دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
290. شاه اسماعیل
سال آخر خدمتش بود، تمام موهای سرش سپید شده بود ولی از ما جوان ها بسیار شاداب تر بود. چهره اش با سبیل های چخماقی اش بسیار با ابهت بود. دبیر علوم اجتماعی بود و در کارش بسیار دقیق و منظم بود، تا به حال در این یک سالی که در مدرسه ما بود نه غیبتی داشت و نه تاخیری، همیشه سرحال سر کلاس ها حاضر بود و تمام تلاشش این بود که بچه ها را به درس علاقه مند کند، می گفت: دانش آموزان تا به درس علاقه نداشته باشند، آن را یاد نمی گیرند، مخصوصاً درس تاریخ که بسیار مهم است.
هر وقت به قیافه اش نگاه می کردم به خاطر آن سبیل های بلندش، ناخودآگاه به یاد عکس های پادشاهان صفوی در کتاب تاریخ می افتادم. چهره اش هم مهربان بود و هم مصمم، چشمانش نیز حالت خاصی داشت که بر این چهره می نشست. سن و سالش هم باعث شده بود جاافتادگی همه چیز را به کمال خود برساند. در میان شاهان صفوی بهترین قیافه را شاه اسماعیل داشت و به همین خاطر در ذهنم او را شاه اسماعیل نام نهادم.
فقط متعجب بودم چرا با این سابقه، نیمی از ساعت هایش را در روستا گرفته است؟ او می توانست در مدرسه کنار خانه اش تدریس کند و این همه زحمت رفت و آمد را به خودش ندهد. وقتی از او پرسیدم لبخندی زد و گفت: من شروع خدمتم در روستایی دورافتاده بوده و دوست دارم پایانش نیز در روستا باشد. با این گفته اش من هم به این فکر فرو رفتم که من هم شروع خدمت در روستا بوده و با این شرایطی که می بینم، لاجرم در روستا نیز به پایان خواهد رسید.
امتحانات ثلث سوم که شروع شد، دیگر در مدرسه ندیدمش. بعد از گذشت یک هفته از مدیر علت را جویا شدم، غیر قابل باور بود که ایشان غیبت کند، حتی اگر زمان امتحانات باشد. آقای مدیر گفتند که متاسفانه بیمار هستند و چند روزی است که در بیمارستان بستری شده است. خیلی ناراحت شدم. آن چهره بشاش واقعاً جایگاهش بیمارستان نیست. او باید همچون پادشاهان بر اریکه قدرت خویش تکیه بزند، نه بر تخت بیمارستان.
می بایست حتماً به عیادتش می رفتم. خوشبختانه این هفته نوبت ماندنم بود و جمعه بهترین زمان برای این کار بود. وقتی به آقای مدیر گفتم، ایشان هم استقبال کرد و قرار شد همکاران با هم جمع شویم و با هم به بیمارستان و عیادت ایشان برویم. در بین آنها فقط من در وامنان بیتوته داشتم. آقای مدیر تعارف کردند که بروم خانه ایشان ولی قبول نکردم و جمعه صبح با مینی بوس های روستا به آزادشهر رفتم، از ساعت یازده تا ساعت چهار عصر در گنبد و در پارکی که در نزدیکی بیمارستان بود وقت گذراندم تا موعد ملاقات فرا رسید و با همکاران به عیادت این استاد تاریخ که من او را به نام شاه اسماعیل می شناختم رفتیم.
تا ما را دید بسیار خوشحال شد، طوری که مشهود بود که اصلاً انتظار دیدن ما را نداشت. به راحتی می شد درد را در چهره اش تشخیص داد، آن چهره بشاش و پر صلابت حالا پر بود از چین و چروک، سبیل هایش هم دیگر آن حالت همیشگی را نداشت، دیگر چخماقی نبود، معلوم بود مدتی است به آنها رسیدگی نمی شود. از آن چهره که همیشه خندان بود، حالا به زحمت لبخندی دیده می شد. کاملاً واضح بود که با تمام قوا داشت خودش را برای ما خوب جلوه می داد.
بعد از احوالپرسی از دانش آموزانش پرسید که چه طور هستند؟ این مرد واقعاً معلم است، زیرا در بدترین شرایط هم به فکر دانش آموزانش هست، حداقل خبرشان را می گیرد و این درس بسیار بزرگی برای من بود که تا پایان عمر کاری ام باید به آن را سرلوحه خود کنم. نگران برگه هایش هم بود که آقای مدیر گفت که نگران نباشد، خودش همه را کاملاً دقیق تصحیح خواهد کرد. این مرد واقعاً مظهر کاردانی و انضباط کاری است، از این دست معلمان بسیار اندک هستند.
همکاران با او به صحبت می پرداختند، ولی من ساکت کنار تختش ایستاده بودم و فقط نگاهش می کردم. به سختی می شد صدایش را شنید ولی از میان گفته هایش دانستم که کلیه هایش را از دست داده و مجبور به دیالیز است. کاری سخت که هر چند روز یک بار باید انجام شود. در تلویزیون دستگاهش را دیده بودم که خون را تصفیه می کند، دوتا شیلنگ کوچک را که بر گردنش دیدم، دانستم که او می بایست چقدر درد و مشقت تحمل کند.
همکاران جهت تلطیف جو شروع به گفتن لطیفه و خنداندن او کردند. من هم سعی کردم کمی صحبت کنم و فضا را عادی کنم، البته بیشتر برای خودم تا ایشان. به نظرم رسید قضیه شاه اسماعیل را به او بگویم، خدا کند خوشش بیاید و از دست من ناراحت نشود. تا به او گفتم به نظر من شما خیلی شبیه شاه اسماعیل هستید، لبخندی زد و به زحمت دست به سبیل هایش کشید و تا حدی مرتبشان کرد. بعد به من نگاه کرد و آرام لبخندش را به خنده ای ملیح تبدیل کرد. همین که خنده بر لبانش نقش بست ما هم خوشحال شدیم. همین گفتن من باعث شد همکاران نیز تکرار کنند و صدای قهقهه خنده بود که فضا را پر کرده بود. او خودش هم می خندید البته با درد.
واقعاً هرچه می نگرم در زندگی رنج است و فرار از آنها ممکن نیست، مگر اندک لحظاتی آن هم به مدد خنده. از آمدن تا رفتن ما انسانها اتفاقات بسیاری رخ می دهد که بخش عمده آن از کنترل ما خارج است و بیشتر اوقات هم تبعات منفی دارد تا مثبت و طول عمر ما فقط به تحمل این سختی ها می گذرد. آن اندک زمانی هم که خوش هستیم به خاطر خلاص شدن از رنجی است که تا آن لحظه تحملش می کردیم. رنج های جسمی یک طرف، رنج های روحی و روانی چنان سنگین اند که واقعاً انسان را زمین گیر می کنند.
در این مدت که در کنارش بودیم، دخترش پروانه وار بر گرد پدر می چرخید و لحظه ای از او غافل نمی شد. وقتی در بین گفته های او با دخترش شنیدم که می گفت: چرا امروز هم به دانشگاه نرفتی؟ تو که فقط آخر هفته ها کلاس داری، دانستم احتمالاً ایشان هم مانند ما معلم است که روزهای آخر هفته به دانشگاه می رود. دخترش فقط لبخند می زد و می گفت: باید کنار شما باشم. از این پدر وظیفه شناس چنین دختری می باید که به نحو احسن وظایف خود را انجام می دهد. البته می دانستم دو پسر دیگر هم دارد ولی مهر دختران همیشه بیشتر است.
سُرم پدر تمام شد و دختر سریع رفت تا پرستار را صدا کند، رفتن و آمدنش حتی یک دقیقه هم طول نکشید و این نشان می داد چقدر پدر برایش اهمیت دارد. رفتار او هم همچون درسی بود که این بار تا پایان عمر زندگی ام باید سرلوحه خودم قرار می دادم. این گونه در خدمت والدین بودن واقعاً ستودنی است. رفتار این خانم واقعاً باید الگویی باشد برای همه فرزندان تا به پاس زحمات پدر و مادرشان این گونه در رکابشان در خدمت باشند.
محو خدمات این دختر برای پدرش بودم که ناگهان ضربه ای کوچک و خیلی سریع و اما بسیار دردناک را در پشت سرم احساس کردم. تا برگشتم یکی از همکاران بود که با اخم داشت به من نگاه می کرد. مانده بودم چه خطایی کرده ام که این گونه مرا نگاه می کند؟ مرا کناری کشید و آرام گفت: آقای دبیر ریاضی محترم! ما آمده ایم عیادت همکارمان، نه خواستگاری! شما چنان محو در عروس خانم شده ای که همه فهمیدند، کار شما اصلاً خوب نیست، خدا را شکر پدرش زیاد حواسش نیست وگرنه آبروریزی می شد.
سرخ شدم، از درون ناگهان دمای بدنم بالا و به حد جوش رسید، تنفسم مختل شد و پاهایم دیگر تاب ایستادن نداشت. این چه مهملاتی است که این همکار گرانقدر دارد می گوید؟ من در چه فکری هستم؟ این دوستان در چه فکری هستند؟ زبانم الکن شده بود تا دلیل بیاورم که من اصلاً در آن دنیایی که شماها فکر می کنید نیستم. آن قدر حالم بد بود که به کناره پنجره اتاق تکیه دادم تا بتوانم وزنم را تحمل کنم، وگرنه کف اتاق ولو شده بودم.
تا حال مرا دید، لبخندی زد و گفت: این طور که دست و پایت را گم کردی به تو اصلاً دختر نمی دهند. دیگر باید جواب می دادم و سکوت اصلاً جایز نبود. کمی خودم را جمع و جور کردم و به زحمت زیاد گفتم: به خدا آن طور که شما فکر می کنید نیست، من محو خدمت رسانی این دختر به پدرش بودم و به این فکر می کردم که من هم باید برای والدینم اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی رخ داد، همین کارها را بکنم. دوباره به پشتم زد و گفت: تو راست گفتی و من هم باور کردم!
هر چه قسم و آیه می آوردم، فقط موزیانه می خندید و این بیشتر مرا عذاب می داد. در همین حین یکی دیگر از همکاران آمد و به دوستش اضافه شد و کلی مرا دست انداختند. در آخر هم با خنده ای معنی دار به من گفتند: آقا به کاه دان زده ای، دخترش نامزد دارد. حتی بلد نیستی به ریزه کاری ها توجه کنی، در انگشتان دستش حلقه دارد. این دوستان من در چه چیزهایی دقیق اند و من در چه اموری غرق هستم. تفاوت از کجا تا کجا؟! نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر آنها هم دست از سر من برداشتند و من هم کمی که حالم جا آمد به پیش دوست بیمارمان رفتم.
به این رفتار همکارانم فکر می کردم. واقعاً برایشان متاسفم که همه چیز را به دید خودشان می بینند و این دید هم چقدر مزخرف است. من به رفتار دختری که همچون پروانه دور پدرش می چرخد و می سوزد می اندیشم و آنها در اندیشه سخیف خود مرا متهم به چه کاری می کنند. واقعاً درست است که هر کسی از دیدگاه خود به دیگران می نگرد و فقط با معیارهای خود آن را می سنجد نه با معیارهای متقن و منطقی. چرا انسانها این قدر دوست دارند قضاوت کنند؟ و متاسفانه قضاوت هم بلد نیستند.
شاه اسماعیل با بودن ما در کنارش حالش بهتر شده بود و بیشتر صحبت کردنش نشان دهنده این موضوع بود. دیگر همکاران نیز او را شاه اسماعیل خطاب می کردند و همین باعث می شد کمی بخندد، بعد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: آخر مرد مومن به موسس سلسله صفوی می آید که این گونه در تخت بیمارستان دراز به دراز افتاده باشد. من در تمام نبردهایم پیروز شده ام و حالا زمانی به دیدن من آمده اید که از جنگ چالدران بازگشته ام، خسته و زخمی و از همه بدتر شکست خورده.
می خواستم دلداری اش دهم و بگویم که شکست مقدمه پیروزی است، ولی به یاد آوردم که چالدران آخرین جنگ شاه اسماعیل بوده و بعد از آن منزوی شده و در شرایط بسیار بد روحی عمر را به پایان رساند. این مرد دبیر تاریخ است و خود می داند که چه بگوید. هر جنگاوری بعد از هزاران پیروزی باز هم در نبرد با مرگ شکست خواهد خورد و هیچ کس را یارای مقاومت در برابر مرگ نیست. فقط زمان فاصله زندگی را تغییر می دهد.
خدا را شکر این عیادت ما برای این همکارمان خیلی خوب شد و حالش را بهتر کرد و حداقل شاه اسماعیل گفتن من کمی او را خنداند و به تاریخ برد، جایی که وقتی درونش هستی می فهمی که انسان ها چه سرگذشت های عجیبی دارند، زندگی هایی که پایان همه شان هر چه هم فراز و فرود زیادی داشته باشد، یکی است. دخترش هم در کنار پدرش خوشحال بود ولی من دیگر جرات نداشتم به ایشان نگاه کنم. موقع خداحافظی با شاه اسماعیل روبوسی کردم و برایش از ته دل آرزوی سلامتی کردم، ولی وقتی به مقابل دختر ایشان رسیدم، به سرامیک های کف اتاق نگاه کردم و از ایشان خداحافظی کردم.
در بیرون از بیمارستان به سردی از همکاران خداحافظی کردم، از دستشان خیلی دلخور بودم. هرچه به من اصرار کردند که به خانه آنها بروم زیرا حالا دیگر برای وامنان ماشینی نیست، قبول نکردم و به سمت آزادشهر به راه افتادم. ناامید به ایستگاه وامنان رفتم که هیچ خبری نبود. وقتی می خواستم بازگردم چشمم به یک نیسان آبی که پر از کپسول های گاز بود افتاد. حدس زدم حاج محسن باید باشد و خدا را شکر حدسم درست بود.
پشت وانت روی کپسول ها نشستم و تا رسیدن به وامنان دمار از روزگارم درآمد. یک بار سعی کردم روی یکی از کپسول ها مانند اسب بنیشینم تا وضعیت سواران گذشته همچون شاه اسماعیل را تجربه کنم که بعد از چند دقیقه هم کمرم درد گرفت و هم در بین ران هایم احساس گرفتگی شدید کردم. نشستن بر همان تاج وانت و تحمل سرما خیلی بهتر بود تا نشستن بر روی زین این کپسول ها. واقعاً حمل و نقل در گذشته چقدر سخت بوده است. ضمناً چطور روی این اسب ها نبرد هم می کردند؟ این هم از عجایب تاریخ است.

م
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی خوابی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عیدی