دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
294. ضد انقلاب
بسیار تحت فشار بودم و به هر زحمتی بود آن را تحمل می کردم، تا زمانی که در جمع های خصوص شان مرا ضد انقلاب نامیدند. وقتی این خبر به گوشم رسید، همه چیز سرم آوار شد و دیگر توان ایستادگی نداشتم، یاس و ناامیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود. هیچ راهی هم برای اعاده حیثیت نداشتم، نه می توانستم از کسی شکایت کنم و نه این که در مرجعی در برابر این اتهام با دلایلی متقن از خودم دفاع کنم. وقتی حرفی در افواه مردم بیفتند دیگر نمی شود آن را کنترل کرد. شاید آنانی که مرا می شناسند وقعی به این مهمل ندهند ولی مطرح شدنش نیز برای من سنگین است. ای کاش این را مستقیم به خودم می گفتند تا جوابی دندان شکن به آن بدهم، نه پشت سرم که نتوانم کاری کنم.
کل داستان از آقا «مراد» دانش آموز کلاس اول راهنمایی شروع شد. داستانی که به مدت چهار سال ذره ذره از وجودم را خورد و زخم هایی برجانم گذاشت که هنوز هم التیام نیافته است. زخم هایی که از طرف مراد و حتی پدر و اطرافیانش نبود، بلکه از همکاران و دوستان خودم بود. دردناک ترین قسمت این داستان هم همین است که همکارانم بدون هیچ آگاهی ای این چنین مرا به زیر خروارها آوار بردند و خود به گوشه ای رفتند و خفتند.
معلمی کار خیلی سختی است، نُه ماه تمام زحمت می کشی و خون دل می خوری و تمام آن چه می دانی را سر کلاس به بچه ها می گویی تا در انتهای سال که وقت گرفتن نتیجه است، دستت پر بار باشد و با لبی خندان سال را به پایان برسانی. ولی وقتی می بینی در پایان سال تعدادی از بچه ها هیچ تغییری نه در رفتار و نه در نمراتشان رخ نمی دهد، خستگی کل سال بر تن و جان ات باقی می ماند. حال ما در آن زمان مانند کشاورزی است که بعد از یک سال سخت و طاقت فرسا در وقت درو می بیند بخش هایی از محصولش را آفت زده و یا اصلاً رشد نکرده تا به محصول برسد.
درس من یعنی ریاضی ظاهر سختی دارد، بیشتر بچه ها از آن بیزار هستند و کمتر دیده ام کسی به آن علاقه داشته باشد. بسیار به دنبال علت این بی علاقه بودن جستجو کرده ام. بخشی از آن به خانواده ها مربوط است، آنها فکر می کنند که ریاضی مهم ترین درس است و از همان ابتدایی این تفکر را در دانش آموز به وجود می آوردند که باید ریاضی اش خوب باشد. ولی ریاضی به شدت به استعداد وابسته است و تفاوت های فردی در آن حرف اول را می زند. از همه کس به یک اندازه انتظار یادگیری ریاضی نمی رود و همین باعث می شود آنانی که دیرتر ریاضی را می فهمند بیشتر خسته شوند و از این درس زده شوند.
علت دیگر هم ما دبیران ریاضی هستیم که فضا را چنان سهمگین می کنیم که دانش آموزان تاب نمی آوردند. انگار ما باید همه کلاس را ریاضیدان کنیم. البته کلاس های خصوصی و گردش مالی ای که در آن رخ می دهد هم متاسفانه عاملی می شود که بچه ها از ریاضی گریزان باشند. در مدرسه باید ریاضی بخواند و بعد از ظهر یا غروب هم باید یا به کلاس ریاضی برود و یا دبیر ریاضی به بالای سرش بیاید، من هم که باشم خسته می شوم و بدم می آید.
ولی عامل اصلی بی علاقگی بچه ها به ریاضی، در فکر کردن است. کلاً برای ما انسانها فکر کردن کار سختی است و تا جایی که ممکن باشد از آن طفره می رویم. دوست داریم دیگران فکر کنند و ما فقط عمل کنیم. به همین خاطر است که تعداد آنهایی که با فکرشان کار می کنند نسبت به آنهایی که به قول معروف کار یدی دارند بسیار اندک است. ریاضی تمرین فکر کردن است و تمرین کار سخت، خودش هم سخت می شود. ریاضی شناخت ما را از اطرافمان بیشتر می کند و موجب می شود تجزیه و تحلیل درست تری نسبت به شرایط داشته باشیم.
مراد از آن دسته دانش آموزانی بود که علاوه بر این که به ریاضی علاقه نداشت، از آن متنفر هم بود. این تنفر او از ریاضی به تنفرش از من هم تبدیل شده بود. سر کلاس من به هر جایی نگاه می کرد الا من و تخته سیاه، هر کاری هم از دستش برمی آمد برای بر هم زدن نظم کلاس انجام می داد. اوایل با او مقابله می کردم، دعوایش می کردم و حتی از کلاس بیرون می انداختم، ولی گذر زمان به من نشان داد که این رفتارهای من به هیچ عنوان موثر نیست و برعکس کلاس را بیشتر ملتهب می کند.
بسیار سعی کردم به او نزدیک شوم ولی به هیچ عنوان نمی شد. البته من در کلاس هایم شخصیت جدی ای دارم و شاید این شخصیت اجازه نمی دهد به بچه ها نزدیک شوم. برای این شخصیت هم فلسفه ای دارم. دانش آموز در دوره ابتدایی هر سال یک معلم دارد و با او زندگی می کند، مانند زندگی با پدر یا مادرش، ولی در دوره راهنمایی با داشتن چند دبیر در درسهای مختلف یک نوع آموزش رفتاری هم می بینید. او افراد را با شخصیت های متفاوت تجربه می کند و یاد می گیرد با هر فردی چگونه رفتار کند. او باید برای زندگی بیرون از خانواده و در جامعه آماده شود.
متاسفانه مراد را نمی توانستم به مسیر درست هدایت کنم. هر چقدر هم تلاش کردم به نتیجه نرسیدم. سال اول راهنمایی به سختی گذشت و او در درس ریاضی با نمره ای پایین تجدید شد. بقیه درسهایش زیاد خوب نبود ولی ناپلئونی نمره گرفته بود و فقط گیر درس من بود. من هم فقط نمره واقعی او را ثبت کردم، هم در مستمر و هم در برگه امتحان، متاسفانه میانگین نمراتش در ریاضی به عدد شش رسید، ولی او در درس من از تبصره استفاده کرد و قبول شد. در سیستم آموزش و پرورش ما قانونی است به نام تبصره که دانش آموزی که معدل بالای دوازده دارد می تواند در دو درس تبصره بزند و قبول شود و به سال بالاتر برود.
فلسفه این کار کاملاً درست است. ممکن است دانش آموزی در زمینه ای ضعف داشته باشد ولی در زمینه های دیگر قوی باشد، درست نیست به خاطر آن یک یا دو درس یک سال معطل بماند. البته این قانون محدودیت هایی هم دارد، مثلاً در مورد زبان مادری که فارسی و ادبیات و املا و انشا است تبصره اعمال نمی شود، ضمناً دانش آموز در دوره سه ساله راهنمایی فقط دو بار اجازه دارد در یک ماده درسی تبصره بزند.
سال بعد وقتی در کلاس دوم راهنمایی او را در میز آخر دیدم، چنان با خشم و غضب به من نگاه می کرد که می ترسیدم به او نگاه کنم. می دانستم در دل بسیار به من ناسزا می گوید. در طول سال تحصیلی متاسفانه رویه اش را تغییر نداده بود و همچنان سرسختی می کرد. هیچ راهی نبود تا او را وادار به تلاش کردن کنم. او به هیچ وجهی نمی فهمید که باید برای قبول شدن اندکی زحمت بکشد و این برایم بسیار دردناک بود. امیدم از او به کل بریده شده بود و علی رغم میل باطنی تقریباً رهایش کرده بودم.
دیگر همکاران هم از او زیاد رضایت نداشتند و همان نمره ناپلئونی را هم دیگر نمی گرفت. هر چه هم با آقای مدیر صحبت می کردیم که کاری کند، پشت گوش می انداخت. در این مدت پدرش را یک بار هم ندیده بودیم و هرچه هم او را به مدرسه می خواستیم نمی آمد. سال دوم راهنمایی هم به پایان رسید و مراد باز هم با نمره ای بسیار پایین تر در درس ریاضی تجدید شد.
با توجه به شرایط امسال مراد مطمئن بودم که او نمی تواند از قانون تبصره استفاده کند و به سال بالاتر برود. با توجه به گفته های همکاران، او در درس های دیگر هم مشکل داشت. چاره ای نبود باید مردود می شد تا بفهمد که برای رفتن به کلاس بالاتر باید اندکی تلاش کند. حداقل در درس های دیگر که خواندنی و حفظ کردنی بودند مشکلش را برطرف می کرد. ولی انگار او نمی خواست به هیچ وجه درس بخواند. حتی دبیر ادبیات هم از او ناراضی بود و املا هایش هیچ کدام بالای ده نبود.
در روز اول سال تحصیلی بعد وقتی به کلاس سوم راهنمایی وارد شدم، مراد را باز هم در میز آخر دیدم، خشکم زد. حتماً اشتباه شده است، او باید در خیلی از دروس تجدید و در نهایت مردود شده باشد. من با بهت به او نگاه می کردم ولی او با نخوت به من نگاه می کرد. داشت با چشمانش به من می گفت که دیدی من آمدم کلاس سوم و تو نتوانستی هیچ کاری انجام دهی. می خواستم بگویم من نمی خواستم کاری انجام دهم، من با شما مشکل یا خصومت ندارم، من فقط وظیفه ام را انجام دادم.
در دفتر موضوع مراد را به آقای مدیر گفتم. در جوابم گفت: در سال قبل همه دبیرها به او کمک کردند به جز شما. گفتم: مگر می شود؟ او حتی املایش بیشتر از بیست غلط داشت. نگاهی به من انداخت و گفت: زیاد سخت نگیر، بچه را که نباید اذیت کرد، او نیاز به محبت دارد و تنها کسی که به او محبت نشان نداد، شما بودید. از شما خیلی بدش می آید. گفتم: تعریف شما از محبت چیست؟ این نمره دادن بدون پشتوانه که محبت نیست، ظلمی است آشکار در حق دانش آموز. جواب داد: شما خیلی جزمی به موضوع نگاه می کنید. شرایط را نمی بینید و فقط می خواهید قانون را دقیق اجرا کنید. گاهی باید کمی از قانون فاصله گرفت.
هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم آقای مدیر چه می گوید؟ آیا او نمی داند که این نمره فقط ابزاری است برای تربیت و اگر از آن درست استفاده نشود عواقب وخیمی دارد. همه جای دنیا برای تعالی دانش آموزان و رشد تفکرشان ابزارهای متفاوتی دارند، یک کشور بسیار پیشرفته است و ابزارهای مدرنی دارد و کشور دیگری ابزارهای سنتی دارد، ولی کارکرد ابزار ها همه یکی است، هدف همه آنها تعیین ملاکی معتبر برای ارتقا و پیشرفت است که در نهایت به بالا بردن درک و شناخت و همچنین فرهنگ افراد جامعه ختم می شود. در کشور ما هم نمره این ابزار است، درست است قدیمی است ولی هنوز اندکی کارکرد دارد.
رفتار مراد در سال سوم خیلی بدتر شده بود. کار به جایی رسیده بود که برگه های امتحان را سفید به من تحویل می داد. نمره اش به کمترین مقدار ممکن نزول کرده بود، باقی همکاران نیز هم چون من از نمرات پایین اش ناراضی بودند. یک بار در دفتر که صحبت مراد بود به آنها گفتم که نباید به او بدون پشتوانه نمره می دادید، این مهربانی نیست، این کار اصلاً درست نیست. او حالا فهمیده است که اگر درس هم نخواند قبول خواهد شد، و این بسیار بد و خطرناک است. اگر این تفکر بین بچه ها رواج پیدا کند می دانید چه فاجعه ای رخ می دهد؟ بچه ها یاد می گیرند بدون تلاش می توانند موفق شوند، و این بدترین اتفاق ممکن است. با این گفته ها، جمع همکاران هم به مراد اضافه شدند و دیگر کسی سلامم را هم جواب نمی داد.
سال تمام شد و مراد باز هم مانند دو سال قبل از ریاضی تجدید شد و داستان اصلی از همین زمان آغاز گردید. دیگر همکاران باز هم مهربانی های بی حد و حصرشان شروع شد و نمرات غیرواقعی برای آقا مراد ثبت کردند و فقط ریاضی بود که مانده بود. مشکل بزرگ این بود که مراد در دو سال قبل از تبصره استفاده کرده بود و حالا دیگر نمی توانست از آن کمک بگیرد و قبول شود و به دبیرستان برود.
از اخم و تَخم های آقای مدیر گرفته و طعنه و متلک های همکاران و از همه بدتر پدر آقا مراد که بعد از سالها یک روز به مدرسه آمد و هرچه خواست به من گفت و هیچ کس هم به یاری من نشتافت تا این پدر عصبانی را قانع کنم. همه باعث شده بود که فشار هزار تنی را بر روی خودم احساس کنم. همه حتی نزدیک ترین دوستانم می گفتند که نمره بدهم و بروم و این قدر خودم را آزار ندهم. ولی من نمی توانستم چنین کاری کنم. این کار دروغ بزرگی بود که عواقب سنگینی داشت.
سال سوم راهنمایی آزمون نهایی دارد و برگه ها بدون سربرگ در شهر تصحیح می شود. به همین خاطر نمرات برگه ها تا حدی واقعی هستند و معلم هیچ دخل و تصرفی در آنها ندارد و فقط نمره مستمر را باید وارد لیست کند. به همین خاطر متعجب مانده بودم که چگونه دیگر همکاران به مراد نمره داده بودند که در آن درس ها نمره قبولی گرفته است. به احتمال زیاد مستمرها را آن قدر بالا گذاشته بودند که او با هر نمره ای قبول می شد.
کار به اداره کشیده شد و مرا در حراست و در امتحانات جانانه سین جیم کردند و کلی دردسر برایم درست شد که واقعاً خسته ام کرد. مسئول حراست در ابتدا خیلی تند شروع کرد ولی وقتی صحبت هایم را شنید کمی نرم تر شد. او می خواست کدخدامنشی موضوع را حل کند و او هم به من گفت که مستمرش را طوری بدهم تا قبول شود و من فقط هاج و واج نگاهش می کردم. نه به آن شدت و حدت اول صحبتهایش و نه به نرمی و لطافت حالای سخنانش!
تنها جایی که از من حمایت شد در دایره امتحانات بود. آقای نسبتاً مسنی که موهایش کاملاً سپید بود وقتی صحبت های مرا شنید حق را به من داد و گفت: امتحانات ناموس آموزش و پرورش است و نباید آن طور که دیگر دبیران رفتار کرده اند با آن رفتار کرد. او لیست های نمرات مدرسه ما را آورد و با دیدن آنها هر دو متعجب ماندیم. به عنوان نمونه در درسی مستمر 20 و نمره برگه امتحان 2 بود که در نتیجه نمره نهایی می شود11. آقای مسئول امتحانات گفت: حتماً به این موضوع رسیدگی می کنم.
سال تحصیلی بعد که شروع شد، از همان روز اول برایم جهنمی بود که شعله های آتشش هر روز بیشتر فوران می کرد. مراد مردود شده بود و چند همکار هم به خاطر نمراتی که اصلاً واقعیت نداشت مورد مواخذه قرار گرفته بودند و مدیر مدرسه هم یک توبیخی از اداره گرفته بود. همه مرا عامل این کارها و مصیبت ها می دانستند و انگار خودشان هیچ تقصیری نداشتند. از همه بدتر این که مراد فرار کرده بود و مدرسه نمی آمد. روزی نبود که کنایه ای به من زده نشود و اعصابم به هم نریزد. تا این که به گوشم رسید به خاطر این کار مرا ضدانقلاب هم نامیده اند.
متاسفانه نمی دانستم این حرف را چه کسی زده تا بتوانم در برابرش اقدام کنم. جالب این بود که دلیل این اتهام به من این بوده که من نگذاشته ام بچه های متدین و انقلابی رشد کنند و به مدارج بالای علمی برسند. مراد بچه مسجدی بود و این به نظرم بسیار عالی بود و ای کاش همه بچه ها علاقه رفتن به مسجد را داشته باشند. ولی درس نخواندن و نمره نگرفتنش با این موضوع هیچ ارتباطی ندارد. او می تواند مسجد برود و انقلابی و متدین باشد، درسش را هم بخواند.
واقعاً درد این اتهام برای من غیر قابل تحمل بود، چه طور می شود یک دانش آموز تلاش نمی کند، تغییری در رفتارش ایجاد نمی شود، من معلم با تمام وجود به فکر کمک به او هستم ولی خودش نمی خواهد به او کمک شود و هیچ واکنش معقولی هم نشان نمی دهد. در این صورت مقصر فقط معلم است؟! من معلم می شوم ضد انقلاب، تجربه به من نشان داده که سخت گیری در درس ریاضی بیشتر به بچه ها کمک می کند. ضمناً باید دقت داشت که سخت گیری با بداخلاقی و بدحرف زدن با دانش آموز و رفتارهای نادرست کاملاً متفاوت است. همه می گویند معلم باید انسان ساز باشد ولی نمی گویند برای این ساختن نیاز به ابزار و مصالح است و اگر آنها را از ما بگیرند هیچ کار خاصی نمی توانیم انجام دهیم.
بعد از یک ماه مراد به مدرسه آمد ولی به کلاس من نمی آمد. یک ماه دیگر گذشت و مجبور شد مرا نیز تحمل کند. داخل کلاس فقط از پنجره بیرون را نگاه می کرد و به من و حتی به درس هم توجه نمی کرد. کاری که در سه سال گذشته هم انجام داده بود. ولی انگار در دیگر درس ها تکانی خورده بود و کمی همراهی می کرد. این را از صحبت همکاران در دفتر فهمیدم. انگار ضرب المثل سرش به سنگ خورده در مورد او مصداق پیدا کرده بود.
مراد به سختی توانست در آن سال قبول شود. از ثلث اول به بعد خودش هم کمی به فکر درس ریاضی افتاده بود و تا جایی که می توانست با کلاس همراهی می کرد. دیگر در نگاهش خشم نمی دیدم و همین برایم موفقیت بزرگی بود. جالب این بود که استعدادش در ریاضی بد نبود و در همان چند ماهی که تصمیم گرفت درس بخواند توانست نمره اش را به حد هفت هشت برساند، آن هم در آزمون نهایی، و با مستمر دوازده که معقول بود قبول شود.
نمی دانم آیا خود مراد هم فهمید که آن همه سخت گیری من چقدر به او کمک کرد و باعث شد که کمی عاقل شود؟ امیدوارم این درس را گرفته باشد که برای رسیدن به موفقیت در هر کاری تلاش لازم است و بدون آن حتی اگر از هر راه فرعی هم برود باز به بن بست خواهد رسید. شاید او هنوز در ذهنش از من به بدی یاد کند ولی من می بایست چنین کاری را می کردم تا او این درس را که بسیار بسیار مهم تر از ریاضی است بفهمد، حتی اگر نداند که عاملش من بود. نمی دانم آیا هنوز هم او و اطرافیانش مرا ضدانقلاب می دانند؟
متاسفانه دیگر مانند مراد کمتر می توان دانش آموزی یافت که بتوان به او کمک کرد تا خودش را تغییر دهد و از مسیر نادرست خارج کند. بچه ها دیگر فهمیده اند که با درس نخواندن هم می توانند قبول شوند و این تبصره که در اصل قانون خوبی است این روزها چنان لوث شده که تیشه بر ریشه آموزش کشور زده است. دیگر سخت گیری های من هم نتیجه نمی دهد و نمی توانم از این ابزار برای کمک به بچه ها استفاده کنم. چقدر دردآور است که سلاح های یک سرباز را درست در میانه نبرد از او بگیرند، آیا راهی جز تسلیم باقی می ماند؟!
همه همیشه از دانش آموزان زرنگ صحبت می کنند و همه دوست دارند فرزندانشان نمره های عالی کسب کنند. ولی بدنه جامعه ما بیشتر از افرادی هم چون مراد تشکیل شده، افرادی که متاسفانه استعدادهایشان به درستی تشخیص داده نشده و نیاز به کمک دارند تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. این کمک همیشه با مهربانی نیست و گاهی هم سخت است. گاهی برای درمان نیاز به جراحی است که دردناک است و تحمل این درد برای مداوا لازم است. به شرطی که جراح را که موجب ایجاد درد است، ضد انقلاب ننامیم!!

مطلبی دیگر از این انتشارات
دوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
293. جشنواره
مطلبی دیگر از این انتشارات
املا