297. امداد

خسته و کوفته پیاده از ترمینال شرق به سمت فلکه اول تهرانپارس می رفتم تا آنجا تاکسی بگیرم و به خانه برسم. دیروز عصر به خاطر برف شدید که جاده را بست، نتوانستم به قطار برسم و مجبور شدم امروز صبح راه بیفتم و حالا که ساعت شش غروب است به تهران رسیده ام. از اتوبوس اصلاً خوشم نمی آید و سفر با آن را به سختی  تحمل می کنم، این کار خستگی را دوچندان می کند. به نظر من بهترین وسیله برای سفر قطار است، شاید زمان بیشتری در راه باشی ولی آزادی عمل و راحتی ای در آن است که در هیچ وسیله دیگری نیست.

در عالم خودم بودم که ناگهان یک نفر که در مقابلم در حال راه رفتن بود، افتاد و پخش زمین شد. فکر کردم پایش پیچ خورده یا به جایی گیر کرده، رفتم تا کمکش کنم که بلند شود ولی او بر روی زمین به شدت در حال لرزیدن بود. چشمانش حالت عجیبی پیدا کرده بود. هر چه صدایش می کردم جوابی نمی داد، انگار درد بسیار شدیدی داشت، تمام عضلاتش در حال انقباض بود. هوشیار بود ولی نمی توانست حرف بزند. صورتش کبود شده بود، تنها کاری که به فکرم رسید این بود که سرش را کمی به بالا بیاورم تا بهتر نفس بکشد.

اطراف ما پر شد از آدم هایی که فقط نگاه می کردند. بعد از مدت کوتاهی آرام شد و انگار به خواب عمیقی فرو رفت. این حالت به نظرم بسیار خطرناک می رسید، زیرا به هیچ عنوان هوشیاری نداشت و هر چه صدایش می کردم یا شانه هایش را تکان می دادم واکنشی نشان نمی داد. از آن همه جمعیت هم هیچ کس جلو نمی آمد تا کمکی کند. رو به جمعیت کردم و با عصبانیت گفتم که حداقل اورژانس را خبر کنید. خوشبختانه یکی از مغازه دارها همان اول با اورژانس تماس گرفته بود. به فکرم رسید تا نبضش را بگیرم، چیزی حس نمی کردم. ترسیده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم.

خوشبختانه آمبولانس اورژانس سریع رسید، امدادگر وقتی بالای سر این مرد آمد او هم سریع نبضش را گرفت، بعد رو به من کرد و گفت: چقدر از زمانی که بیهوش شده است گذشته است؟ من هم جواب دادم حدود چهار یا پنج دقیقه. دوباره از من پرسیدCPR  انجام داده ای؟ نمی دانستم این اصطلاح به چه معنی است و فقط گفتم: نه. سریع همکارش را صدا کرد و شروع کردند به تنفس مصنوعی دادن. یکی با دست هایش روی قفسه سینه را فشار می داد و دیگری هم با یک دمنده مانند بادکنک کوچک در دهانش هوا می دمید. بعد از چند بار که این کار را انجام دادند، نبض را دوباره گرفتند، خوشبختانه برگشته بود. سریع برانکارد آوردند و او را بر آمبولانس سوار کردند و آژیر کشان رفتند.

خدا کند زنده بماند، به نظرم دچار حمله قلبی شده بود. ای کاش می توانستم در آن زمان طلایی و بحرانی کمکش کنم. متاسفانه به خاطر نبود اطلاعات نتوانستم کار خاصی انجام دهم و همین برایم عذاب وجدان به همراه آورد. از همان روز به این فکر افتادم که دوره های امداد و نجات که معمولاً هلال احمر برگزار می کند را بگذرانم تا حداقل در این مواقع کاری از دستم برآید. در نزدیکی خانه یک مرکز بود که دوره فوریت های پزشکی و کمک های اولیه را داشت. دوره مقدماتی اش در تابستان بود و باید تا آن زمان صبر می کردم.

در همان اواخر خرداد که به خانه آمدم، رفتم و در دوره کمک های اولیه ثبت نام کردم. این اولین دوره و مقدماتی بود و می توانستم باقی دوره ها را نیز به ترتیب طی کنم و حتی در انتها به عنوان امدادگر در خدمت هلال احمر باشم. کمک کردن به دیگران بدون هیچ چشم داشتی واقعاً حس خوبی به انسان می دهد. فقط امیدوار بودم بتوانم از عهده اش برایم. من خودم از آمپول به شدت می ترسم و حتی جرات نگاه کردن به قربانی کردن حیوانات را ندارم. امیدوارم روحیه ای پیدا کنم تا بتوانم این کارها را انجام دهم.

کلاس های تئوری خوب بود و هفته ای سه روز از ساعت هشت صبح تا دوازده برگزار می شد. کلاس های عملی خیلی بهتر بود و آموزش ها را بسیار عمیق تر می کرد. البته خبری از مصدوم واقعی نبود و بر روی ماکت یا اعضای کلاس انجام می شد. اطلاعات بسیار خوبی کسب کردم که واقعاً لازم است هرکسی آن را بداند. در این کلاس ها بود که فهمیدم CPR که آن امدادگر اورژانس گفت چیست. احیا قلبی ریوی، ماساژ قلب و تنفس مصنوعی. روشی که در دقایق اولیه ایست قلبی بسیار کارساز است. بر روی مدلی که داشتیم بسیار این کار را تمرین کردیم و به خوبی آن را آموختیم. آن دمنده تنفس مصنوعی هم «آمبوبگ» نام دارد که به جای تنفس دهان به دهان از آن استفاده می شود.

دوره بسیار خوبی بود و دوستان خوبی هم در آن پیدا کردم. آزمون های کتبی و عملی را هم بسیار عالی دادم و مطمئن بودم که قبول می شوم. این دوره حدود یک ماه و نیم طول کشید و منتظر نتیجه آزمون بودم تا هرچه سریع تر در دوره بعدی که پیشرفته تر است ثبت نام کنم. یک روز به خانه زنگ زدند و گفتند که به مرکزی که آنجا دوره دیده بودم بروم، مطمئناً می خواستند نتیجه را اعلام کنند. سریع رفتم و خودم را معرفی کردم، مرا به اتاق معاون فرستادند، آنجا از من سوالاتی در مورد دوره شد که همه را پاسخ دادم. متعجب بودم چرا از من که آزمون داده ام دوباره همان سوالات را می پرسند.

سپس فرمی مقابلم گذاشتند و گفتند که در صورت تمایل پر کنم. من آمده بودم که نتیجه آزمون های دوره را بگیرم نه این که دوباره ثبت نام کنم. نکند قبول نشده ام و تجدید دوره شده ام! امکان نداشت، من به عملکردم در آزمون ها مطمئن بودم. با احترام پرسیدم: مگر قبول نشده ام که باید مجدداً ثبت نام کنم؟ آقای معاون لبخندی زد و گفت: این فرم ثبت نام نیست، این فرم اردوی امداد و نجات گیلان است. شما نفر اول این دوره شدید و به صلاح دید ما می توانید در این اردو شرکت کنید.

در پوست خود نمی گنجیدم. هنوز شروع نکرده، در حال طی کردن مدارج ترقی، آن هم به سرعت در این رشته هستم. آن قدر عملکردم خوب بوده که مرا به اردوی تکمیلی می فرستند و این برایم بسیار مهم بود. تاریخ اعظام هفته دوم شهریور بود. کارهای مدرسه را در همان هفته اول انجام دادم و سریع و دو روزه به وامنان رفتم و برگشتم و آماده شدم برای اردوی گیلان. روز و ساعت حرکت را اعلام کردند و با ذوق و شوق بسیار منتظر فرا رسیدن روز حرکت بودم.

ساعت هفت صبح بیست نفر مقابل مرکز آموزش جمع بودیم که اتوبوس آمد. قبل از سوار شدن همه ما را به داخل ساختمان و قسمت انبار بردند. به ترتیب حروف الفبا اسم می خواندند که من دومین نفر بودم. وارد انبار بسیار بزرگ هلال احمر شدم. متصدی به من یک کیف داد و گفت برو و در آن گوشه لباسی که اندازه ات است را بگیر. باورم نمی شد که می خواهم لباس مخصوص امدادگران را بپوشم. لباسی سفید که آرم هلال احمر بر سینه راست و پشت آن حک شده بود. علاوه بر لباس یک جلیقه هم بود که بسیار جذاب بود. می خواستم بپوشم ولی گفتند باید در اردوگاه بپوشیم.

بعد از ظهر به اردوگاه «چاف» لنگرود که از شهر فاصله داشت و نزدیک دریا بود رسیدیم. فکر می کردم فقط ما بیست نفر هستیم ولی وقتی وارد اردوگاه شدیم، فهمیدم که از چند استان دیگر هم هستند. ما را به خط کردند و اولین کار که برپا کردن چادر بود را به ما آموزش دادند. به گروه های پنج نفری تقسیم شدیم و یک نفر هم ارشد گروه شد. تقریباً جز اولین گروه هایی بودیم که چادر را برپا کردیم و به داخلش رفتیم. چادرها برزنتی بودند که اسکلت بندی آن با میله های آلومینیومی سبک بود، ولی بسیار مقاوم و محکم بودند.

قبل از شام اعلام کردند تا همه با لباس فرم در مرکز اردوگاه جمع شویم. توضیح دادند که اردو سه روزه است و فردا کلاس های تئوری برگزار می شود و روز بعد کلاس های عملی فوریت های پزشکی و  کمک های اولیه و اطفا حریق و نجات غریق، روز سوم هم مانور امداد جاده ای است. برنامه بسیار عالی بود و برای من بسیار جذاب، ضمناً گفتند که این اردو علاوه بر آموزش تا حدی هم همانند شرایط واقعی طراحی شده است. یعنی وضعیت غذا و اسکان بر اساس شرایط بحرانی تعریف شده است. زندگی در چادر و خوردن غذای کنسروی با نان خشک شاید سخت باشد ولی به نظرم تجربه اش لازم است. البته من در زندگی در وامنان کمی تحملم بالا رفته است، بر خلاف تعدادی از همراهانم در این اردو که فقط نق می زدند.

صبح اول وقت بیدارمان کردند و بعد از نماز و ورزش صبحگاهی و صبحانه، کلاس های فشرده تئوری شروع شد و تا بعد از ظهر هم ادامه داشت. جذاب ترین کلاس طراحی اردوگاه برای یک منطقه زلزله زده بود. با توجه به آمار می بایست همه چیز را پیش بینی می کردیم. مکان یابی، تامین امنیت مکان، تعداد چادر و چیدمان آن، انبار آذوقه، منبع آب و حتی سرویس بهداشتی و... . بعد از آموزش به عنوان تکلیف به هر گروه پنج نفری گفتند تا بر روی کاغذی بزرگی که به ما داده بودند نقشه را با تمام جزئیاتش پیاده کنیم. ریاضی و رسم و محاسبات اینجا به دردم خورد و نقشه ما بهترین نقشه شد.

روز دوم از روز اول هم بهتر بود، کارهای عملی واقعاً در آموزش بسیار مهم هستند. کمک های اولیه را کامل بلد بودم. اطفا حریق بسیار عالی بود و همه به طور عملی خاموش کردن آتش را یاد گرفتیم. عصر هم همه را به دریا بردند و در خلال آب تنی و تفریح روش های نجات غریق را به ما آموزش دادند. روز سوم از همه بهتر بود، ما را به یک جاده کوهستانی بردند و به عنوان مانور جاده را بستیم که مثلاً در تونل تصادف شده است. با توجه به آموزش های داده شده و تقسیم وظایف، کارها را انجام می دادیم. در بخش اول مسئول انتقال مصدومان به آمبولانس با رعایت تمام اصول ایمنی بودم و در بخش دوم مامور متوقف کردن ماشین ها قبل از تونل با رعایت ادب و جلوگیری از اضطراب آنها بودم.

بعد از مانور جاده ای همه ما را به بخشی که کاملاً صخره ای بود، بردند. آخرین آموزش انتقال مصدوم در محیط کوهستان بود. چند نوع گره به ما آموزش دادند. استاد می خواست به طور عملی انتقال مصدوم در مکان صخره ای را نشان دهد. نیاز به یک نفر مصدوم فرضی داشت و نمی دانم چرا در بین آن همه آدم مرا انتخاب کرد. به من گفت: هیچ کاری نکن، هیچ حرکتی انجام نده، اصلاً انگار بیهوش هستی. چشمتان روز بد نبید، مرا طناب پیچ کرد و شروع کرد به بالا بردن. میخ هایی در صخره ها می کوبید و طناب را از آن می گذراند و مرا بالا می برد. از ترس چشمانم را بسته بودم. بعد هم با همان شیوه مرا پایین آورد. آخر هم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: مصدوم خوبی بودی ولی کمی سنگین بودی، بعد رو به همه کرد و گفت: دیدید که برای حمل مصدوم سنگین اگر قوانین قرقره در فیزیک را بدانید نمی خواهد زیاد به خودتان فشار بیاورید.

 در کل اردوی بسیار خوبی بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم، مخصوصاً حمل مصدوم سنگین در کوهستان! بعد از این اردو احساس می کردم یک امدادگر تمام عیار هستم و می توانم در سوانح و حوادث به داد مصدومان برسم و به آنها کمک کنم. هرجا می رفتم حواسم به اطراف بود که اگر اتفاقی رخ داد، سریع وارد عمل شوم، ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد. در طول سال که وامنان بودم و این همه در جاده ها می رفتم و می آمدم هم هیچ اتفاقی رخ نداد تا بتوانم از تخصصم استفاده کنم. 

برای دوره بعدی تماس گرفتند ولی متاسفانه چون در طول سال بود نمی توانستم در آن شرکت کنم و این بسیار برایم سخت بود. بودن در وامنان نمی گذاشت در این دوره ها شرکت کنم، به امید تابستان بودم که باز هم نشد و دوره مورد نظر من در آن زمان تشکیل نشد. این فاصله افتادن باعث شد آن شور و اشتیاقی که داشتم از بین برود. خیلی دوست داشتم این مسیر را ادامه دهم و به نهایتش برسم، ولی شرایط کاری ام اجازه نمی داد، حیف شد که نشد.

حدود یک سالی از این دوره گذشته بود که در خانه یکی از بستگان بودیم که خانم همسایه طبقه بالایی با حالتی پریشان آمد و گفت که حال شوهرش خوب نیست. سریع خودم را به طبقه بالا رساندم. مرد میانسالی درست وسط حال افتاده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سریع نبضش را گرفتم، متاسفانه نبض نداشت، یک آینه کوچک خواستم و مقابل دهانش گرفتم هیچ بخاری دیده نمی شد و این یعنی نفس نمی کشد. سریع باید احیای قلبی ریوی را شروع می کردم. این اولین باری بود که این کار را می خواستم به صورت جدی انجام دهم. جناغ سینه را پیدا کردم و  کف دست راستم را روی دو انگشت بالاتر از آن قرار دادم و دست دیگرم را بر روی دستم قلاب کردم و به طور عمود شروع کردم به فشار آوردن، طبق چیزی که یاد گرفته بودم. پانزده تا انجام دادم و بعد رفتم سراغ تنفس دهان به دهان، سر را به عقب بردم و با یک دست بینی را مسدود کردم و دو بار با فشار در دهان ایشان دمیدم. دوبار دیگر همین کارها را تکرار کردم ولی وقتی نبض را بررسی کردم هنوز خبری نبود. از همسرشان یک چراغ قوه خواستم و وقتی مردمک چشم را بررسی کردم، دست و پایم شروع کرد به لرزیدن، کاملاً باز بود و این اصلاً خبر خوبی نبود.

چاره ای نداشتم باید همین کار را ادامه می دادم تا شاید اتفاقی رخ دهد. یکی دوبار دیگر انجام دادم که امدادگران اورژانس رسیدند، همه چیز را کاملاً به آنها توضیح دادم. آمبوبگ را به من دادند و یک نفر شروع کرد به فشار دادن قفسه سینه و من هم می شمردم و در فواصل لازم، دو تا تنفس مصنوعی می دادم. نفر دیگر هم در حال وصل کردن آنژیوکت و تزریق دارو بود. اوضاع مصدوم اصلاً خوب نبود و هیچ علائم حیاتی نداشت. وقتی از همسر ایشان پرسیدند که چقدر بعد از بد شدن حالش مرا خبر کرده اند: گفت نمی دانم، من بیرون بودم و تا وقتی در را باز کردم او وسط حال افتاده بود.

این اولین مصدومی بود که با توجه به آموزش هایی که دیده بودم به آن کمک کردم ولی متاسفانه این کمک من بسیار دیر انجام شده بود و موثر واقع نشد. جلو چشمم مرگ را دیدم، اتفاقی که به نظرم هولناک می آمد ولی بیشتر شبیه یک خواب بود. او آرام خوابیده بود و در کمال آرامش بود، به نظرم نبودن بسیار راحت تر از بودن است. بیشتر انسان ها در زندگی مشکلات و مصائب بسیاری دارند و در اکثر اوقات در رنج هستند ولی این آقا که مقابلم در برابر مرگ تسلیم شده بود، بسیار آرام به نظر می رسید، انگار نه انگار که به سختی زندگی می کرد.

این اولین تجربه من در مورد مرگ بود. تا کنون این قدر نزدیک آن را ندیده بودم. فکر می کردم در مقابله با آن بترسم، ولی این اتفاق نیفتاد و بیشتر مرا به فکر فرو برد. سوالات بسیاری در ذهنم شکل گرفت. تعریف زندگی چیست که با مرگ به پایان می رسد؟ چرا انسان ها دوست دارند جاودانه بمانند؟ و چرا برای این جاودانه ماندن زندگی را در دنیایی دیگر مجدداً تعریف می کنند؟ تعریف زندگی مجدد چگونه است؟ ما با حواس زندگی می کنیم و می فهمیم و درک می کنیم، بدون حواس چگونه می توان فهمید و زندگی کرد؟

به نظرم مرگ برای آن که رفته نعمت است و برای بازماندگان تا حدی مصیبت. خانواده این مرد که آمدند، و مرگ پدرشان را فهمیدند، محشر کبرایی بر پا شد. شیون و زاری از همه جا به گوش می رسید. این ناله ها،  مخصوصاً دخترهای او مانند پتکی بود که بر سرم فرود می آمد. متاسفانه این اتفاقات در من تاثیر بدی گذاشت و از آن روز به بعد هرجا صحبت از امداد و امدادگری می شد، چهره آن مرد و خانواده اش مقابل چشمانم می آمد. دیگر از امداد می ترسیدم و جرات نداشتم با مصدوم مواجه شوم. البته در همان اردو و در یکی از کلاس های تئوری در مورد روانشاسی امدادگری و آسیب های روحی آن بسیار به ما گفته بودند ولی حالا کاملاً آن را درک می کردم و سختی اش را می فهمیدم.

از آن موقع فهمیدم که روحیه این کار در من نیست و متاسفانه توانایی آن را ندارم. از ته دل دوست دارم با این کار به دیگران کمک کنم ولی وقتی در خودم نمی بینم، چه کنم؟! واقعاً آنان که در اورژانس کار می کنند، علاوه بر مهارت و توانایی های علمی و فنی، روح بزرگ و دل و جرات بسیاری نیز دارند، که می توانند جلوی احساسات خود را بگیرند و خدمت کنند. من اگر چنین چیزهایی را ببینم یا متاثر می شوم یا در ذهنم سوالات عجیب و غریبی می آید که نمی گذارد تمرکز داشته باشم.

در نهایت، با دوره دیدن و طی کردن اردوی تکمیلی، از من ضعیف امدادگر در نیامد.

م