دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
تلفن
ساعت پنج و نیم عصر ،بعد از یک روز پر کار ،به همراه هر دو حسین در حال بازگشت به خانه بودیم که یکی از دانش آموزان دوان دوان به سمت ما آمد و گفت که راننده مینی بوس روستا گفته که آقای «حسن . . . . »با خانه حتماً تماس بگیرد.
لازم به ذکر است که یکی از راههای ارتباطی روستا با شهر علاوه بر مینی بوس ها راننده های آنها بودند که علاوه بر حمل مسافر و بار، پیام ها را هم مخابره می کردند.از پرداخت قبض و قسط گرفته تا خریدهای خاص هم جز کارهای آنها بود.ولی ارسال و دریافت پیغام ها جزو لاینفک کارشان بود و روزی نبود تا همچون چاپار پیام ها را از شهر به روستا و بالعکس انتقال ندهند.
حسین دوم وقتی شنید بر آشفته شد و به هم ریخت و کلی نگران شد .نگرانی اش به ماهم منتقل شد. حسین دست و پایش را گم کرده بود و فکر می کرد حتماً خبر بدی است که این گونه به او گفته اند تا تماس بگیرد.می گفت در تربیت معلم خبر فوت پدرم را اینگونه به من دادند و من هیچگاه آن لحظات سخت و تلخ را فراموش نخواهم کرد.این گفته ی حسین نگرانی ما را دوچندان کرد.
وضعیت خیلی جدی بود و می بایست کاری می کردیم.سریع سراغ مدیر مدرسه دخترانه رفتیم و قضیه را به او گفتیم.مدیر گفت اینجا که از تلفن خبری نیست ولی روستای آن طرف دهنه که مربوط به استان سمنان است مخابرات دارد و حدود چهل و پنج دقیقه پیاده راه است.وقتی که داشت درمورد سابقه چندین ساله تلفن و حتی تلگراف وامنان سخن می گفت از او خدا حافظی کردیم،نمی دانم چرا سکوت معنی داری کرد و فقط نظاره گر ما بود.
از همان جا تصمیم گرفتیم که به روستای «گلستان» ،همان جایی که مخابرات دارد برویم ،مقابل نانوایی، حسین رفت و از یکی از اهالی مسیر را جویا شد ،ولی پیرمردی که در صف نان بود به ما گفت که حالا دیر است ،حتماً به تاریکی برمی خورید، بهتر است فردا صبح بروید.ولی وقتی به حسین دوم نگاه کردیم حتی نمی شد لحظه ای معطل کرد.
با همان نشانی فرضی آن پیرمرد سه نفری به سمت روستای گلستان به راه افتادیم.یک ساعت در تپه ها بالا و پایین می رفتیم و نمی رسیدیم. حتی سواد آن روستا هم از دور نمایان نمی شد تا کمی دلمان گرم شود.نگرانی مان هر لحظه بیشتر می شد، مانده بودیم نگران خبر حسین باشیم یا گم شدنمان در میان این همه دره و تپه که تمامی هم نداشتند. فقط در حال صعود و نزول بودیم.
هوا تاریک شده بود و همین کار را برایمان سخت کرده بود.مدیر گفته بود حدود سه ربع پیاده راه است ولی ما حدود یک ساعت و نیم بود که در راه بودیم ولی خبری از گلستان نبود. صدای لرزان پیرمردی که به زحمت داشت پشت بلندگو اذان می گفت بارقه ای از امید را در ما برافروخت. وقتی به سمت صدا حرکت کردیم و از دره بالا رفتیم چراغ های کم سوی روستا نمایان شد و خدا را شکر گفتیم که گلستان را یافتیم .
البته از همان موقع که گلستان را یافتیم حدود نیم ساعت طول کشید تا به آن برسیم، نمی دانم چرا زمین این منطقه اینقدر بالا و پایین دارد، یک مسیر صاف و هموار نبود که حداقل کمی نفس بگیریم، یا داشتیم سقوط می کردیم به ته دره ، یا داشتیم با چنگ و دندان از ته دره بالا می آمدیم.
وارد روستا شدیم، هیچکس نبود که محل مخابرات را از او بپرسیم.همه جا سوت و کور بود و خیلی هم تاریک ، کمی که فکر کردم به حسین گفتم صدای اذان همه را به مسجد برده، بیایید اول مسجد را پیدا کنیم. موافقت کرد و وقتی به مقابل مسجد رسیدیم، نماز خیلی وقت بود تمام شده بود و فقط پیرمردی بود که فکر کنم متولی مسجد بود،داشت در مسجد را می بست. در هر صورت نشانی مخابرات را از او گرفتیم.درست جنب مسجد!
مخابرات اتاقک کوچکی بود که فقط یک میز داشت که یک تلفن روی آن بود .حسین دوم داخل رفت و ما بیرون منتظر شدیم و بعد از ده دقیقه آمد.صورتش گل انداخته بود و در عوالم خود بود.با اضطراب پرسیدیدم چه خبر؟لبخند معنی داری زد و گفت چیز مهمی نیست ،درست شد.گفتم:آخر مرد مومن این همه راه آمدیم برای هیچ ؟لبخندش بیشتر شد و تقریباً به خنده بدل گشت و گفت :دختر همسایه قبول کرده.
در فکر چه بودیم و چه شد!چقدر نگران و مستاصل بودیم و فکرمان فقط در جهت منفی بود و در نهایت چه خبر مثبتی بود . کلی بادابادا گفتیم و خندیدیم .حسین دوم که صورتش همچون گل سرخ شده بود زیاد حرف نمی زد و فقط نگاهش به دوردست ها بود. رو به او کردم و گفتم ببخشید در این تاریکی در کدام افق محو شده ای ؟نمی خواهی ما را هم در این شادی شریک کنی؟ لبخندی زد و نفری یک نوشابه و کیک تی تاب مهمانمان کرد .
وقتی سرخوشی هایمان تمام شد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودیم پی بردیم.هوا کاملاً تاریک شده بود و ما باید چگونه به وامنان برمی گشتیم ؟ نه وسیله ای داریم و نه ابزار روشنایی و مهم تر از اینکه مسیر را هم خوب نمی دانیم.در زمان آمدن اصلاً نفهمیدیم که از کجا رد شدیم و چیزی از راهی که آمدیم در خاطرمان نمانده بود.تنها چیزی که می دانستیم این بود که باید به سمت غرب برمی گشتیم.
تنها عامل مثبت در میان این همه انبوهی عوامل منفی، هوا صاف و مهتابی بود که می شد تا حدی اطراف را دید.از روستا به سمت غرب خارج شدیم ،راه باریک مالرویی را پیدا کردیم و همان را گرفتیم و ادامه دادیم.یک ساعت در راه بودیم که به یک تخته سنگ بزرگ رسیدیم.حالت عمودی جالبی داشت.به حسین گفتم عجب سنگی است.او هم جلو رفت و بررسی کرد و گفت:«کنگلومرا »است.همین که حسین داشت توضیح می داد حسین دوم گفت بس است، حالا وقت علوم درس دادن نیست،به راهمان ادامه دهیم.
هرچه می رفتیم خبری از وامنان نبود.صدای زوزه شغالان که بسیار نزدیک بود ما را به وحشت انداخت ، نفری یک چوب پیدا کردیم تا در صورت لزوم از خودمان دفاع کنیم.من که دست و پایم شروع به لرزیدن کرده بود ،تا حالا در چنین موقعیتی گرفتار نشده بودم.تنها امید من این دو حسین بودند که بی پروا راه می پیمودند.
در ادامه راه بودیم که دوباره یک سنگ کنگلو مرا دیدم و به حسین گفتم چقدر اینجا سنگ های یک جور هست. حسین وقتی سنگ را وارسی کرد گفت اینکه همان سنگ قبلی است،ما داریم دور خودمون می چرخیم. حسین دوم گفت افتاده ایم در دور تسلسل ،این حسین دبیر علوم کلمات قلمبه سلمبه علمی به کار می برد که آن یکی حسین هم که ادبیاتی بود به او اضافه شد.دور تسلسل یعنی چه؟
آنقدر اضطراب داشتم که یادم رفت بپرسم یعنی چه؟ صدای شغال ها که مانند داد و بیداد یک عده آدم بود واقعاً ترسناک بود و من سریع خودم را در مسیر، بین دو حسین قرار دادم تا کمی بیشتر در امنیت باشم.سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود و فقط کورمال کورمال راه می رفتیم.که ناگهان حسین گفت : رودخانه!از مسیر رودخانه برویم که حداقل دور خودمان نچرخیم.
حرکت در رودخانه خیلی سخت بود.سنگلاخ بود و مسیر منظمی نداشت.شاید ده بار مجبور شدیم از عرض رودخانه رد شویم .کل کفش ها و پاهایم خیس شده بود ،در اوج نامیدی وقتی پل روی رودخانه را دیدم نفس راحتی کشیدم، چون این پل یعنی وامنان .
وقتی وارد خانه شدیم، آقا نعمت با چهره ای درهم روی کناره حوض نشسته بود و وقتی ما را دید اخمهایش بیشتر شد، کمی زیر لب غرغر کرد و در نهایت رو به ما کرد و گفت :چرا شما اینقدر بی عقل هستید، چرا اینقدر کارهای عجیب و غریب می کنید. دبیر کشور که این همه درس خونده اینجوری میره تو صحرا؟؟ بدون هیچ وسیله!! اول باید می آمدید پیش من تا با هم برویم.
سرهایمان پایین بود و هیچ چیزی برای گفتن و دفاع از خود نداشتیم.حسین دوم گفت:ببخشید ولی باید حتماً می رفتیم.آقا نعمت هم در جواب گفت که من نمی گویم نروید ، گفتم تنها نروید و باید با من می رفتید. خدا نکرده من بزرگتر شما هستم. حسین گفت ببخشید دیگر تکرار نمی شود. آقا نعمت سری تکان داد و گفت حالا خبر چی بود ؟ باز حسین دوم سرخ شد و این بار من گفتم که داستان از چه قرار است. همین باعث شد که اخم های آقا نعمت باز شود و خدا را شکر همه چیز ختم به خیر شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاپشن
مطلبی دیگر از این انتشارات
سربازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهل تا گرگ