283. سازماندهی

در نیمه دوم شهریور ماه مراسمی در ادارت آموزش و پرورش برگزار می شود که اصلاً از آن خوشم نمی آید. همه معلمان و دبیران باید حتماً در این مراسم شرکت کنند، مراسمی که برای یک سال آتی آنها مهم است و محل تدریس آنها مشخص می شود، به این مراسم «سازماندهی» می گویند. یک فرم دارد که هر ساله باید پر کنیم و امتیازات خود را در آن ثبت کنیم. بعد طبق ترتیب امتیازات دبیران محل خدمت خود را انتخاب می کنند.

چون خاطره خوشی از این مراسم ندارم، از آن خوشم نمی آید. در این چند سالی که در روستا هستم به خاطر دور بودن از شهر نتوانسته ام در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم و هیچ امتیاز خاص دیگری را هم نتوانسته ام کسب کنم. به جز سنوات و بیتوته در روستا هیچ امتیاز دیگری ندارم. بدتر از آن فاصله نجومی امتیاز من با نفر قبلی است، اگر سال ها هم خدمت کنم حتی به نفر ماقبل آخر هم نخواهم رسید. همیشه آخرین نفر لیست هستم و باید دورترین نقطه را پوشش دهم.

امسال تصمیم گرفتم که برای سازماندهی به آزادشهر نروم، محل خدمت من که همیشه معلوم است و آخرین نفر هم هستم، پس لزومی ندارد حدود پانصد کیلومتر راه را بروم و برگردم. همان اول مهر مشخص می شود وامنان هستم یا کاشیدار یا نراب؟ خانه که وامنان است و هرجایی که بیفتم مانند سال های قبل پیاده می روم و برمی گردم. در این هجمه ناامیدی ها و سختی ها و دوری راه، همین پیاده روی ها در دل کوه ها و دره ها و دشت ها است که برایم انگیزه بخش است، اگر این پیاده روی ها نبود و دوستانم در این طبیعت مرا همراهی نمی کردند، تحمل ثانیه ای هم برایم سخت و دشوار بود.

یکی از دوستان تماس گرفت و تاریخ سازماندهی را به من گفت. از ایشان بسیار تشکر کردم و گفتم که نمی آیم، من که آخرین نفر هستم و جایم معلوم است. گفت: در بخشنامه تاکید کرده اند که دبیران حتماً باید حضور داشته باشند و اگر هم نمی توانند کسی را با معرفی نامه کتبی به جای خود بفرستند، در غیر این صورت هیچ گونه اعتراضی قابل قبول نیست. گفتم: هر ساله می گویند ولی برای من تاثیری ندارد. ادامه داد: خبرهایی است که امسال نیروی تازه قرار است بیاید. همین گفته آخرش مرا در نرفتنم مردد کرد و پیش خودم فکر کردم که شاید فرجی حاصل شود و کسی بیاید و اداره آزادشهر مرا رها کند تا بتوانم انتقالی بگیرم.

باید یک روزه به آزادشهر می رفتم و بازمی گشتم. بهترین وسیله قطار بود، شب می رفتم و صبح می رسیدم و بعد از اتمام سازماندهی باز شب حرکت می کردم و صبح می رسیدم تهران. فقط امیدوار بودم که بلیط باشد. صبح زود به ایستگاه راه آهن رفتم و خوشبختانه توانستم طبق برنامه ای که ریخته بودم بلیط تهیه کنم. اوضاع مالی ام در این ماه زیاد خوب نبود و پول بلیط را هم به زحمت پرداختم. از مادرم نیز خواستم تا برای تمام وعده های این سفرم غذایی که ماندگاری زیاد دارد آماده کند تا هزینه هایم به حداقل برسد.

از کودکی عاشق قطار بودم و هنوز هم هستم، سفر اگر با قطار باشد زیاد خسته نمی شوم و حتی در تاریکی شب نیز تا جایی که ممکن است سعی می کنم از دیدن بیرون لذت ببرم، تنها سختی سفر با قطار بیدار شدن صبح و تحویل ملحفه ها به سالن دار است. قطار ساعت پنج صبح به گرگان رسید. سازماندهی رشته ریاضی ساعت یازده بود. قدم زنان مسیر راه آهن تا میدان شهرداری را در هوای عالی صبحگاهی گرگان طی کردم. از آنجا به جرجان رفتم و سوار مینی بوس آزادشهر شدم و ساندویچی که رویش نوشته بودم صبحانه یک را همانجا در ماشین خوردم. من همیشه با دقت خاصی کارهایم را انجام می دهم. ساندویچ هایی را که مادرم با نان لواش آماده کرده بود را در کیسه های فریزر مجزا گذاشته بودم و روی هر کدام برچسب زده بودم: شام یک، صبحانه یک، ناهار یک، شام دو و صبحانه دو، البته تعداد ساندویچ های ناهار بیشتر بود تا کمی سیر شوم.

ساعت هفت صبح آزادشهر بودم و باید چهار ساعت معطل می ماندم تا زمان سازماندهی فرا برسد. آزادشهر یک پارک شهر دارد که انصافاً هم با صفا است درختان بسیار تنومند و با وقاری دارد. به آنجا رفتم و به هر صورتی بود وقت را گذراندم و راس ساعت یازده در نمازخانه اداره آموزش و پرورش بودم. به جز من هیچ کس دیگری نبود، نگران شدم که مبادا تاریخ و زمان را اشتباه فهمیده ام، تا می خواستم از نماز خانه خارج شوم مسئول آموزش به همراه تعدادی از همکاران وارد نمازخانه شدند. این آقا را تا کنون ندیده بودم و نمی شناختم، من سالی یک بار به اداره می آیم و آن هم همین سازماندهی است. سال قبل مسئول آموزش فردی چاق بود ولی حالا این آقا لاغر است، آن آقای چاق خیلی بداخلاق بود، خدا کند این یکی کمی اخلاقش خوب باشد.

یک ربعی صبر کردند تا تقریباً همه آمدند، حدود بیست و پنج نفر دبیر ریاضی مرد در دوره راهنمایی بودیم. بعد از سلام و احوال پرسی آقای مسئول آموزش توضیحاتی در مورد سازماندهی داد و گفت امسال رویه را تغییر می دهیم و از آخر شروع می کنیم. یکه خوردم، من از زمانی که استخدام شده ام آخرین نفر هستم، یعنی چه از من شروع می کنند؟ همیشه سازماندهی از اولین نفر شروع می شود و به ترتیب مدارس پر می شوند، معمولاً امتیاز بالاها مدارس شهر و روستاهای نزدیک را می گیرند و روستاهای دوردست برای ما می ماند. حالا چه معنی دارد که از نفر آخر شروع می کنند؟

نام مرا خواندند و خدمت آقای مسئول رفتم، سلام و علیکی کرد و گفت: تا به حال شما را ندیده ام، در جواب ایشان گفتم من هم شما را تا کنون زیارت نکرده ام. لبخندی زد و گفت، اهل اینجا نیستی، وگرنه می شناختمت. تایید کردم و بعد رفتیم سراغ تعیین مدرسه. گفت: مدارس دهنه بالا را اول پر می کنیم و بعد می رویم سراغ دیگر مدارس. اینجا بود که تازه فهمیدم از نفر آخر شروع کردن یعنی چه؟ یعنی اول دورترین مدارس توسط افراد انتهای جدول پر شود و بعد با خیال راحت مدارس دیگر را سازماندهی کنند.

نراب یک مدرسه مختلط راهنمایی داشت که در همان گام اول و بدون سوال از من، 12 ساعتش را به نام من ثبت کرد. بعد کمی برایم شخصیت قایل شد و پرسید پسرانه وامنان را می خواهی یا دخترانه اش را؟ در دلم گفتم خیلی ممنون که به من حق انتخاب دادید. 12ساعت دخترانه را گرفتم و سازماندهی من تمام شد. گوشه ای نشستم و مانند همیشه به فکر فرو رفتم که کی می شود من هم در شهر خودم و در نزدیکی خانه خودم به مدرسه بروم و تدریس کنم؟ چه زمانی زندگی روی خوشش را به من نشان خواهد داد؟ البته در دل طبیعت بودن و دور بودن از شهر مزایایی دارد که فقط برای من مفید است، خانواده ام و مادرم را چه کنم که همیشه چشم انتظار تنها پسرش است. این تناقض ها آخر مرا به ورطه نابودی می کشد، نمی دانم به دل خودم باشم یا به دل خانواده؟!

همانطور که نشسته بودم، شاهد سازماندهی دیگر همکاران بودم، سه روستای دهنه که پر شد، ناگهان پریدند ابتدای جدول و شروع کردند به پر کردن مدارس شهر. هر کسی که کارش تمام می شد ابلاغش را می گرفت و می رفت، تنها کسی که گوشه نمازخانه نشسته بود من بودم. هنوز سه چهار نفری مانده بودند که آقای مسئول دفتر و دستکش را جمع کرد و به همراه آن چند نفر به بیرون رفت. برایم سوالی پیش آمد که چرا برای این چند نفر مدرسه ای تعیین نشد؟ آیا همه مدارس منطقه پر شده اند و این چند نفر اضافه مانده اند؟

نتوانستم تحمل کنم و به اتاق آموزش رفتم. همان چند نفر بودند و آقای مسئول، صبر کردم تا صحبت آنها تمام شود. می گفتند اگر می شود ابلاغ متصدی آزمایشگاه یا معاون اجرایی برایشان بزنند. صحبت مدارس شهر بود. زیاد سردرنیاوردم ولی این را فهمیدم که حدسم درست بوده است و این چند نفر مازاد هستند و قرار است در مدارس شهر در جاهای دیگری به کار گرفته شوند. این مطلب نشان می دهد که در رشته ریاضی نیرو کم ندارند و حتی زیادی دارند و این یعنی که می توانم انتقالی بگیرم.

آنها که رفتند به آقای مسئول گفتم: این چند نفر چرا در سازماندهی محل تدریسشان مشخص نشد؟ نگاه اخم آلودی به من کرد و گفت: مشخص شده است، فقط داشتند درباره اضافه کار صحبت می کردند. اگر شما هم اضافه کار می خواهید این فرم را پر کنید تا در نوبت قرار بگیرید. گفتم خودم شنیدم که گفتند که متصدی آزمایشگاه را برایشان انتخاب کنید. غرغری کرد و جوابم را نداد. گفتم: آقای مسئول من از تهران می آیم و هفت سال هم سابقه دارم و همه آن سال ها را هم در وامنان و کاشیدار و نراب بوده ام. چرا به من انتقالی نمی دهید که به شهرم بروم؟! هر وقت می آیم تا برای انتقالی اقدام کنم می گویید که نیرو ندارید، پس این چند نفر که ماندند چه بودند؟

اصلاً نگاهم نمی کرد و جوابم را نمی داد. عصبانی شده بودم ولی تا جایی که امکان داشت خودم را کنترل می کردم. احساس می کردم که این آقای مسئول اصلاً نمی خواهد مشکل مرا حل کند، حتی به حرف هایم هم گوش نمی داد، در نهایت گفتم: حداقل راهی به من پیشنهاد دهید که بتوانم کارم را به پیش ببرم. نگاهی به من کرد و گفت: برو از هرجایی که می خواهی اعلام نیاز بگیر، می توانی در موعد انتقالی اضطراری درخواست دهی و منتقل شوی. باورم نمی شد که این آقا می خواهد کارم مرا راه بیاندازد. ولی سادگی ام مهلت نداد و به همین گفته این آقا اعتماد کردم و با کلی امید و آرزو از اتاق خارج شدم. می دانستم نباید زیاد امید ببندم ولی نمی دانم چرا خیلی امید بستم؟

نمی دانم چرا در مسیر بازگشت زمان کش آمده بود و مسیرها نیز طولانی تر شده بود. در ایستگاه راه آهن گرگان نشسته بودم و به ساعت بزرگ مقابلم نگاه می کردم که انگار به زور داشت حرکت می کرد، زمان هم با من سر ناسازگاری دارد. شب تا صبح در قطار خواب به چشمانم نمی آمد و به این فکر می کردم که اگر بشود و کارم درست شود چقدر مادرم خوشحال خواهد شد. من به نوبه خودم این شهر را دوست ندارم و فقط به خاطر مادرم آن را تحمل می کنم. برای خوشحالی مادرم هر سختی ای را حاضرم به جان بخرم. خدا کند کارم درست شد و مادرم نفس راحتی بکشد و همیشه چشم انتظار تنها پسرش نباشد.

صبح از همان ایستگاه راه آهن یک راست به اداره کل آموزش شهر تهران که در نزدیکی ترمینال جنوب بود رفتم. به بخش آموزش راهنمایی رفتم و موضوع را با یکی از افرادی که در اتاق بود مطرح کردم. با رویی گشاده تمام صحبتهایم را گوش کرد و بعد خیلی آرام گفت: همکار گرامی در انتقال ابتدا عدم نیاز مهم است که مبدا باید بدهد، اگر شما نامه عدم نیاز را داشته باشید ما در کمیسیون مطرح می کنیم و اگر نیاز داشتیم از شما استفاده می کنیم. اصل مبدا است که باید موافقت خود را برای خروج شما اعلام کند.

می دانستم که آن آقای مسئول آموزش آزادشهر حرفی زد تا مرا از سر خود رفع کند. به خودم لعن و نفرین می فرستادم که چرا با این که می دانستم باز هم سادگی کردم و حرف او را قبول کردم. البته خدا از ایشان هم نگذرد که با من بازی کرد. فقط خدا را شکر به مادرم چیزی نگفتم که او با این اتفاق بیشتر غصه می خورد. گاهی رفتار بعضی ها باعث می شود که کلاً انسانها را دوست نداشته باشم. همان درختان وامنان و سنگ کوه هایش با معرفت تر هستند از بعضی ها. بودن در کنار طبیعت زیبا و با وقار که به جز صداقت هیچ چیز دیگری ندارد، برایم بیشتر ارزش دارد تا در کنار این گونه انسان ها بودن.

نمی دانم چرا انسان ها دروغ می گویند و چرا با احساسات دیگران بازی می کنند؟ از این آزار و اذیت چه نفعی می برند؟ اگر با این کار لذت می برند، حتماً بیمارند و نیاز به درمان دارند واگر هم هیچ هدفی ندارند باز هم بیمارند که قصدی ندارند و باز هم باید درمان شوند. این آقا خیلی راحت می توانست به من بگوید که شما باید عدم نیاز بگیرید و بعد بروید سراغ مقصد. اگر هم نمی خواست با من همکاری کند، حداقل راستش را می گفت و من تکلیفم مشخص بود، حداقل می رفتم با رئیس و معاونین صحبت می کردم تا شاید فرجی حاصل شود. از طرف دیگر، مگر من با ایشان این گونه رفتار کرده ام که با من این گونه رفتار می کند؟ من صادقانه از ایشان کمک خواستم و طبق اصل اخلاق از ایشان هم انتظار کاری صادقانه داشتم. ولی زهی خیال باطل، بهتر است به وامنان بروم و خودم را در دل طبیعت بی غل و غش آنجا غرق کنم که دیگر تحمل نوع بشر را ندارم.

به این نتیجه دردناک رسیدم که طبیعت خیلی بهتر و بیشتر به درد من می خورد تا این انسانها، باید تا حد امکان از آنها دوری کنم، البته انسانهایی که در روستا زندگی می کنند از این قاعده مستثنی هستند، زیرا در جوار طبیعت بودن و در آن زندگی کردن انسان را در همان حالت اولیه نگاه می دارد. البته وقتی بیشتر فکر می کنم، دلم برای مردمان شهر می سوزد، حق دارند بی اخلاق شوند، روند طبیعی زندگی در شهرها مختل شده است. سرعت زیاد در همه چیز آفتی است که ما انسانها دچارش شده ایم. زندگی ماشینی همه چیز را از انسانها گرفته است. شاید باشند انسانهایی که در این محیط ها، طبیعی زندگی کنند ولی هم تعدادشان بسیار کم است و هم زندگی شان بسیار سخت.

دوست داشتم از همه کس دور باشم، وامنان بهترین جا بود. ولی می بایست به اداره می رفتم و حرفم را به این آقای مسئول می زدم. سکوت در خیلی جاها لازم است ولی در بعضی جاها باید حرف زد و به طرف مقابل فهماند که فهمیده ام. اگر نروم و به این آقای مسئول نگویم او فکر می کند که می تواند همیشه این گونه رفتار کند و کسی هم به او خرده نخواهد گرفت. در بیشتر اوقات تحمل ظلم و همچنین بیان نکردن آن ظالم را در کارش وقیح تر می کند.

وقتی وارد اتاقش شدم و سلام کردم مرا نشناخت، از مزایای اداره نرفتن یکی همین است. گفتم: ببخشید سوالی دارم، برای انتقال ابتدا باید عدم نیاز بگیریم یا اعلام نیاز؟ کمی خودش را جا به جا کرد و شروع کرد توضیح مفصل دادن که قانون و مقررات انتقال چگونه است و عدم نیاز مبدا شرط اصلی است و کلی در این زمینه صحبت کرد. در انتها هم با لحن خاصی گفت: همه چیز را برایتان شرح دادم، فکر کنم صحبتهایم کامل بود و سوال شما را برطرف کرد، من قوانین و مقرارت اداره را به طور کامل می دانم.

منتظر بود از ایشان تشکر کنم و کلی هم از اطلاعات ذی قیمتش تعریف کنم، از نگاهش کاملاً معلوم بود که دارد کلی از خودش کیف می کند که چقدر آدم کاربلدی است. نگاهی به ایشان انداختم و گفتم: پس اگر می دانستید، چرا در روز سازماندهی به من گفتید که بروم و از هرجایی خواستم اعلام نیاز بیاورم؟ شما که قوانین و مقررات را کامل می دانستید. من با هزار امید و آرزو به تهران رفتم و آنجا با خاک یکسان شدم. واقعاً خجالت نمی کشید که با نیروی خودتان این طور برخورد می کنید؟! کدام اداره با کارمندش این گونه رفتار می کند که شما با من کردید؟!

سرخ شد و سفید شد و شروع کرد به من من کردن. دوست نداشتم بیشتر در کنار این فرد باشم و خداحافظی سردی کردم و از اتاق بیرون رفتم، در آب خوری اداره آبی به سر و صورت زدم تا کمی حالت خشمم فرونشیند. تصمیم گرفتم به پیش رئیس اداره بروم و همه چیز را به ایشان بگویم. رفتم و گفتم ولی ای کاش نمی رفتم، اگر دریای خزر را هم روی خودم می ریختم نمی توانست شعله های برافروخته خشمم را خاموش کند. در این جا اگر اهل این شهر نباشی و کسی شما را نشناسد کاری از پیش نمی بری. پس اداره نرفتن معایبی هم دارد.

بهتر همان که به وامنان بروم و از انسانها دوری کنم، جای من در بین درختان و کوه ها و دشت هاست، به نظرم در خلقتم اشتباهی رخ داده است.