293. جشنواره

در بحث هایی که در اتاق بین دوستان پیش می آمد، معمولاً ساکت بودم و شنونده. در جمع آنها بی سوادترین بودم و حالا حالا باید می شنیدم و می خواندم تا بتوانم چیزی برای گفتن داشته باشم. بحث ها گاهی چنان پیچیده می شد که زیاد سر در نمی آوردم، از الهیات و فلسفه گرفته تا فیزیک کوانتوم و نظریه نسبیت انیشتین و کلی مطالب دیگر. اطلاعات دوستان واقعاً زیاد و تحلیل هایشان نیز بسیار دقیق بود که از سطح من بسیار بالاتر بود. در این بین فقط ابراهیم بود که حرف هایش را می فهمیدم و حتی به دلم می نشست.

ابراهیم که بسیار روحیه حساس و به قول معروف رمانتیکی داشت، همیشه از شعر و ادبیات صحبت می کرد، بیشتر به شعر نو علاقه داشت و از شاملو و نیما می گفت. آن قدر حافظه اش خوب بود که بیشتر اوقات با بخش هایی از اشعار بزرگان ما را مستفیض می کرد. کاست هایی داشت با صدای خود شاملو یا خسرو شکیبایی که اشعاری در آنها دکلمه می شد، این کاست ها علاوه بر اشعار زیبا، موسیقی بسیار آرامی هم داشتند که بسیار شنیدنی بودند. کلاً ابراهیم در بخش روح و روان متخصص بود و دیگر دوستان در بخش های عقلی.

علاقه دیگر ابراهیم، سینما بود. هر ماه مجله فیلم می خرید و به اتاق می آورد، اطلاعتش هم در این زمینه زیاد بود و از طریق او با بسیاری از فیلم ها و کارگردان ها آشنا شدم. او عاشق «علی حاتمی» بود و تمام فیلم هایش را دیده بود. از زمان دانشجویی اش در دانشگاه فردوسی تعریف می کرد که سینمایی در مشهد در زمان فوت علی حاتمی تمام فیلم هایش را به یاد او نمایش داده بود و او آنجا با این اسطوره سینمای ایران آشنا شده بود.

به قول ابراهیم مهم ترین نکته های فیلم های علی حاتمی دیالوگ های آن است. به خاطر حافظه عالی اش که واقعاً به آن غبطه می خوردم، بسیاری از این دیالوگ ها را از حفظ برایمان می گفت. به عنوان مثال، دیالوگ مجید در سوته دلان: «خوش به سعادتتون که می‌رین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید. کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید تو رو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاس!».

ابراهیم برخلاف رشته اش اطلاعات زیادی در زمینه هنر داشت، دبیر فیزیکی که این قدر در زمینه هنر می داند واقعاً گوهری است کمیاب. دنیایی که او در آن است چندین هزار برابر دنیایی است که من در آن هستم، پس باید به او و همچنین دیگر دوستانم که واقعاً هر کدام در دنیاهایی عظیم و متفاوتی قرار دارند، نزدیک شوم تا دنیای من هم از این حقارت نجات یابد و اندکی بزرگ شود. قطره ای از هر کسی یاد بگیرم فعلاً برای من غنیمت است.

در آخرین شماره از مجله فیلم که ابراهیم آورده بود، بخش های زیادی به جشنواره فیلم فجر اختصاص یافته بود. اسم این جشنواره را شنیده بودم ولی اطلاعات چندانی نداشتم. با خواندن این شماره فهمیدم که بزرگترین اتفاق سینمایی کشور همین جشنواره است. فیلم هایی از کارگردانان مطرح در آنجا به مسابقه گذاشته می شوند و در زمینه های مختلف جوایز گوناگونی بین برترین ها توزیع می شود. همه این موارد باعث شد تصمیم بگیرم در نزدیک ترین زمان به سینما بروم و فیلمی ببینم، سالهاست که سینما نرفته ام.

دیدن فیلم ها برای من محدود می شود به فیلم هایی که از تلویزیون پخش می شود و به هیچ عنوان مانند ابراهیم تخصصی آن را دنبال نمی کردم. آخرین فیلمی که از تلویزیون دیده بودم «آژانس شیشه ای» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا بود. فیلمی در ارتباط با دفاع مقدس. از این فیلم خوشم آمده بود، نه به خاطر موضوع نسبتاً سیاسی اش که به شدت انتقادی بود، به خاطر تلاشی برای آرمانی که به آن معتقد هستی. شاید بی ربط باشد ولی خودم را جای حاج کاظم می دیدم که تمام خوشی ها و راحتی های خودم را مانند افراد داخل آژانس به گروگان گرفته بودم و در روستایی دورافتاده تمام سعیم تدریس درست به دانش آموزان بود، دانش آموزانی پاک مانند عباس.

من باید به تکلیفم در این جا به نحو احسن عمل کنم. درست است که از خانه ام فرسنگ ها دورم و وسایل رفاهی هم آن چنان ندارم. درست است حقوق ناچیزی که می گیرم کفاف زندگی مجردی ام را هم نمی تواند بدهد، ولی باید کارم را درست انجام دهم. خیلی ها مرا از عقب ماندگی و پیشرفت نکردن می ترساندند. می گفتند تا وقتی در آنجا هستی از زندگی عقبی و دیگر فرصتی هم برای جبران نداری. شاید هم راست می گفتند. شاید همه چیز از دستم می رفت، جوانی ام، امیدم و حتی دانش آموزانم و در نهایت هم زندگی ام. نمی دانم چه کسی درست می گوید؟  به یاد دیالوگ حاج کاظم و همسر عباس افتادم.

حاج کاظم: من تکلیفم اینه که از عباس دفاع کنم.

همسر عباس(با لهجه مشهدی): میگه تکلیف، تکلیف چیه حاجی؟ اونجا هم که دارن همینو میگن! پس کی داره درست می گه؟ حاجی، من که می دونم این وسط گوشت قربانی عباسه، می خوای عباس ما رو بکشی.

 پایان هفته من فرا رسید و وقت رفتن به تهران، در سه شنبه ای سرد در اواسط بهمن در زیر باران شدیدی که می بارید خودم را به ایستگاه راه آهن گرگان رساندم و سوار قطار شدم. در نیمه های شب هر کاری کردم خوابم نبرد و به زحمت سعی کردم بیرون را نگاه کنم. وقتی قطار وارد ایستگاه سرخ آباد شد، زیر نور آن همه جا را پوشیده از برف دیدم. قطار زمانی نسبتاً طولانی در این ایستگاه متوقف ماند و وقتی قطار باری با لکوموتیو جی ام از مقابل آمد، دانستم برای تلاقی ایستاده بودیم.

این صحنه عبور قطار که مخزن دار بود در این برف سنگین مرا به یاد فیلم دیگری انداخت که در تلویزیون دیده بودم و در مجله ابراهیم هم خوانده بودم که جوایز بسیاری در جشنواره فجر را برده است. فیلم «ترن» به کارگردانی امیر قویدل. باز هم داستان فردی به نام «استاد فولاد» که برای رساندن سوخت به مردم تمام تلاشش را کرد و در نهایت هم جانش را از دست داد. خارج از مضمون اصلی داستان که روایت یک حرکت انقلابی بود، رفتار این لکوموتیوران و پایداری اش در انجام کاری که می بایست انجام دهد، در کنار قطار و مسیر راه آهن سراسری که بسیار مورد علاقه من است، و همچنین موسیقی شاهکار آن که توسط مجید انتظامی خلق شده، این فیلم را برایم بسیار جذاب کرد.

وقتی به خانه رسیدم، برای همان روز عصر برنامه ریختم که به میدان انقلاب بروم و فیلمی را در سینما ببینم. من معمولاً چهارشنبه ها صبح می رسم تهران و غروب جمعه نیز باید بازگردم، زیاد وقت ندارم و بیشتر باید در کنار مادرم باشم تا بتوانم اندکی از این دو هفته غیبت را جبران کنم. متاسفانه این برنامه ای که ریختم عملی نبود، زیرا باید به خانه خاله می رفتیم، او امشب میهمانی دارد و ما باید زودتر می رفتیم. چاره ای نبود فیلم دیدن را باید به روز دیگری موکول می کردم.

بعد از صرف شام که بسیار هم مفصل بود، شوهر خاله ام که ایشان را حاج آقا صدا می کردیم، چند تن از نوجوانان میهمان را صدا کرد و به هر یک از آنها برگه ای داد. چون فاصله ام از آنها زیاد بود موضوع را متوجه نشدم ولی جالب این بود که بیشتر آنها قبول نکردند و رفتند. بعد از مدت کوتاهی حاج آقا مرا صدا کرد و وقتی به کنار ایشان رفتم، سه تا برگه را به من داد و گفت: فکر کنم از فیلم خوشت می آید، بیا اینها را بگیر و برو فیلم ببین.

باور نمی شد، انگار حاج آقا از تصمیمی که گرفته بودم مطلع بود. مگر می شود؟ ایشان برای همان چیزی که امروز به آن فکر می کردم، بلیط آماده کرده بود. چقدر این هفته من سینمایی شده است. هرجا می روم اثری از سینما در آن پیداست. هنوز از بهت این اتفاق بیرون نیامده بودم که وارد بهتی شدیدتر شدم. وقتی بلیط ها را گرفتم، چشمم به نقشی بر گوشه بلیط افتاد که برایم آشنا بود، سیمرغی که بالها و دمش به صورت زیبایی افشان بود. بلیط ها مربوط به اکران فیلم های بخش مسابقه جشنواره فجر بود.

حاج آقا تا مرا این چنین بهت زده دید، گفت: چه شده؟ شما هم نمی خواهی! چرا هیچ کس سینما را دوست ندارد؟ سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم: می خواهم و حتماً می روم، مگر می شود جشنواره فجر را نرفت. لبخندی زد و گفت: پس می دانی جشنواره چیست. از ایشان بسیار تشکر کردم و گوشه ای رفتم تا کامل اطلاعات بلیط ها را بخوانم. متاسفانه از این سه بلیط فقط یکی از آنها به دردم می خورد، زیرا یکی برای فردا بود و دوتای دیگری هم برای جمعه، آن هم درست زمانی که بلیط قطار داشتم.

آن دو تا را به حاج آقا پس دادم و گفتم: متاسفانه من جمعه نیستم و باید برگردم. با همان لبخندش گفت: باشد برمی گردانم سندیکا تا دیگران از آن استفاده کنند. حاج آقا بعد از بازنشستگی اش سالهاست در بایگانی سندیکای هنرمندان که بیشتر دوبلورها در آن عضو هستند مشغول کار است. عکس بزرگی بر دیوار خانه شان است که در آن حاج آقا در کنار بسیاری از اساتید دوبله ایستاده است.

بلیط مخصوص سانس ساعت هفت سینما آفریقا بود، فیلم«به نام پدر» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا. خیلی ذوق کردم که فیلم دیگری از کارگردان فیلم آژانس شیشه ای را خواهم دید، ولی بهترین نکته این بود که در گوشه بلیط نوشته بود: میهمان ویژه. حتماً به خاطر این بوده که این بلیط ها را از طرف سندیکا به حاج آقا داده بودند. بعد از عمری نرفتن به سینما، حالا به جشنواره فجر می روم، آن هم به عنوان میهمان ویژه. به فکر ابراهیم افتادم و کلی حسرت خوردم که چرا او در اینجا نیست، این بلیط لایق اوست نه من که چنان اهل سینما نیستم.

شش و نیم به سینما آفریقا رسیدم. در هوایی سرد جمعیت کثیری مقابل سینما تجمع کرده بودند. خیلی ها در صف بلیط بودند، ولی من خیلی موقر به سمت در ورودی رفتم و وقتی بلیط را نشان دادم، با احترام مرا به داخل سالن انتظار راهنمایی کردند. آنجا هم مملو از آدم بود. به گوشه ای رفتم و منتظر ماندم تا اکران فیلم شروع شود. مانند همیشه شروع کردم به نگاه کردن آدم هایی که در این مکان بودند. مردمان اینجا یک جور عجیبی بودند. به شدت خودم را دور از آنها می دیدم. انگار در بین این همه آدم تنها هستم.

آن حرف هایی که در مورد عقب ماندن و پیشرفت نکردن به من می زدند، حالا با تمام قوا به ذهنم هجوم آوردند. در ابتدا مقهور این صحبت ها و ظاهر این آدم ها شدم و به شدت خود را از آنها عقب دیدم. من نه پولی دارم که مانند اینها این چنین شیک لباس بپوشم و نه آن قدر سوادی که مانند آنها با فرهنگ باشم و از موضوعات سنگین و ثقیل صحبت کنم، من معلم ساده ای هستم در منطقه ای دور افتاده که تمام هم و غم ام یاد دادن ریاضی و در پس آن آموختن چگونه فکر کردن است.

حاج کاظم به پیش چشمم آمد که داشت آرام پیغام همسرش را که به دستش رسیده بود باز می کرد، استاد فولاد را در کنارم می دیدم که با همان هیجان بعد از روشن کردن موتور دیزل و به کنترل درآوردن مخزن دار فریاد بر می آورد: برو، برو، نشون دادی که فولاد فولاده. مجبور بودم با این تفکرات این تفرد و جدایی که این جمع با فشاری چند تنی بر من وارد می آورد را تحمل کنم. دنیای من با دنیای اینها خیلی متفاوت است. تفاوت در زندگی ها لاجرم رخ می دهد و اصلی است که نمی شود از آن گریخت، فقط باید دقت کرد که به تخاصم تبدیل نشود و باعث برتری جویی نگردد.

در همین افکار بودم که چشمم به دوربین فیلمبرداری و خبرنگاری افتاد که در بین جمعیت در حال تهیه گزارش بود. طوری حرکت می کرد که متاسفانه به من می رسید، می خواستم جایم را تغییر دهم ولی نشد و خبرنگار سراغ خانمی که کنار من به همراه دوستانش ایستاده بود رسید و شروع کرد با ایشان مصاحبه کردن. در ذهنم به دنبال حرف های ابراهیم می گشتم تا کمی در مورد سینما و فیلم و جشنواره فجر و ابراهیم حاتمی کیا اطلاعات جمع آوری کنم. خوشبختانه از گفته های ابراهیم و مطالبی که در مجله فیلم خوانده بودم چیزهایی را بیاد آوردم تا بتوانم چند کلامی صحبت کنم.

وقتی مطالبم را در ذهنم مرتب کردم، به گفته های خانمی که داشت جلو دوربین حرف می زد دقت کردم تا مطلب تکراری نگویم. ایشان می گفت: ما مشت محکمی بر دهان استکبار می زنیم، ما با این حرف ها نمی ترسیم و آماده ایم که شیطان بزرگ را سر جایش بنشانیم. ما از این تهدیدها بسیار دیده ایم و اصلاً از آن نمی ترسیم. هرچه فکر کردم هیچ سنخیتی بین حرف های این خانم و فیلم و سینما نیافتم، شاید داشت در مورد فیلم های دفاع مقدس که آقای حاتمی کیا در آن ژانر فیلم می سازد صحبت می کرد.

بعد از آن خانم نوبت من نگون بخت شد، من زیاد اهل تلویزیون دیدن نیستم چه برسد که مرا در تلویزیون ببینند. ضمناً با توجه به پاسخ کناردستی ام کمی هم گیج شده بودم. در سالن سینما آن هم در جشنواره فجر این چه پاسخ هایی بود که این خانم داد؟! گزارشگر رو به من کرد و دوربین هم به مقابلم آمد. قبل از شروع مصاحبه به من گفت که آماده ای ولی منتظر جوابم نماند و شروع کرد به پرسیدن سوالش: نظر شما درباره تهدیدات اخیر آمریکای امپریالیست در مورد تحریم های جدید اقتصادی بر علیه کشور ما چیست؟

تحریم های کشور امپریالیستی چه ارتباطی به جشنواره فجر دارد؟ آیا اینجا محل مناسبی برای این پرسش است؟ اصلاً اینجا مربوط می شود به بخش فرهنگی و هنری اخبار نه بخش سیاسی و امور خارجی! من خودم را برای چه آماده کرده بودم و چه سوالی از من پرسیده شد. کمی مکث کردم و بعد فکر جالبی به ذهنم خطور کرد. گفتم: واقعیت امر در برابر این کشور امپریالیستی بیشتر کارهای لازم را خانم کناری انجام دادند، هم مشت محکم بر دهانش زدند و هم آن را تهدید به مقابله به مثل کردند، برای من کاری نماند که انجام دهم، شما اگر پیشنهادی دارید بفرمایید تا من انجام دهم.

فیلم بردار دوربین را از روی دوشش برداشت و گزارشگر هم با اخم به من نگاه کرد. سمت راستم مرد میانسالی بود که سقلمه ای به من زد و با چشم غره به من نگاهی انداخت. آقای گزارشگر گفت: آقا ما با شما شوخی نداریم، آمده ایم برای اخبار گزارش تهیه کنیم. من هم گفتم که شوخی نکردم، وقتی جوابی که شما می خواهید را یک نفر داده من چرا باید همان را تکرار کنم؟ شما سوال متفاوت بپرسید تا جواب متفاوت دهم. ضمناً اینجا سینما است و ما می خواهیم فیلم ببینیم، بهتر نبود درباره جشنواره فجر گزارش تهیه کنید. غرغری کرد و گفت ما مربوط به بخش سیاسی هستیم.

دوباره از من پرسید که نظر شما در مورد اجرایی شدن این تحریم ها و تاثیراتش بر روی کشور ما چیست؟ ولی دیگر خبری از فیلمبرداری نبود. گفتم: ببخشید چرا دوربین را روشن نمی کنید و فیلم نمی گیرید؟ گفت: اول یک بار تمرین می کنیم، گفتم: مگر فیلم سینمایی است که تمرین کنیم، گزارش جز ژانر مستند است و باید بدون اطلاع قبلی باشد. آقای گزارشگر که به نظر کلافه می رسید مرا رها کرد و کلاً به سمت دیگری رفت. می خواستم به طرف ایشان بروم و بگویم که چرا گزارش را کامل نکردید که پشیمان شدم و نرفتم، از جنجال و مباحثه به طور کل بیزارم.

وقتی گزارشگر رفت مرد میان سال کناری ام رو به من کرد و گفت: آقا به پدر و مادرت رحم کن، اگر شما را می گرفتند و می بردند، پدر و مادرت چه خاکی بر سر می خواستند بریزند؟ گفتم: مگر من کار خلافی کرده ام که بترسم. سوال نا به جا در مکانی نابه جا، پاسخی نا به جا می خواهد. ضمناً نگذاشت پاسخ اصلی ام را بدهم. تحریم مانند این است که درآمد پدر یک خانواده قطع یا بسیار کم شود، در این صورت حتی اگر پدر با سیلی صورت خود را سرخ نگاه دارد، فرزندان می توانند مانند پدر مقاومت کنند؟ فرض بر این که مقاومت کنند، تا چه زمانی توانایی این کار را دارند؟ حال اگر در این بین پدر خانواده هم به فکر فرزندان نباشد و به دنبال رویاهای خودش باشد به نظر شما در آن خانواده چه اتفاقی رخ می دهد؟ باید قبول کنیم که اقتصاد رکن مهمی است.

مرد میان سال همان طور که داشت می رفت زیر لب می گفت: کله این جوان ها چه بادی دارد؟ باید به سنگ بخورد تا سرجایش آید. 

نمی دانم چه شد به یاد ابراهیم  و دیالوگ حسین قلی خان در حاجی واشنگتون افتادم

«فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی؟ مملکت‌رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست‌تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می‌آید! قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می‌کند، نفوس حق‌النفس می‌دهند. باران رحمت از دولتی سرقبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی …. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته، سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده، چشم‌ها خمار از تراخم است، چهره‌ها تکیده از تریاک.»