292. بازار

نمی دانم چرا در فصل تابستان همه با خانه نشینی من مشکل دارند. انواع و اقسام طعنه هاست که به من می زنند و مرا تنبل یا بی حوصله و حتی بی ذوق هم می نامند، بیرون رفتن در شهری شلوغ در هوایی گرم چه مزیتی دارد که من باید آن را انجام دهم؟! در خانه در هوایی مطبوع و در سکوت، زندگی خیلی بهتر است تا در شلوغی و بین ازدحام مردم. ضمناً من نه ماه سال را در کیلومترها آن طرف تر و دور از خانه کار کرده و درس داده ام و این سه ماه برای استراحت من است و من این استراحت را بسیار دوست دارم.

فشار اطرافیان باعث شد تصمیم بگیرم بیرون بروم و در این کلان شهر گشتی بزنم. بازار را انتخاب کردم، فکر کنم این انتخاب من بیشتر از روی لجاجت بود، یا با خودم یا با دیگران، زیرا من از جاهای خیلی شلوغ بیزارم و بازار هم نماد شلوغی و ازدحام است. ساعت ده صبح از خانه بیرون آمدم، خوشبختانه هوا ابری بود و بادی هم می وزید که هوا را  کمی سالم تر کرده بود، آلودگی های این شهر را مگر باران و باد پاک کنند، از کس دیگری کاری بر نمی آید.

اتوبوس برقی تا میدان امام حسین خلوت و خنک بود و مسیر هم زیاد ترافیک نداشت. ولی اتوبوس میدان امام حسین به میدان توپخانه مملو از آدم بود و هیچ خبری هم از خنکی نبود، مسیر هم بسیار پر ترافیک بود. در آن ازدحام خفه کننده به این فکر می کردم که در این هوای گرم در میان این همه آدم ایستاده در فشار، در خیابان های پر از ماشین که از همه جایشان دود بیرون می آمد، من چه جایگاهی دارم؟ خودم هم در پاسخ این سوال درمانده بودم! اینان مجبورند این شلوغی را تحمل کنند تا به کارشان برسند، ولی من که کاری ندارم و خیر سرم امده ام کمی تفریح کنم. دلم برای آنها می سوخت که باید این همه سختی و مشقت را برای در آوردن یک لقمه نان تحمل کنند.

از میدان توپخانه تا بازار را پیاده رفتم، این تکاپوی مردم برای امرار معاش شان واقعاً قابل تقدیر است، ولی افسوس که برای این کار باید کلی از وقت و انرژی شان را در این رفت و آمدها در این خیابان های شلوغ و پر از  دود صرف کنند، ای کاش این ها هم مانند من برای رسیدن به کارشان از چند باغ و یک دره و یک رودخانه کوچک عبور می کردند و در کنار کوه های سربه فلک کشیده هم مناظر زیبایی را تماشا می کردند و هم هوای سالمی را استنشاق می کردند.

به ابتدای بازار رسیدم و وقتی از بیرون درونش را نگریستم، لرزه بر اندامم افتاد. خیل عظیمی از انسان ها که همه به شدت در حرکت بودند تصویر هولناکی از بازار را مقابل چشمانم رقم زد. چون بازار پایین تر از سطح خیابان قرار داشت، من فقط سرهای بسیاری را می دیدم که مانند رادار در حال جستجو بودند. تصمیم گرفتم وارد این گرداب عظیم نشوم و از همان بیرون نظاره گر باشم ولی دلم نیامد و آن را به دریا زدم و وارد این رود خروشان شدم.

در همان بدو ورود، در جریان همرفتی که در سمت چپ ایجاد شده بود افتادم و بدون هیچ کنترلی با شدت بسیار وارد دلان اصلی بازار شدم. از ورودی که فاصله گرفتم شدت این جریان کمتر شد و تا حدی کنترل اوضاع به دستم آمد. من وصف این بازار را بسیار شنیده بودم ولی تا به حال آن را ندیده بودم. به سقف و حجره هایی که هنوز دستکاری نشده بودند نگاه کردم، معماری سنتی اش بر دلم نشست. حال و هوای قدیم را می شد در دیوارها و سقف این بازار حس کرد.

با توجه به جمعیت زیادی که در بازار بود ولی هوا نسبتاً خوب بود و گرمای آزار دهنده نداشت. در اینجا نه سیستم خنک کننده ای بود نه دستگاه تهویه ای، نوع معماری آن باعث شده بود که هوای تازه، آن هم تا حدی خنک در آن جریان داشته باشد. بیشتر از مغازه ها و مردم، معماری این بازار مرا به خودش جلب کرد. البته بزرگی و عظمتش هم مرا در بهت فرو برد. اینجا قلب تپنده اقصاد کشور است و بیشتر خرید و فروش ها اینجا انجام می شود. اینجا بیشتر کلی فروش هستند.

جوش و خروش این بازار تا حدی برایم جالب بود، زندگی ما انسانها که موجوداتی اجتماعی هستیم در ارتباط با دیگران است. حال نوع ارتباط می تواند هر چیزی باشد، یک گفت وگوی ساده یا هم نشینی یا خرید و فروش یا مباحث علمی و... اگر این ارتباطات نباشد زندگی ما هم هیچ معنایی ندارد. با این تفکرات تحمل این ازدحام را اندکی برای خودم هموارتر کردم تا بتوانم بیشتر در این محیط عجیب و پر هیاهو بمانم.

حجره ها اکثراً  کوچک ولی مملو از آدم بودند، همه حرف می زدند و معلوم است که بازار چانه هم در اینجا رواج بسیار دارد. برایم سوال بود که در این حجره های کوچک که اجناس زیادی هم در آنها به چشم نمی خورد چه طور این همه معاملات سنگین رقم می خورد؟ گاری دستی هایی که روی آنها انباشته از کالا بود به من فهماند که داد و ستد در اینجا شکل دیگری دارد، به احتمال زیاد انبارهایی در پس این بازار هست که حجم بسیاری از کالاها در آنجا قرار دارد و در حجره ها فقط معاملات صورت می گیرد.

وارد یکی از مسیرهای فرعی شدم، این بازار واقعاً بزرگ است و به نظر پایانی در آن نیست. در این همه غوغا و هیاهو ناگهان چشمم به دروازه ای افتاد که در پشت آن حیاطی بود که حوض آبی در وسطش قرار داشت. وجود چنین محیطی در دل بازار غیرممکن می نمود. واردش شدم، حیاط بسیار بزرگ و همچنین حوض بزرگش نیز توجهم را به خودش جلب کرد. سکوتی هم حاکم بود که برایم عجیب بود، انگار این قسمت از بازار هیچ سنخیتی با بخش های دیگرش نداشت.

دورتادور حیاط هم اتاقهایی بود با پنجره هایی مشبک و رنگارنگ، نوع معماری این مکان شبیه بازار بود ولی ساختارش متفاوت بود، اینجا برای خرید و فروش ساخته نشده بود. آرامش و سکونی که در این محیط بود در دل این همه غوغا و تکاپو مرا جذب خود کرد. در گوشه ای روی پله ای نشستم و به این فکر می کردم که اینجا محل آرام و قرار انسانهایی است که در طول روز در این بازار پر هیاهو فقط صداهای بلند می شوند و اضطراب های فراوان دارند.

واقعاً مسجد در وسط بازار کاملاً لازم و ضروری است. مردمانی که در اینجا از صبح تا ظهر کلی انرژی صرف می کنند و برای امرار معاششان تلاش می کنند، در اینجا لحظاتی را در سکون و آرامش به دعا و نیایش می پردازند تا کمی از زیر آن بار سنگین خلاصی یابند. این محیط معنوی در میان این بازار مادی همچون شش هایی هستند برای تنفس و آرامش، محلی برای فرار از زد و بند های زندگی روزمره، محلی برای جدا شدن از اینجا و اتصال به جایی دیگر.

صدای اذان که از گلدسته های مسجد بلند شد، دلم نیامد دوگانه ای در این مکان زیبا و آرام نگذارم. با همان آب حوض دست نمازی گرفتم و به یکی از شبستان ها وارد شدم. تمام دیوارها و سقف آجری بودند و همه چیز در نهایت سادگی بود، هیچ تکلفی در این معماری مشاهده نمی شد و همین سادگی اش باعث می شد که احساس خوبی داشته باشم، انگار مدتهاست در این مکان بوده ام و در آن زندگی کرده ام. نورپردازی پنجره ها هم حال و هوای خاصی به این مکان داده بود.

بعد از نماز نگاهم از سقف و دیوارها و پنجره ها به مردمانی افتاد که هر یک در گوشه ای نشسته بودند و در حال عبادت یا استراحت بودند. چشمم به مرد میان سالی افتاد که عبایی بر دوشش انداخته بود و دستانش را تا جایی که ممکن بود بالا برده بود و در حال گفتن ذکر بود. انگشترهای عقیق بزرگی که در دستش بود من را به یاد عبارت «حاجی بازاری» انداخت که در فیلم ها شنیده بودم. نمی دانم چرا ذهنم به سمتی کشیده شد که ناخودآگاه از این افراد فاصله بگیرم.

در دنیای بازار و تجارت و کاسبی سالم ماندن کار بسیار سختی است و بازاری ای که مروت داشته باشد را به زحمت می توان یافت. انگار خصلت بازار این است که باید تا حدی دورو باشی و مقدار متنابهی هم دروغ بگویی. البته هستند کاسب هایی که همه چیز را رعایت می کنند ولی نمی دانم چرا کم هستند. باز نگاهم به سقف مسجد رفت و به آجرهای آن می نگریستم. در دل به آنها می گفتم: چقدر در اینجا دعا و نیایش و استغاثه شنیده اید و خدا عالم است که چقدر از آنها واقعی هستند. شما ها هم مانند من فقط ظاهر را می بینید و از درون خبر ندارید، پس بهتر است من هم همچون شما سکوت اختیار کنم.

از دری دیگری که درست مقابل دری که از آن وارد شده بودم قرار داشت، خارج شدم. انگار از بهشت وارد جهنم شدم، باز هم شلوغی و ازدحام و سروصدا و رفت و آمد های سریع. گرسنه ام بود و با توجه به وضع جیبم به دنبال چیزی می گشتم تا کمی مرا سیر کند. با این که بسیار به چلو کباب علاقه دارم ولی زورم به آن نمی رسید، باید به همان ساندویچ رضایت می دادم، خیلی گشتم ولی اغذیه فروشی ندیدم. یک گاری دیدم که مردم دور آن جمع بودند، خودم را به آن رساندم. یک نصفه نان به همراه یک سیب زمینی آب پز و یک تخم آب پز را به نازل ترین قیمت ممکن خریدم.

مشکل فقط یافتن جایی برای نشستن و خوردن آن بود. به دیگران که نگاه کردم یاد گرفتم که چگونه باید این غذای اشرافی را میل کنم. همانجا کنار گاری سطلی بود که پوست سیب زمین و تخم مرغ ها را آنجا می ریختند و بعد با همان نصف نان بربری یک ساندویچ بزرگ درست می کردند و از یک طرف آن شروع به خوردن می کردند. من هم دقیقاً همین کار را کردم و در کنار همان گاری شروع به خوردن کردم. چقدر لذیذ بود و چقدر هم چسبید، در این بازار با بضاعت کم هم می شود غذای خوب خورد!!

در این بازار که بی سرو ته به نظر می رسید آرام آرام قدم بر می داشتم. از همه نظر تفریحات امروزم کامل شده بود، هم هیاهو و ازدحام را دیدم و با گوشت و پوستم تجربه اش کردم(به واقع زجر کشیدم)، هم در مسجد به آرامش رسیدم و همچنین غذایی بسیار لذیذ نوش جان کردم، دیگر ظریفتم کامل شده بود، می بایست از این بازار خارج شوم. اما هیچ راهی به جایی که از آن وارد شده بودم نمی یافتم، اینجا همه چیزش بسیار شبیه هم است. همه جا حجره است و دکان، فقط در راسته ها نوع اجناس فرق می کند.

چاره ای نداشتم، یک مسیر را در پیش گرفتم تا هر طور شده از بازار بیرون بروم. خوشبختانه هر چه جلوتر می رفتم حجره ها کمتر می شد و به تبع آن جمعیت هم رو به کاستی می گذاشت. وارد کوچه ای شدم که کاملاً بافت سنتی داشت. انگار در حدود دویست سال پیش هستم و در تهران قدیم گام بر می دارم. آدم ها و گاری ها کمتر شدند و بعد از مدتی دیگر خبری از آنها نبود. همه جا در سکوتی غریب فرو رفته بود، چند دقیقه پیش صدا به صدا نمی رسید و حالا هیچ صدایی نیست تا به هم برسد.

پیش خودم فکر می کردم چه می شد که من هم دویست سال قبل به دنیا می آمدم، اول این که حالا دیگر مرده بودم و خیالم راحت شده بود و دوم این که در زمانی می زیستم که با وجود سختی ها و مصائبش ولی زندگی حداقل معنایی قابل درک داشت. سرعت امروز را نمی پسندم زیرا نمی گذارد از زندگی چیزی بفهمیم. می دانم که در گذشته حتی اولین و ابتدایی ترین اسباب زندگی هم به سختی به دست می آمده ولی نمی دانم چرا دوست دارم آن سختی را تحمل کنم و به جایش کمی آرامش داشته باشم. من در زندگی کندی را به سرعت ترجیح می دهم.

امیدوار بودم که این کوچه پس کوچه ها که مرا از بازار خارج کرده به جایی برساند که بتوانم از آنجا به خانه بازگردم، یا حداقل به جایی بروم که می شناسم. خاکی شدن کف کوچه آرام آرام مرا به فکر فرو برد. تا چند متر قبل تر آسفالت بود حالا چرا خاکی شد؟ شاید برای چیزی کوچه را کنده اند، ولی اثری از حفره یا کانال نبود و کل کوچه کاملاً هموار با خاک پوشیده شده بود. این کوچه خاکی در وسط شهر تهران آن هم در این روزگار کاملاً مشکوک بود.

 چند قدمی که جلوتر رفتم یک عابر را از دور دیدم که به سمت من می آید، خیالم راحت شد که به ناکجا آباد نرفته ام. ولی وقتی عابر به من رسید همانجا ایستادم. دیدن این صحنه برایم غیر قابل درک بود، مغزم نمی توانست آنچه را از چشم به او مخابره شده به درستی پردازش کند. در تطبیق زمان کاملاً دچار مشکل شده بود. لباس این عابر مربوط به حداقل دویست سال پیش بود، مانند این لباس ها را در سریال های تاریخی دیده بودم. آیا چنین اتفاقی ممکن است؟ سفر در زمان فقط در داستان ها و فیلم ها رخ می دهد.

حتماً خیالاتی شده ام. کمی که جلوتر رفتم یک نفر دیگر آمد که همراهش استری بود که روی آن بار خربزه داشت. این یکی که کاملاً مربوط به قدیم بود، انگار واقعاً در زمان سفر کرده ام، برایم غیر قابل باور بود. ولی وقتی نفر سوم آمد دیگر خودم را باختم، عسسی بود سبیل از بناگوش در رفته، دشنه ای بزرگ بر شال کمرش بود و چماقی هم در دست داشت. آمده بود تا امنیت این محله را تامین کند.

نگاه معنی داری به من کرد، چاره ای نداشتم همانجا که ایستاده بودم متوقف ماندم. نه او چیزی می گفت و نه من جرات گفتن داشتم. نه او حرکت می کرد و نه من قادر به حرکت بودم. فکر کنم به شدت به من مشکوک شده بود. رخت و لباس من با آنها بسیار متفاوت بود و همین می توانست برای او عجیب باشد. خودم را جمع و جور کردم و با ترس سلامی به ایشان عرض کردم. متعجبانه جواب داد و در ادامه پرسید: چه شده است ای برادر؟ پریشان احوالی! اینجا بود که حتم کردم در زمان سفر کرده ام، گویش این مردمان نیز مربوط به سالیان گذشته است.

از یک طرف می ترسیدم ولی از طرف دیگر هیجان زده شده بودم، یعنی واقعاً من در گذشته ام؟ من مبتلا به بیماری در گذشته بودن هستم و حالا این بیماری من به واقعیت بدل گشته است. هیجان بر ترس من غالب شد و با احساس شعفی بسیار از این آقای عسس پرسیدم: برادر، خدا قوت، همی شود مرا گویید که حال در کدام سنه هستیم؟ حدس می زدم جواب دهد در سنه حدود هزار و دویست و اندی هجری قمری هستیم. کمی مکث کرد و گفت: یک جور حرف بزنم ما هم بفهمیم.

پیش خودم فکر کردم شاید خیلی قدیمی تر باید حرف بزنم تا منظورم را بفهمد، داشتم فکر می کردم چه بگویم و از چه افعال و کلماتی استفاده کنم که اسب سواری تاخت آمد و رو به عسس کرد و گفت: سریع برگرد که برداشت دوباره باید انجام شود، به بقیه هم بگو برگردند. در همین حال آن عسس رو به من کرد و گفت: داداش اگر می خواهی رد شوی سریع برو که کوچه را می بندند. کلی عوامل آن طرف هستند که نمی گذارند وارد لوکیشن شوی.

آه از نهادم برخواست و تمام شادی و شعفم در سفر به گذشته ناکام ماند. دوست داشتم حداقل در دویست سیصد سال قبل باشم ولی متاسفانه هنوز در اکنون هستم و هیچ خبری از این سفر اعجاب انگیز نیست.کمی جلوتر و بعد از پیچ کوچه، کلی آدم بودند به همراه دوربین فیلم بردای و وسایل مربوط به آن، تا مرا دیدند با همان بلندگو خطابم کردند که سریع صحنه را ترک کنم. قدم هایم را سریع کردم ولی چنان به من می گفتند که بروم که مجبور شدم بدوم.

من از سرعت این روزگار فراری هستم و به شدت به کندی گذشته محتاجم، ولی حالا باز هم باید بدوم.