300.نمی شود که نمی شود

به قول قیصر امین پور

   «گاهی گمان نمی کنی، ولی خوب می شود      گاهی نمی شود، که نمی شود، که نمی شود»

این نشدن انگار در زندگی من در این شهر بزرگ تا ابد ادامه خواهد داشت. هر کار می کردم به این شهر منتقل شوم، نمی شد. می خواستم با این شهر کنار بیایم، نمی شد. دوست داشتم با من مهربان تر باشد، نمی شد. می خواستم دوستش داشته باشم، نمی شد. می خواستم دوستم داشته باشد، نمی شد. می خواستم حداقل کج دار و مریز با او طی کنم، باز هم نمی شد و این نشدن ها پایانی نداشت.

فکر کنم ایراد از خود من بود که نمی شد و در نهایت این شهر که در شناسنامه ام به عنوان محل تولدم ثبت شده است، دیگر تاب نیاورد و مرا از خودش دور ساخت. در این چند صباحی که در کنارش بودم، هیچ رابطه ای نتوانستم با او برقرار کنم. البته حق را به ایشان می دهم. او نماد فعالیت بسیار است، نماد سرعت و نماد زندگی ماشینی، نماد درآمدهای کلان و در مقابلش هزینه های گزاف، نماد پیشرفت و بالندگی(البته با تعریف خودش)، این نماد ها هیچ کدام برایم معنی نداشت و به همین خاطر نمی توانستم او را بفهمم و در نهایت نیز او هم مرا نفهمید و طردم کرد.

 این شهر چنان با سرعت در حرکت است که افرادی چون من همیشه از آن جا می مانیم. تا به خود می جنبم هیچ نمی فهمم و فرسنگ ها با او و مردمانش فاصله پیدا می کنم. بیشتر اوقات احساس می کنم در وسط بزرگراهی هستم که همه با شدت در حال گذر هستند و حتی نمی توانم خودم را از لابه لای آنها نجات دهم. من انسانی آرام هستم و فعالیت زیادی نمی کنم، اکثر اوقات در خانه هستم، شاید مرا تنبل بخوانند و مذمتم کنند، ولی واقعیت این است که نمی توانم با سرعتی که در اطرافم هست خودم را هماهنگ کنم. می دانم من خیلی کند هستم، ولی دیگران نیز بسیار پرشتاب هستند. کمتر کسی حدوسط را می تواند رعایت کند.

من حدود هشت سال است در روستایی دور افتاده تدریس می کنم و باقی اوقاتم را در آنجا یا در طبیعت هستم یا در تنهایی با بهترین دوستانم یعنی کتاب ها می گذرانم. از بودن در کنار رفقا بسیار لذت می برم، ولی تنهایی را بیشتر ترجیح می دهم، در این شهر هم این گونه ام و اکثر اوقات به کنج تنهایی ام می خزم. از کودکی که در خانه های  سازمانی اداره کشاورزی زندگی کرده ام همیشه در تنهایی بوده ام و تمام بازی هایم با خودم بوده است. ولی این شهر پر است از جمعیت و تنهایی در آن معنایی ندارد، به نظر همین تضاد بین من و این شهر است که باعث شده است از هم دور بمانیم. تضادی که در آن هیچ طرف مقصر نیست.

 در این شهر همه چیز هست و بزرگ ترین مزیت آن همین است. هر چه بخواهی و در هر زمینه ای علاقه داشته باشی می توانی در اینجا آن را به طور کاملاً حرفه ای دنبال کنی و مدارج عالی آن را طی کنی. امکانات و افراد به وفور یافت می شوند، اما مشکل این جاست که آن چیزی که من می خواهم در اینجا به سختی یافت می شود و همین باعث دلسردی من شده است. اگر قرار بود زندگی در این شهر را ادمه بدهم حتماً راهی می یافتم تا بر این مشکل فایق آیم، ولی حالا با اتفاقات عجیبی که رخ داده راه حل بهتری مقابلم قرار گرفته است.

این شهر با من خصومت داشت، چرا خانوده ام را آزرد؟! چرا باعث شد که تصمیم بگیرند به گرگان بازگردند؟! آنها که دیگر مانند من با این شهر سرد رفتار نمی کردند که باعث رنجشش شود و این گونه آنها را نیز از زندگی در اینجا دلسرد کند؟! درست است که منتقل نشدن من مادرم را بسیار بی تاب کرده بود، ولی می شد راهی یافت که او را آرام کرد. نمی دانم این شهر چه بلایی بر سرم مادرم آورده بود که بیشترین اصرار برای بازگشت از طرف او بود.

اتفاقاتی رخ داد که فشار بسیار بر خانواده ما وارد آورد. آن تصویری که از تهران در ذهن پدر و مادرم از گذشته نقش بسته بود با تصویر کنونی تضاد بسیار داشت. این تفاوت تصور در جهات مختلف بود: درآمد، هزینه های زندگی، سبک زندگی، ارتباطات بین افراد فامیل، آلودگی هوا، ترافیک و ... . این تضادها باعث شده بود که نومیدی در خانواده ریشه دواند و روز به روز آنها را نسبت به زندگی در این شهر دلسردتر کند.

همه این مسائل دست به دست هم داد و باعث شد خانواده تصمیم سخت بازگشت را بگیرد. کسی از این تصمیم خوشحال نبود. پدر به شدت ناراحت بود، احساس می کنم فکر می کرد شکست بزرگی خورده است و دارد به گرگان هزیمت می کند. مادرم هم که رویاهای بسیار داشت تا در این شهر به آنها برسد، ناکام در حال بازگشت بود. تنها خواهرم نیز با تمامی تلاشی که برای یافتن کار در این شهر داشت، با تجربه هایی تلخ این شهر را ترک می کرد. شاید به نظر برسد تنها فردی که به بازگشت راضی بود، من بودم. ولی این طور نبود، دلم پر از آشوب بود و عذاب وجدان رهایم نمی کرد که چرا نتوانستم انتقالی بگیرم.

اتفاقی که باعث نهایی شدن این تصمیم در خانواده شد، فروش خانه ای که در آن مستاجر بودیم، توسط صاحب خانه بود. پدر خانه گرگان را نفروخته بود و در اینجا هم خانه ای نخریده بود. صاحب این خانه از بستگان بود و مبلغ متعادلی به عنوان اجاره از ما می گرفت. درست همان مقداری که خانه گرگان به اجاره داده شده بود. بعد از اعلام صاحب خانه پدر مدتی به دنبال خانه گشت ولی با این پولی که داشتیم نمی شد خانه ای مناسب یافت. شاید می شد به محله های پایین تر و خانه ای کوچک تر رفت ولی مادرم اصرار بر این داشت که نمی تواند در این شهر بماند.

فضای خانه بسیار سنگین بود، در این بین خریدارانی هم که می آمدند تا خانه را ببینند، بیشتر بر این سنگینی می افزود. دوست داشتم همه این افراد از خریدن این خانه منصرف شوند تا صاحب خانه هم منصرف شود، ولی نشد و یکی خانه را پسندید و تیر خلاص را به ما شلیک کرد. البته پدر بسیار سعی کرد خانه گرگان را بفروشد، ولی دو مشکل عمده وجود داشت، اول این که فرصت لازم نبود، دوم این که با آن مبلغ حدود نیمی از قیمت این خانه مهیا می شد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که بازگردیم.

در روزهای آخر، سکوت سهمگینی در خانه حاکم بود. همه داشتند به آرامی وسایل را جمع می کردند. در یکی از این روزهای سخت، صدای در آمد. در را باز کردم، خانمی بود که یک جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت. فهمیدم که اشتباه آمده است. گفتم: با کدام واحد کار دارید؟ لبخندی زد و گفت: با واحد روبرویی شما، ولی نیستند، به مسافرت رفته اند. متعجب نگاهش کردم که چرا زنگ در خانه ما را زده است. ادامه داد: من هم از راه دوری آمده ام و باید سریع به جایی بروم. اگر امکانش هست این جعبه شیرینی خدمت شما باشد. قبول کردم و گفتم: چشم هر وقت آمدند به آنها خواهم داد. در جواب گفت: می دانم که راه دوری رفته اند، اشتباه کردم قبل از آمدن تماس نگرفتم. این شیرینی تا آن زمان خراب می شود، لطفاً زحمت آن را بکشید.

عجب درخواست عجیبی! گفتم: بهتر نیست با خود ببرید، گفت: نمی شود، جایی می خواهم بروم که بودن این شیرینی همراهم در آنجا صورت خوشی ندارد. زحمت بکشید و دست مرا رد نکنید. قبول کردم و ایشان خداحافظی کرد و رفت و من هم با یک جعبه بزرگ شیرینی به خانه بازگشتم. پدر و مادر و خواهرم در هال داشتند وسایل را جمع و جور می کردند که من وارد شدم. همه با تعجب مرا نگاه می کردند. مادرم پرسید: این چیست؟ داستان را گفتم و وقتی در آن را باز کردم همه مبهوت شدیم.

یک طرف آن نان خامه ای هایی بزرگ و نیمه دیگر آن ناپلئونی های به نهایت تازه بود. ناخودآگاه همه شروع به خندیدن کردیم. واقعاً این مائده ای آسمانی بود که در این زمان بر ما نازل شده بود. همین باعث شد فضای خانه کمی تغییر کند و آن غم تا حدی فراموش شود. مادرم هم گفت: شاید در این برگشتن حکمتی است که ما خود از آن خبر نداریم و این شیرینی نشانه ای است از فرجام خوش آن. نمی دانم این اتفاق را به حساب احتمالات بگذارم یا حرف مادرم را باور کنم؟ ولی هرچه بود این شیرینی عاملی شد که این حس بد، اندکی  زمانی به فراموشی سپرده شود.

نمی دانم چرا همه چیز در این بازگشت به سرعت انجام می شد. مستاجر خانه ما در گرگان خیلی زود خانه دیگری یافت و بلافاصله تخلیه کرد. اینجا هم همه چیز در عرض چند روز جمع و جور شد، کل فرایند به یک هفته هم نکشید. بعد ازظهر پنج شنبه بود که پدرم با یک کامیون مسقف آمد تا وسایل را در آن جای دهیم. آخرین وسیله ای که در کامیون قرار دادیم، دوچرخه من بود که به صورت عمودی قرار گرفت و بدون هیچ فضای خالی ای در بسته شد. کامیون رفت و ما هم به ترمینال رفتیم.

با توجه به تجربه ای که در این چند سال داشتم، یافتن بلیط در این زمان بسیار سخت است. چیزی نگفتم و داشتم فکر می کردم که اگر بلیط نبود چه کنیم؟ تنها راه، رفتن به خانه عمه بود که بین فلکه اول و دوم تهرانپارس قرار داشت. وارد ترمینال شدیم و طبق عادت همیشگی به تعاونی یک یا همان ایران پیما رفتیم. هنوز وارد سالن نشده بودیم که ناگهان یکی از آن طرف داد زد، گرگان می روید؟ پدرم گفت: بله. همانجا بلیط برایمان صادر شد و در همان زمان هم سوار شدیم و تا نشستیم، اتوبوس نیز حرکت کرد. این شهر چقدر در بیرون انداختن من عجله دارد. کمی هم به فکر خانواده ام باش!

در مسیر به این فکر می کردم که دوران سختی که در رفت و آمد و دور بودن از خانه داشتم به اتمام رسید. دیگر لازم نیست دو هفته یک بار آن هم فقط سه روز در خانه باشم، سه روزی که حداقل یک روز آن را در راه بودم. یک سالی است که اداره آموزش و پرورش شهرستان برای معلمان روستاهای دهنه بالا یک سرویس مینی بوس برای صبح شنبه ها گذاشته است. با این ترتیب، شنبه صبح می روم و در نهایت سه شنبه عصر خانه ام. بخش عمده ای از هزینه هایم نیز که برای این رفت و آمدها هزینه می شد را می توانم پس انداز کنم.

از طرفی هم دلم برای آخر هفته های وامنان تنگ می شد. دلم برای تنهایی ها و موسیقی سنتی و رادیو و کتاب و گلگشت ها در طبیعت و ... تنگ می شد. حالا دیگر نمی توانم جمعه ها صبح کوله کوچکم را بردارم و به دل کوه و دشت بزنم و از بودن در دل طبیعت بکر و زیبا لذت ببرم. دلم برای شانه وین و دشت زیبایش تنگ می شود. دوری از چشمه اجاق را چگونه تاب بیاورم؟ یادش به خیر اول صبح پیاده راه می افتادم و به پشت کوه ها می رفتم و زمانی به خانه می رسیدم که هوا تاریک شده بود. از این به بعد، دیگر نه گم می شوم و نه حیوانی مرا دنبال خواهد کرد. دوری از این ها برایم سخت است.

البته شاید با دوستان هر چند وقت یک بار گشتی در اطراف بزنیم و به قول حسین کبابی به بدن بزنیم، ولی من تنها بودن در طبیعت را بسیار دوست دارم و در آن اوقات است که می توانم با همه دوستان طبیعی ام چاق سلامتی کنم و پای صحبت هایشان بنشینم. این دوستان شفیق من فقط در تنهایی با من صحبت می کنند و اگر کسی با من باشد در سکوتی عمیق و معنی دار فرو می روند. در این صورت من هم فقط باید با تکان دادن سر با آنها سلام و احوال پرسی کنم. تازه باید خیلی مواظب باشم که کسی حواسش به من نباشد، وگرنه مرا دیوانه خطاب خواهند کرد.

دلم برای قطار هم تنگ می شود، این مرکب زیبا و پرقدرت که بسیار مرا به خانه برد. دلم برای مسیر پر پیچ و خم آن که از دل کوه های البرز می گذرد و حتی شب ها هم تا جایی که می توانستم بیدار می ماندم تا آن را ببینم و دنبال کنم، تنگ می شود. دلم برای همسفران متفاوتی که در کوپه قطار با من بودند و گاهی بحث های جالبی مطرح می شد، تنگ می شود. دلم برای صبح های سرد ایستگاه راه آهن تهران تنگ می شود. دیگر نمی توانم تا میدان گمرک را پیاده بروم و یک کله پاجه جانانه به بدن بزنم.

از دست دادن اینها برایم بسیار سخت بود. ولی خودم را دلداری می دادم که به جایش بیشتر در خدمت خانواده خواهم بود و از نگرانی آنها خواهم کاست. مخصوصاً مادرم که این چند سال واقعاً به او سخت گذشت. وقتی به دیگر اعضای خانواده نگاه می کردم آنها هم در افق این تاریکی غرق بودند و هر کدام داشتند زندگی در این شهر را مرور می کردند. زندگی ای که با امید به سویش آمده بودند و حالا ناامید از آن دور می شدند. زندگی ای که با شادی شروع شد و حالا در غم به پایان رسید.

زندگی بالا و پایین بسیار دارد. هر کسی بر اساس تصمیماتی که می گیرد، ممکن است بنا به دلایلی که بخشی از آن دست خودش است و بخش اعظم آن از اراده او خارج است، به موفقیت یا شکست نایل آید. اگر موفق شد به هدفش رسیده است، ولی شکست واقعاً سخت است. از شکست سخت تر بلند شدن بعد از آن است. همه می گویند شکست پلی است برای پیروزی، ولی عمل به این جمله توان بسیاری می خواهد. از هر شکستی باید درسی گرفت و از آن برای ادامه بهتر زندگی ممد جست. ولی این درس بسیار دشوار و نفس گیر است.

 این بازگشت ما به گرگان برای هر چهار نفر ما یک شکست محسوب می شود. اولین کار برای ما واکاوی علل این اتفاق است. تصورهای نادرست، عدم اطلاع از وضعیت کنونی و تصمیم احساسی مهمترین این دلایل هستند. از این به بعد باید حواسمان باشد که همه جوانب را در گرفتن هر تصمیم بسنجیم و در دام احساسات نیفتیم. دومین کار تغییر بینش است. باید این اتفاق را برای خود طور دیگری تعریف کنیم و یا حداقل موارد مثبت زندگی در گرگان را در ذهنمان پررنگ تر کنیم. به عنوان مثال پدر من از زمان جوانی عاشق طبیعت و کوه و کوهنوردی بوده است. در تهران فقط چند بار توانسته بودبه توچال برود، ولی در گرگان هر زمانی که اراده کند می تواند به ناهارخوران برود و حتی گشتی کوتاه در آنجا بزند. هنوز در اینجا دوستان کوهنوردش هستند و می تواند با آنها همراه شود. این تغییر نگاه برای همه ما لازم است.

امیدوارم بتوانیم در گرگان در زمان کوتاهی به حالت اولیه برگردیم و زندگی جدیدی را آغاز کنیم. همانند قبل که بسیار بهتر از تهران در گرگان زندگی می کردیم.

1404/07/03