دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
287. دعوا
سرویس معلمان مانند همیشه نیم ساعت زودتر آمد و همه همکاران و آقای مدیر سریع رفتند تا از آن جا نمانند. من هم به خاطر عقب بودن درس مجبور بودم تا آخر وقت بمانم. وقتی درب های مدرسه را قفل کردم و به سمت وامنان به راه افتادم، هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودم که صداهایی از پشت مدرسه شنیدم. حدس زدم دانش آموزان باشند و اگر این حدسم درست باشد، در این زمان بودن دانش آموز در پشت مدرسه که خانه ای آنجا نبود ، نشان از اتفاقات بدی می داد.
سریع برگشتم و به سمت پشت دیوار مدرسه رفتم. دو گروه بودند و داشتند برای همدیگر شاخ و شانه می کشیدند. خوشبختانه هنوز درگیری آغاز نشده بود. سریع خودم را به آنها رساندم و درست بین آنها ایستادم. خشم در تمام وجودشان مشهود بود و سرخی چهره هایشان نشان از فوران گدازه های عصبانیت در درونشان می داد. سعی کردم آرامشان کنم ولی متاسفانه تلاش هایم باعث کاسته شدن التهاب نشد و شروع نزاع بسیار نزدیک بود.
با این شرایطی که من می دیدم اگر اینجا بمانم نه می توانم جلوی این درگیری را بگیرم و نه می توانم از خودم در برابر آسیب های احتمالی محافظت کنم. میانجی گری در این زمان اصلاً کارساز نیست و این دو گروه را نمی شد با صحبت آرام کرد. درون مدرسه هم نیست که بتوانم تهدید کنم و آنها را وادار به تمکین کنم. شرایط سخت و بحرانی بود و یافتن راه حلی که بتوان با آن از این مخاصمه جلوگیری کرد بسیار دشوار بود.
ناسزاهایی که بین دو طرف رد و بدل می شد داشت حد مجازش را رد می کرد. چیزهایی می شنیدم که اصلاً در حد این بچه ها نبود و بسیار زننده بود. هرچه میزان این ناسزاها بیشتر می شد، خشم طرفین هم بیشتر می شد. ابتدا با صدای آرام گفتم که بس کنند ولی متاسفانه افاقه کرد، آرام آرام من هم داشتم عصبانی می شدم، می خواستم داد و بی دادی راه بیندازم، ولی خودم را آرام کردم، می دانستم این کارم هیچ حاصلی نخواهد داشت. مجالی هم برای صحبت نبود. یا باید خودم را از این غائله به بهانه این که خارج مدرسه است بیرون می کشیدم یا باید می ایستادم و به احتمال زیاد آسیب می دیدم.
هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، همان وسط ایستادم تا جنگ این دو گروه شروع شود. هنوز یک دقیقه از این سکوت من نگذشته بود که یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه بروید کنار، ما با شما کاری نداریم. نگاهی به او انداختم و گفتم: من هستم، اگر می خواهید دعوا کنید بیایید اول مرا بزنید و بعد بروید سراغ طرف مقابل. من اینجا می مانم و از جایم تکان نمی خورم. خودم هم نمی دانستم چه دارم می گویم و آنها هم در اوج خشم متعجب به من نگاه می کردند، یکی دیگر از آنها گفت: آقا این موضوع که به شما ربطی ندارد، ما می خواهیم دعوا کنیم، شما چرا باید کتک بخورید؟
جوابی ندادم و همانجا ایستادم. دو گروه همچنان مقابل هم بودند و حتی یک قدم هم برنداشتند. منتظر بودم که جابه جا شوند و بعد درگیر شوند، ولی حتی این کار را هم نکردند و همین گذر زمان باعث شد که کمی از آتش خشمشان فرو نشیند. دست های گره کرده شروع به باز شدن شد، از گره های چهره های درهم اندکی کاسته شد و فضا کمی آرام گشت. ولی التهاب همچنان در بینشان موج می زد. شروع کردن به پچ پچ کردن و می شنیدم که هر دو طرف از ایستادن من متعجب شده بودند.
این ایستادن من درست در وسط میدان کارزار بدون فکر و برنامه بود. یعنی به غیر از این هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. به طور کلی از دعوا و درگیری بسیار هراس دارم و حتی دل ایستادن و نگاه کردنش را نیز ندارم. همیشه هر جا درگیری ای باشد از دورترین فاصله عبور می کنم و سریع منطقه را ترک می کنم، تا به حال به یاد ندارم خودم در یک دعوا شرکت کرده باشم، حتی در زمان کودکی. ولی حالا درست وسط معرکه بودم، درست در جایی که بیشترین ترس را دارد.
با گذر زمان آرام آرام فهمیدم که همین ایستادن و هیچ کاری نکردن من باعث شده که حداقل درگیری یا انجام نشود یا به تاخیر بیفتد. همین تعجب طرفین از حضور من در اینجا باعث شده فکرشان اندکی از موضوع درگیری منحرف شود، البته تنش همچنان پابرجا بود ولی احتمال رخ دادن درگیری کمتر شده بود. برایم خودم جالب بود که بدون هیچ کاری باعث شده بودم که به کسی آسیبی نرسد.
بهترین فرصت بود تا با صحبت کردن سعی کنم از التهاب موجود بیشتر بکاهم. از یکی از طرفین، علت این درگیری را جویا شدم. یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه فلانی دفتر ما را پاره کرده. ناگهان از آن طرف یکی دیگر گفت: آقا اجازه او اول دفتر ما را خط خطی کرد. آرامشان کردم و گفتم: با این صحبت ها هر دو شما تا حدی مقصر هستید. البته آن فردی که اول شروع کرد بیشتر و دومی کمتر، ولی هر دو کار اشتباهی انجام داده اید. ضمناً به نظرم این موضوع نمی تواند عامل ایجاد چنین نزاعی باشد، بهتر است اصل مطلب را بگویید.
یکی دیگر از بچه ها گفت: آقا اجازه به خدا همین است. با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم: برای پاره شدن دفتر می خواهید با این شدت دعوا کنید؟ این تعداد فقط برای خط خطی شدن دفتر جمع شده اید؟ واقعاً که بچه هستید و بچگانه فکر می کنید. ضمناً دفتر یک نفر دیگر پاره شده و شما می خواهی دعوا کنید؟ به شما چه ارتباطی دارد؟ گفت: آقا اجازه دوستمان است و باید هوایش را داشته باشیم. گفتم: حرف شما درست، ولی آیا لشکر کشی و زد و خورد تنها راه برای حمایت از دوستتان است؟ نمی شود با صحبت یا کمی گذشت نتیجه ای بهتر گرفت؟ ساکت ماند و چیزی نگفت.
رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: حمایت از دوست و گرفتن حق بسیار عالی است ولی هر مسئله ای راه حلی دارد و می شود آن را بدون درگیری هم حل کرد. بیشتر اوقات با صحبت کردن بسیاری از این گونه مشکلات خیلی ساده حل می شوند و نیاز به این قشون کشی ها ندارد. یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه فلانی خیلی زور می گوید و قلدری می کند، فکر می کند چون از ما دو سه سال بزرگتر است می تواند هرکاری کند و ما را کتک هم بزند. به همین خاطر ما دور دوستمان جمع شدیم تا از او دفاع کنیم.
گفتم: اول این که زور بیشتر داشتن دلیل بر حمله به دیگران نیست و آن آقا حق ندارد این کار را بکند. دوم این که این موضوع را باید به مدیر مدرسه بگویید تا او جلوی این دانش آموز را بگیرد که حداقل در مدرسه مزاحم بچه ها نشود. یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه ما چندین بار به آقای مدیر گفتیم ولی کار خاصی نکردند و فقط به او تذکر دادند. آقا به خدا با تذکر و تعهد درست نمی شود و فقط باید با زور جوابش را داد.
همان دانش آموز قلدر را صدا کردم و گفتم که پیش من بیاید. تقریباً هم قد من بود ولی لاغرتر، به او گفتم به چه حقی بچه ها را اذیت می کنید؟ شما حق ندارید برای دیگران مزاحمت ایجاد کنید. با لحن خاصی گفت: ما که کاری نکردیم، این ها دروغ می گویند. خودشان مرا اذیت می کنند و حالا می خواهند همه چیز را گردن من بیندازند. من که با این ها کاری ندارم، من فقط آمده ام پشت رفیقم را بگیرم. این ها همه دروغ می گویند و می خواهند مرا خراب کنند.
این دانش آموز چند سالی مردود شده بود و به همین خاطر از نظر سنی از بچه ها بزرگتر بود، هیکلش هم نسبت به بقیه بچه ها درشت تر بود، همین باعث شده بود که فکر کند از همه قوی تر است. قلدری کردنش را در مدرسه دیده بودم و به آقای مدیر هم گفته بودم تا برخوردی مناسب کند ولی به قول بچه ها آقای مدیر فقط به تذکر بسنده می کرد که برای این دانش آموز اصلاً بازدارنده نبود. بیشتر درگیری هایش با بچه ها به خاطر گرفتن خوراکی هایشان بود، همان نان و پنیرهای ساده که قوت غالب این بچه ها بود.
از طرف دیگر، بچه های جبهه مخالف داشتند زیادی دروغ پردازی می کردند و تا حدی می شد فهمید که می خواهند جو را بر علیه طرف مقابلشان کنند، درست است که تعدادشان زیاد بود ولی شکایت هایشان دیگر داشت مسخره می شد. داستان هایی از زد و خورد در مدرسه تعریف می کردند که می دانستم هیچ کدام پایه و اساسی ندارد. حداقل امروز که در مدرسه هیچ اتفاقی رخ نداده بود که این ها این چنین با آب و تاب تعریف می کردند.
در جایگاهی نبودم که مقصر اصلی را شناسایی و معرفی کنم، به همین خاطر رو به هر دو طرف کردم و گفتم: اول هم گفته بودم که هر دو طرف مقصر هستید و شاید میزان تقصیرتان فرق داشته باشد. هر دو طرف باید تنبیه شوید،حتماً به مدیر مدرسه می گویم تا خانواده های شما را بخواهد و به حساب کارتان رسیدگی کند. البته از مدیری که داشتیم چنین انتظاری نمی رفت که با قدرت عمل کند، ولی چاره ای نداشتم و می بایست به طریقی قائله را ختم می کردم.
این صحبت ها و همچنین گذر زمان باعث شد که تا حد زیادی هر دو گروه آرام شوند و کمتر برای هم شاخ و شانه بکشند. استفاده از زمان بهترین وسیله بود که جلوی بروز این دعوا را گرفت. خوشبختانه بدون این که کار خاصی انجام دهم و فقط با ایستادن در مقابل هر دو گروه از این زد و خورد جلوگیری کرده بودم. در انتها هم به همه آنها گفتم که کمی فکر کنند که آیا واقعاً دلیلی که برایش قرار بود با هم دعوا کنند، ارزش داشت؟ خط خطی شدن دفتر یا حتی پاره شدن برگی از آن، این همه خشونت لازم دارد؟ می شد همان ابتدا با یک بحث کوتاه یا عذرخواهی همه چیز را تمام کرد. با تکان خوردن سر بعضی از بچه ها دانستم که کمی عقل به سرشان آمده است.
می خواستم به دو نفر که عامل اصلی مخاصمه هستند بگویم که بیایند و با هم آشتی کنند، ولی بهتر دیدم در این زمینه ورود نکنم، همین که قائله خوابید فعلاً موفقیت بزرگی برای من است. هر دو گروه را به سمت خانه هایشان هدایت کردم و چند قدمی هم همراهشان رفتم تا مطمئن شوم دیگر با هم درگیر نمی شوند. بعد هم وسط جاده ایستادم و تا جایی که ممکن بود با چشم همراهی شان کردم تا کاملاً متفرق شوند. این بار موفق شده بودم تا جلوی این دعوا را بگیرم ولی می دانستم که این دعوا بعداً در جایی دیگر به بهانه ای دیگر رخ خواهد داد.
بعد از این که خیالم راحت شد به سمت وامنان به راه افتادم. در مسیر به این فکر می کردم که چرا ما در آموزش و پرورش درسی نداریم تا به بچه ها آموزش دهد چگونه جلوی خشم خود را بگیرند؟! به قراردادهای اجتماعی احترام بگذارند و برای دیگران نیز حقی قائل باشند. چرا ما در مدرسه تفاهم را یاد نمی دهیم؟! خودخواهی بدترین اخلاقی است که می تواند عامل بروز اتفاقات بسیار بدی باشد. چرا در مدرسه فکر کردن و تحلیل کردن و تصمیم درست گرفتن آموزش داده نمی شود؟! من در ریاضی وظیفه ام این است که مغز بچه ها را تمرین دهم تا بهتر فکر کنند، چرا از این تمرینات من در درس های دیگر استفاده نمی شود؟!
ضمناً به طور کلی چرا ما انسان ها اولین راه حل هایمان سخت ترین و بدترین راه حل ها است؟! چرا این قدر به درگیری و نزاع علاقه داریم؟! چرا دوست داریم دعوا کنیم و حتماً از این طریق باید به احقاق حق مان بپردازیم؟! این چه نیرویی در ما انسان ها است که فقط دوست دارد با خشونت کارش را پیش ببرد؟! چرا صحبت نمی کنیم و از همان ابتدا داد و بیداد می کنیم و به هیچ عنوان هم رضایت نمی دهیم؟! چرا وقتی می دانیم حق با ما نیست با تمام وجود سعی می کنیم نشان دهیم که محق هستیم و حتی برای این هدف نادرست متوسل به شیوه های سخت و خشن می شویم؟! واقعاً چرا این قدر دعوا را دوست داریم؟!
هر چه فکر می کردم به جوابی نمی رسیدم و متاسفانه این ها هم به خیل سوالات بی پاسخ ذهنم افزوده شد.

مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکلیف
مطلبی دیگر از این انتشارات
چراغ راهنما