شدم، ولی همین مقدار هم برای این بار کفایت می کند. سوار شدم و کوپه را پیدا کردم. وقتی وارد کوپه شدم، جا خوردم. یک خانواده پنج نفری نشسته بودند و تا من را دیدند همه سلام کردند. السلام و علیکمی گفتند که تلفظ کامل و صحیح «ع» آنها مرا با خودش به خوزستان برد. یک بار در زمان تربیت معلم با اتوبوس ما را تا آبادان و خرمشهر برده بودند و این صدای گرم مردم آن خطه هنوز در گوش هایم مانده بود.

پدر خانواده که هیکلی تقریباً دوبرابر من داشت ایستاد و دستی داد و گفت: تفضل. من هم خودم را جمع و جور کردم و بعد از جواب سلام، کمی با ایشان حال و احوال کردم. خون گرمی از چهره همه آنها می تراوید. مادر و فرزندان خودشان را جابه جا کردند و صندلی کنار پدر که کنار در هم بود را برای من خالی کردند. نشستم ولی اصلاً راحت نبودم. این خانواده با بودن من معذب می شدند، مخصوصاً دختران آنها. بعد از چند دقیقه بلند شدم و در سالن مقابل پنجره کناری ایستادم.

پدر خانواده بلافاصله آمد و گفت: راحت باش پسرم. تلفظ حلقی «ح» در میان لهجه دل نشین ایشان بیشتر نمود داشت. گفتم: ممنون، من دوست دارم بیرون را ببینم، من تا به حال این مسیر را ندیده ام. لبخندی زد و گفت: جاهای زیبای این مسیر از درود شروع می شود و تا اندیمشک ادامه دارد، جایی که قطار از دل زاگرس می گذرد، ولی هنوز که حرکت نکرده ایم، فعلاً بیا بنشین تا پاهایات قوت داشته باشند که بتوانی بایستی و نگاه کنی.

گفتم: خیلی ممنون، من قم پیاده می شوم، با این تعریف هایی که شما گفتید، حسرت بر دلم ماند و حتماً باید برنامه ای بریزم و این مسیر زیبای راه آهن سراسری را ببینم. بعد از سه خطا طلا و ورسک و سوادکوه گفتم تا کمی هم او را در حسرت بگذارم. برایش جالب بود و فکر نمی کرد در این سمت نیز مسیر راه آهن شاهکار باشد. هرچه تعارف کرد، به کوپه بازنگشتم و در نهایت گفت: هر جور راحتی، و باز تلفظ «ح» بود که در فضا پیچید. گویش این مردمان به همراه رفتارشان، همیشه گرمای جنوب را به همراه دارد. چقدر خوش خلق و خون گرم و مهربانند.

قطار به راه افتاد و ذوق دیدن جاهایی که ندیده بودم در من فوران می کرد. همیشه از دیدن مکان های جدید به وجد می آیم. خیلی طول کشید تا از محدوده شهر گذر کنیم، باور نمی کردم بعد از تهران به این سرعت وارد بیابان شویم. البته مسطح نبود و پستی بلندی بسیار داشت. زیبایی های خاص خودش را داشت. از کوه های البرز فاصله گرفته بودیم و به زحمت از دور دیده می شدند. فکر می کردم اولین ایستگاه بعد از تهران قم باشد ولی این طور نبود. رودشور، پرندک، کوه پنگ، انجیلاوند، نودژ و پل، ایستگاه های بین تهران و قم بودند.

محو تماشای بیرون بودم که در کوپه کناری باز شد و مردی با لباسی که به نظرم مربوط به ایلات و عشایر لرستان بود بیرون آمد و سلام گرمی به من کرد. زیبایی از لباسش و وقار از رفتارش و مهربانی از چهره اش می بارید و خون گرمی اش فضا را گرم کرده بود. با همان لهجه زیبای لری چند کلامی با من صحبت کرد و بعد به انتهای سالن رفت. صدای خانواده این مرد از کوپه می آمد و برایم همچون موسیقی زیبایی بود که بر دل و جان می نشست. چقدر لهجه ها و گویش های مردم ایران زمین زیباست.

یک طرف عربی صحبت می کردند و طرف دیگر لری، سمفونی هایی بودند که در تلاقی هم به اوج رسیده بودند و قصدی هم برای فرود نداشتند. دیدن تصاویر زیبای بیرون با این موسیقی متن چنان مسحور کننده بود که مرا از این مکان و زمان بیرون برد و معلق بین زمین و آسمان نگاه داشت. گرمای جنوب و ستبری کوه های زاگرس را می شد از میان لهجه این دو قوم عرب و لر به راحتی فهمید. تصور کوه های زاگرس که ایلات و عشایر در آن ساکن هستند و برف هایش دشت های خوزستان را که مسکن قوم عظیم عرب است را سیراب می کند، صحنه ای بسیار جذاب و دیدنی در ذهنم ساخته بود. درست است که آنها را ندیده ام ولی کاملاً حسشان می کنم.

ساعت دو بعدازظهر بود که در ایستگاه قم پیاده شدم، انگار من تنها مسافر در این ایستگاه بودم، هیچ کس دیگری نبود، احتمالاً رفته بودند ولی من خیلی زود پیاده شده بودم، پس باقی مسافران کجا غیبشان زد؟ سکوت همه جا را فرا گرفته بود و گرما تنوره می کشید. به سالن انتظار ایستگاه رفتم و همانجا تصمیم گرفتم که برای برگشت بلیط بخرم و خیال خودم را راحت کنم. خوشبختانه متصدی بلیط فروشی بود و همین خوشحالم کرد ولی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد. فقط دو قطار برای رفتن به تهران امروز از ایستگاه قم می گذرد، یکی حدود چهل و پنح دقیقه بعد و دیگری ساعت ده شب.

چاره ای نداشتم برای ساعت 14:45 بلیط خریدم. با این اوصاف دیگر فرصت نداشتم به زیارت بروم، من تا به حال قم نیامده بودم و خیلی دوست داشتم آستان حضرت معصومه(س) را ببینم، ولی انگار به قول قدیمی ها نطلبیده است. خیلی حیف بود که این همه راه بیایم و به حرم نروم و گشتی در این شهر نزنم. حداقل باید سوهان می خریدم تا به خانه ثابت کنم که قم بوده ام وگرنه آنها قبول نخواهند کرد.

خیابان منتهی به ایستگاه راه آهن مشجر و با صفا بود، حدود نیم ساعت وقت داشتم و تصمیم گرفتم در این خیابان قدمی بزنم. بیشتر مغازه ها بسته بودند و در میان آنها یک کبابی به چشمم خورد که هنوز اندکی بوی کباب از آن می آمد. هر کار کردم این شکم خیره را به نانی بسازم، نتوانستم و مجبور شدم وارد مغازه شوم و دو تا سیخ کباب کوبیده سفارش دهم. از صبح که صبحانه خورده بودم تا کنون لب به چیزی نزده بودم و به شدت گرسنه بودم.

محیط این کبابی برایم خیلی جالب بود. قدیمی بود و دیوارها و سقفش دود گرفته بود، روی دیوارها تصاویری که به نظر قدمتشان با این مکان در رقابت بود چسبانده شده بودند. یک تقویم دیواری هم که مربوط به سال 1360 بود، درست بالای دخل قرار داشت، میز ها و صندلی ها چوبی و فرسوده بودند، ولی همه اینها در یک هارمونی کاملاً با هم هماهنگ بودند، به طوری که حس بسیار خوبی به من می دادند. انگار اینجا همه چیز از زمان عقب مانده بود و من چقدر این عقب ماندگی را دوست دارم.

بنده خدا صاحب مغازه که زمان ناهاربازارش تمام شده بود می خواست کمی استراحت کند که گیر من افتاد. آرام بود و با حوصله آتش نیمه خاموشش را با مقداری ذغال دوباره برافروخته کرد، معلوم بود تا آماده شدن کباب زمانی نسبتاً دراز طول خواهد کشید ولی نمی دانم چرا در این مغازه گذر زمان را حس نمی کردم. همه چیز در حال سکون بود و هیچ تعریفی برای زمان در اینجا مطرح نبود. به تابلو ها و عکس های قدیمی که به دیوار های خسته این کبابی آویخته شده بود می نگریستم و به این فکر می کردم که چه بسیار افراد گرسنه که به این مکان آمده اند و سیر بیرون رفته اند و چه بسیار افراد گرسنه ای که از مقابل این مغازه گذشته اند و همچنان گرسنه مانده اند. چرا همه نمی توانند همیشه سیر باشند؟!

یک سبد کوچک ریحان تازه به همراه یک پیاز نقلی و یک نوشابه زمزم در کنار دو سیخ کباب کوبیده و گوجه های کاملاً پخته، صحنه بسیار زیبایی خلق کرده بودند که دیگر تاب تحمل آنها را نداشتم و شروع کردم به تناول این غذای لذیذ، زیبایی در مزه ها نیز بیداد می کرد. چقدر خوشمزه بود، سعی می کردم آرام تر بخورم تا زمان بیشتری در این لذت غرق باشم. دوست داشتم تمام نشود و من همچنان در حال خوردن باشم، به همین خاطر لقمه هایم را کوچک می گرفتم.

در دنیای زیبای مزه ها و این مغازه نوستالوژیک غرق بودم که ناگهان صدای بوقی همه چیز را خراب کرد و مرا از این همه زیبایی ناگهان به ورطه هولناک اضطراب انداخت. گذر زمان را متوجه نشده بودم و من هم در این دکان از زمان جا مانده بودم، انگار اینجا سحری دارد که در آن گذر زمان را حس نمی کنی. به ساعت که نگاه کردم فقط سه دقیقه مانده به 14:45، هنوز نیمی از سیخ دوم کباب مانده بود. نمی توانستم این نیمه را تنها در اینجا رها کنم، آن قدر برایم مهم بود که انگار نیمه گمشده ام است. بین ماندن و رفتن بودم که صدای بوق دوم را شنیدم. ناخودآگاه نان را برداشتم و آن نیمه را درونش گذاشتم و دوان به سمت ایستگاه رفتم.

فاصله مغازه تا ایستگاه زیاد نبود ولی وقتی به ایستگاه رسیدم آخرین واگن هم از مقابلم گذشت و قطار آرام آرام به سمت دوردست ها رفت و من هم در اندوه از دست دادنش همان گوشه ایستگاه زانوی غم به بغل گرفتم. جا ماندن حس بسیار بدی دارد ، درست است که کاری نداشتم و فقط به عنوان تفریح آمده بودم ولی باز هم حالم خیلی بد بود. تا به حال این گونه از قطار جا نمانده بودم، آن چند باری هم که جا ماندم به خاطر برف های سنگین وامنان بود که اصلاً به گرگان نرسیدم.

اولین چیزی که به ذهنم رسید تماس با خانه بود. با تلفن کارتی به خانه زنگ زدم. پدرم با صدای خواب آلودی جواب دادم. باور نمی کرد که من به قم آمده بودم. موضوع را برایش مختصر شرح دادم و گفتم که قطار بعدی ساعت ده شب است. پدرم گفت: می خواهی تا ساعت ده شب علاف قطار شوی، برو در شهر دوری بزن و بعد با ماشین به تهران بیا، به پلیس راه قم برو آز انجا ماشین بگیر. خودم از خودم متعجب شدم که چرا این فکر به ذهن خودم نرسید. من که مدتها است این گونه از شاهرود یا گرگان به تهران می آیم. فکر کنم این اضطراب ناگهانی باعث مختل شدن اعصاب مغزم شده بود.

از خانه که خیالم راحت شد تا حدودی حالم نیز بهتر شد. به دستم که نگاه کردم تازه یادم آمد هنوز نیمی از کباب را دارم. همین خوشحالم کرد، واقعاً این شکمو بودن چقدر دردسر دارد. روی یکی از صندلی های ایستگاه نشستم تا این لقمه جانانه را میل کنم، نان را کاملاً لوله کردم و مانند ساندویچ شروع به خوردن کردم. اولین لقمه را که از این ساندویچ گرفتم، ناگهان یادم آمد که ای داد بیداد من هنوز پول این کباب ها را نپرداخته ام. باز اضطراب به سراغم آمد و دوباره دوان به سمت کبابی رفتم.

دیگر داشت مغازه اش را می بست تا به خانه برود و استراحتی کند تا غروب که دوباره بساط کباب های لذیذش را به راه اندازد. تا مرا دید لبخندی زد و گفت: مگر با قطار نرفتی؟ گفتم: متاسفانه جا ماندم، ببخشید اصلاً حواسم نبود که پول غذا را بدهم. با همان لبخند گفت: قابل شما را ندارد، فهمیدم که مسافر هستی و به همین خاطر با شنیدن سوت قطار به سمت ایستگاه دویدی. اشکال ندارد، نگران نباش. با کلی اصرار توانستم پول کباب ها را به ایشان بدهم. آن قدر دریا دل بود که همه اش می گفت: مهمان ما باش، مسافری و این پول لازمت می شود، حالا باشد دفعه بعد و...

چقدر این انسان آرام بود، چقدر قوی بود و چقدر مهربان، چقدر با حوصله بود. ای کاش می شد در جهان این گونه انسانها بیشتر می بودند تا زندگی بسیار زیباتر شود، انسانهایی که حوصله دیگران را دارند و زود تصمیم نمی گیرند و سریع قضاوت نمی کنند. انسان هایی که دیگران برای آنها دیگران نیستند. موقع رفتن هم مرا ترک موتورگازی اش سوار کرد و ابتدای صحن حضرت معصومه(س) پیاده کرد. وقتی گفت التماس دعا، از ته دل گفتم محتاجم به دعا.