296. شهریور

یکی از هزاران مشکل دور بودن محل کار از محل زندگی برای معلم ها، امتحانات تجدیدی است. هفته اول شهریور باید به مدرسه برویم تا آن چند دانش آموزی که در طول سال کوتاهی کرده اند و تلاش لازم را نکرده اند بیایند و امتحان دهند تا شاید قبول شوند و به کلاس بالاتر بروند. در همین چند سالی که تجربه کسب کرده ام به جز تعداد انگشت شماری ندیده ام که دانش آموزی در امتحانات شهریور نمره بگیرد. کسی که در نه ماه نتوانسته ریاضی یاد بگیرد، بعد از دو ماه تعطیلی چگونه می تواند قبول شود؟!

همیشه امتحانات تجدیدی از اول شهریور شروع می شود و اولین امتحان هم ریاضی است. برای دوشنبه سی ام مرداد بلیط قطار گرفتم تا صبح سی و یکم مرداد گرگان باشم و خودم را عصر به روستا برسانم. البته خانه ای در روستا نیست که شب را آنجا بمانم، وسایل خانه را به انبار مدرسه منتقل کرده بودیم و برای بیتوته مجبور بودم در دفتر مدرسه دخترانه که مفروش بود بمانم. برای برگشت بلیط نگرفتم زیرا معلوم نبود کی باز خواهم گشت، گاهی تغییراتی در برنامه امتحانی ایجاد می شود که باید آن را نیز در نظر داشته باشم.

ساعت هشت شب از تهران با قطار راه افتادم و شش صبح به گرگان رسیدم، به آزادشهر رفتم و تا ساعت دو بعدازظهر معطل ماندم تا مینی بوس روستا بیاید و وقتی به روستا رسیدم ساعت پنج عصر بود. مستقیم به خانه مدیر مدرسه دخترانه رفتم تا کلید مدرسه را بگیرم. با دیدن من متعجب شد و پرسید: این موقع اینجا چه می کنید؟ لبخندی زدم و گفتم: شما مدیر هستید و یادتان رفته که شهریور موقع امتحانات تجدیدی است! خندید و گفت: یادم هست ولی به نظرم شما خیلی زود آمدید. گفتم: ببخشید که فردا اول شهریور است.

هرچه اصرار کرد که شب را در منزل آنها بمانم قبول نکردم و کلید مدرسه را گرفتم. جهت اطمینان از ایشان پرسیدم که برنامه امتحانی آمده است و ایشان هم گفت بله آمده و در مدرسه است. به مدرسه رفتم و وقتی در سالن را باز کردم چنان غبار غربتی بر همه جا نشسته بود، که انگار در طول تابستان حتی یک نفر هم اینجا نیامده است. به دفتر رفتم و وسایلم را در گوشه ای گذاشتم و به سراغ برنامه امتحانی رفتم. خوشبختانه طبق پیش بینی ام یکم شهریور امتحان ریاضی بود.

از داخل کمد مومی گرفتم و برای پایه های اول و دوم راهنمایی سوال نوشتم و با دستگاه استنسیل که دستی بود به سختی سوالات را تکثیر کردم. آمار زیاد نبود ولی نمی شد به صورتی دستی نوشت. مجبور بودم برای هر دو مدرسه پسرانه و دخترانه یک نمونه سوال طرح کنم، نوشتن و تکثیر دو تا مومی پدرم را درآورد، چه برسد به چهار مومی. همه چیز آماده شد و خیالم راحت گشت. روی زمین درازی کشیدم و کیفم را زیر سرم گذاشتم تا خستگی ام برطرف شود.

نمی دانم چه شد که خوابم برد و تا چشمم را باز کردم و ساعت را دیدم جا خوردم، ساعت دوازده نیمه شب بود. فکر همه چیز را کرده بودم الا گرسنگی که حالا به شدت به سراغم آمده بود. ناهار فقط یک ساندویچ خورده بودم که حتی سیر هم نشده بودم. چنان درگیر سوالات و تکثیر بودم که این موضوع مهم را فراموش کرده بودم. در کیفم چیزی برای خوردن نبود. به فکر یخچال مدرسه افتادم. به سراغش رفتم، در آنجا هم چیزی نیافتم به جز یک نصفه نان بربری که در فریزر بود. صبر کردم یخش آب شود و بعد همان شد شام من.

صبح آقای مدیر که آمد، دستش پر بود. نان تازه و صبحانه ای که برای من گرسنه از هر چیزی بهتر بود. بعد از صرف صبحانه همه چیز را مجدداً بررسی کردم تا اشکالی در خلل برگزاری امتحان رخ ندهد. آقای مدیر گفت به بچه ها گفته ام همه بیایند اینجا امتحان دهند، هم پسرها و هم دخترها. ساعت حدود ده شده بود و هنوز هیچ دانش آموزی نیامده بود. آقای مدیر که خونش به جوش آمده بود رفت تا راهی پیدا کند که به بچه ها خبر دهد که امروز روز امتحان تجدیدی است. چند دقیقه بعد صدای آقای مدیر بود که از بلندگو مسجد شنیده می شد.

تا ساعت دوازده که منتظر ماندیم تقریباً نصف آماری که داشتیم آمده بودند. خیل حرص می خوردم و بسیار هم عصبانی بودم. این بچه ها عین خیالشان نیست که تجدید شده اند و اصلاً هم برای رفع مشکلشان تلاش که هیچ، حتی نمی آیند امتحان دهند. این بی خیالی دانش آموزان بسیار آزارم می داد. آقای مدیر آنها را به داخل کلاسی فرستاد و بعد من رفتم که امتحان را برگزار کنم. اخم هایم در هم بود و وقتی به بچه ها نگاه کردم، آنها هم اخم هایشان درهم بود. انگار من مقصر هستم که آنها باید امتحان دهند. هیچ نگفتم و برگه ها را پخش کردم و خودم هم مقابل تخته سیاه ایستادم.

فقط در و دیوار را نگاه می کردند و هیچ چیزی نمی نوشتند. معلوم هم بود که نمی توانند بنویسند، در طول سال چقدر گوشزد کرده بودم که درس بخوانند ولی اعتنایی به حرف من نکردند. یکی از آنها گفت: آقا اجازه، کمک کنید، حالا که شهریور است. با اخم بیشتری به او نگاه کردم و گفتم: چه فرقی دارد؟ امتحان، امتحان است. شماها در طول سال کم کاری کرده اید و حالا به این مصیبت دچار شده اید. خودتان باید به فکر خودتان می بودید و نمی گذاشتید کار به اینجا بکشد. برای رسیدن به نتیجه باید تلاش کرد که متاسفانه این کار را نکردید. هر چه به ذهنمتان می رسد بنویسید و دیگر از من سوال نپرسید.

هر چه تلاش کردم که بنشینند و بنویسند افاقه نکرد و همه در عرض چهل دقیقه برگه هایشان را دادند و رفتند. بلافاصله شروع کردم به تصحیح اوراق، کاری جز خط زدن نداشتم و متاسفانه هیچ کدام نمره ای بالای پنج نگرفتند. اعصابم به شدت به هم ریخته بود. این همه راه کوبیده ام و آمده ام و دیشب هم کلی زحمت برای طراحی و تکثیر این سوالات انجام داده ام، ولی همه این زحماتم هیچ نتیجه ای در بر نداشته است.

آقای مدیر به کنارم آمد و گفت: این بچه ها گناه دارند، حداقل کمکشان کن. گفتم: وقتی هیچ چیزی ننوشته اند چه طور کمک کنم؟ آقای مدیر گفت: اینها بچه های روستا هستند و خودت هم می دانی که چقدر مشکلات دارند. در طول سال که درس نمی خوانند و حالا هم بیشترشان از سر زمین آمده اند. کمی کمک به آنها برایت ذخیره آخرت می شود. در جواب ایشان گفتم: آقای مدیر وقتی چیزی ننوشته اند چه طور می توانم نمره بدهم؟! در نگاه آقای مدیر چیزهایی بود که حتی نمی توانستم به آنها فکر کنم، چه برسد به انجامش!

لیست ها را پر کردم و ساعت حدود دو بود که همه کارهایم تمام شد. وقتی لیست ها را به آقای مدیر تحویل دادم، نگاهی به آنها انداخت و گفت: با این اوصاف که هیچ کس قبول نمی شود. این طور که نمی شود، با این اوصاف درصد قبولی مدرسه خیلی پایین می آید. بهتر نیست در نمرات تجدید نظر کنید. خیلی به خودم فشار آوردم تا صدایم بلند نشود. هرچه هم توضیح دادم، متاسفانه افاقه نکرد و کمی هم دلخوری پیش آمد. آقای مدیر با غرغری وسایلش را جمع کند تا برود. موقع رفتن فقط کلیدها را روی میز گذاشت و گفت: هر وقت خواستی بروی کلیدها را به علی آقا تحویل بده، و در آخر هم خداحافظی سردی کرد و رفت.

می خواستم بمانم و فردا صبح بروم، ولی حالم اصلاً خوب نبود، عصبانیت ها و حرص خوردن های امروز کلافه ام کرده بود و در آخر هم مشاجره با آقای مدیر تیر خللاصی بود بر من. تصمیمم عوض شد و کیفم را جمع کرد و در مدرسه را قفل کردم و کلید را هم به همسایه یعنی همان علی آقا دادم و پیاده از مسیر جاده به سمت کاشیدار به راه افتادم. هوا نسبتاً گرم بود ولی صاف و تمیز به نظر می رسید، انگار ساعت ها است که ماشینی از این جاده نگذشته و گرد و خاکی به آسمان نرفته است. باز هم طبیعت به کمکم آمد و حالم را اندکی بهتر کرد.

کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین ایستاده بودم و خورشید هم آرام آرام داشت به سمت غروب می رفت، در طول سال ماشین به سختی گیر می آید، چه برسد به حالا که تابستان است. اگر غروب شود باید بازگردم و در همان دفتر مدرسه شب را به صبح برسانم. خوشبختانه حدود ساعت پنج بود که وانتی آمد و مرا سوار کرد. پشتش هیچ باری نداشت و طبق تجربه رفتم و روی تاج نشستم تا گرد و خاک، زیاد آزارم ندهد. هوا تا حدی گرمایش را از دست داده بود و بادی که به صورتم می خورد تا حدی خنک بود.

همه چیز برای لذت بردن از یک پشت وانت سواری در دل کوه ها و تپه ها آماده بود، ولی بعد از چند دقیقه احساس کردم حالم در حال به هم خوردن است. در این چند سالی که در این مسیر رفت و آمد کرده بودم اصلاً این گونه نشده بودم. شاید به خاطر سرعت زیاد این وانت بود ولی علاوه بر حالت تهوع دردی هم در ناحیه شکمم احساس می کردم. درد قابل تحمل بود ولی این حس حال به هم خوردن بسیار برایم عذاب آور بود. خودم را به انتهای وانت رساندم تا اگر حالم بد شد، حداقل ماشین این بنده خدا کثیف نشود. ولی متاسفانه فقط حالتش بود و هیچ اتفاقی نمی افتاد و همین بیشتر اذیتم می کرد.

در تیل آباد با شرایط خیلی بدی که داشتم به هر زحمتی بود خودم را به پمپ بنزین رساندم تا با رفتن به دست شویی مشکل برطرف شود. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچ تغییری هم در حالم به وجود نیامد. حالا دیگر دل درد امانم را بریده بود و کاملاً مرا دولا کرده بود. نمی دانم چه بلایی داشت سرم می آمد؟ کنار سکوی جایگاه به زحمت نشستم تا شاید این بلایی که بر سرم افتاده با گذر زمان مرتفع شود، ولی هر چه می گذشت وضعم بدتر می شد. در این شرایط بهترین کار رفتن به آزادشهر بود، زیرا حداقل در آنجا دوستانی داشتم که به دادم برسند.

حالم اصلاً خوب نبود و سرگیجه هم به بقیه مشکلاتم اضافه شد. باید حرکت می کردم و خودم را به جایی می رساندم. تا خواستم از جایم بلند شوم، خانم جوانی را مقابلم دیدم که به من گفت سلام و ادامه داد: از داخل ماشین دیدم که به خودتان می پیچید، مشکلی دارید؟ نگاهی با تعجب به ایشان انداختم و گفتم: دلم به شدت درد می کند و حالم اصلاً خوب نیست. به سمت نمازخانه که در چند قدمی بود اشاره کرد و گفت: بیایید آنجا تا ببینم چه مشکلی دارید. هاج واج مانده بودم که این خانم چه می گوید که آقایی آمد و به من کمک کرد تا به داخل نمازخانه بروم.

همه چیز برایم بسیار عجیب بود. این خانم، آن آقا را پدر خطاب کرد و گفت: مراقب ایشان باشید تا من بروم از ماشین کیفم را بیاورم. مرا در نمازخانه دراز به دراز خواباندند و خانم آمد و گفت: پیراهنت را بالا بده، دردهایم را فراموش کرده بودم و شوکه شده بودم، این چه درخواستی است که این خانم از من دارد. اصلاً او با من چه کار دارد و چه بلایی بر سرم می خواهد بیاورد؟ می خواستم بلند شوم و داد و بیداد کنم که از کیفش گوشی مخصوص پزشکان را درآورد. در صدم ثانیه همه چیز عوض شد و تازه فهمیدم که این خانم پزشک است و می خواهد مرا معاینه کند.

کلی خجالت کشیدم و تشکر کردم که به فکر من بوده اند. ایشان هم معاینه مفصلی انجام دادند و حتی فشارم را هم گرفتند، سپس از من پرسیدند در طول روز چه خورده ام؟ من فقط صبحانه نان و پنیری که آقای مدیر آورده بود را خورده بودم و بعد از آن هیچ چیزی نخورده بودم. زیاد هم نخورده بودم که بگویم زیاده روی کرده ام. خانم که دیگر خانم دکتر بود گفت: احتمال زیاد مسموم شده اید و سریع باید دارو به شما تزریق شود. من فقط یک قرص که بتواند درد شما را تا حدی تسکین دهد دارم، شما باید سریع به یک مرکز درمانی بروید.

تشکر کردم و گفتم: به کنار پاسگاه می روم و هر طرف که زودتر ماشین آمد سوار می شوم و خودم را به درمانگاه می رسانم. از گفته من متعجب شد و پرسید: یعنی مقصد برایتان فرقی ندارد؟ گفتم: من اینجا دبیر هستم و خانه ام تهران است، از هر طرف بروم می توانم به خانه برسم. لبخندی زد و رفت تا قرص را بیاورد. وقتی برگشت و قرص را به همراه یک لیوان آب به من داد، پدرش هم آمد و کمک کرد تا بایستم. می خواستم خداحافظی کنم که مرا به سمت ماشینشان بردند، هر چقدر گفتم که خودم می روم رضایت ندادند و مرا سوار کردند.

درد و حالت تهوع چنان مرا گیج و منگ کرده بود که نمی دانستم چه دارد بر من می گذرد. این پدر و دختر مرا تا شاهرود بردند و مستقیم به بیمارستان رفتند و مرا در بخش اورژانس بستری کردند. خانم دکتر توضیحاتی به دکتر اورژانس داد و ایشان هم مجداداً مرا معاینه کرد و سریع به من سرم وصل کردند. حالت تهوع تا حدی برطرف شد ولی درد شکم همچنان مرا در خود می پیچاند. خانم دکتر به بالای سرم آمد و گفت: کمی تحمل کنید درد هم کم می شود.

نمی دانم چه مدت زمانی گذشت که حالم کمی جا آمد. تازه فهمیدم چه اتفاقی رخ داده و این خانم دکتر و پدر بزرگوارشان چه کار بزرگی برای من انجام دادند. چقدر این انسانها مهربان بودند و برای من که اصلاً هم نمی شناسند، این قدر وقت و انرژی صرف کرده اند. مخصوصاً خانم دکتر که مسئولیت پذیری اش واقعاً درس بزرگی به من داد. ایشان در پمپ بنزین در زمانی که پدرشان در حال بنزین زدن بوده اتفاقی مرا دیده بود و فهمیده بود که درد دارم و به سراغم آمده بود. می توانست مانند همه آدم ها هیچ حساسیتی به این موضوع نشان ندهد و به سفرشان بپردازد، ولی آمد و حال مرا پرسید و برای کم کردن دردم تلاش کرد.

پزشکان واقعاً بهترین انسان های روی زمین هستند که درد دیگر انسان ها را می کاهند و در شرایط حاد حتی از مرگ نجاتشان می دهند. این کار بزرگترین کار در عالم است و هیچ واژه ای هم توان سپاس گزاری واقعی از این بزرگواران ندارد. پزشکان انسان های باهوش و مستعدی هستند که با تلاش و زحمت بسیار و بیدارخوابی ها درس خوانده اند و سالها در بیمارستان ها کنار اساتید زبردستشان مهارت کسب کرده اند تا بتوانند با این کار بزرگ، خدمت عظیمی به بشریت کنند. واقعاً وجودشان نعمتی است برای همه ما.

حالم خیلی بهتر شده بود که باز خانم دکتر به بالینم آمد. نمی دانستم چه طور تشکر کنم. کلمات انگار از ذهنم رفته بودند. تمام سعیم را کردم و هر چه بلد بودم گفتم تا شاید اندکی و به قول ما ریاضیون اپسیلونی از بزرگواری آنها را بتوانم جبران کنم. لبخند پدر ایشان که نشان از رضایت داشت بسیار زیبا بود. خجالت زده بودم که چقدر وقتشان را گرفته بودم. هرچه تشکر می کردم، خانم دکتر فقط یک جمله در جوابم می گفت: انجام وظیفه کرده ام. 

در موقع خداحافظی از خجالت خیس عرق شده بودم و به جز تشکر و سپاس گزاری هیچ چیز دیگری به این مغز نحیفم نمی رسید. هیچ کاری هم نمی توانستم برایشان انجام دهم. واقعاً اینان فرشته نجاتی بودند که مرا از آن شرایط بد و بحرانی نجات دادند. بعد از این که رفتند تازه به ذهنم رسید که نام و نشانی ای از آنها می گرفتم تا شاید بتوانم کمی از خدمات گرانبهای آنها را جبران کنم. ولی حیف که رفته بودند. از پرستارها هم که پرسیدم هیچ اطلاعاتی نداشتند.

تا صبح در بیمارستان بستری بودم و به این فکر می کردم که چگونه می شود در کنار درس این رفتارهای انسانی را هم آموزش داد. درست است که سخت است ولی باید حداقل برای رسیدن به آن تلاش کرد. شخصیت هر فردی با عوامل زیادی شکل می گیرد و تعیین این عوامل از دست ما خارج است. پس تغییر شخصیت تا حدی غیرممکن است. ولی باید راهی باشد که بتوان این رفتارها را نیز آموخت. فکر کنم بهترین کار الگو است. برای من این خانم دکتر و پدرشان واقعاً الگویی بودند در کمک به هم نوع بر اساس تخصص و توانایی، من هم باید از تخصص و توانایی ام برای کمک به دیگران استفاده کنم. من باید از طریق ریاضی سلول های خاکستری مغز بچه ها را به تحرک وادارم تا عقلشان رشد کند و به شناخت بهتری از اطرافشان دست یابند تا بتوانند در زندگی  تصمیم های درستی بگیرند.

 ضمنا به این هم فکر می کردم که این همه راه از تهران آمدم و سوال طرح کردم و امتحان گرفتم و به این روز افتادم و در بیمارستان که تاکنون بستری نشده بودم، یک شب را ماندم و همه این ها برای هیچ بود. هیچ دانش آموزی در شهریور در درس من قبول نشد و حتی نمره ای نگرفت که دلم خوش باشد. من چگونه می توانم به این بچه ها کمک کنم تا بتوانند مانند این خانم دکتر شوند و حتی برای دیگران نیز احساس مسئولیت داشته باشند. اینان برای خودشان هیچ تلاشی نمی کنند، چه الگویی برای انها بیابم که علاوه بر این به فکر دیگران هم باشند؟ درس نخواندن تبعات بسیاری دارد، هم برای خود فرد و هم برای دیگران. کار من واقعاً سخت است.