دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
286. عروسی
روی صندلی اتوبوس از دور که ابرهای سیاه را دیدم، دانستم که آن طرف گردنه باران می بارد. جاده در گدوک به ابرها می رسید و از دل آنها می گذشت. همه می گویند این گردنه مه گیر است ولی به نظر من ابرها در مسیر خودشان هستند و جاده از میانشان می گذرد، یعنی ماییم که از دورن ابر می گذریم نه این که ابر به ما نزدیک شده باشد. اینجا هم مانند ارتفاعات شمال وامنان، مرز بین البرز خشک و البرز مرطوب است.
گردنه را که سرازیر شدیم سپیدی همه جا را فرا گرفت و مشاهده بیرون را غیرممکن ساخت. عاشق قطار باشی و از جوار سه خط طلا عبور کنی ولی آن را نبینی! آیا دردی بزرگتر از این هم هست؟! حتی پل ورسک را نیز نتوانستم ببینم و دردم افزون شد. از ابرها که فاصله گرفتیم، باران شروع کرد به باریدن به طوری که برف پاک کن اتوبوس با تمام تلاشش نمی توانست کار خاصی انجام دهد. این باران به نظر قصد دارد همه جا را کاملاً سیراب کند. فقط امیدوارم خرابکاری های ما انسانها در طبیعت باعث نشود سیل راه بیفتد که خانمان برانداز است.
برنامه رفتن من همیشه جمعه شب ها با قطار از تهران به گرگان بود. رفت و آمدهایم را طوری تنظیم می کردم که همیشه شنبه هایی که می رسم نوبت عصر مدرسه باشد. از گرگان تا آزادشهر و از آنجا هم تا وامنان کاملاً یک نصف روز طول می کشید. ولی این بار به خاطر مراسم عروسی یکی از دوستان هم اتاقی ام در وامنان، پنجشنبه ساعت یازده ظهر با اتوبوس به سمت قائم شهر حرکت کرده بودم. حسین که دبیر ادبیات بود، همه ما را به جشن عروسی اش دعوت کرده بود، البته دعوتی به همراه تهدید که اگر نیایید بلایی سرتان می آورم!
با دوستانی که از آزادشهر می آمدند هماهنگ کرده بودم که مرا در میدانی که در ابتدای کمربندی است سوار کنند. دو ماشین قرار بود از آزادشهر و گرگان بیایند و به آنها گفته بودم که برای من جایی در ماشینشان نگاه دارند تا با آنها به آزادشهر بروم و اگر شد همان شب دربست بگیرم و خودم را به وامنان برسانم، اگر هم نشد شب را در منزل یکی از دوستان بگذارم و صبح به وامنان بروم. فقط در این برنامه ای که برای خودم ریخته بودم زمان را با دقت محاسبه نکرده بودم. مراسم از ساعت نه شب شروع می شد و من ساعت پنج می رسیدم قائم شهر و تازه معلوم نبود دوستان ساعت چند به آنجا خواهند رسید؟ البته نبودن اتوبوس برای آن زمان هم بی تاثیر نبود.
وقتی ابرها را پشت سر گذاشتیم و دیدن مسیر میسر شد، بازی من با راه آهن شروع شد. سرخ آباد و سه خط نقره اش، دوآب و پادگان معروفش، بنای یاد بود اخوت (به یاد کارگران کشته شده در تونل شماره 6) و غم جانکاهش، پل سفید و ایستگاه زیبایش، بلاک زیراب شیرگاه و طبیعت بکرش و ... همه همچون تابلوهای زیبایی از مقابل چشمانم می گذشتند. آیا روزی فرا خواهد رسید که در تک تک این مکان های زیبا قدم بزنم و با فراغ بال از دیدن آن سیراب شوم و فقط از کنارش نگذرم؟!
ساعت پنج میدان امام خمینی قائم شهر از اتوبوس پیاده شدم. باران به همان شدتی که در جاده می بارید اینجا هم در حال باریدن بود. خیس نشدن و جایی پناه گرفتن اولین دغدغه من بود. تا از اتوبوس پیاده شوم و خودم را به پیاده رو برسانم و زیر شیروانی مغازه ای پناه بگیرم، بخش عمده ای از لباسم خیس شد. خیر سرم لباسی مناسب عروسی پوشیده بودم، کت و شلوار بر تن کرده بودم و کاپشن را در کیف گذاشته بودم، عکس این کار ممکن نبود، زیرا کت را نمی توانستم آنجا بگذارم، کاملاً چروک می شد، تازه در کل مسیر در اتوبوس هم آن را روی زانوانم نگاه داشته بودم.
این خیس شدن لباس از یک طرف اوضاع ظاهری مرا برای مراسم عروسی بر هم زده بود و از طرف دیگر هم باعث شده بود که سرما بیشتر در من نفوذ کند. آخر وسط زمستان هم عروسی می گیرند؟! آن هم در هوایی بارانی! این حسین حتماً ته دیگ بسیار خورده که این چنین در روز عروسی اش باران می بارد. ضمناً تصور این که حدود چهار ساعت را در این وضعیت باید منتظر بمانم، برایم غیر قابل تحمل بود. اگر هوا خوب بود، حداقل قدمی می زدم، پارکی می رفتم و یک جور خودم را مشغول می کردم.
نیم ساعت در آن اوضاع بحرانی در کنار میدان ایستادم، باد هم به باران افزوده شد و یافتن مکانی که بشود پناه گرفت را سخت تر کرد. هیچ کس هم نبود و به نظر می رسید همه در این هوای سرد و بارانی در کانون گرم خانه هایشان هستند. در این شرایط فقط من بودم که برای تشکیل کانون گرم خانه حسین آقا این همه سردی و سختی را تحمل می کنم. ای کاش حداقل نشانی خانه آنها را می دانستم و به آنجا می رفتم.
در حال لرزیدن بودم که ناگاه مغزم به من نهیب زد که مگر یک بار خانه حسین نرفته بودی؟ راست می گفت، رفته بودم، یادم می آمد خانه آنها بعد از پل راه آهن بود و درست در کنار خیابان اصلی قرار داشت. بهترین کار رفتن به خانه پدری داماد بود. باران همچنان می بارید و حتی اجازه نمی داد به کنار خیابان بروم تا تاکسی بگیرم، البته از تاکسی آن چنان خبری هم نبود و هر از چند گاهی یکی با سرعت می گذشت. با زحمت بسیار توانستم از راه دور یکی از آنها را متوقف کنم و سوارش شوم.
راننده پیرمردی بود با حوصله، با حداقل سرعت می رفت و هیچ عجله ای هم برای رسیدن نداشت. به میدان مرکزی شهر که رسیدم، بعد از پرداخت کرایه، از ماشین پیاده شدم و سریع خودم را به جایی رساندم که خیس نشوم. خوشبختانه باران کمتر شده بود و این امید در من بیشتر شد که حداقل می توانم پل راه آهن را بیابم. از آنجا به بعدش را بلد بودم و اگر باران بند می آمد می توانستم پیاده بروم.
یادم بود که برای رسیدن به پل راه آهن باید از کنار بیمارستانی بگذرم. از دور یک آمبولانس را متوقف دیدم و حدس زدم بیمارستان باید همانجا باشد. می خواستم از عرض خیابان بگذرم که اتفاق هولناکی رخ داد و وضعیتم را به شدت بحرانی کرد. حواسم به بیمارستان و یافتن پل راه آهن بود که این بلا بر سرم آمد. یک نیسان آبی با سرعت به سمتم آمد و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم از مقابلم گذشت و آب های جمع شده کنار خیابان را به طور کامل به روی من ریخت. این دیگر خیس شدن نبود، گِل آلود شدن بود. بخش عمده ای از کت و شلوارم به رنگ قهوه ای روشن درآمد. ترکیب قهوه ای روشن با طوسی آن هم به طور کاملاً نامنظم، به هیچ عنوان زیبا نیست.
ای کاش باران همچنان به شدت می بارید و من همانجا در گوشه میدان می ایستادم. ای کاش زیر باران پیاده می رفتم تا یک دست خیس شوم. ای کاش اصلاً نمی آمدم. این ای کاش ها حالا دردی را از من دوا نمی کند. کت را می توانم در آورده و در کیف بگذارم و کاپشن را بپوشم ولی شلوار را چه کنم؟ شلوارهای اضافی من در خانه یا وامنان هستند. ضمناً کاپشن آبی با شلوار طوسی که مقابلش قهوه ای شده است اصلاً برای مراسم عروسی مناسب نیست.
کنار پیاده رو به دیوار تکیه دادم تا کمی حالم بهتر شود و بتوانم تصمیم درستی بگیرم. تنها راهی که به نظرم رسید، رفتن به آزادشهر و سپس وامنان بود. با این اوضاع رفتن به مراسم عروسی اصلاً کار درستی نبود، هم آبروی من می رفت و هم آبروی حسین. با همین وضع می توانم به کمک تاریکی شب خودم را به وامنان برسانم. بعداً موضوع را به حسین خواهم گفت و او هم حتماً مرا درک خواهد کرد. فقط مطلع کردن دوستانی که از آزادشهر می آمدند مسئله ای بود که برایش پاسخی نمی توانستم بیابم. آنها حتماً تا حالا حرکت کرده اند و امکان هیچ تماسی با آنها نیست. چاره ای نبود، در نهایت می آمدند و مقداری معطل می شدند و وقتی مرا نمی یافتند به مراسم می رفتند.
کیف را باز کردم و کاپشن را که به زحمت درونش جا داده بودم را بیرون آوردم، می خواستم کت را از تنم در بیاورم که صدای آقا آقا گفتنی که از آن طرف خیابان بود توجهم را جلب کرد. مردی سرش را از شیشه ماشینش بیرون آورده بود و به سمت من اشاره می کرد. دور و برم را که نگاه کردم هیچکس نبود. با دست اشاره کردم که با چه کسی کار دارید؟ به خودم اشاره کرد و با صدایی بلند گفت: با خودتان هستم.
متعجب بودم که این آقا با من چه کار دارد؟ من که او را اصلاً نمی شناسم. شاید مرا با کسی اشتباه گرفته است. بروم و با او صحبت کنم تا همه چیز مشخص شود. می ترسیدم از خیابان عبور کنم. آن قدر صبر کردم که هیچ ماشینی نباشد و بعد گذشتم. وقتی به کنارش رسیدم، بعد از سلام بلافاصله گفت: بنشین برویم، خدا کند هنوز باز باشد. در جوابش چیزی نگفته بودم که ادامه داد: مگر نمی خواهی لباست تمیز شود؟ سریع سوار شو.
نمی دانم چه شد که سوار شدم و او هم به سرعت به راه افتاد و به سمت همان میدان مرکزی رفت. وارد خیابانی که با خیابان اصلی زاویه تندی داشت شد و بعد از چند متر توقف کرد و رو به من گفت: بفرمایید، شانس آوردیم که هنوز باز است. تا به مغازه نگاه کردم از حالت تعجب به حالت بهت زدگی در آمدم. مغازه خشک شویی بود. این آقای راننده مرا دیده بود که خیس و کثیف شده ام و با دیدن کیف در دستم حدس زده بود که مسافرم و این گونه به من کمک کرده بود.
لباس و کثیفی و مراسم عروسی و همه چیز از ذهنم بیرون رفت و به جایش انسانیت و همدلی و کمک به هم نوع بود که در تمام ذهنم جولان می داد. چقدر این آقا به من انرژی داد. چقدر حالم خوب شد، چقدر در کنارش احساس راحتی می کنم، انگار او را سالهاست که می شناسم. چقدر بودنشان لازم است. چقدر کارهای به ظاهر کوچک ولی عظیمشان به ما کمک می کند تا بتوانیم زندگی را بهتر ادامه دهیم. واقعاً جامعه به این انسانها نیازمند است. علم و دانش و آگاهی در جای خود ولی این رفتارهاست که به زندگی معنی می بخشد.
نمی دانستم چه طور از ایشان تشکر کنم. واقعاً مانده بودم چه بگویم؟ می گویند زبان قاصر است، واقعاً در این مواقع زبان توانایی لازم را ندارد. در برابر تشکر های من فقط لبخندی زد و گفت: برو که تمیز کردن لباسهایت خیلی وقت می برد. پیاده شدم و تا آمدم از جیبم مبلغی برای کرایه بیرون آورم، رفت. ولی هیچ گاه از ذهن من نخواهد رفت. درسی که از او گرفتم تا پایان عمر با من خوهد ماند. ما همه اعضای یک پیکریم.
صاحب خشک شویی مردی قوی هیکل با سبیل های از بناگوش در رفته بود. تا مرا دید گفت: با خودت چه کرده ای؟ گفتم من کاری نکرده ام نیسان آبی مرا به این روز انداخت. لبخندی زد و گفت: مطمئنی نیسان آبی بود و قهوه ای نبود؟! بعد ادامه داد، لباس دیگری داری بپوشی تا من این ها را برایت بشویم و اتو کنم. گفتم من اکثر اوقات در رفت و آمد هستم و به همین خاطر سبک سفر می کنم، متاسفانه چیزی همراهم نیست. کمی فکر کرد و رفت از پشت مغازه اش یک شلوار پیرجامه با طرح راه راه آورد و گفت: بیا این را بپوش.
پشت مغازه اش درست در جایی که بیشتر لباس ها آویزان شده بودند در محلی که تا حدی دور از دید بود، گوشه ای نشسته بودم و به ظاهر خود فکر می کردم. پیرجامه راه راه تنگ و کوتاه که به زحمت توانستم آن را بپوشم و زیر پیراهنی سفید با یقه ای بزرگ، تصویر بسیار خنده داری از من ساخته بود. پیش خود فرض کردم اگر با این هیبت وارد سالن مراسم عروسی شوم چه می شود؟ خودم از این تصور خنده ام گرفت و همین خنده باعث شد سر صحبت من با صاحب مغازه شروع شود.
از من علت خندیدن را پرسید و من هم ماجرا را گفتم. قهقه های ایشان با آن هیکل تناور و سبیل های بلند واقعاً دیدنی بود. بعد خودش از خاطره ای شبیه من که برایش در ارومیه رخ داده بود تعریف کرد. البته لباس های او را هوای طوفانی دریاچه خیس کرده بود و جالب این بود که بعد از خشک شدن روی تمام لباسش لکه های سفید ایجاد شده بود، و این لکه ها به خاطر نمک دریاچه بود.
کت و شلوار و پیراهنم را دوبار شست و مواد خاصی هم زد که لکه ها برطرف شدند و بعد هم اتوی جانانه ای کرد و وقتی لباس ها را پوشیدم با لبخندی به من گفت: مواظب باش با داماد اشتباهت نگیرند. می خواست از من پول نگیرد ولی خیلی اصرار کردم و تقریباً یک چهارم هزینه اصلی را از من گرفت. بسیار از او تشکر کردم و وقتی از مغازه خشک شویی بیرون آمدم هوا تاریک شده بود، ساعت هشت بود و باید خودم را به همان میدانی که قرارمان با دوستان آنجا بود می رساندم.
باران کاملاً بند آمده بود ولی هوا صاف نبود و هر لحظه احتمال بارش وجود داشت. با ترس و لرز از خیابان عبور می کردم و کاملاً حواسم به این بود که از جایی که آب جمع نشده بگذرم. دوستان رسیدند و به مراسم عروسی رفتیم و بسیار هم خوش گذشت ولی در تمام این ساعات تصویر لبخند آن مرد راننده که مرا به خشک شویی رساند مقابل چشمانم بود. واقعاً دمش گرم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
توتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
دعا