دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
284. عقاب آسیا
به پایان اردیبهشت نزدیک می شدیم، در شبی که دوستان دور هم بودیم، پیشنهاد شد که همین جمع شبی را در دل طبیعت بگذرانیم. حمید گفت: اردوی پایان دوره است و نیاز داریم کمی تفریح کنیم تا خستگی یک سال تحصیلی از تنمان به در شود. وقتی همه با این موضوع موافقت کردند، اولین بحثی که پیش آمد محل این تجمع بود. پیشنهادات زیادی مطرح شد: چشمه اجاق، شانه وین، اشک میدان، بوقوتو، تخته نراب و...، به خاطر این که بیشتر محل های پیشنهاد شده نیاز به پیاده روی زیادی داشت، نزدیک ترین محل که «شانه وین» بود تصویب شد.
تاریخ اجرا هم شد سه شنبه و چهارشنبه هفته بعد که پایان کلاس ها بود. برنامه ریزی این گردهمایی هم به من سپرده شد. اولین کاری که کردم، بین همه همکاران و دوستان در مدرسه فراخوان اعلام کردم و تا روز یک شنبه هم مهلت گذاشتم تا هر کسی که مایل است، آمدن خود را اعلام کند. باید تعداد دقیق دوستانی که می آمدند را می دانستم تا بتوانم برنامه ریزی دقیقی داشته باشم. اولین اعتراض به همین اعلام من در مدرسه شد، هماهنگ کردن و راضی نگاه داشتن افراد سخت ترین کار است.
تعداد ثبت نام کنندگان به دوازده نفر رسید. می بایست تدارکات نیز پیش بینی و تهیه می شد. روی کاغذ همه چیز را با دقت کامل نوشتم، از موادی که قرار بود از شهر خریداری شود تا مواردی که همین جا قابل تهیه بود. میزان مصرف غذا را نیز برای هر نفر در هر وعده پیش بینی کرده بودم و در جدولی نوشته بودم، به طوری که کاملاً مشخص بود در هر وعده چه غذایی آماده خواهد شد. حتی تعداد دقیق نان ها را نیز حساب کرده بودم، جدول را به دوستان نشان دادم، همه تعجب کرده بودند و تا به حال چنین چیزی ندیده بودند، درست است تجربه اول من است ولی به نظرم کار خوب از آب درآمده بود.
حمید نگاهی به جدول انداخت و گفت: آفرین، کارت را خوب انجام داده ای، برنامه خوبی است و کاملاً مشخص و روشن است ولی در تعداد نان این قدر دقیق حساب نکن، شاید فردی بیشتر خورد. تعداد را زیاد کن. تا خواستم چیزی بگویم، نگاهی معنی داری به من انداخت و گفت: اول خودت، آیا با نصف نان بربری در صبحانه سیر می شوی؟ کاملاً درست می گفت و جوابی نداشتم و بدون هیچ بحثی مقدار نان را بسیار بیشتر کردم.
دومین چیزی که مهم بود تامین اعتبار بود، پیشنهاد کردم از هر نفر به طور علی الحساب مبلغی گرفته شود و بعد در پایان، حساب کتاب و دقیق انجام شود. ولی دسترسی به دوستانی که نبودند کار را دچار مشکل کرد. حمید پیشنهاد خوبی داد، بیشترین هزینه خرید گوسفندی بود که قرار بود از همین جا تهیه شود، حمید متقبل شد و همین باعث شد که او را مادرخرج کنیم. دوستانی هم که از شهر موادی را می خریدند، اعلام می کردند و من همه را کاملاً ثبت می کردم.
مسئله سوم، لجستیک بود که آن را نیز دوستانی که اهل فن بودند بر عهده گرفتند. کارها محول شد و خرید ها انجام گرفت و همه چیز در شب قبل از حرکت مهیا و آماده بود. در وقت خواب تازه داشت چشمانم گرم می شد که حمید ناگهان بیدار شد و چراغ را روشن کرد و رو به من کرد و گفت: فکر چادر و وسایل خواب را کرده ای؟ برق از چشمانم پرید و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت.
کار خاصی از دستمان بر نمی آمد و فقط می بایست فردا به دوستان می گفتیم که هر کسی یکی از پتو ها را لوله کند و بالای کوله اش ببندد تا حدقل چیزی برای رو انداختن داشته باشیم. زیلوی بزرگ صاحبخانه مشکل زیر انداز را حل می کرد، ولی برای سرپناه و چادر متاسفانه هیچ فکری نکرده بودیم. شب را با نگرانی پشت سر گذاشتیم و فردا صبح دوستانی که قرار بود از شهر بیایند رسیدند و همه جمع شدیم و وسایل هم برای حمل بین همه به طور مساوی تقسیم شد. نه من و نه حمید جرات نداشتیم قضیه چادر را مطرح کنیم که مطمعناً مورد مواخذه شدید قرار می گرفتیم.
هنوز از حیاط بیرون نرفته بودیم که آقای مدیر با کوله پشتی عجیبی آمد و چشمان من و حمید را به نور وجودش روشن کرد. تجربه واقعاً حرف اول را می زند. آقای مدیر فکر چیزی را کرده بود که ما فراموش کرده بودیم. چادری بزرگ و مقاوم که از همین حالا که بسته بود معلوم بود که بسیار عالی است، این کوله بار آقای مدیر بار سنگینی از دوش من و حمید برداشته بود، وگرنه تا ابدالدهر مورد شماتت دوستان واقع می شدیم. واقعاً برای چند جوان ناآزموده همراهی یک نفر وارد و باتجربه لازم است.
به راه افتادیم و آقای مدیر که راه بلد ما بود در پیش می رفت. من قبلاً چندین بار تنهایی به «شانه وین» رفته بودم و در طبیعت بکر و زیبایش لذت وافر برده بودم. مسیرش زیاد طولانی نبود ولی شیب تندی داشت که در چند نقطه واقعاً نفس گیر بود. دوستانی که قدرت بدنی بالایی داشتند بدون زحمت می رفتند و آنهایی که چون من سنگین و کاهل بودند با فاصله و به زحمت می رفتند. ولی هوای خوب بهاری و همچنین مناظر زیبای مقابل چشممان باعث می شد این سختی ها را به جان بخریم و تحمل کنیم.
در مسیر وقتی صدای بع بع گوسفندی را که سرخوش در ابتدای همه در حال رفتن بود را می شنیدم به این فکر می کردم که این موجود چقدر راحت و شاد و سرمست است و از سرنوشتش اطلاعی ندارد. او در ذهنش فکر می کند او را برای چرا به این مرتع زیبا آورده اند، ولی هیچ تصوری از اتفاق هولناکی که برایش خواهد افتاد نداشت و همین بی اطلاعی باعث شده بود از لحظه لحظه زندگی اش لذت ببرد. حیوانات تصوری از هیچ چیز ندارند ولی دنیای ما انسان ها پر است از تصور. داشتن یا نداشتن تصور، مسئله این است.
آقای مدیر با توجه به اطلاع کاملی که از منطقه داشت مکانی بسیار خوب را برای اسکان در نظر گرفت. بین درختانی ستبر که چشمه کوچکی نیز در آن جاری بود. همه چی در اینجا در نهایت زیبایی بود، زمین کاملاً با چمن های سبز رنگ مفروش شده بود و به نظر من نیازی به زیرانداز نبود، این فرش از هر فرشی نرم تر و زیباتر بود. برگ درختان چنان شفاف و تمیز بودند که نور از بینشان می گذشت و با رنگی که قابل توصیف نیست همه جا را نورپردازی می کرد. سکوت این مکان صداها را در خود فرو می بلعید و باعث می شد همه در ابتدای ورود به این مکان حرفی برای گفتن نداشته باشند.
آقای مدیر به همراه دو نفر از دوستان چادر را برپا کرد، بسیار شبیه چادرهای هلال احمر بود، با چادرهای مسافرتی که ما دیده بودیم بسیار متفاوت بود، هم از نظر گنجایش و هم از نظر ظاهر، به نظر، همه ی ما داخلش جا می شدیم. تعدادی از دوستان به دنبال هیزم رفتند و عده ای هم همراه من وسایل را مرتب می کردند. زیلو مقابل چادر پهن شده بود ولی هیچ کس روی آن ننشسته بود، همه در حال انجام کاری بودند. این حس همکاری بهترین عادتی است که ما انسانها داریم.
ناهار که کبابی دلپذیر بود مهیا شد. انصافاً گرسنه بودم و این ناهار خیلی چسبید. ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم، خیلی فکر می کنیم ولی در عمل می مانیم. چقدر درباره سرنوشت شوم این گوسفند ناراحتی کشیدم ولی حالا با خوردن گوشتش در حال لذت بردنم. یا همه چیز به طور کامل نسبی است یا این که ما آدم ها خیلی پر رو هستیم؟ لحظه ای طوری فکر می کنیم و در لحظه دیگر خلافش را عمل می کنیم و هیچ هم به روی خودمان نمی آوریم.
بعد از این ناهار مفصل و لذیذ هر کسی به گوشه ای خزید و شروع به استراحت کرد. من هم شروع کردم به گشت و گذاری کوتاه در اطراف، اگر در خانه بودم حتماً باید می خوابیدم ولی در اینجا حیف است خوابیدن و از دست دادن این همه زیبایی. تا عصر تقریباً دورتادور جایی که اتراق کرده بودیم را گشتم و وقتی به کنار چادر رسیدم چای آماده بود و این زیباترین منظره ای بود که قبل از تاریک شدن هوا چشمانم را نوازش کرد.
من تا به حال تجربه ماندن شب در دل طبیعت را نداشته ام، آن هم در چادر. وقتی خورشید غروب کرد و هوا از رنگ سرخ به سیاهی گرایید، تازه معنی واقعی تاریکی را فهمیدم. چراغ های قوه و اضطراری و حتی چراغ گازی که آقای مدیر آورده بود در این حجم از تاریکی به نظر جایی را روشن نمی کرد. همه دور آتش نشسته بودیم و هم از نور و هم از گرمایش سود می بردیم. هوا به طور غیرمنتظره ای سرد شده بود، خوب بود که پیش بینی این مورد را کرده بودیم و همه لباس گرم همراه داشتیم.
دور آتش نشستن و صحبت کردن بسیار لذت بخش است، هر کسی خاطره ای از سالی که گذشت تعریف می کرد و آنهایی هم که ذوق و قریحه طنزی داشتند لطیفه های بامزه تعریف می کردند که از خنده روده بُر می شدیم. اطراف آن قدر تاریک بود که کسی حتی چند قدم هم از آتش فاصله نمی گرفت. چراغ قوه یکی از دوستان را گرفتم و به دل تاریکی زدم. چند متری از آتش و چادر فاصله گرفتم. نور چراغ چیزی را نشان نمی داد و توسط تاریکی بلعیده می شد. از دوران کودکی فوبیا تاریکی دارم و هنوز هم این ترس تا حدی در من هست. می خواستم چند قدم جلو تر روم ولی وقتی همین نور اندک چراغ هم خاموش شد و خود را در دریای بیکران تاریکی غرقه دیدم با تمام سرعت به طرف چادر بازگشتم. تاریکی هنوز برای من هولناک و وهم انگیز است.
شب همه در چادر کنار هم و با حداقل فاصله خوابیدیم، فکر نمی کردم که بتوانم در چادر بخوابم ولی خستگی باعث شد که زودتر از همه به خواب روم و همچنین زودتر از همه بیدار شوم. صبح زود وقتی از چادر بیرون آمدم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. این منظره را تا کنون ندیده بودم، هوا طوری بود که انگار مه گرفته بود، بر روی چمن ها که دست گذاشتم کاملاً خیس بودند، کمی که دقت کردم شبنم ها همه جا را به تصرف خود درآورده بودند. در همین حین اشعه های اولیه نور خورشید از کوه مقابل شروع به تابش کرد. همه چیز می درخشید. تلالو نور خورشید در همه جا منعکس می شود و باور این که تا چند ساعت پیش همه جا غرق در تاریکی بود را غیرممکن می کرد. گردش زمین چه اعجابی را ایجاد می کند.
صبحانه کله پاچه بود، از دیشب توسط دوستان روی آتش بارگذاشته شده بود و کاملاً پخته بود. سفره پهن شد و این صبحانه در ذهن همه به یادگار ماند. بعد از صبحانه به پیشنهاد آقای مدیر به منطقه« سنگ لا پا» رفتیم. حدود نیم ساعت با جایی که نشسته بودیم فاصله داشت. واقعاً نامش کاملاً به جا بود، در هر قدمی که برمی داشتیم باید مراقب می بودیم که سنگی به پایمان گیر نکند. زمینی سر سبز که انگار درونش سنگ های تیز و برنده کاشته بودند. به انتهای آن که رسیدم پرتگاهی بود ژرف که در آن طرفش دشتی بود فراخ که چند روستا هم از دور دیده می شدند.
وقتی بازگشتیم همه آماده بازی فوتبال شدند، از قبل برایش برنامه ریزی کرده بودند. جایی که اتراق کرده بودیم مقابلش محوطه ای بود که فقط به درد فوتبال می خورد. دوستان با چوب دو تا دروازه ایجاد کردند و شروع کردند به یارکشی، من کنار چادر نشسته بودم که ناگهان حمید مرا صدا زد که چرا نمی آیی؟ گفتم: خیلی ممنون، من فوتبال بلد نیستم، همینجا می نشینم و تماشا می کنم. گفت: ما به بلد بودن یا نبودنت کار نداریم، یار کم داریم و دوطرف برابر نیستند، بیا تا یارهایمان جور شود.
وارد زمین شدم و بدون هیچ سوال و جوابی دروازه را نشانم دادند. درونش ایستادم و به یاد دوران مدرسه افتادم که آنجا هم مرا دروازه بان می گذاشتند. بازی شروع شد و اولین توپ به سمت دروازه من شوت شد، خواستم شیرجه بزنم تا با مهارت مثال زدنی آن را مهار کنم، ولی نمی دانم چه شد که نشد و همان توپ اول وارد دروازه شد. حمید آمد و گفت: خدا نکرده دبیر ریاضی هستی، حداقل زاویه را ببند، خودت با همین هیکلی که داری اگر تکان هم نخوری یک سوم دروازه را گرفته ای. گفتم چشم و بازی ادامه پیدا کرد، خوشبختانه چند شوت دیگر هم که به سمت دروازه من شد، همه اوت شدند.
به نظر تیم ما زیاد قوی نبود، زیرا دروازه تیم مقابل زیاد تهدید نمی شد و همه شوت ها سمت من بود. البته یک جا هم جانفشانی کردم و توپی که به پای یار خودی خورد و داشت کرنر می شد را با شیرجه ای جانانه مهار کردم. چند دقیقه گذشت و گل دوم را هم خوردم، البته اینجا من مقصر نبودم، دفاع جا مانده بود و من مانده بودم و دو مهاجم، کار خاصی نمی توانستم بکنم، به سمت یکی رفتم و آن هم به دیگری پاس داد و او هم با ضربه ای به نهایت آرام دروازه مرا برای بار دوم گشود.
بازی ادامه داشت که صدای تراکتوری توجه همه ما را به خودش جلب کرد. وقتی از کنار ما گذشت ناگهان صدای سوت و هورا آمد. در تریلی پشتش تعدادی از دانش آموزان مدرسه دخترانه به همراه مادرشان بودند. همه متعجب بودیم که این ها اینجا چه می کنند؟ راننده تراکتور توقف کرد تا با ما سلام و احوال پرسی کند. بعد از آن دوستان به بازی ادامه دادند، ولی کلاً همه چیز عوض شده بود، انگار تیم آرژانتین داشت با برزیل بازی می کرد، دریبل های کاملاً تکنیکی، پاس های قطری میلی متری، تکل های کاملاً صحیح و کل بازی هم تیکی تاکای اسپانیایی.
تماشاچی چقدر در بازی تاثیر گذار است. راننده تراکتور نرفت و جمعیت پشت آن فقط تشویق می کردند. تیم ما که دو گل عقب بود، چند حمله جانانه کرد و گلی به ثمر رساند. ابراهیم که زننده گل بود، سر از پا نمی شناخت و چند بار دور زمین دور افتخار زد. حال و هوای اینجا کم از ورزشگاه آزادی نداشت. جو همه را گرفته بود و هر کسی در نهایت تلاش و توانایی اش بازی می کرد. تماشاگر آن هم دختر و همچنین دانش آموز انگیزه ای صد چندان در دوستان ایجاد کرده بود.
تیم ما آن قدر خوب بازی می کرد که حتی یک موقعیت هم به حریف نداد تا خطری دروازه مرا تهدید کند. تشویق های بی امان همچنان ادامه داشت، بازی هم در اوج هیجان بود. کرنری برای تیم ما گرفته شد و ارسال توپ به هدف ننشست و توپ زیر پای بهترین بازیکن حریف افتاد. در چشم بر هم زدنی از نیمه زمین گذشت و آخرین مدافع را هم دریبل کرد. نمی دانستم باید چه کنم، زاویه ای نبود که ببندم، درست در مقابلم بود. شوت محکمی به سمت دروازه کرد، تنها کاری که کردم چشمانم را بستم، بعد ناگهان دردی را در ناحیه شکمم احساس کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، خبری از توپ نبود، حتماً گل شده بود، ولی وقتی دیدم حمید توپ را گرفته فهمیدم که این بار توانسته بودم از دروازه حفاظت کنم، آن هم با چشم بسته.
توپ به اوت رفت و بعد حمید رو کرد به من و گفت: چهار تا دختر دیده ای و شده ای عقاب آسیا، از اول همین طور بازی می کردی تا دو تا گل نخوریم. این صحبت حمید را چند تا از دوستان شنیدند و شروع کردند دست انداختن من، با صدای بلند مرا عقاب آسیا می خواندند و چشمکی هم می زدند. گفتم: خجالت بکشید، خودتان دارید خودتان را می کُشید برای تماشگر ها، حالا من یک توپ را دفع کرده ام،آن هم چشم بسته و کاملاً شانسی.
نمی دانم چرا با رفتن تراکتور و تماشاگرانش ناگهان نیمه اول به پایان رسید و هر کسی در هرجایی بود به روی زمین دراز کشید. من فقط ایستاده بودم. گفتم: چه شد؟ زهوارتان در رفت! خوب شد تراکتور رفت وگرنه همه شما پس افتاده بودید. حمید گفت: ما که کاری نکردیم تو بودی که خودی نشان دادی و آن شوت محکم را در چند متری دروازه دفع کردی. آن دوست مهاجم هم گفت: امکان نداشت شوت من گل نشود، نمی دانم چه طور آن را گرفتی؟ کاملاً در زاویه مخالف زدم ولی گل نشد. چقدر خودشیرینی کردی ای ناقلا!
خیر سرم آمدم تا آنها را مورد شماتت قرار دهم، خودم مورد حمله آنها قرار گرفتم و تا مدتها به عقاب آسیا معروف بودم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
اسکادران
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیسان آبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاس سوم