298. زاینده رود

روایت می نماییم حکایت سفری را که در اوایل جمادی الاول سنه هزار و چهارصد و بیست هجری قمری مقارن با اواخر اَمرداد سنه هزار و سیصد و هفتاد و هشت هجری خورشیدی به بلاد سپاهان داشتیم.

در گوشه ای از عمارت در خود خزیده بودیم و در عوالم خود سیر می کردیم. در این فصلی که گذشت هوا چنان بی تاب گرما بود که هیچ جا بهتر از همین کنج عزلت نمی بود. گشت و گذار در کتب و نوشته های گذشتگان بیشتر بهتر می نمود تا گام نهادن در میان خلایق بسیار و گاری های دودزا. داشتیم در کتاب تاریخ طبیعی ایران تورقی می کردیم که ناگاه به سپاهان و زاینده رود رسیدیم. وصف هایی از این بلاد و این رود در این مجلد  خواندیم که هوش از سرمان ببرد.

به ناگاه اندیشه ای به مخیله حقیرمان زد و همتی در ما پدیدار گشت جهت سفر به بلاد سپاهان و لقا زاینده رود. از تعطیلات مکتب خانه ها هنوز مانده بود و می شد چند روزی را در این سفر می بود. ولی وقتی همیان را وارسی کردیم، آن قدری از مقرری نمانده بود که کفاف این سفر را بدهد. این شوق سفر در ما غلیان می کرد و آرام مان نمی گذاشت ولی افسوس که اسباب آن مهیا نمی بود. باید تدبیری اتخاذ می کردیم تا با همین اندکی که داریم به این سفر نایل آییم.

تنها تدبیر به حداقل رساندن زمان سفر می بود، بیشتر هزینه صرف اسکان می گشت و باید ترفندی برای آن می یافتیم. نیکوترین کار استفاده از مرکب در شب هنگام بود تا هم طی طریق باشد و هم به عنوان بیتوته از آن استفاده گردد. امور مربوط به اطعمه و اشربه را می شود به نان و پنیر و چنین چیزهای ساده ای مبدل کرد تا هزینه سفر به کمترین مقدار ممکن نزول کند. با این اوصاف می بایست سفر را به حداقل ترین وجه ممکن یعنی به یک روز تقلیل می دادیم.

اما تقلیل زمان سفر به یک روز، امری غیرممکن می نماید، آن هم برای سپاهانی که وصفش نصف جهان است، ولی تدبیری به جز این با قلتی که در همیان می بود، نمی بود. عزم خود جزم کردیم و برای این سفر عجیب خود را مهیا فرمودیم. بهترین مرکب برای رسیدن به سپاهان، ماشین دودی بود. ارابه ای بس طویل و وزین که بر مسیر آهنی طی طریق می کرد. همچون قطار شتر می بود ولی جهاز آن همه از فولاد بود، سهمگین و اعجاب آور. شب هنگام از طهران به راه می افتاد و پگاه صبح به سپاهان می رسید و تا شب نفسی چاق می کرد و دوباره هنگام مسا مسیر برگشت را می پیمود. می شد با همین ماشین دودی رفت و یک روز در سپاهان می بود و باز می گشت.

اهل خانه را از این تصمیم باخبر نمودیم، تا پاسخی باشد دندان شکن بر طعنه هایی که بر من می زنند. طعنه هایی سهمگین که بسیار در عمارت می مانیم و معاشرتی با اغیار نداریم و هیچ از برون آگه نیستیم. منتظر تایید آنها بودیم که خلاف آن رخ همی داد. هر سه بر ما هجوم آورده و مارا عتاب کردند که چرا تنها به این سفر عازم می شوید؟! گفتیم: راه ها همه در امنیت کامل است و اسباب سفر نیز بسیار مطمئن، شائبه ای نیست که شما را این گونه نگران ساخته است. صبیه که با ترش رویی تمام به ما می نگریست، گفت: مگر ما در این عمارت و در کنار شما نیستیم که ما را به باد نسیان سپرده اید و خود به تنهایی به دنبال سیاحت هستید؟! در این مقال تازه دانستیم که این ایرادات و اشکالات از چه برمی خواست. آنها نیز تمایل به این سفر قلیل الزمان داشتند.

گفتیم: اسباب سفر را فقط برای یک کس و یک روز تهیه دیده ایم و بیشتر از آن در تمکن ما نیست. جیب ما خالیست و می دانیم که در خزانه عمارت هم چندان نیست تا سفری که شما در نظر دارید به معنای واقعی اش رخ دهد. این سفر آن گونه که شما در مورد آن می اندیشید نیست و فقط در حکم رفتن و شدن است. بیانات ما در انصراف آنها از همراهی کارگر نیفتاد. ابوی فرمودند: در خزانه اندکی هست که با آن بتوان یک روزه دیار سپاهان را با اهل و عیال سیاحت نمود، شما با همان چند قرانی که داری کرایه مرکب این سفر را عهده دار شوی مزید امتنان است.

شال و کلاه کردیم و به محل توقف ماشین دودی رفتیم. برای فردا شب اتاقکی از اتاقک های این مار خوش خط و خال را  به اجاره گرفتیم و همچنین برای شب بعدی نیز همین کار را کردیم. اجاره کردن این اتاقک ها هم در زمان رفت و هم در زمان آمد، طیب خاطری بود جهت دور کردن تشویش نبود اسباب آمد و شد در سفر. در این روزگار یافتن همین اتاقک ها گاهی غیرممکن می شود. خلایق بسیار خواهان این مرکب می باشند. خوشبختانه کرایه آن بسیار ارزان است و هنوز چند قران دیگری در بدره مان باقی ماند.

موعد سفر فرا رسید و جملگی بر این مرکب عظیم سوار گشتیم. اتاقک ها بسیار کوچک بود و فقط چهار نفر می توانستند در آن سکنا گزینند. اقبال با ما بود که ما هم جملگی چهار بودیم. ماشین دودی با سر و صدای بسیار به راه افتاد، می شد فهمید که به سختی در حال حرکت است، این همه اتاقک که درونشان پر است از آدمیان را به حرکت درآوردن کاری است صعب و دشوار، چه فشاری تحمل می کند ساربان این قطار. تا بلاد کاشان را بیدار بودیم و از آنجا به بعد را هیچ نفهمیدیم. با دق الباب اتاقک دار بیدار شدیم و دانستیم که تا مقصد راهی نمانده.

وقتی پیاده گشتیم، سکوت صبحگاه همه جا را فرا گرفته بود، انگار هیچ ذی حیاتی در این دیار نیست. نور خورشید به آرامی داشت از پشت کوه هایی که در دوردست نمایان بود، بیرون می جهید. مردی کهنسال که گاری دودزا می داشت به سراغمان آمد و از ما جویای مقصد شد. من به شوق دیدن زاینده رود آمده بودم و قبل از هر جایی باید به دیدار او می شتافتم. مقصد اولیه را من تعیین کردم و با مرکب این پیر به راه افتادیم. در راه پیشنهادی به غایت عالی از طرف پیر بر ما وارد گشت. بهترین جا برای صرف ناشتایی در کنار زاینده رود است. در کنار یک خبازی توقف کرد و دو عدد نان سنگ که بلندی آن همسان قدمان بود ابتیاع کردیم و از بقالی نیز یک سیر پنیر گرفتیم و با وسایل چای که همراه داشتیم رهسپار این رود زیبا گشتیم.

تا دیدمش شکوه و جلالش ما را مفتون خود ساخت. آرام بود و پهناور و عظیم. چه نیکو نامی بر آن نهاده اند، زایش از همه جایش طراوش می کند. واقعاً این بلاد فرزند این رود است و باید تا ابد قدردان این مادر مهربانش باشد. بدون این رود و طراوتش تصور این بلاد غیرممکن می نماید. انگار این مادر همیشه باید فرزندش را در آغوش داشته باشد. تا این مادر هست این فرزند روز به روز برومند و رشید خواهد شد. سالهای متمادی این دو با هم زیسته اند و زندگی این شهر بدون این رود از معنی تهی خواهد بود.

تناول نان سنگک تازه به همراه پنیر لذیذ تبریز آن هم در سپاهان، در کنار رودی پرآوازه و در هوایی دل انگیز به همراه تماشای منظره دلربای طلوع آفتاب، چنان شوقی در ما برافروخت که تمام این آب که جاری می بود هم برای اطفایش کفاف نمی نمود. همه مدهوش این همه زیبایی و لطافت بودیم و از بودن در کنار این مادر مهربان سیر نمی گشتیم. آرامشی که بر این رود حاکم بود بر کل این بلاد نیز حاکم بود، نه هیاهویی بود و نه رفت و آمدی. فقط اندک مردمانی به آرامی در حال گذر از کنار این رود بودند.

ما به شخصه به هدف اصلی مان رسیدیم و این بزرگوار را از نزدیک ملاقات نمودیم. دل کندن از آن برایمان سخت بود ولی می بایست به دیدار ابنیه های بنام این دیار هم می شتافتیم. به ایشان قول دادیم که در بازگشت مجدداً به دیدارش خواهیم شتافت. مقصد بعدی میدان نقش جهان بود که بسیار از آن شنیده بودیم. از کنار عمارتی که آن را «عالی قاپو» می نامدیدند وارد این میدان پهناور گشتیم. همین نام در همین بدو ورودمان دوباره تبریز را مقابل چشمانمان آورد. قاپو به ترکی معنای درب می دهد. انگار زبان شاهان صفوی همچنان در این دیار بر زبان ها رانده می شود. عجایب این عمارت از نامش آغاز می گردد و در طراحی و ساختش به اوج می رسد.

این عمارت به خاطر اضافات و الحاقات معماری از هر سو به گونه ای متفاوت دیده می شود. از مقابل میدان دو طبقه، از پشت پنج طبقه و از طرفین سه طبقه است. چنین معماری ای را تا کنون در هیچ جایی مشاهده ننموده بودیم و به همین خاطر کلاه از سرمان افتاد. وقتی به اندرونش رفتیم چشمانمان داشت از حدقه بیرون می جهید، در هر طبقه با شگفتی های متعددی مواجه می گشتیم که عقل را از بنیان بر می کند. هر چه بالاتر می رفتیم اعجاب این بنا نیز بیشتر اوج می گرفت. استواری این بنا که به نظر رفیع ترین در این بلاد بود، نیز بسیار در نظر می آمد.

از عالی قاپو عازم «مسجد شاه» شدیم. شکوه و جلال این مسجد چنان بود که ناخودآگاه در مقابلش احساس خُردی و کِهی می کردیم. طاق ها و صحن ها و طاقچه ها و مقرنس ها و  گنبد ها چنان ما را محو در خودشان کرده بودند که زمان و مکان را از یاد برده بودیم و در فضای لایتناهی معلق می بودیم. کتیبه های درخشان آراسته به کاشی های لعابدار هفت رنگ که رنگ آبی بر آنها مستولی است، چنان ما را در حیرت فرو برده بود که از خود بی خود گشته بودیم. تا کنون با دیدن ابنیه ساخته دست بشر این چنین ذوق وافر بر ما غالب نگشته بود. حس می کردیم در دل طبیعت هستیم و داریم از دیدن مناظر بدیع و دل فریب آن لذت می بریم.

سنگی مربع شکل درست در وسط صحن اصلی مسجد بود که مردمان به دورش حلقه زده بودند. مردی زیبارو و خوش طینت بر روی آن ایستاد و شروع به تلاوت اذان نمود. صدایش در تمام صحن می پیچید و گوش را به آرامی می نواخت. جالب آن بود که در هر جایی قرار می گرفتی صوت را به خوبی می شنیدی و این نشان از محاسبات زبردستانه استاد ماهر معمار این بنا بود. دل کندن از این مسجد که واقعاً روحانی بود و انسان را به ملکوت می برد بر ما بسیار سخت آمد.

مسجد دیگری که به دیدارش رفتیم، «مسجد شیخ لطف الله» بود. گنبد این مسجد از همان دور خودنمایی می نمود و نبودن مناره در آن بسیار بر تعجب ما افزود. مناره جزء لاینفک معماری مساجد در این ولایت است، پس چگونه این مسجد چنین نمادی را در خود ندارد؟! می بایست به سالها قبل باز می گشتیم و از معمار آن این سوال را می پرسیدیم، افسوس که امکانش نیست. نکته عجیب دیگر این مسجد نبود شبستان و حیاط در مدخل آن بود. همچنین در صحن اصلی آن هیچ پنجره ای مشاهده نمی شد. نورگیر آن فقط از طریق روزنه های مشبکی که نزدیک به گنبد بود، فراهم می گشت. حس کردیم این مسجد برای این که نمازگزارانش دیده نشوند ساخته شده است.

با بودن در این مساجد چنان معنویت ما بالا رفته بود که ممکن بود هر آن اشراقی بر شهود ما مکشوف گردد. رفتن به بازار که اندکی با این مساجد فاصله داشت تعادلی در روحیات ما برقرار کرد و به سمت مادیات هبوط کردیم. ولی این بازار با دیگر بازرها تفاوت بسیار داشت. کالاهایی که در آن به فروش می رسید بیشتر هنر بود تا صنعت. از یک سو صدای قلم کوبی به گوش می رسید و از سوی دیگر صدای کوفتن علامت های چوبی آغشته به رنگ بر پارچه. مسگر ها سوال را می نواختند و زرگران به نرمی جوابش را می دادند. اینجا موسیقی بود که به معامله گذاشته شده بود.

آن چنان در زیبایی های این میدان که به واقع نقشی از جهان بود غرق بودیم که حساب زمان را از کف داده بودیم. اگر احساس جوع ما نبود هیچگاه به یاد نیمروز و تناول غذای آن نمی افتادیم. ابوی از دوران شبابش نشان غذاخوری ای را در ذهن داشت که به آنجا رهسپار گشتیم. «چهار باغ» زیبا را هم در این مسیر دیدیم و از محیط با صفایش بسیار حظ بردیم. اشجار صنوبر و چنار با قدی ارفع سایه بر سر این خیابان گسترانیده بودند و آن را از گزند آفتاب نیمروز حفاظت می کردند. این اشجار سر به فلک کشیده و سبزگون همه مرهون فداکاری مادر مهربان این دیار است.

غذاخوری بسیار زیبا و فراخ بود، با پنجره هایی مشبک که آبگینه های الوان داشت و نور خورشید را رنگ رنگ می کرد. هنوز بوی  تجدد به این مکان نرسیده بود و همه جا بر حسب همان حال هوای قدیم می بود. حال و هوایی که ما را بسیار پسند می آید. غذا هم به غایت لذیذ بود، برنج به نهایت ری کرده بود و کباب ها هم به خوبی طبخ شده بود، میهمان ابوی بودیم و او هم با این که دستش تنگ بود ولی در اینجا مجالی فراخ به ما داد تا دلی از عذا درآوریم. سفر یک روزه باید چاشتی این گونه داشته باشد تا قوای بدنی را برای سیاحت کامل فراهم آورد.

بعد از استراحتی کوتاه عازم «چهل ستون» گشتیم. به گمانم این بلاد را با این ستون ها بر زمین محکم کرده اند تا هیچ تکانی آن را ویران نسازد. راز پابرجا ماندن این همه ابنیه بعد از گذر سالیان دراز باید چنین شگرف باشد. در ابتدا حوض آبی که در میانه حیاط واقع بود ما را مجذوب خود ساخت. تصمیر کاخ کاملاً در آب منعکس شده بود و تقارن به زیبایی نمود می داشت. داخل عمارت هم پر بود از نقاشی هایی که بر سقف و دیوارها نقش بسته بود. همه در حال تفنن در این عمارت و باغ بودند و ما در حال شمارش ستون ها، انگار این علم محاسبات نمی خواهد هیچ جا ما را رها کند. بعد از احصاء به عدد بیست رسیدم که درست نصف تعدادی بود که این کاخ بدان مشهور بود. به دنبال نیم دیگر بودم که یکی از فراش ها دانست و نگاه مارا به داخل حوض معطوف کرد. نیم دیگر در همان تصویر قرینه می بود.

عمارت «هشت بهشت» هم که در نزدیکی بود را زیارت کردیم که ابوی فرمودند بهتر است به دیدن عجیب ترین بنای این بلاد برویم. «منارجنبان» کمی از شهر فاصله داشت و برای رسیدن به آن مجدد مرکبی اختیار کردیم. عمارتی بود محقر در برابر عمارت هایی که دیده بودیم. در اصل بنایی یادبودی است بر مقبره ای که آن چنان هم بنام نیست. اعجازی که ابوی فرمود را در این بنا نیافتیم و کمی ایشان را به مزاح ملامت نمودیم. گفتند صبر پیشه کنید تا بفهمید در این بنا چه رازی نهفته است. به ناگاه فردی به داخل یکی از مناره های کوتاه آن رفت و شروع به لرزاندن آن کرد، بر من مسجل شد که طراح و معمار این بنا خدایگان این کارند. کل بنا می لرزید و چنان می نمود که عنقریب فرو خواهد ریخت ولی همچنان استوار می نمود و پابرجا. آب درون کاسه ای که بر روی مقبره می بود نیز می لرزید. انگار کل زمین این وادی در حال لرزش بود. عجایبی بود که ما را انگشت به دهان کرد. آنجا بود که بر صحت گفتار ابوی ایمان آوردیم.

آفتاب به مدار حضیض نزول کرده بود و آسمان از لون زرد به سرخی می گرایید. دوباره به دامان مادر این بلاد شتافتیم و ساعات آخر را نیز در کنار او آرام گرفتیم. طمانینه ای که در او بود، دل را آرام می کرد و زندگی را معنی می بخشید. آبی نیلگونش در تقابل با سرخ فامی آسمان دیدگان را در بهت فرو می برد و مخیله را تا ناکجا آباد ابد می کشانید. آب فشان هایی را در میانه های این رود تعبیه کرده بودند که آب را تا راتفاع بسیار به بالا می فشاند و منظره ای دل انگیر خلق می کرد.

 گذرگاه هایی که برای عبور و مرور بر روی این رود ساخته اند نیز انگار از خود او الهام گرفته است. وقار و متانت را می شود در چهره هایشان دید. استواری و استحکامشان نیز مثال زدنی است. «سی و سه پل» و «پل خاجو» واقعاً بر این پهنه گستره آبی نمودی بسیار شگرف دارند. این رود بسیار صادق است، این را در احصاء تعداد دهانه های سی و سه پل دانستم. این بار دیگر تعداد کاملاً درست بود. حوض کاخ چهلستون باید راستگویی را از این رود بیاموزد.

این رود بستر زندگی را چنان آرام می گستراند که مردمان این شهر را هیچ خللی موجب نگردد و در این وادی بی آب و علف زیستن را میسر شود. طبع این بلاد خشک است و آب در اینجا همچون دُر یتیمه ای است که برای یافتن و حفظ آن باید جهد بسیار کرد. این مردمان خوب این را می دانند و از این نعمت با تمام دل و جان حراست می نمایند. سپاهان بدون زاینده رود را نمی شود متصور بود، اگر این مادر دلسوز نمی بود اینجا قصبه ای می گشت غبار گرفته که هیچ ذی حیاتی را توان زیستن در آن نمی بود. سپاهان در طول تاریخ بسیار مورد تاخت و تاز قرار گرفته و زخم هایی عمیق بر جانش افتاده است ولی به مدد این مادر مهربان است که دوباره قامت راست کرده است و همچنان زندگی در آن جریان دارد.

او را هچون یاری یافتیم که از ازل تا ابد می تواند یاریگرمان باشد. او برایمان نماد زندگی شد و تا او هست می باید زیست. زین پس هر جا رودی دیدیم به یاد او بر آن سلامی خواهیم فرستاد. یافتن یارانی این چنین سخاوتمند بسیار سخت است ولی نگاه داشتن آن بسیار سخت تر می نماید. خدمات شایانی که این رود به این بلاد کرده است را به طور حتم ساکنانش می دانند و حاکمانش نیز در سجده شکر بر این نعمت هستند. درست است او همچنان قوی و استوار است ولی نیاز به تیمار دارد تا همیشه بتواند در خدمت خلق باشد. همه باید کمر همت به خدمتش ببندند تا شاید اندکی از بخشندگی های او را جبران نمایند.

صدای اذان از گلدسته های مساجد این بلاد هزار مسجد برخاسته بود که دوباره به توقفگاه ماشین دودی بازگشتیم. به طور کامل خستگی از تن به در کرده بود و آماده بود تا ما و دیگر مسافران را به طهران بازگرداند. البته ما خسته بودیم ولی این خستگی بسیار خوش آیند می نمود. شام در داخل اتاقک ماشین دودی صرف شد و دقایقی بعد همه در خوابی عمیق فرو رفتیم. هنوز خود را در کنار زاینده رود می دیدیم، می خواستیم از او به خاطر این که یک روز بسیار زیبا در خاطرمان ایجاد کرد تشکر نماییم که ناگاه آسمان تیره گشت و غبار همه جا را گرفت و خورشید به کنجی خزید و همه چیز به هم ریخت. خود را تنها در میان بیایانی برهوت یافتیم که بسیار هولناک بود. هرچه کاوش می کردیم زاینده رود، آن یار دلنواز را نمی یافتیم. هیچ خبری از او نبود. تنهایی و تاریکی و از همه وهم انگیز تر نبود زاینده رود رعب و وحشتی بسیار بر دلمان مستولی کرد. هر چه فریاد برمی آوردیم کسی نبود که به مددمان آید. تا دقایقی قبل اینجا بهشت برین بود و حالا به جهنمی سوزان مبدل گشته بود.

هر چه در توان داشتیم در حنجره مان قرار دادیم و با صدایی غرا زاینده رود را فراخواندیم. اگر او نیایید در این جهنم هیچ امیدی به زندگانی نیست. با تمام قوا از او استمداد یاری می کردیم ولی هیچ پاسخی نمی آمد. عرق سرد بر جبینمان نشسته بود و تمام بدنمان می لرزید. چیزی نمانده بود که قبض روح شویم که تکانی ما را از این دنیای دوزخ وار بیرون آورد. والده مکرمه بودند که ما را بیدار کردند. نفس راحتی کشیدم، کابوسی بود هولناک که خواب ما را مغشوش کرده بود. حتی در خواب هم نبود او را جایی برای تحمل نمی باشد. پاینده باشی زاینده رود که پایندگی بلاد سپاهان و شاید کل ایران در توست.

ختم کتابت سفرنامه قلیل الزمان به دیار سپاهان در نیمروز الاربعاء هفدهم ربیع الاول سنه هزار و چهارصد و چهل هفت هجری قمری مصادف با چهارشنبه هفدهم شهریور هزار و چهارصد و چهار  هجری خورشیدی.

و من الله توفیق

 

پی نوشت: تصاویر مر بوط به گذشته است و توسط دوربین آنالوگ گرفته شده است. به خاطر کیفت نامناسب پوزش می طلبم.