299. میرزا رضا

از جوابی که شنیده بودم، متعجب و مبهوت در کناری ایستادم و به این فکر می کرد که چرا در منطقی ترین جای ممکن چنین پاسخ بی منطقی دریافت کرده ام. دوباره خدمت متصدی مربوطه رفتم و از ایشان خواهش کردم که با من همکاری کند، ولی ایشان همچنان بر حرفش استوار ایستاده بود و هیچ یاری ای به من نرساند. در این ساختمان عظیم که دیدنش هوش از سر آدمی می رباید و در میان این همه نمادهای فرهنگ و عقلانیت نمی دانم چرا چنین قانونی وضع کرده اند که من نمی توانم از این همه علمی که در اینجا موجود است، اندازه قطره ای بهره جویم. احساس می کردم مورد ترور شخصیت قرار گرفته ام.

اصل موضوع برمی گردد به مهدی که در مقطع کارشناسی ارشد در رشته تاریخ در دانشگاه آزاد واحد شاهرود تحصیل می کند. او در حال تکمیل پایان نامه اش است که درباره نحوه اداره امور دربار در دروه قاجار است. به خاطر این موضوع به من لیستی از چند کتاب مرجع را داد تا آخر هفته که به تهران می روم به کتابخانه ملی که بهترین منبعی است که این کتاب ها در آن موجود هستند مراجعه کنم و از صفحات مورد نظر که کاملاً برایم مشخص کرده بود کپی بگیرم و برایش ببرم.

با ذوق و شوقی فراوان صبح اول وقت به راه افتادم. در خانه بر روی نقشه محل آن را پیدا کرده بودم، مابین بزرگراه همت و حقانی بود. با تعویض چند اتوبوس واحد و پرس و جو در ایستگاهی در بزرگراه همت پیاده شدم. وقتی به اطراف نگاه کردم، فکر کردم حتماً اشتباه آمده ام. چون اطراف فقط دره و تپه بود و ساختمان های کمی دیده می شد. فکر نمی کردم در وسط شهر تهران چنین جایی باشد که انگار از شهر خارج است. تا ساختمان کتابخانه که از دور هویدا بود راه زیادی را باید پیاده می رفتم.

در بلواری که به کتابخانه منتهی می شد گام برمی داشتم و به نهال های کاشته شده در اطراف می نگریستم و طبق عادت با آن ها خوش و بش می کردم. به آنها می گفتم که چشم بر هم بزنید درختان تناوری خواهید شد، من در جایی هستم که انبوهی از شما سر به افلاک رسانده اند. صبر کنید شما نیز همچون آنها خواهید شد. از محیط اینجا بسیار خوشم آمد، تا حدی طبیعت می توانست خودش را در دل این شهر شلوغ نمود بخشد. هنوز هجوم ساختمان ها به اینجا نرسیده است و امید که نرسد و زمین در این بخش بتواند کمی تنفس کند.

وارد ساختمان شدم و در همان بدو ورود فضای این مکان بسیار بر من تاثیر گذاشت. آرامش خاصی در آن حکم فرما بود. تصور این که هرچه کتاب هست در اینجا هم هست برایم بسیار خوش آیند بود. آخرین باری که در کتابخانه بودم مربوط می شد به حدود سه چهار سال قبل در کتابخانه عمومی گرگان که در پارک شهر واقع است. به نظرم عضویت در این کتابخانه بهترین کاری است که می شد انجام داد. درست است که من علاوه بر خواندن کتاب به خریدن و داشتن آن هم بسیار علاقه دارم ولی در اینجا می توان کتبی را یافت که در هیچ کجا یافت نمی شود.

وقتی سالن مطالعه آن را از پشت در بسته اش دیدم دلم غنج رفت. بزرگ و مدرن و بسیار جذاب بود. می شد ساعت ها در این محل نشست و در دنیای بیکران کتاب ها غوطه ور بود و به ژرفای عمیق مطالبش غور کرد. تعدا بسیار اندکی را در این سالن عظیم دیدم، به نظرم زود آمده بودم، حتماً در ساعات آتی این سالن مملو از دوستاران کتاب خواهد شد. به اطلاعات رفتم و پرسیدم که جهت عضویت یا گرفتن کتاب به کجا باید مراجعه کنم؟ طبقه بالا را نشانم دادند.

بعد از سلام، لیست کتاب ها را به متصدی آن بخش دادم و گفتم که برای تحقیق فقط می خواهم صفحاتی از این کتاب ها را کپی کنم. گفت: باید عضو باشید، گفتم: عضو نیستم ولی حالا اقدام به عضویت می کنم. پرسید: استاد دانشگاه هستید؟ گفتم: خیر. گفت: دانشجوی دکتری هستید؟ گفتم: خیر. گفت حداقل دانشجو کارشناسی ارشد که هستید؟ باز هم گفتم: خیر. اخم هایش را در هم کشید و گفت: شما نمی توانید عضو این کتابخانه شوید. مات و متحیر مانده بودم که چرا؟! گفتم: آقا فرض کنید من یک نفر هستم که فقط سواد خواندن و نوشتن دارم، می خواهم کتاب بخوانم، چرا نمی گذارید این کار را انجام دهم.

صحبت با ایشان هیچ نتیجه ای نداشت. خیلی ناراحت و عصبانی بودم. چرا اینجا این قدر تبعیض قائل می شوند. مگر برای کتاب خواندن حتماً باید مدارک بالای دانشگاهی داشت؟! یک نفر بی سواد مانند من اگر بخواهد تورقی در کتب معتبر داشته باشد چه باید کند؟ می دانم که این کتابخانه اصلی ترین محل نگهداری کتاب در کشور است، ولی می شود قانونی هم برای افرادی چون من ایجاد کرد که بدون خروج کتاب در همین مکان به مطالعه بپردازند.

حالا من نمی توانم اینجا عضو شوم، کار مهدی را که باید انجام دهم. باید راهی می یافتم تا بتوانم از کتبی که گفته بود کپی بگیرم. از دست متصدی این بخش کاملاً عصبانی بودم و نمی خواستم دوباره با او هم کلام شوم. یک نفر دیگر را یافتم و از او کمک خواستم. حداقل این یکی تا حدی آرام تر و خوش برخوردتر بود، همان حرف متصدی اول را به من زد ولی در ادامه گفت: به دوستتان بگویید خودش بیاید و با کارت دانشجویی اش کارش را انجام دهد. گفتم ایشان در شهرستان است و برایش سخت است. لبخندی زد و گفت: کسی که می خواهد کار درست انجام دهد، باید سختی بسیار بکشد.

با قلبی شکسته و اعصابی به هم ریخته می خواستم از این مکان که با ذوقی بسیار به آن وارد شده بودم، خارج گردم که متصدی اطلاعات مرا صدا کرد. نمی دانم از کجا می دانست چه بر من گذشته است. با لبخندی گفت: بهتر است به کتابخانه مجلس که در میدان بهارستان است هم سری بزنید، شاید آنجا بتوانید کارتان را انجام دهید. از ایشان تشکر کردم ولی به خاطر نداشتن مدرک بالای دانشگاهی مطمئن بودم آنجا هم کارم راه نمی افتاد. با خستگی بسیار آن مسیر طولانی را پیاده بازگشتم. کلی هم منتظر ماندم تا اتوبوس بیاید. این ایستگاه برایم شده بود مَثَلی از کلبه کل ممد که در کنارش ساعت ها منتظر ماشین می ایستادم.

در این شهر با این همه ماشین و ترافیک امید نداشتم به موقع به کتابخانه مجلس برسم، به همین خاطر به خانه رفتم و پنجشنبه صبح با بیم و امید که آیا باز هست یا نه و همچنین آیا باز هم مانند کتابخانه ملی مرا قبول خواهند کرد یا نه، راهی میدان بهارستان شدم. ساختمان کتابخانه مجلس در جنوب ساختمان قدیمی مجلس قرار داشت. محیط اینجا نیز بسیار عجیب و جذاب بود، هنوز بوی قدمت از اینجا قابل استشمام بود. وقتی تصور می کردم که بزرگان مشروطه در این حیاط قدم برداشته اند، حالم دگرگون می شد.

به بخش تحویل کتب رفتم و موضوع را به متصدی آنجا گفتم. ایشان هم همان حرف هایی را زد که در کتابخانه ملی شنیده بودم، ولی با لحنی بسیار ملایم تر. بعد کمی فکر کرد و گفت: آیا کارمند هستید؟ گفتم: من دبیر هستم. لبخندی زد و گفت: از ابتدا می گفتی، کارت شناسایی ات را بده تا اینجا به امانت بماند، بعد از این که کتاب ها را برگرداندید به شما عودت می دهم. بعد لیست کتاب ها را از من گرفت و رفت. متحیر مانده بودم که چگونه در اینجا کارم راه افتاده است! بعد از چند دقیقه آمد و گفت: منتظر باشید تا کتاب ها بیاید.

در پشت این آقا یک دریچه ای بود که از آن کتاب ها را می گرفتند یا می گذاشتند و این کتاب ها با بالابر جابه جا می شد. این تکنولوژی حتی با این سادگی اش در اینجا که قدمت آن ما را به یاد دوران مشروطیت می اندازد بسیار جذاب بود. از لیست کتاب های که مهدی داده بود به غیر از دو عنوان بقیه را که پنج مجلد بود تحویل من دادند و سپس مرا به بخش کپی هدایت کردند. جالب بود که در آنجا هم تعدادی منتظر بودند تا برایشان کپی انجام شود. مسئول آنجا گفت: از آن کاغذهای کوچک بردارید و رویش صفحات مورد نظر را بنویسید و لای هر کتاب بگذارید و بر روی میز در آخرین نوبت قرار دهید.

با صفی از کتاب ها که دیدم حداقل یک ساعت باید معطل می ماندم. بهترین کار در این زمان مطالعه بود. یکی از کتاب ها که صفحات کمتری برای کپی از آن مشخص شده بود را برداشتم و به سالن مطالعه رفتم. تا وارد شدم چشمانم برق زد، سالنی بزرگ پر از میز و صندلی که تقریباً همه پر بودند و یافتن جای خالی برای نشستن تا حدی سخت می نمود. اینجا همه در حال مطالعه بودند. جالب تنوع در سن و قشری بود که در اینجا بودند. از پیرمردهایی که با زحمت با عصا راه می رفتند تا جوانانی چون من، از کت وشلوارپوش های کروات بسته تا روحانی هایی که در حال تحقیق مذهبی بودند. در این فضا تنفس به نهایت آزاد بود.

در گوشه ای نشستم و کتاب را که چاپی بسیار قدیمی داشت را باز کردم. در مورد دوران ناصرالدین شاه بود و نویسنده آن نیز خارجی بود.(متاسفانه به خاطر گذر سالیان نام این کتاب را فراموش کرده ام.) در فهرست به بخش سوءقصد برخوردم و تصمیم گرفتم همین بخش را در این مدت اندکی که دارم مطالعه کنم. متن بسیار شیوا و فصیح بود و چند صفحه ای که خواندم کاملاً در دنیای آن زمان قرار گرفتم. من هر وقت کتاب می خوانم ناخواسته در فضای آن قرار می گیرم و همین برایم بسیار لذت بخش است.

اما اتفاقی که رخ داد این بود که داستانی که از ترور ناصرالدین شاه توسط میرزا رضای کرمانی در کتاب تاریخ مدرسه خوانده بودم با چیزی که اینجا می خواندم بسیار متفاوت بود. در کتاب درسی میرزا رضا را برای ما یک مبارز ضد استبدادی که شاگرد سیدجمال الدین اسعد آبادی بود معرفی کرده بودند که برای نجات ایران دست به این کار زد و جانش را در این راه فدا کرد. او را چنان بزرگ نشان دادند که تحسین خواننده را برمی انگیخت. فردی که با نثار جانش کشورش را از زیر یوغ استبداد نجات داد.

ولی در این کتاب داستان بدین صورت بود. میرزا رضا در بازار تهران فروشنده دوره گردی بود که بساطی داشت و با آن به سختی امرار معاش می کرد. او را آجان های نظمیه بسیار آزار می دادند و حتی همان درآمد اندکش را از او به زور می گرفتند، زندگی بر میرزا رضا بسیار سخت گشته بود و درآمدش کفاف زندگی اش را نمی داد. به قول معروف به سیم آخر زد و تصمیم گرفت رئیس نظمیه را که آجان ها را سراغ او می فرستد را بکشد. برای این کار به سختی یک اسلحه تهیه کرد و به حرم شاه عبدالعظیم رفت تا وقتی رئیس نظمیه به آنجا آمد او را به قتل برساند.

در زمانی که میرزا رضا در آنجا منتظر رئیس نظمیه بود، ناصرالدین شاه به زیارت آمد. او فکر کرد بهتر است که رئیس رئیس نظمیه که همان سلطان صاحب قران است را به قتل برساند. تنفگش را پر کرد و به سمت قبله عالم نشانه گرفت و گلوله ای به سمت او شلیک کرد. همه جا پر از هیاهو شد و میرزا هم می خواست فرار کند که در بین جمعیت گیر افتاد و او را  دستگیر کردند. شاه را هم به کالسکه اش بازگرداندند و یک نفر هم در پشت شاه به طور مخفیانه نشست و دستهایش را تکان می داد تا مردم فکر کنند او هنوز زنده است.

میرزا رضا را تا مدتی بازداشت کردند و او را مورد استنطاق قرار دادند. کسی باور نمی کرد که او به خاطر چنین دلیلی دست به این کار بزرگ زده باشد. ولی او فقط همین را می گفت و چیز دیگری بر زبان نمی راند. بزرگان زیادی با او ملاقات کردند تا بگوید طراح این ترور که بوده و او برای کدام دسته یا گروه یا حزب این کار را انجام داده است، ولی میرزا رضا خودش را از همه این ها بری می دانست و فقط دلیل خودش را می گفت. بعد از حدود یک ماه او را به دار مجازات آویختند.

در روایت این ماجرا، تعللی که در اعدام میرزا رضا داشتند نشان می داد که پیدا کردن علت اصلی این کار برایشان بسیار مهم بوده و بعد از تحقیقات کامل فهمیده اند که هیچ ارتباطی بین او و هیچ دسته یا گروهی نبوده است. ولی در کتب درسی میرزا رضا یکی از مریدان سیدجمال معرفی شده و به دستور او برای از بین بردن استبداد زمانه دست به این کار زده است. فهمیدن این که کدام یک از این روایات دارای صحت است، کاری دشوار به نظر می رسد. تاریخ بر اساس نوشته های افراد است و گاهی چنین تناقضاتی هم به وجود می آید.

این آقای میرزا رضا بدجوری ما را درگیر خودش کرده بود. فهمیدن قصد اصلی او از این کار برای من نیز مهم شده بود. ادامه کتاب را خواندم تا شاید شواهدی پیدا کنم که بتوانم این دو روایت را طوری به هم نزدیک کنم ولی هیچ چیزی نبود. کمی قبل تر را خواندم و به فهرست رجوع کردم تا شاید مطلبی درباره سیدجمال الدین اسعدآبادی بیابم، ولی هیچ سخنی از این مرد در این کتاب نبود. باید منابع دیگری هم در این زمینه می یافتم و در آنها نیز این قضیه ترور ناصرالدین شاه را می خواندم تا ببینم کدام روایت بیشتر بیان شده است. در کتاب هایی که در صف کپی گذاشته بودم، حتماً می شد چیزی یافت.

به بخش کپی رفتم، رونوشت ها آماده بود، آنها را تحویل گرفتم. به اندازه قیمت دو جلد کتاب قطور پول این کپی ها شد. کتابی را که در دست داشتم به متصدی دادم تا آن را نیز کپی کند و باقی کتب را برداشتم و سریع به سالن مطالعه بازگشتم و در آنها به دنبال میرزا رضا گشتم. در یکی از آنها به ترور اشاره شده بود و میرزا رضا را شاگرد و مرید سیدجمال معرفی کرده بود. در کتاب دیگر به موضوع جالبی برخوردم، از ترور ننوشته بود ولی جملاتی از سید جمال نقل کرده بود. از این نوشته ها برداشتم این بود که سیدجمال بیشتر به دنبال اصلاح امور مسلمانان و رفع مشکلات از طریق گفتگو یا نقد بوده و هیچ گاه از خشونت، مخصوصاً کشتن صحبت نکرده است.

در کتاب دیگری رابطه بین میرزا رضا با سیدجمال را طور دیگری مطرح کرده بود، میرزا رضا از نظر تفکر از سخنان سیدجمال الهام گرفته بود ولی در تشکیلات او نبوده است. وقتی از فقر به تنگنا می افتد با توجه به گفته های سیدجمال در مورد فساد و استبداد که در ذهن دارد، تصمیم به این کار می گیرد. این مطلب آخری بیشتر منطقی به نظر می رسید ولی باید بیشتر تحقیق کنم تا بتوانم حقیقت را بیابم. تمام کتاب ها را تحویل دادم و از متصدی آنجا خواستم تا یک کتاب جامع درباره ناصرالدین شاه و ترورش به من بدهد. نگاهی به من انداخت و گفت: آقای محترم ساعت سه و نیم شده و اینجا هم تا ساعت چهار فعالیت می کند. فکر نکنم برای مطالعه دیگر وقتی داشته باشید.

حواسم نبود که چندین ساعت را به دنبال میرزا رضا در بین کتاب ها در حال جستجو بودم. کارتی را که به ضمانت گذاشته بودم پس گرفتم و کلی ورق کپی شده که سنگین هم بودند را زیر بغل زدم و به سمت خانه به راه افتادم. از در اصلی که به خیابان مصطفی خمینی باز می شد بیرون آمدم و وقتی به مقابل سردر مجلس رسیدم ایستادم و به آن نگاهی انداختم. در همان زمان به یادم آمد که درست در همین مکانی که ایستاده ام نیز تروری صورت گرفته بود. محمد بخارایی، حسنعلی منصور را با دو تیر در همین جا به قتل رسانده بود. با تجربه ای که در مورد میرزا رضا پیدا کردم، باید در مورد این ترور هم منابع دیگری را بخوانم، شاید داستان چیز دیگری بوده است.

در اتوبوس واحد به این فکر می کردم که چگونه انسان ها به جایی می رسند که تصمیم به کشتن فرد دیگری می گیرند. فکر نکنم در طبیعت به غیر از عامل تغذیه موجودی موجود دیگری را بکشد. در طبیعت بر اساس قانون بقا، این کشتن و کشته شدن رخ می دهد، آن هم در زنجیره ای غذایی که کاملاً به هم مرتبط هستند. ولی در بین ما انسانها درست عکس این است و هیچ کشتنی برای تغذیه نیست. انسان ها دیگران را یا برای دفاع می کشند یا به آنها حمله می کنند تا سرزمینشان را بگیرند و بدتر از همه به خاطر نوع دیگری فکر کردن می کشند.

 وقتی به خانه رسیدم، مادر با اخم پرسید: صبح رفتی و حالا برمی گردی! کلاً سه روز خانه هستی دو روزش را کجا رفتی؟ گفتم: به دنبال میرزا رضا بودم. اخم مادرم به تعجب تبدیل شد و گفت: میرزا رضا کیست؟ ما که در فامیل و آشنایان چنین کسی را نداریم. خندیدم و گفتم: میرزا رضا، همان که ناصر را کشت. بنده خدا کاملاً گیج شده بود. گفتم: به بهارستان و کتابخانه مجلس رفته بودم تا میرزا رضا را پیدا کنم و بپرسم چرا ناصر را کشتی. مادرم باز بهت زده شد و گفت: پسرجان مجلس چه کار داری؟ من هم گفتم: خب وکیل مردم هستم و باید از حقشان دفاع کنم.

دیگر ادامه این شوخی جایز نبود، گفتم: مادر جان رفته بود کتابخانه مجلس کتاب بخوانم. مادر غرغری می کرد و زیر لب می گفت: هر پانزده روز بیست روز، دو سه روز خانه هست و صبح تا حالا هم رفته کتاب بخواند. نمی دانم چه شد که ناگاه یک فروند دمپایی را کاملاً در راستای خودم در هوا معلق دیدم. می خواستم با مانوری جا خالی دهم ولی مانند تیر میرزا رضا این دمپایی هم بر هدف نشست. مادرم می خندید و می گفت: این یادت باشد که خانه از میرزا رضا مهم تر است.

به مدد آقا مهدی این آخر هفته ما کلاً به ترور و سوء قصد از همه انواعش گذشت.