295. سرمایه گذاری

وقتی در اواخر فروردین حکم سال جدید آمد خیلی ذوق کردم، مبلغی که افزایش یافته بود بسیار چشمگیر بود و  قابل توجه، مبلغ حکم قبلی حدود چهل و پنج هزار تومان بود و حکم فعلی به حدود شصت و پنج هزار تومان رسیده بود، با کم شدن کسورات احتمالاً شصت یک یا شصت دو هزار تومان دریافتی ام می شد که بسیار خوب بود. تا به حال در هیچ سالی این چنین حقوق ها افزایش پیدا نکرده بود. نمی دانم چه شده که دولت اندکی به فکر کارمندان اش افتاده است.

متاسفانه افزایش ماه اول را به نام مقرری ماه اول از حقوق کسر می کنند، پس خبری از معوقه نیست و باید تا پایان اردیبهشت منتظر بمانم تا بفهمم دقیقاً چقدر دریافتی دارم و بعد برایش یک برنامه ریزی مناسب کنم. تا کنون حقوقی که می گرفتم، حتی به آخر ماه هم نمی رسید چه برسد به برنامه ریزی و اندکی پس انداز. شاید بخت هم به ما رو آورد و توانستم کمی پشتوانه برای خودم ایجاد کنم. البته اگر تورم اجازه دهد که همیشه چندین گام جلوتر از حقوق است.

حقوق کارمندان دولت و مخصوصاً معلم ها متاسفانه کمترین پایه را دستمزدها دارد. واقعاً هیچ تناسبی بین سختی کار و میزان دریافت حقوق وجود ندارد. حتی در بین خود ما معلم ها هم در دریافت حقوق عدالتی نیست، به عنوان مثال حقوق معلمی مانند من که در روستا خدمت می کند و می بایست بیتوته کند و کلی هم هزینه کند، نسبت به معلمی که مدرسه اش در شهر است و می تواند حتی پیاده به آنجا برود، بین چهار تا پنج هزار تومان بیشتر است، که این مبلغ حتی کرایه رفت و آمد را نمی تواند پوشش دهد.

پیش خودم گفتم که این هفته وقتی به خانه رفتم قضیه این افزایش حقوق را به خانواده بگویم تا آنها هم خوشحال شوند، ولی تصمیم گرفتم که صبر کنم تا حقوق اردیبهشت واریز شود و دقیقاً مشخص شود که چقدر حقوق می گیرم. آخر هفته در تهران و در اتاق در حال استراحت بودم که مادرم صدایم کرد و گفت: بیا تلفن با تو کار دارد. گوشی را گرفتم، پسر عمه ام بود و از من خواست تا به خانه آنها بروم، تا به حال سابقه نداشته که او مرا به خانه اش دعوت کند. اصرار داشت تنها بروم و می گفت کار خیلی مهمی دارد. ضمناً تاکید کرد که دقیقاً ساعت پنج عصر آنجا باشم. این تماس و این دعوت خیلی عجیب بود، ولی پسر عمه ام است و نمی توانم نروم.

دوچرخه را گرفتم و در این شهر شلوغ  شروع کردن به رکاب زدن. خانه پسر عمه ام زیاد دور نبود و بهترین وسیله همین دوچرخه بود. خیلی قانون مدارانه رفتار می کردم و اصلاً وارد پیاده رو ها نمی شدم و حتی در چراغ قرمز ها می ایستادم و هر وقت هم می خواستم از عرض خیابان عبور کنم، پیاده می شدم. نگاه های بعضی از رانندگان معناهای خاصی داشت. خوشبختانه تا خانه پسر عمه ام زیاد سربالایی نبود و آن چنان فشاری هم به من نیامد، ولی نفس به شماره افتاده بود، از بس که هوای این شهر آلوده است.

پنج دقیقه به پنج مقابل در خانه آنها بودم. وقتی وارد خانه شان شدم، مانند همیشه خودش بود و خانمش و پسرش. تا نشستم صدای در آمد و یک آقای شیک پوش با یک کیف سامسونت وارد شد. کت و شلوار و کروات و عینک دودی اش از همان بدو ورود در چشم بود. خیلی مودبانه سلام کرد و با راهنمایی پسر عمه ام رفت و روی یکی از مبل ها درست مقابل من نشست. بعد از خوش و بش های اولیه پسر عمه ام مرا به ایشان معرفی کرد و ایشان هم خیلی گرم مرا تحویل گرفت.

هنوز نمی دانستم چه خبر است ولی این را فهمیدم که این آقای شیک پوش کاملاً از طریق روان شناسی می خواهد بسیار تاثیرگذار نشان دهد و مرا تحت تاثیر قرار دهد. همین موضوع باعث شد از همین ابتدا به این آشنایی مشکوک شوم. وقتی یک نفر خیلی پر و بال به دیگری می دهد و او را با القاب بسیار بلند و بالا خطاب می کند، حتماً می خواهد موردی را به او تلقین کند. این موارد را در دوره تربیت معلم و در روان شناسی خوانده بودم، البته از جنبه مثبتش جهت تحت تاثیر قرار دادن دانش آموزان برای آموزش بهتر.

آقای شیک پوش کیف سامسونتش را باز کرد و یک کلاسور بزرگ برداشت و روی میز گذاشت. بعد رو به من کرد و پرسید که ماهیانه چقدر حقوق می گیرم؟ همین اولین سوالش تعجب و شک ام را بیشتر کرد. این آقا چه کار دارد که من چقدر حقوق می گیرم؟ شاید من نخواهم جلو بستگان میزان دریافتی ام را بگویم. چقدر این سوال بیجا و بی مورد است. مِن مِن کردم و تقریباً از جواب طفره رفتم. خودش فهمید و ادامه داد: مطمئناً به پنجاه هزار تومان نمی رسد. درست است؟  این کمی بهتر بود و تایید کردم که همین طور است.

ادامه داد: نمی خواهید درآمد ماهیانه شما پانصد هزار تومان شود؟ ما شیوه ای بسیار نوین برای کسب درآمد به شما پیشنهاد می کنیم که بتوانید بسیار زود سرمایه هنگفتی را جمع آوری کنید و زندگی راحتی داشته باشید. این آقا هر چه بیشتر حرف می زد، بیشتر مشکوک می شدم. این چه کاری است که با انجام آن می توان چنین حقوق گرفت؟ الآن دکترها و مهندس هایی که بسیار باسابقه هستند و کارشان هم گرفته است در این حد درآمد دارند، چه طور می شود به قول این آقا در مدت زمان اندک به چنین درآمدی رسید؟

بعد کلاسورش را باز کرد و شروع کرد به توضیحات، ابتدا از قانونی بودن روش کسب و کاری که معرفی خواهد کرد، گفت و تصویر نامه های ثبت رسمی شرکت را نشانم داد و بعد هم حتی نامه هایی از دفتر مراجع نشانم داد که این کار را حلال اعلام کرده بودند، تصاویر زیادی از دیگر کشورها و حتی پاپ هم نشانم داد که نشان دهنده تایید این موضوع بود. هرچه جلو می رفتیم بر شک ام افزوده می شد، این آقا چرا این قدر دارد تلاش می کند کارش را قانونی نشان دهد؟ اصرار بیش از اندازه اش مرا به فکر فرو برد.

بعد در مورد اصل مطلب توضیح داد، اسم این کار « Network Marketing » بود. شبکه ای برای فروش و بازاریابی، زیرمجموعه گیری و به طور کل تجارت شبکه ای. کلی در این مورد توضیح داد و سطح هایش را گفت و میزان دریافت بعد از اضافه شدن هر زیرمجموعه را توضیح داد و با شور و حرارت خاصی موارد را تک به تک و با بیانی شیوا مطرح می کرد. ولی ایشان هر چقدر بیشتر توضیح می داد من بیشتر مشکوک می شدم، تا این که در نهایت گفت هر کسی برای ورود به این شبکه باید سکه ای نمادین به مبلغ سیصدهزار تومان را بخرد. بلافاصله بعدش گفت: البته دو برابر این مبلغ را بعد از دو یا سه ماه فعالیت به دست خواهید آورد.

این موضوع در کلیاتش ایراد بسیار دارد، اطلاعات اولیه اش اصلاً واضح نیست و استدلالش نیز به حکم منجر نمی شود. چرا برای ورود باید چنین هزینه ای پرداخت؟ خُب بگذارند بعد از دو ماه که درآمد به دست آمد این پول را بگیرند. اصلاً این پول اولیه برای چه چیزی است؟ در این تجارت چه چیزی خرید و فروش می شود؟ به ازای چه عملی پورسانت پرداخت می شود؟ فقط عضوگیری، همین! از همه مهم تر این مبلغ برای من چنان سنگین است که حتی به یک سوم آن هم نمی توانم فکر کنم. سوالات و ابهامات بسیاری در ذهنم شکل گرفت ولی ادب حکم می کرد اجازه دهم تا این آقا توضیحاتش را تکمیل کند و بعد سوالاتم را بپرسم.

وقتی صحبتهایش تمام شد، فرمی جلویم گذاشت و گفت: به جمع Gold Coast خوش آمدید. این فرم را پر فرمایید تا زندگی روی خوشش را به شما نشان دهد. با لبخند به ایشان نگاه کردم و گفتم: ببخشید می شود قبل از پر کردن فرم چند سوال از شما بپرسم. استقبال کرد و گفت: بفرمایید هر سوالی دارید بپرسید. فقط از همین اول یک موضوع که سوال همه است را جواب بدهم که حقوق این کار بسته به فعالیت شما و تعداد زیرمجموعه های شماست. هر چقدر بیشتر افراد را جذب کنید، به صورت تصاعدی دریافتی شما افزایش می یابد.

گفتم: نه سوالم این نیست، بفرمایید برای ورود به این سیستم به قول شما هرمی چرا همان ابتدا باید این سکه نمادین را بخریم؟ چرا هنوز هیچ حقوق نگرفته باید سیصدهزار تومان بدهیم؟ فکر کنم شوکه شد، چون کمی طول کشید تا جواب دهد. گفت: این مبلغ برای ایجاد تعهدی است که شما برای این کار می پردازید، اینجا همان اول مبلغی می گیرند تا شما انگیزه ای داشته باشید تا ادامه دهید. قانع نشدم، گفتم: این روال در هیچ جای دیگری نیست و هیچ شرکتی اول پول نمی گیرد و بعد استخدام کند، چک و سفته می گیرد. توضیحات دیگری داد که چیزی نفهمیدم.

رفتم سراغ سوال دوم، گفتم: شما فرمودید که این کار تجارت شبکه ای است، یعنی با افزایش زیرمجموعه ها به صورت مویرگی این شبکه گسترده می شود. من تصورم بازاریابی البته کمی متفاوت با ویزیتورها است. آیا این طور نیست؟ جواب داد: بله کاملاً درست فرمودید، این شبکه می خواهد واسطه بین تولید کننده و مصرف کننده را حذف کند و با شیوه ای نوین محصول را به دست مصرف کننده برساند. پرسیدم: خُب، این محصول چیست که باید با این سیستم جدید به دست مصرف کننده برسد؟

نگاهش به من عوض شد، باز هم مکثی کرد و گفت: این سیستم بسیار نوین است و با آن سیستم سنتی که شما می شناسید کاملاً متفاوت است. اینجا همه چیز شبکه ای است، دنیای مجازی را شما نمی شناسید و تجربه اش نکرده اید، جهان دارد به سمت مجازی بودم می رود و دیگر وجود محصول فیزیکی معنایی ندارد. گفتم: قبول که از دنیای جدید که شما می فرمایید خبری ندارم، ولی تجارت هر چه باشد باید مابه ازایی در بیرون  داشته باشد. حال فیزیکی باشد یا نباشد. مثلاً شرکت Microsoft کارش تولید برنامه ها برای کامپیوتر است، بله این برنامه ها فیزیکی نیستند و به قول شما مجازی هستند ولی هستند، شما چیزی که باید باشد را به من نشان نداده اید، مگر آن سکه نمادین که ارزش خاصی هم ندارد.

کلی از تجارت نوین گفت و دهکده جهانی را برایم شرح داد ولی کاملاً معلوم بود دارد طفره می رود. بحث را عوض کرد و همه اش در مورد درآمد بالای این کار می گفت، چنان با آب و تاب از درآمد خودش و ماشینش و زندگی اش می گفت که انگار کارخانه ای با یکصد کارگر را مدیریت می کند. در این جا بود که پسر عمه ام سکوتش را شکست و به من گفت: تا که می خواهی در آن روستای دورافتاده خدمت کنی؟! هم سختی بکشی و هم حقوق خوبی نگیری؟! بیا وارد این کار شو که وضعت خوب می شود. من وارد شده ام و چند ماه دیگر از دست این اتوبوس و رانندگی در جاده خلاص خواهم شد.

به پسرعمه جان گفتم: صبر کن تا صحبت من با این آقا تمام شود بعد با هم صحبت می کنیم. بعد از ایشان پرسیدم، من چقدر باید زیرمجموعه جمع کنم تا درآمدم بیشتر شود؟ کاغذی آورد و شروع کرد دو تا دوتا شاخه کشیدن و در هر مرحله مبلغی را افزودن. باز هم گذاشتم توضیحاتش تمام شود. بعد گفتم: من دبیر ریاضی هستم، این سیستمی که شما می فرمایید را ما سیستم دودویی یا Binary می نامیم. این سیستم بر اساس توان های عدد دو کار می کند. هر شاخه ای که اضافه شود یکی بر توان دو افزوده می شود. بعد روی کاغذ شروع به کشیدن کردم و توضیح دادم. در نهایت گفتم: در این سیستم باید توان عدد بزرگی باشد تا در حاصل عددی بزرگ ایجاد کند و درصد پورسانت قابل توجه شود، این سیستم فقط به بالادستی های هرم ها پول هنگفت می رساند نه پایین دست ها.

در ادامه بحث هایی بین من و این آقای شیک پوش در گرفت که هیچ نتیجه ای در بر نداشت الا ناراحتی پسرعمه ام که چرا من این طور دارم انتقاد می کنم و حرف های به قول او این استاد را قبول نمی کنم. در نهایت هم فرم را پر نکردم و وارد این بازی نشدم، به هر دو آنها گفتم: یکی از خصوصیات ما انسانها این است که دوست داریم خیلی سریع و با کمترین زحمت به نتیجه برسیم، حال برای علم باشد یا برای ثروت، ولی اصل سعی و تلاش است. وقتی زندگی انسان های موفق را بررسی می کنیم، می بینیم همه آنها چقدر سختی و مرارت را تحمل کرده اند تا به جایی رسیده اند. آخرین جمله آن استاد هم به من این بود: حیف که شما به آینده بسیار خوب و موفقتان پشت پا زدید.

در مسیر برگشت چون هوا تاریک شده بود و دوچرخه ام شبرنگ نداشت، مجبور شدم بخش عمده ای را دوچرخه به دست پیاده طی کنم. در طول راه فقط به این فکر می کردم که آینده ام چه خواهد شد؟ چرا این پول این قدر تاثیرگذار است و نبود آن این چنین همه را به تب و تاب می اندازد ؟ چرا هیچ کس به اندازه ای قانع نیست و همیشه فزون تر از آن چه لازم دارد را می خواهد؟ چرا من هیچ گاه نمی توانم آن مقدار که لازم دارم را هم داشته باشم؟ همیشه هشتم گرو نهم است. فکر کنم من اصلاً بلد نیستم پول دربیاورم و هیچگاه پولدار نخواهم شد.

هنوز چند روزی از این قضیه نگذشته بود که در مدرسه بخشنامه ای آمد که تقریباً همه همکاران در آن ثبت نام کردند. ولی برای من ممکن نبود، توان مالی اش را نداشتم. موضوع بخشنامه فروش اقساطی سهام پتروشیمی گلستان به معلمان بود. بانک ملت سیصد هزار تومان سهام را در ده قسط سی هزار تومانی به معلمان ارائه داده بود. مبلغ قسط واقعاً زیاد بود و اگر ثبت نام می کردم از میزان افزایش حقوق که هیچ، حتی از همین حقوق اندکم هم چیزی نمی ماند.

همه همکاران نام خود را در فرم مربوطه نوشتند و وقتی فهمیدند من نمی نویسم همه به من هجوم آوردند تا مرا مجاب به ثبت نام کنند. توضیح دادم که من اگر ثبت نام کنم چیزی از حقوقم نمی ماند، شماها اضافه کار دارید و همان برایتان پشتوانه است. آقای مدیر رو به من کرد و گفت: حالا که جوان هستی و مجرد بهتر است در سختی باشی تا زمانی که پا به سن گذاشتی و دارای اهل عیال شدی. پتروشیمی صنعت بسیار پر بازدهی است و می تواند برای آینده سرمایه گذاری خوبی باشد.

نمی دانم چه شده در این چند روز این قدر پیشنهاد سرمایه گذاری به من می شود، انگار این اندک مبلغ اضافه شده نباید به دستم برسد و وضعیتم را کمی بهتر کند، تازه باید از قبل هم بدتر شود. مردد بودم، بیشتر به خاطر فشار مالی ای که باید در ده ماه تحمل کنم. از طرفی هم این سرمایه گذاری و آینده نگری مرا به فکر می برد صحت این سرمایه گذاری برایم مسجل بود، اولاً بخشنامه اداره بود و رسمی، ثانیاً در اخبار مربوط به استان هم از گرفتن مجوز برای این پتروشیمی خوانده بودم. موضوع این سرمایه گذاری با آن شبکه های هرمی کاملاً متفاوت بود.

با اصرار زیاد همکاران من هم نام نوشتم و سهام دار پتروشیمی گلستان شدم. در ده ماهی که با سختی بسیار بر من گذشت فقط به آینده فکر می کردم و امیدوار بودم که در روزگاری این سرمایه گذاری به من کمک خواهد کرد. درست است که حالا مجبورم با نان و تره زندگی کنم ولی در آینده انشالله زندگی ام با نان و کره خواهد گذشت. این ده ماه برای من به اندازه ده سال گذشت. آن قدر با حساب و کتاب دقیق خرج می کردم که خودمم هم خسته شده بود. رفت و آمدم فقط با قطار و اتوبوس و مینی بوس بود، حق استفاده از سواری را نداشتم.

برای منی که حدود شش سال سابقه داشتم، آینده مفهوم مبهمی داشت. من آن قدر پول ندارم تا زندگی مجردی ام را بگذرانم، چگونه می توانم ازدواج کنم و از پس هزینه های کمرشکن ابتدای آن برآیم؟ چگونه می توانم با این حقوق اندک ادامه آن را تامین کنم؟ شروع ازدواج یک مانع بزرگ است و ادامه آن هم مانع های کوچک ولی به تعداد زیاد. شاید در چند سال آینده این سهام ها به سود خوبی برسند و حداقل مرا برای شروع ازدواج یاری برسانند. انسان به امید زنده است.

 

 

پی نوشت1: چند روز پیش به خواهش یکی از جوانان فامیل به یکی از این جلسات پرزنت دعوت شدم، از قبل خبر نداشتم ولی وقتی وارد محیط شدم، سریع فهمیدم. فقط به جای گلد کوئیست، اینجا صحبت از شرکت پنبه ریز بود. همین باعث شد به یاد این خاطره بیفتم.

پی نوشت 2: امروز که یک سال از بازنشستگی ام می گذرد، هنوز این پتروشیمی ساخته نشده و فقط یک سوله در وسط بیابان از آن به یادگار مانده است. کلاً من در این زمینه ها به هیچ عنوان شانسی ندارم. من حالا هم هیچ سرمایه ای ندارم. فکر کنم امید به من زنده است.

م