دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
انطباق
چقدر ماه مهر دیرگذشت،آبان کمی بهتر بود.شاید اینهمه اتفاقات گوناگونی که برایم رخ داد باعث شده تا احساس کنم این ماه ها به سختی می گذرند.در هر صورت فردا اول آذر بود.پیش خودم فکر می کردم که دو ماه است دارم معلمی می کنم و هنوز خبری از حقوق نیست،البته آقای مدیر گفته بود که حقوق شما را کمی دیرتر می دهند و باید خودتان را با این شرایط منطبق کنید ، ولی خیلی مشتاق بودم که اولین حقوقم را زودتر بگیرم.
صبح در راه مدرسه از حسین پرسیدم که حقوق ما چقدر است؟ حسین دوم که سابقه ای بیشتر داشت پرید وسط حرفمان و گفت اولاً تا عید خبری از حقوق نیست، حقوقتان بعد از شش ماه به دستتان می رسد ،ثانیاً سنگ بترکد 250000ریال بیشتر نخواهد بود ،هنوز آش خور محسوب می شوید.بدجوری خورد تو پرمان و من و حسین تا مدرسه ساکت بودیم. وقتی مدیر مدرسه حرف های حسین را تایید کرد حالمان بدتر شد و اصلاً حوصله کلاس و درس نداشتیم.
ظهر وقتی برگشتیم خانه تا سریع ناهاری بخوریم و برویم مدرسه بالا، دیدیم که مادر در حال تمیز کردن تک اتاق آنطرف حیاط است.موقعیت آن اتاق بیشتر شبیه برج های دیدبانی بود.اتاقی دو در سه که هر چهارطرفش باز بود و درست بالای انبار کاه ساخته شده بود ، مسیرش هم از روی پشت بام همسایه کناری بود.کاملاً یک موقعیت استراتیژیکی داشت.
مادر تا ما را دید بعد از احوالپرسی انگار می دانست می خواهیم چیزی بپرسیم ،خودش بلافاصله گفت که همسایه داریم و این اتاق را برای یک دبیر دیگر آماده می کنم.هر چه فکر کردیم کدام دبیر ،چیزی به ذهنمان خطور نکرد ،چون بعد از این دو ماه که مدارس شروع شده بود همه را می شناختیم و کسی دیگر نمانده بود،حتی صحبتی را هم نشنیده بودیم که کسی قرار است بیاید.وقتی مادر گفت تازه استخدام است، باز یاد حقوق افتادم و سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم.
هفته بعد عصر جمعه به روستا رسیدیم،وقتی وارد حیاط خانه شدیم دیدیم که چراغ اتاق روبرو روشن است و همین خبر از آمدن همسایه جدید می داد. یک راست رفتیم آن طرف و در را زدیم ،صدای نحیفی جواب داد و بعد از کلی معطلی در را باز کرد و مقابل ما ایستاد و گفت کاری داشتید .حسین لبخندی زد و گفت ما دبیرهای مستاجر خانه ی نعمت هستیم ،آمده ایم خوش آمد بگوییم و خبری از شما بگیریم.
مِن مِنی کرد و تا خواست چیزی بگوید حسین دوم گفت مرد مومن ما تازه از راه رسیده ایم، حداقل تعارفی کن تا داخل بیاییم و کمی استراحت کنیم.تا آمد به خودش بجنبد وارد شدیم و نشستیم.هرچه دو تا حسین سعی می کردند تا به حرفش بیاورند ،فقط ساکت بود و ما را نگاه می کرد. در آخر تنها چیزی که گفت این بود که دبیر حرفه و فن است.
ظاهرش نشان می داد که با اینجا آمدن خیلی مشکل دارد، البته ما هم در اوایل همین حال را داشتیم.هرچه پرسیدیم چرا بعد از این مدت با دبیر حرفه و فن قبلی جابه جا شده ای فقط ما را نگاه می کرد.اصلاً در شرایط عادی نبود و همین باعث شده بود که فقط سکوت کند. هرچه خواستیم جو را عوض کنیم نشد که نشد و در نهایت خداحافظی کردیم و به سمت اتاق خودمان رفتیم.
مثل همیشه مادر و نعمت منتظرمان بودند و بساط چای و عصرانه به راه بود، مادر هرچه از روی ایوان عیسی را صدا کرد هیچ جوابی نشنیدیم و تازه اینجا بود که نامش را دانستیم.مادر گفت از ظهر که پدرومادرش رفته اند خودش را داخل خانه حبس کرده و بیرون نمی آید ، فکر کنم او هم اولین باری است که از خانواده اش جدا شده .
روز های بعد هم هرچه خواستیم تا او را با خود همراه کنیم اصلاً همکاری نمی کرد و فقط بعد از مدرسه مستقیم به اتاقش می رفت و در را می بست تا فردا صبح،حتی در مدرسه هم ساکت بود و هیچ حرف نمی زد ،آقای مدیر می گفت زمان که بگذرد کمی بهتر خواهد شد ولی هر چه زمان می گذشت بدتر می شد و اصلاً با ما نبود.
هفته گذشت و چهارشنبه صبح وقتی به مینی بوس ها رسیدیم جا نبود و فقط وسط راه رو، ایستاده، دو یا سه نفر می توانستند سوار شوند .ما سه تا سریع پریدیم بالا تا همین جا را نیز از دست ندهیم ،ولی عیسی همانجا پایین ایستاده بود و فقط ماشین را نگاه می کرد. از جلوی در صدایش کردیم تا سوار شود ، گفت با ماشین بعدی می آیم، گفتم این آخرین ماشین است و دیگر خبری نیست ،خیلی راحت گفت منتظر می مانم تا سواری بیاید.
در همین حین حسین پرید پایین و دستش را گرفت و کشید بالا و گفت اینجا منطقه جنگی است و جای این سوسول بازی ها نیست.دو راه بیشتر نداری یا بمانی و خانه نروی و یا این یکی دو ساعت را تحمل کنی و شب در خانه کنار مادرت باشی.
چشمانش برقی زد و گفت باشد می آیم.به او گفتم یک جایی را محکم بگیر تا در طول راه نیفتی .او هم به قسمت بالای در ورودی مینی بوس با دست تکیه داد.هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم که در یکی از پیچ ها خفیف جاده ناگهان دستش سر خورد و به داخل رکاب افتاد.درد و خشم به سهولت در چهره اش نمایان بود ولی هر طور بود تحمل کرد و چیزی نگفت.
همین اتفاق باعث شد که یکی از مسافرین او را صدا زد و گفت بیا کنار من بنشین .بنده خدا خودش را به نهایت به دیواره چسباند تا اوهم بنشیند.ولی نمی دانم چرا عیسی فقط نگاه می کرد و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. آقای مسافر چندین بار اصرار کرد ولی باز هم هیچ واکنشی از عیسی ندید، کمی غرغر کرد و به حسین دوم اشاره کرد و حسین دوم در دم ،کنارش نشست.
در صندلی چهار نفری عقب هم که پنج نفر نشسته بودند به هر ترفندی بود جا برای حسین باز شد و او هم نشست و من و عیسی فقط سرپا بودیم.فکر کنم لاغر بودن در این موقعیت ها کاملاً کارساز است.تا تیل آباد در میان اینهمه سنگلاخ و دست انداز پاهایم شل شده بود .خودم را دلداری می دادم که در جاده آسفالت تحمل کردن راحت تر است.
مینی بوس برای زدن گازوئیل به پمپ بنزین رفت و من هم پیاده شدم تا چند قدمی راه برم که پاهایم باز شود.پشت سرم عیسی پیاده شد و یک راست رفت سمت جاده و در کنار مسیر منتظر ماشین ماند.صدایش کردم و گفتم کجا می روی؟فقط نگاهم کرد و رفت.کنارش رفتم و گفتم که قسمت سخت راه را تحمل کرده ای، حالا می خواهی نیایی؟ اینجا هم ماشین زیاد نیست. یا پشت وانت است یا کامیون ها که خیلی آهسته می روند.آنهم با کلی معطلی!
نگاه غضبناکی به من کرد و گفت:من هرجا سفر بخواهم بروم در اتوبوس بهترین صندلی را برایم آماده می کنند. همیشه پشت راننده هستم و در طول مسیر هم از من پذیرایی می شود.من دیگر این وضع کنونی را تحمل نمی کنم. به غرورم برخورده که حدود یک ساعت سرپا در ماشین بوده ام. من شده پیاده تا آزادشهر بروم دیگر سوار آن مینی بوس نمی شوم.
مانده بودم چه بگویم. واقعاً این همسایه جدید شخصیت خاصی داشت و به راحتی نمی شد با او نزدیک شد. تنها چیزی که گفتم این بود که اینجا با خیلی جاها فرق دارد.من هم هنوز در شوک این اتفاقات و ماجراها هستم.ولی آرام آرام دارم خودم را با این شرایط منطبق می کنم.
باز نگاهی به من کرد و گفت . تو منطبق شو ،من که اصلاً شرایط انطباق ندارم. اصلاً چیزی هست که خودم را با آن تطبیق دهم.مطابقت با چی؟نمی دانم چرا از اینهمه صرف عربی کلمه (ط، ب،ق) خنده ام گرفت . خودش هم از گفته هایش لبخندی بر لبانش شکفت و همین باعث شد که آرام شود .
هر دو در فشار پیچ های تند جاده به هم نگاه می کردیم و داشتیم با نیروهای گریز از مرکز و اینرسی منطبق می شدیم تا از این انطباق کمتر خسته شویم.داشتم انطباق با شرایطم را در ذهن مرور می کردم که نگرفتن حقوق هم به این شرایط اضافه شد و حالم را گرفت.چقدر انطباق سخت است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یونس
مطلبی دیگر از این انتشارات
توتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلفن همراه