285. یادگیری

مهم ترین اصل در آموزش و پرورش «یادگیری» است. تمام کارهایی که در مدرسه انجام می شود باید به یادگیری منجر شود. دانش آموزان روزانه حدود پنج ساعت را در محیط مدرسه هستند تا در جریان فرایند یادگیری که امری است مستمر قرار داشته باشند و در انتها هم آزمون هایی که برگزار می شود جهت بررسی میزان یادگیری در آنها است. همه چیز در اینجا حول محور یادگیری می چرخد.

حال این یادگیری چیست؟ بزرگان علوم روانشناسی هر کدام تعاریف خاصی را برای این مفهوم ارائه داده اند. کیمبل معروف ترین تعریف یادگیری را به صورت زیر بیان کرده است.

«یادگیری، تغییری نسبتاً پایدار در رفتار است که در نتیجه تمرین و تقویت رخ می‌دهد

علاوه بر این، ارنست راپیکِت هیلگارد، مارکویز و سایر روانشناسان، تعریف یادگیری را این‌گونه بیان کرده‌اند:

«یادگیری، تغییری نسبتاً پایدار در احساس، تفکر و رفتار فرد است که بر اساس تجربه ایجاد شده باشد.»

حال هدف از یادگیری چیست؟ چرا باید تغییری نسبتاً پایدار در تفکر و رفتار و احساس انسانها ایجاد شود؟ مگر به طور طبیعی این رفتارها در فطرت ما وجود ندارد؟ انسان های نخستین بعد از شکار دومین کاری که انجام می دادند، آموختن شکار به کودکان شان بود، زیرا برای زنده ماندن می بایست این کار را انجام دهند. در ادامه همین زنده ماندن و زندگی کردن نیازهای دیگری برای انسانها به وجود آورد که باز هم برای رفع آنها نیاز به آموزش بود. در نهایت هم وقتی انسانها مجتمع شدند و جامعه تشکیل دادند باز هم نیازهایشان بیشتر شد و آموزش ها هم بیشتر گشت. پس هدف اصلی یادگیری بقا است.

یادگیری برای همه انسانها لازم است تا بتوانند زندگی کنند. امروزه که زندگی شکل های بسیار پیچیده ای به خودش گرفته و نیازها بسیار متفاوت شده اند، این یادگیری بسیار مهم تر شده است. علاوه بر آن زندگی انسانها کاملاً اجتماعی است و این یادگیری باید بر اساس روابط بین انسانها نیز باشد. قوانین و مقررات هر جامعه از این موضوع نشات می گیرد و هر جامعه ای سعی می کند انسانها را بر اساس آن ها آموزش دهد.

یادگیری انواع بسیاری دارد و فقط هم در مدرسه نیست. در مدرسه آموزش رسمی داده می شود، علاوه بر دانش هایی که پایه آنها تفکر است مانند علوم پایه، دروس عمده ای هم بر اساس اصول شهروندی آموزش داده می شود، این موارد جهت داشتن جامعه ای است که در آن زندگی بهتر باشد. وقتی یک دانش آموز بعد از گذران تحصیل وارد جامعه می شود باید آن رفتارها یا هنجارها در او پایدار بماند. تمام هدف یادگیری در مدارس همین نکته است. به زبانی دیگر اخلاق و روابط اجتماعی مهمتر هستند و دروسی مانند ریاضی برای تقویت تفکر در همین راستا می باشند.

تمام این مقدمه را بیان کردم تا بگویم که یادگیری بسیار مهم و همیشگی است. همه فکر می کنند که معلم ها یاد می دهند و دانش آموزان یاد می گیرند، ولی این روند دوطرفه است و یادگیری به سن و شرایط اجتماعی و... ارتباطی ندارد، حتی دانش آموز می تواند معلم خود را آموزش دهد. تجربه های بسیار داشته ام که از دانش آموز یاد گرفته ام، چه از نظر درسی و چه از نظر رفتاری که دومی بسیار بسیار مهم تر است.

یکی از نمونه های آن فاطمه است، دانش آموزی که به نظر من بهترین مربی و معلم بود. شخصیت کاملاً شکل گرفته ای داشت و بسیار بیشتر از سنش می فهمید. آرام و متین و با وقار و به جایش هم پر جنب و جوش و فعال و به قول ما معلم ها شلوغ بود. درسش خوب بود، سوالات زیادی می پرسید که نشان دهنده ذهن فعالش بود، گاهی هم اشتباهات مرا در محاسبات می گرفت. ولی شاخصه اصلی او شخصیت خاصش بود.

روزی که تازه از راه رسیده بودم زنگ اول به کلاس آنها رفتم. بی خوابی دیشب باعث شده بود بسیار خسته باشم. ساعت ده شب از تهران با اتوبوس راه افتاده بودم و از ساعت پنج صبح تا شش و نیم منتظر سرویس معلمان مقابل مخابرات آزادشهر لرزیده بودم و در مینی بوس هم نتوانستم حتی کمی چشمانم را ببندم. این جاده پر پیچ و خم اجازه کمترین استراحتی به من نمی داد.

وارد کلاس شدم و بعد از حضور و غیاب به سراغ بازدید تمرین هایشان رفتم. سه نفر ننوشته بودند که یکی از آنها فاطمه بود. شروع کردند به بهانه آوردن، خستگی باعث شده بود حوصله نداشته باشم و اصلاً به گفته هایشان دقت نکردم. تا پشت میز نشستم تا منفی هایشان را در دفتر نمره ثبت کنم، دیدم دست فاطمه بالاست. قبل از این که حرفی بزند با عصابنیت به او گفتم: از شما انتظار نداشتم، شما که دانش آموز خوب کلاس هستید وقتی به وظیفه تان عمل نکنید، چه انتظاری هست از دیگران؟! واقعاً برایتان متاسفم.

خیلی سعی می کرد گریه نکند و بغض گلویش را به شدت می فشرد. آن دو نفر دیگر بی خیال به نظر می رسیدند و همین مرا بیشتر عصبانی می کرد. رو به آنها کردم و با عصبانیت گفتم: تمرین ننوشته اید و زیاد هم ناراحت نیستید، انگار نمی دانید که منفی های من چه تاثیراتی بر نمره شما خواهد گذاشت، مگر اول سال به شما نگفتم که هر بی انضباطی منفی دارد و این منفی ها از نمره شما کم می کند؟!

بعد رو به فاطمه کردم و گفتم: واقعاً متاسفم که شما هم به جمع تنبل های کلاس اضافه شدید. تا این را گفتم سرش را روی میز گذاشت و دیگر چیزی نگفت، فهمیدم دارد آرام گریه می کند ولی تمام سعیش این بود که کسی نفهمد. به خودم نهیب زدم که چرا این طور رفتار کردم؟ حالا این بنده خدا یک بار تمرین ننوشت، همان منفی ای که در دفترنمره می گذارم کلی برایش ناراحتی ایجاد می کند، چه احتیاجی به این گفته ها بود؟ واقعاً خستگی و بی خوابی مغزم را از کار انداخته بود.

انتظار داشتم تا پایان زنگ سرش را بلند نکند و اصلاً به من نگاه نکند. ولی بعد از مدتی سرش را بلند کرد، حالش زیاد خوب نبود ولی سعی می کرد با دقت به تمرین هایی که حل می شود نگاه کند. کمی که گذشت و حالش بهتر شد، حتی از کناری اش برگه ای گرفت و شروع که به نوشتن و حل کردن، حتی یک بار هم از من خواست تا بخشی را دوباره توضیح دهم. متعجب او را نگاه می کردم و به این فکر افتادم که اگر من جای او بودم، حالم چگونه بود؟ اول این که حتماً بهانه ای برای ننوشتم تمرین جور می کردم، مانند حالا که بهانه خستگی را برای رفتار ناپسندم برای خودم جور کرده بودم. و دوم این که آن قدر از دست معلم عصبانی می شدم که حتی نگاهش هم نمی کردم، معلمی که شاگرد زرنگ کلاسش را به خاطر یک بار ننوشتن تمرین در جمع دانش آموزان تنبل قرار می دهد، ارزش نگاه کردن ندارد.    

ولی او بعد از مدتی همان فاطمه همیشگی شد، نه نفرتی، نه خشمی و نه ناراحتی ای، فقط حواسش به سوالات بود و سعی می کرد زودتر از این که دانش آموزان حل کنند، حل کند و یاد بگیرد. حالا نوبت من بود که حالم بد شود، خجالت می کشیدم از رفتاری که با او داشتم. می شد فقط منفی را گذاشت و حرفی نزد. شاید می خواستم دلسوزی کرده باشم و این گونه او را به جدیت در کار وادار کنم ولی در هر صورت کارم اشتباه بود.

نمی توانستم عذرخواهی کنم، در کلاس اصلاً ممکن نبود، تبعات بدی داشت. دانش آموزان به رفتار من که دقت نکرده بودند، آنها ننوشتن تمرین را دیده بودند و اگر چیزی می گفتم سریع سوء برداشت می کردند و همین دست و پای مرا بسته بود. خستگی دیشب و فشار روانی این کلاس واقعاً برایم نایی نگذاشته بود که ادامه دهم، می بایست دو زنگ دیگر کلاس می رفتم ولی باید حواسم را جمع می کردم که دیگر از این گونه اتفاقات در کلاس رخ ندهد.

زنگ تفریح دوم که خورد، سلانه سلانه داشتم به سمت دفتر می رفتم، در سالن فاطمه از روبرو می آمد، تا به من رسید خسته نباشید گرمی گفت و رفت. خستگی که بر جانم ماند به کنار، بهت عجیبی مرا فرا گرفت. این دانش آموز را من سر کلاس دعوا کرده بودم و باعث ناراحتی اش شده بودم، چه طور این قدر راحت حالا به من خسته نباشید می گوید، اگر دانش آموز دیگری بود با دیدن من راهش را کج می کرد یا اصلاً برمی گشت و سمت من نمی آمد. این دانش آموز واقعاً شخصیت عجیب و قوی و محکمی دارد.

مقابل در دفتر بودم که دوباره فاطمه از کنارم رد شد، بهترین موقع بود از او عذرخواهی کنم. صدایش کردم و او هم آمد. به او گفتم: ببخشید که سر شما داد زدم، باور نمی کردم شما تمرین حل نکرده باشید. نگاهی متعجبی به من کرد و بعد گفت: شما ببخشید که من وظیفه ام را انجام ندادم، درست است که دیشب کاری پیش آمد و خانه نبودم، ولی این دلیل نمی شود که تکلیفم را ننویسم. اشتباه کرده ام و آن را قبول دارم. از این به بعد هم قول می دهم دیگر تکرار نشود و ضمناً سعی خواهم کرد که آن منفی را هم تا جایی که بتوانم جبران کنم.

هر چه از منش این دانش آموز بگویم کم گفته ام. تا به حال دانش آموز و حتی هیچ فردی را ندیده ام که اشتباهش را قبول کند و سعی در جبرانش داشته باشد، همه حاشا می کنند و به دنبال پیدا کردن بهانه هستند. باید او را تشویق می کردم تا این روحیه را هرچه بیشتر در خودش پایدار نگاه دارد. به او گفتم منفی را به شرط این که تکرار نکنید پاک می کنم. چشمانش برقی زد و کلی تشکر کرد و با لبی خندان رفت.

از فاطمه آموختم که در برابر اشتباهی که انجام می دهم چه طور باید رفتار کنم. نه باید به دنبال بهانه باشم و نه باید تقصیر را به گردن دیگری بیاندازم. باید قبول کنم و سعی در جبران آن داشته باشم. این می شود یادگیری آن هم در سطحی بالا. من واقعاً مدیون این دانش آموز هستم که با رفتارش درس بزرگی به من داد. از این درس ها بسیار از دانش آموزانم گرفتم ولی این مورد شاخص ترین آن است.

حال برگردیم به همان مطلب اصلی یعنی یادگیری، این رفتار چگونه در این دانش آموز شکل پیدا کرده و پایدار مانده است؟ در مدرسه متاسفانه چنین درس هایی داده نمی شود، پس خانواده است که اصلی ترین گام های یادگیری را در فرد بر می دارد. حتماً این آموزش ها را در خانواده دیده است که این گونه شخصیت کاملی دارد. پدر و مادر ایشان مربیان بسیار کارآزموده ای بوده اند که توانسته اند رفتار های درست را به او آموزش دهند.

در آموزش و پرورش ما با تمام سعیی که می شود یادگیری به معنی اصلی آن رخ نمی دهد. کتاب های درسی هیچ مطلب مفیدی برای دانش آموزان ندارند و حتی در انتقال آن مفاهیم هم مشکل داریم. تغییر رفتاری که مدنظر است اصلاً ایجاد نمی گردد چه برسد به پایدار ماندن آن. در این روزگار یادگیری دانش آموزان در خارج از مدرسه اتفاق می افتد. فضای مجازی چنان رفتار و اندیشه انسانها را در سیطره خود گرفته است که هیچ لگامی نمی تواند افسار گسیخته آن را مهار کند. این یادگیری متاسفانه به خاطر نبود کنترل جوانب منفی اش بسیار بیشتر از جوانب مثبت اش است. این یادگیری در آینده به جامعه لطمه خواهد زد، البته نشانه هایش حالا نیز قابل مشاهده است.

انزجار بچه ها از مدرسه که نمود بارز آن خوشحالی بی حد و حصر آنها در زمان تعطیلی مدارس و همچنین پاره کردن کتاب ها بعد از امتحانات پایان سال است، نشان می دهد که اصلاً  در مدرسه یادگیری رخ نداده است. متاسفانه متولیان انگار چشم و گوش خود را بسته اند و فقط چند مدرسه خاص مانند تیزهوشان و نمونه و ... را می بینند و از اوضاع مدارس عادی بی اطلاع هستند. نمی دانند یا نمی خواهند بدانند که شیوه آنها در این گونه یادگیری با شکست مواجه شده و اکنون به طور عکس در حال نتیجه دادن است.

به عنوان مثال در کشوری که اسلامی هست، دانش آموز در طول دوازده سال تحصیل در هر سال در مواد درسی قرآن، پیام های آسمان و عربی را به طور مستقیم و در درسهایی مانند ادبیات فارسی و تفکر سبک زندگی و آموزش دفاعی به طور غیرمستقیم مفاهیم دینی را که برپایه اخلاقیات است آموزش می بیند، ولی آیا تغییر رفتاری در او دیده می شود؟ چقدر اطلاعات مذهبی دارد و چقدر به رعایت آنها پایبند است؟ در مدارس ما در بهترین حالت فقط ذهن دانش آموزان انباشه می شود از مطالبی که هیچ تغییری در رفتارشان ایجاد نمی کند.

یادگیری درست یعنی داستان فاطمه، تغییری در رفتار که علاوه بر خود به دیگران نیز کمک می کند تا در جامعه بهتر زندگی کنند. خودش الگویی می شود برای دیگران و این یادگیری بهترین نوع آن است. مطالب درسی ما مخصوصاً دروس دینی که کاملاً بر اخلاقایات استوار است باید این گونه تاثیر گذار باشد نه فقط برای تست و آزمون در ذهن دانش آموز انبار شود و بی استفاده بماند.

هر چه به گذشته بر می گردم و دانش آموزان آن زمان را با امروز مقایسه می کنم، بیشتر غصه می خورم. همه جای دنیا هرچه به جلو می روند بهتر می شوند ولی انگار ما مسیر را گم کرده ایم و در بیراهه ها می رویم. در گذشته تعداد دانش آموزانی مانند فاطمه بیشتر از امروز بود. همه خوب نبودند ولی توزیع دانش آموزان در کلاس تا حدی منطقی بود و بخش عمده آنها در حد متوسط بودند، ولی حالا دیگر بخش متوسط را نداریم، تعداد اندکی خوب هستند و تعداد زیادی ضعیف، هم از نظر درسی و هم از نظر رفتاری و اخلاقی، متاسفانه ضعف بچه ها در روابط اجتماعی هم بسیار مفرط شده است.

امید دارم روزی فرا رسد که یادگیری به درستی در آموزش و پرورش ما شکل گیرد تا جامعه به وضعیت نرمال خود بازگردد. این روزها بسیار به دانش آموزانی مانند فاطمه نیاز داریم.