288. کنفرانس

ساعت حدود هشت شب بود که به شاهرود رسیدم. اینجا هم برف همچنان می بارید ولی همچون مسیری که طی کرده بودم هنوز زمین را کاملاً سپیدپوش نکرده بود. خوشبختانه این بار زیاد معطل نشدم و فقط سه ساعت طول کشید تا از وامنان به شاهرود برسم! وضعیت آب و هوایی مرا میان یک دوراهی قرار داده بود که گرفتن تصمیم برایم بسیار سخت شده بود. به سمت تهران یا مشهد؟

اصل قضیه برمی گردد به حدود یک ماه قبل که پوستر کنفرانس آموزش ریاضی را در اداره آموزش و پرورش دیده بودم. برایم جذاب بود و چون اصلاً در این زمینه تجربه نداشتم، تصمیم گرفتم که در آن شرکت کنم. سه روزه بود و در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار می شد. هزینه ای هم جهت ثبت نام و باقی امور داشت که آن را پرداخت کردم و تمامی مدارک را فرستادم. هفته قبل بود که با خانه تماس گرفتند و گفتند که پذیرش شده ام و می توانم در این کنفرانس شرکت کنم.

حیفم می آمد که این موقعیت را از دست بدهم ولی یافتن اتوبوس در این هوا برای مشهد بسیار سخت است. من که به انتظار عادت دارم، چند ساعتی اینجا می ایستم به امید این که اتوبوسی بیاید. بعد از حدود یک ربع، دو سه تا اتوبوس آمد ولی در جهت مخالف. همیشه که می خواهم به تهران بروم باید کلی معطل شوم تا اتوبوسی بیاید و حالا مانند قطار پشت سر هم اتوبوس به سمت تهران می رود و در این سو هیچ خبری نیست.

بعد از یک ساعت آرام آرام سرما داشت آزارم می داد، شروع کردم به قدم زدن تا کمی گرم شوم. در آن طرف میدان و کنار پمپ بنزین مغازه ای بود که همیشه چای داشت. در این هوا نوشیدن چای داغ بسیار می چسبد، به آن مغازه رفتم و یک چای به همراه یک کلوچه خریدم، هنوز در لیوان کاغذی یک بارمصرف آب جوش نریخته بودم که ناگهان چشمم به آن طرف میدان افتاد که اتوبوسی در مسیر مشهد متوقف است. تا به خودم بجنبم، حرکت کرد. من مانده ام این اتوبوس ها چرا با من این گونه رفتار می کنند؟! هر وقت من هستم آنها نیستند و هر وقت آنها هستند من نیستم.

یک چای در برابر یک اتوبوس، به نظر فاجعه بود، ولی چاره ای نبود، حداقل چای را بنوشم که از دهان نیفتد. حدود یک ساعت و نیم بود که منتظر بودم و خبری نبود، حتی در طرف دیگر هم خبری از اتوبوس نبود. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. به فکر قطار افتادم، می دانستم که قطارهای زیادی از تهران به مشهد می روند. شاید یکی از این قطارها جا داشته باشد و مرا به مشهد برساند. باید به میدان مرکزی شهر می رفتم و از آنجا به ایستگاه راه آهن می رفتم.

به طرف دیگر میدان رفتم و منتظر تاکسی بودم که ناگهان اتوبوسی به سمت مشهد ظاهر شد. ایستادن و تماشا کردن جایز نبود و می بایست به هر ترتیبی که شده خودم را به این اتوبوس برسانم. با تمام توان به سمت دیگر میدان دویدم، شانس آوردم که ماشینی نبود، چون اصلاً به میدان و ماشین هایش توجهی نداشتم. وقتی به اتوبوس رسیدم، چند مسافر در حال گرفتن چمدانهایشان بودند، وقتی از شاگرد شوفر پرسیدم برای مشهد جا دارید و با سر تایید کرد، انگار دنیا را به من داده بودند. سوار شدم، خوشبختانه زیاد مسافر نداشت و همان ردیف سوم روی صندلی ای که کنارش هم خالی بود نشستم.

این اولین باری است که از این مسیر به مشهد می روم، همیشه از سمت بجنورد و قوچان به مشهد می رفتیم. متاسفانه تاریکی نمی گذاشت چیز زیادی ببینم. من معمولاً در اتوبوس نمی توانم بخوابم ولی این بار واقعاً خوابم می آمد، به شدت خسته بودم. چشمانم را بستم ولی کاملاً به خواب فرو نرفتم، یک بار که اتوبوس توقف کرد چشمانم را باز کردم که تابلو سبزوار را دیدم، به بعد را دیگر چیزی نفهمیدم تا این که با روشن شدن هوا در نزدیکی های مشهد بیدار شدم، شانس آوردم که تا انتهای مسیر هیچ کس در کنارم ننشست.

وقتی چشمانم را باز کردم و به بیرون نگاه کردم، چیزی را که می دیدم، باور نمی کردم. اینجا هم مانند وامنان همه جا کاملاً سپیدپوش بود. حتی جاده هم پر برف بود و کمی جلوتر به ماشین های برف روب رسیدیم که در حال پاک کردن برف ها از روی جاده بودند. وارد مشهد شدیم و اتوبوس به ترمینال رفت. تا حالا مشهد را با این رخت سپید ندیده بودم، برف به شدت می بارید و سرمای هوا هم باعث شده بود که حتی یک دانه از برف ها هم آب نشود.

چون هیچ جا را نمی شناختم یک تاکسی دربست گرفتم و نشانی را به راننده دادم تا مرا به محل پذیرش برساند. خود راننده هم از این وضعیت مشهد متعجب بود، می گفت: خیلی وقت است که این قدر برف نباریده بود، ماشالله از دیروز بعدازظهر یک ریز در حال باریدن است. بودن ماشین های برف روب در داخل شهر هم جالب بود و هم عجیب، من این صحنه ها را بسیار دیده ام ولی نه در شهر. در مسیر فقط کوهسنگی و بلوار وکیل آباد را شناختم. بعد از گذر از چند خیابان تاکسی متوقف شد و آقای راننده گفت که رسیده ایم. خبری از سردر دانشگاه نبود ولی بر روی نرده کنار در ورودی نوشته شده بود، محل پذیرش کنفرانس ریاضی.

بعد از مقداری پیاده روی به ساختمانی رسیدم و وارد آن شدم. مسئولین پذیرش بسیار خوش اخلاق بودند و کاملاً مودبانه برخورد می کردند. وقتی منتظر بودم کارهایم انجام شود به اطراف که نگاه انداختم هیچ کس مانند من نبود، همه کت و شلواری بودند و کاملاً رسمی، در بین آنها فقط من بودم که کاپشن یٌقٌری بر تن داشتم. کمی خجالت می کشیدم ولی چاره ای هم نداشتم از وامنان یک سره به اینجا آمده بودم.

اتاقی که باید در آنجا سکنا می گزیدم، چهارتخته بود و من آخرین نفری بودم که آمده بودم. سه نفر دیگر همه اهل استان اصفهان بودند. بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که بین ما رد و بدل شد، تنها تخت خالی را به من دادند و من هم وسایلم را گذاشتم. شروع مراسم ساعت ده صبح بود و هنوز یک ساعتی وقت بود. بهترین فرصت بود تا دوشی بگیرم، اوضاع ظاهری ام چندان خوب نبود و باید کمی مرتب تر می شدم. کت و شلوار که ندارم، حداقل مرتب و تمیز باشم. وقتی از حمام آمدم هم اتاقی هایم به من گفتند: در این هوای سرد بهتر بود حمام نمی رفتی، سرما خواهی خورد. در جوابشان گفتم: نگران نباشید، این سرما برای من چیزی نیست.

 مراسم آغازین با کلی سخنرانی انجام شد، چیز زیادی از این مراسم عاید من نشد، همه اش تشکر از یکدیگر بود و درباره اهمیت این کنفرانس صحبت شد. بعد اولین کارگاه شروع شد که در مورد کاربردهای انتگرال بود. خیلی خوب بود ولی برای من زیاد مفید نبود، انتگرال در دبیرستان تدریس می شد، آن هم در سال های پایانی و برای من که در دوره راهنمایی بودم چندان کاربردی نداشت. ولی حضور در این محیط برایم خیلی خوب بود و می توانستم از تجربیات دیگران بسیار سود ببرم.

در بورشوری که به ما داده بودند و در بین برنامه های آن به دنبال موضوعی می گشتم که در مورد دوره راهنمایی باشد، متاسفانه چیزی نبود و فقط یک کارگاه در مورد ریاضیات برای عموم بود که توجهم را جلب کرد. حتی در مورد آموزش ریاضی برای دوره ابتدایی هم چیزی ندیدم. فکر کنم این کنفرانس بیشتر برای آموزش تخصصی ریاضی در مقاطع بالاتر است. روز اول نسبتاً خوب بود و دو کارگاه دیگر هم به خوبی گذشت. در یکی از این کارگاه ها من و سه خانم هم تیمی شدیم برای حل مسئله ای، بسیار خجالت می کشیدم ولی آنها خیلی عادی بودند. خوب شد که راهکاری که ارائه دادم به حل مسئله منجر شد، وگرنه آبرویم می رفت!

 کارگاه های روز دوم خیلی بهتر بود، بدین خاطر که در مورد روش ارائه مطالب صحبت می شد، درست است که موضوع با دوره راهنمایی همخوانی نداشت ولی روش ارائه را می شد با کمی تغییرات در کلاس انجام داد. اینجا هم صحبت از این بود که خود دانش آموز یا فراگیر باید به نتیجه مورد نظر برسد و آموزش دهنده فقط باید راه را هموار کند. ارائه فرمول ها بدون هیچ روندی فقط باعث این می شود که فراگیر آن را حفظ کند و هیچ در مورد آن نفهمد. این روش را من در کلاس هایم اجرا می کنم و به خاطر همین این کارگاه ها برایم بسیار مفید بود.

بعد از ظهر اعلام کردند که هرکسی دوست دارد به حرم برود ساعت سه و نیم عصر سرویس ها آماده اند. تقریباً همه شرکت کنندگان آمده بودند و تعداد زیادی اتوبوس پر شدند. برف دیشب بند آمده بود ولی هوا همچنان سرد بود. من که مشکلی نداشتم ولی آنهایی که خیلی مرتب با کت وشلوار آمده بودند از سرما می لرزیدند. درست است من مانند آنها با کلاس نبودم ولی از سرما نمی لرزیدم.

وقتی وارد حرم امام رضا(ع) شدم، مناظر عجیبی می دیدم، لودرهایی که داشتند برف ها را بار کامیون ها می کردند. بچه هایی که داشتند روی یخ های حوض ها سُرسُره بازی می کردند و خدام به دنبال آنها بودند، فواره هایی که تا ارتفاع حدود دو متر کاملاً یخ زده بودند و نور چراغ های رنگارنگشان از زیر یخ ها شکسته می شد. انگار دنیای دیگری بود و با هرآنچه تا کنون دیده بودم تفاوت داشت.

داخل رواق ها همه چیز با بیرون کاملاً فرق داشت، گرم بود و پر جنب و جوش، به هر سمتی که نگاه می کردم، هرکسی در حال گفتگو و راز و نیاز با معبود خویش بود، اینجا محلی است برای ارتباط و گفتگو و درد دل، اینجا هیچ کس من نمی گوید و فقط طالب کمک است، چه مادی و چه معنوی. اینجا همه از همه چیزشان جدا می شوند و فقط به یک چیز وصل می گردنند. از ساده ترین ارتباط گرفته تا عمیق ترینشان همه باعث شده که فضای اینجا بسیار پر حرارت باشد. حس آرامش خوبی در این مکان حکم فرما است.

خوشبختانه جمعیت آن چنان که هر وقت دیده بودم نبود و به راحتی توانستم زیارت خود را انجام دهم. بعد به گوشه ای رفتم و نشستم و غرق در رفتار مردمی شدم که در حال رفت آمد یا نماز خواندن بودند. می شد در چهره های همه آنها ارادت خاصی را که دارند دید. کودکان از شادی سر از پا نمی شناختند و پیران نیز با دلی پر از امید در حال نماز خواندن بودند. حال و هوای معنوی در این مکان بیداد می کرد و چقدر این بیداد زیبا و آرامش بخش است.

در بین کتاب های قرآن و ادعیه چشمم به جلد اول تفسیر المیزان افتاد. شروع کردم به مطالعه آن، به نظرم بهترین کار خواندن معنی و تفسیر قرآن است تا فقط خواندن متن عربی آن، فهمیدن معنی و واقف شدن به مفاهیم قرآن بیشتر به درد ما می خورد تا مراجعه به متن عربی که هیچ از آن نمی فهمیم. در مقدمه توضیحات بسیاری در مورد انواع تفسیر و روش های آن و جلوگری از نقض و انحراف و... داده شده بود. این بحث ها اصلاً در حد من نبود و هیچ از آنها سر درنمی آوردم. به همین خاطر از آنها گذشتم و به ابتدای سوره حمد رسیدم.

از همان ب بسم الله شروع شد به توضیح و تفسیر، همین ب چقدر معنی دارد، خود اسم بر چند قسم است و هر کدام معنی و تفسیری جداگانه دارد، رحمان با رحیم فرق بسیار دارد و حمد از مدح جداست. چقدر این زبان عربی عجیب است، با یک فتحه کسره شدن، معنی و مفهوم کاملاً عوض می شود. چقدر جزئیات دارد، و چقدر هم دقیق است. مدت زیادی در حال مطالعه بودم و صفحات زیادی را خوانده بودم ولی هنوز پنج آیه اول سوره حمد تمام نشده بود. علامه طباطبایی آن قدر ریز و دقیق به تفسیر پرداخته بود که در همین گام اول کاملاً مبهوت شدم.

 برای رفع خستگی کمی سرم را چرخواندم که ناگاه چشمم به ساعت افتاد که شش بود. قرار بر این بود که همه ساعت شش در محلی که از اتوبوس ها پیاده شده ایم جمع شویم و با همان اتوبوس ها بازگردیم. سریع کتاب را به محلش بازگرداندم و رفتم به سمت کفشداری. وقتی شماره ام را تحویل دادم، آقای کفشدار نگاهی به من انداخت و گفت: این شماره مربوط به اینجا نیست باید به کفشداری شماره 3 بروید، هاج واج مانده بودم که خودش راهنمایی ام کرد که باید به کدام سمت بروم.

اینجا همه جایش شبیه هم است و گم شدن در آن بسیار آسان و یافتن محل ورود بسیار مشکل. با هر مشقتی بود با کمک خدام کفشداری را پیدا کردم و خودم را به محل قرار رساندم. متاسفانه هیچ خبری نبود، ساعت را نگاه کردم، شش و نیم بود، آه از نهادم برخواست. متاسفانه نشانی را بلد نبودم و تنها چیزی که می دانستم این بود که باید به دانشگاه فردوسی بروم. در زمانی که از اتوبوس پیاده شدم، اینجا مملو از تاکسی بود ولی حالا یکی هم نبود. کلاً همه چیز برای من باید برعکس باشد.

کلی پیاده رفتم تا به یک میدان رسیدم، خوشبختانه آنجا تاکسی بود و یکی را دربست کردم که مرا به دانشگاه فردوسی ببرد. مرا به مقصد رساند ولی جایی که پیاده شدم مقصد من نبود، اینجا اصلاً آنجایی که دیروز صبح آمده بودم، نبود. تا آمدم به خود بجنبم و به راننده بگویم که اینجا نیست، خبری از تاکسی نبود. از روی سر در فهمیدم که اینجا دانشگاه فردوسی است ولی احتمالاً من دیروز از درب دیگری وارد شده ام. به نگهبانی رفتم و قضیه را به ایشان گفتم. نگاه متعجبی به من کرد و گفت: شما درست باید به طرف دیگر دانشگاه می رفتید.

آخر ماه بود و اوضاع مالی ام زیاد خوب نبود، از بس تاکسی دربست گرفته بودم، پول هایم داشت ته می کشید، می بایست فکر بلیط اتوبوس برگشت را هم می کردم. همین طور مانده بودم که چه کنم که همان آقای نگهبان به پشتم زد و گفت: اگر حوصله داری می توانی پیاده از داخل دانشگاه بروی. گفتم: بله که می روم، من کلاً پیاده روی را دوست دارم. نشانی را به من گفت و وارد دانشگاه شدم. مشجر و زیبا بود، ساختمان هایش هم با وقار به نظر می رسید، حسرت خوردم که چرا بیشتر درس نخوانده بودم تا در چنین دانشگاه هایی تحصیل کنم.

باید به میدانی می رسیدم و مسیر سمت چپ را اختیار می کردم ولی انگار این میدان دوست نداشت که من به او برسم. در حال خودم داشتم به پیاه روی ام ادامه می دادم که دانه های برف شروع به باریدن کردند. معمولاً بارش برف ابتدا بسیار ملایم است و بعد از مدتی شدید می شود ولی انگار ابرهای اینجا دستورالعمل دیگری برای بارش داشتند، از همان ابتدا با تمام قوا می باریدند. نگاهی به آسمان انداختم و به ابرها گفتم: ببارید، اشکال ندارد، وظیفه شما این است ولی حداقل قبلش بگویید که روش شما با ابرهای وامنان متفاوت است تا من مجالی برای پیدا کردن چاره داشته باشم.

در زیر این برف سنگین که سکوتی سنگین نیز بر فضا حاکم کرده بود آرام آرام به مسیرم ادامه می دادم. به خودم گفتم: در وامنان هم باید زیر برف کلی پیاده بروم تا به خانه برسم و اینجا هم در مشهد درون دانشگاه فردوسی هم باید برای رسیدن به محل اسکان پیاده در برف مسیر را طی کنم. انگار در سرنوشت من حک شده پیاده روی در برف سنگین. ولی حس خوبی داشتم، کاپشنم که مردانه بود و کلاهش را هم گذاشتم و در این دنیای سپید ولی متفاوت قدم بر می داشتم.

ماشالله این دانشگاه چقدر بزرگ است. هرچقدر می روم به آن طرفش نمی رسم. باید هم بزرگ باشد، این دانشگاه یکی از معروف ترین و معتبرترین دانشگاه های ایران است. حداقل به این بهانه گشتی هم در داخلش زدم. در نهایت به محل اسکان رسیدم و وقتی وارد اتاق شدم، تمام هم اتاقی هایم با تعجب به من نگاه می کردند. تازه مقدار زیادی از برف ها را بیرون ساختمان از روی خودم تکانده بودم.

دوستان اصفهانی بسیار نگران من شده بودند. وقتی قضیه جا ماندن و پیاده رفتن داخل دانشگاه را برایشان تعریف کردم، بسیار متعجب شدند. در ادامه هم کمی از وامنان و کاشیدار و نراب و پیاده طی کردن مسیرها در شرایط بد آب و هوایی آنجا گفتم که دهان همه آنها باز ماند. آنها هیچ کدام تجربه تدریس در روستا را نداشتند. در آخر هم سینه ام را جلو دادم و گفتم: درست است من مانند شما خیلی رسمی نیستم ولی مرد جاهای سخت هستم. شما حتی یک دقیقه هم نمی توانید در این هوا دوام بیاورید، چه برسد به یک ساعت پیاده روی.

درست است که از نظر علمی به گرد پایشان نمی رسیدم و از نظر ظاهر هم مانند آنها کت و شلواری نبودم و با هواپیما هم نیامده بودم، ولی به جایش من در جایی درس می دادم و در توسعه فرهنگ تفکر ریاضی جهد می کردم که آنها حتی یک دقیقه اش را نمی توانند تحمل کنند.

م