301. شانس

بعد از مدت ها در طول سال تحصیلی جمعه شب را در خانه بودم. در این چند سالی که خانه در تهران بود، جمعه ها را یا در وامنان بودم و یا باید ساعت شش عصر خودم را به ایستگاه راه آهن می رساندم تا با قطار به گرگان بروم. اولین مزیت بازگشت به گرگان خودش را اینجا نشان داد. شام را در کنار خانواده میل کردم و تا ساعت دوازده شب هم بیدار بودم. در خانه و در کنار خانواده بودن چقدر خوب است. در این اندک خوشی دلم گرم بود، که ناگاه به یادم افتاد که سرویس معلمان شنبه ها صبح ساعت شش و ربع از میدان مرکزی آزادشهر به راه می افتد.

گرگان تا آزادشهر حدود یک ساعت و ربع راه است. پس من باید ساعت پنج ابتدای جرجان باشم تا به اتوبوس های گذری برسم. در آن ساعت هیچ ماشینی در شهر نیست و می بایست پیاده تا آنجا بروم و این هم حدود نیم ساعت طول می کشد. با این اوصاف باید ساعت چهار و نیم از خانه بیرون بزنم. سریع رفتم بخوابم تا صبح خواب نمانم، اما خواب به چشمانم نمی آمد. همیشه تا سرم را رو بالشت می گذاشتم به خواب می رفتم ولی امشب تا ساعت دو نیمه شب نتوانستم بخوابم. تازه چشمانم گرم شده بود که صدای بیدارباش تلفن همراه بیدارم کرد.

مادرم از من زودتر بیدار شده بود. در همان زمان اندک صبحانه ای مختصر آماده کرد و هرچه گفتم میل ندارم قبول نکرد و  وادرام کردم چند لقمه ای بخورم. ساعت حدود چهار و نیم بود که با بدرقه مادرم از خانه بیرون زدم. در این صبح زود تنها کسی که به فکر من بود مادرم بود. هیچ کس مادر نمی شود، در همه احوال به فکر فرزنداش است و تمامی زندگی اش را وقف آنها می کند. وظیفه ما فرزندان فقط قدردانی و همکاری است. باید تا آخر عمر سپاسگزار آنها باشیم و تمام تلاشمان کم کردن زحمات آنها باشد.

شهر کاملاً در خواب بود، در طول مسیر تا جرجان فقط دو سه ماشین دیدم که از خیابان عبور کردند. حس جالبی داشتم، همیشه این خیابان ها را پر از آدم و ماشین دیده بودم ولی حالا هیچ کس نبود. من که همیشه به دنبال خلوتی هستم حالا آن را به نهایت تجربه می کردم. ساعت پنج به جرجان رسیدم. هیچ خبری از اتوبوس نبود. اضطراب نرسیدن به سرویس به من هجوم آورد. هرچه زمان می گذشت بر نگرانی ام افزوده می شد. حدود پنج و ربع یک اتوبوس رسید و سوار شدم. طبق برنامه ام هنوز دیر نشده بود و می توانستم به موقع به سرویس برسم. این موقع صبح هیچ ترافیکی در جاده نیست و می توان یک ساعته به آزادشهر رسید.

ولی آن چیزی که در ذهن داشتم با واقعیت اصلاً همخوانی نداشت. این اتوبوس از تهران به گنبد می رفت و از علی آباد به بعد قدم به قدم برای پیاده کردن مسافرهایش توقف می کرد، ماشاالله هر مسافری هم که پیاده می شد کلی چمدان و بار داشت که آنها نیز باید تخلیه می شدند. ساعت شش شده بود و اتوبوس در مقابل مسجد بزرگ خان ببین جهت نمار توقف کرد. اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت، نمی دانستم چه کار باید کنم. با این شرایط شش و نیم هم به آزادشهر نمی رسم و مطمئناً سرویس را از دست می دهم.

پیاده شدم تا اگر بشود ماشینی بگیرم و هر طوری شده به سرویس برسم. ولی هیچ ماشینی توقف نمی کرد. شاگرد اتوبوس مرا صدا کرد و پرسید به دنبال چه هستم. گفتم: باید به سرویس ساعت شش و ربع آزادشهر برسم. ساعتش را نگاه کرد و گفت: حتی اگر سواری هم گیر بیاوری دیگر نمی رسی، پنج دقیقه دیگر ما حرکت می کنیم. آخرین تلاش هایم را برای گرفتن ماشین انجام دادم ولی موفق نشدم، شانس اصلاً با من همراه نبود. ساعت شش و ده دقیقه تازه از خان ببین به راه افتادیم. اعصابم کلی خرد شده بود، تا به امروز حتی یک تاخیر هم در پرونده کاری ام نداشتم و حالا با این اوصاف باید امروز را غیبت کنم.

ساعت شش و نیم به میدان مرکزی آزادشهر رسیدم. هیچ خبری از مینی بوس نبود و این یعنی در اولین تلاشم برای استفاده از این سرویس ناکام ماندم. باید سریع به ایستگاه مینی بوس های شاهرود بروم و هرچه سریع تر خودم را به تیل آباد برسانم. اگر شانس بیاورم و ماشین گیر بیاورم ممکن است فقط زنگ اول را از دست بدهم و به بقیه کلاس ها برسم. وگرنه باید آخر هفته یک روز بمانم و برای امروز جلسه جبرانی بگذارم. با ناراحتی به سمت ایستگاه رفتم. سرویس اول رفته بود، و سرویس دوم هم ساعت هفت حرکت می کرد. انگار امروز هیچ چیز قرار نیست بر وفق مراد من باشد.

به هر طریقی بود سوار مینی بوس دوم شدم و ساعت هشت مقابل پاسگاه تیل آباد پیاده شدم. همیشه وقتی به اینجا می رسیدم برای رفتن به خانه بود ولی حالا برعکس باید به وامنان می رفتم. حس رفتن به خانه داشتم ولی باید به مدرسه می رفتم. همیشه منتظر رسیدن ماشین به سمت شاهرود یا آزادشهر بودم، ولی حالا باید منتظر ماشین به سمت کاشیدار یا وامنان باشم. حس های مختلف و متناقضی را تجربه می کردم. کاملاً گیج شده بودم و بین تغییر جدید و عادت گذشته سردرگم مانده بودم.

انگار امروز همه چیز باید بر خلاف من باشد. من همیشه اینجا منتظر ماشین می ایستادم و بعد از ساعت ها انتظار حتی بونکری هم به سمت آزادشهر یا شاهرود نمی رفت تا سوار آن شوم. ولی حالا پشت سر هم انواع ماشین ها می گذرند، حتی اتوبوس هم گذشت، نه یکی و نه دوتا بلکه سه تا اتوبوس آن هم با جای خالی فراوان عبور کردند. ولی در سمت من و در مسیر جاده خاکی منتهی به وامنان و کاشیدار هیچ خبری نبود. شان من طوری است که همین حالا تصمیم بگیرم به شاهرود بروم، در آن مسیر ماشین قحط می شود و همه ماشین ها به سمت وامنان می روند.

ساعت هشت و نیم شد و  هنوز امید داشتم که به مدرسه برسم، از این جا تا وامنان با ماشین حدود چهل دقیقه راه است. اگر همین حالا ماشین بیاید به زنگ دوم می رسم. ولی بعد از گذشت حدود یک ساعت دیگر امیدم به یاس مبدل گشت و دیگر حتی به زنگ آخر هم نخواهم رسید. تازه بعد از این یک ساعتی که منتظر بودم،  فقط یک وانت از طرف وامنان آمد و به سمت آزادشهر رفت. فکر کنم قانون احتمالات و شانس کاملاً با من در تعارض است.

ایستادن در این هوای سرد باعث شد سرما تا مغز استخوانم نفوذ کند. باید حرکت می کردم تا گرم شوم، بهترین کار رفتن در مسیر جاده خاکی بود، فرقی نداشت اینجا بایستم یا در راه باشم، ماشین که بیاید به جز این مسیر راه دیگری ندارد و می توانم هرجایی سوار شوم. هوا ابری بود و باد سردی هم می وزید. به راه افتادم، باد شدیدتر شد و ابرها هم متراکم تر شدند. نگاهی به ابرها انداختم و به آنها گفتم: خواهش می کنم با من کمی مهربانانه رفتار کنید. خیس شدن در این مکان و در این زمان برای من فاجعه است. اشتباه نکنید! من به خانه نمی روم، دارم به وامنان می روم.

مقداری از مسیر را طی کرده بودم که با هجوم ماشین ها که از مقابلم می آمدند، مواجه شدم. طبیعی بود، روستاییان صبح به شهر می روند و به کارهایشان می رسند و بعدازظهر بازمی گردند. مینی بوس های روستاهای منطقه پشت سر هم از مقابلم عبور می کردند و همه هم برایم بوق می زدند و من هم با بلند کردن دست جواب سلام شان را می دادم. در این موقع صبح هیچ کسی به سمت روستا نمی رود، در نتیجه گیر آوردن ماشین تقریباً در این زمان غیرممکن است. ناامیدی به سراغم آمد و حالم را دگرگون کرد. ولی همین پیاده رفتن در دل طبیعت به دادم رسید و حالم را بهتر کرد. در طبیعت بودن و راه رفتن برای من مانند مسکنی است که باعث می شود دردهایم را فراموش کنم.

دشت تیل آباد که محصور بین کوه های مرتفع بود را پشت سر گذاشتم و وارد تنگه ای شدم که دو طرف آن را دیواره های صخره ای فرا گرفته است. در اینجا همراه رودخانه ای بودم که حال و روز خوبی نداشت و آب بسیار اندکی در آن جریان داشت. در همان سال اول خدمتم یک بار این مسیر را پیاده طی کرده بودم، البته آن زمان مسیر جاده با مسیر امروز متفاوت بود و پیچ و خم های بیشتری داشت. در آن روزگار مقدار جریان آب در این رودخانه اندکی بهتر بود.

در همان نیم ساعت اولی که به راه افتادم تمام ماشین های روستاهای دهنه به سمت شهر رفتند و حالا دیگر هیچ ماشینی نمی آمد، من بودم و تنهایی و این طبیعت زیبا و فرح بخش. اواخر پاییز بود و مناظر اطراف تا حدی زمستانی بود و برف ها هنوز به پایین کوه نیامده بودند. در اینجا زمستان خیلی زودتر از راه می رسد. من همیشه جایی را دوست دارم که در آنجا دیدی بسیار وسیع داشته باشم. به همین خاطر کوهستان و حتی کویر و بیابان را بر جنگل ترجیح می دهم. کمی قدم هایم را سریع تر کردم تا به بالای دره برسم و افق دیدم گسترده شود.

شیب هفت چنار را که بالا رفتم آرام آرام خستگی به سراغم آمد. ساعت را نگاه کردم، یازده شده بود. یعنی حدود دو ساعت است که راه می روم و هنوز به میانه های راه هم نرسیده ام. تشنگی و گرسنگی هم به سراغم آمدند ولی هیچ چیزی به همراه نداشتم، خدا را شکر که همان چند لقمه را که مادر اصرار کرده بود خورده بودم. به بالای هفت چنار رسیدم و از دور کوه بوقوتو را که مشاهده کردم، احساس فراخی کردم. تا دوردست ها معلوم بود و همین باعث شد همه چیز را فراموش کنم و از دیدن مناظر بدیع و دلفریب این طبیعت زیبا در گستره ای بی پایان لذت ببرم.

یک ساعتی در این اوج به راهم ادامه دادم و وقتی وامنان را از دور دیدم ابتدا خوشحال شدم، ولی برای رسیدن به آن هنوز راه بسیاری در مقابل داشتم و ماشین هم کلاً امروز با من قهر کرده است. پس این خوشحالی اندکی دوام نیاورد و به یاد خستگی و گرسنگی و تشنگی افتادم. بیشتر تشنگی آزارم می داد، خودم را دلداری می دادم که به کاشیدار که رسیدم به مدرسه ابتدایی می روم و خودم را سیراب می کنم. ولی تا کاشیدار هم هنوز خیل راه مانده بود. از تیل آباد تا کاشیدار حدود هفده کیلومتر است و اگر متوسط در هر ساعت چهار کیلومتر راه بروم حدود چهار ساعت طول می کشد تا به کاشیدار برسم.

ساعت یک و نیم شده بود و هنوز چند پیچ مانده بود به کاشیدار برسم، خسته شده بودم ولی هنوز مناظر زیبایی که می دیدم مرا سرپا نگاه داشته بود. در همین حین بود که صدای تراکتوری از پشت سر آمد. تا به من رسید در همان سرازیری تند با زحمت بسیار و صدایی گوش خراش ترمز کرد و من هم با سختی فراوان روی سپر عقب آن نشستم. خوشبختانه دستگیره داشت و همین باعث می شد تعادلم را با گرفتن محکم آن به خوبی حفظ کنم. این هم شانس من، بعد از چهار ساعت و نیم پیاده روی و در نزدیکی مقصد، وسیله گیرم آمد! آن هم تراکتور رومانی.

وقتی به وامنان رسیدم ساعت دو شده بود، چه فکر می کردیم، چه شد! امید داشتم فقط زنگ اول را از دست بدهم و به بقیه کلاس ها برسم ولی حالا اگر شیفت دوم هم در کار بود زنگ اول آن را هم از دست داده بودم. مستقیم به خانه رفتم، قبل از ورود به خانه در همان کنار حیاط با دست از شیر آب نوشیدم، نمی دانم چقدر ولی مقدار زیادی آب نوشیدم، واقعاً تحمل تشنگی حتی در هوای سرد هم بسیار سخت و دشوار است. رفع تشنگی کمی حال و جان به دست و پاهایم داد.

 وقتی وارد خانه شدم، حسین دراز کشیده بود و داشت مطالعه می کرد، تا مرا دید متعجب پرسید: کجا بودی؟ چرا حالا آمدی؟ صبح آقای مدیر خیلی خبرت را می گرفت. مشکلی پیش آمده؟ گفتم: دیر رسیدم و سرویس رفته بود، این ها رها کن و برایم غذا بیاور که به شدت گرسنه ام. یک تکه نان و یک گوجه به من داد و گفت: بفرما این هم ناهار. نگاهی معنی دار به حسین انداختم، گفت: چه کنم؟ دیر آمدی، بچه ها همه ناهار را خورده اند. ناچار سفره را پهن کردم و نشستم و از بس این ناهار مفصل بود، نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.

فردا صبح تا به مدرسه رسیدم آقای مدیر سریع به سراغم آمد. می دانستم چه می خواهد بگوید، به همین خاطر پیش دستی کردم و گفتم: دیروز نتوانستم به سرویس برسم و به همین خاطر به مدرسه نرسیدم، نگران نباشید یک روز بیشتر می مانم و آن روز را جبران می کنم. آقای مدیر سری تکان داد و گفت: من که شما را می شناسم و می دانم بدون علت موجه غیبت نمی کنید، مشکل جای دیگری است. دیروز معلم راهنما آمده بود بازدید مدرسه ابتدایی و بعد از آن هم سری به مدرسه ما زد. وقتی فهمید یک دبیر نداریم، گزارش آن را نوشت و من مجبور شدم غیبت شما را بفرستم.

متاسفانه بدشانسی های من در این روزها کاملاً منظم و متوالی رخ می دهند. دیروز نرسیدن به سرویس و گیر نیاوردن ماشین در مسیر تیل آباد تا کاشیدار، امروز خبر گزارش شدن اولین غیبت عمر کاری ام، فردا و پس فردا را به خیر بگذرانم، کار بزرگی انجام داده ام. شانس کلاً با من هیچ رابطه ای ندارد. معلم راهنما مربوط به ابتدایی است، حالا نمی شد فقط همان مدرسه را برود و به مدرسه ما سری نزند. یک روز غیبت کردیم و فقط خواجه حافظ شیرازی از آن مطلع نشد.

اصلاً به من خوشی و راحتی نیامده است، حالا هم که چهارصد کیلومتر مسیرم کوتاه تر شده باز هم باید مشکلات عدیده ای را تحمل کنم. باشد، انگار سرنوشت من در این چنین زیستن رقم خورده است و راهی به غیر از آن ندارم. ساعت چهار و نیم صبح از خانه بیرون زدم و ساعت دو بعدازظهر به وامنان رسیدم و به کلاس هم نرسیدم. حدود دوازده ساعت در راه بودم ولی باز هم غیبت خوردم. ولی در کنار همه این مشکلات، نعمت بزرگی دارم که می توانم به اتکای آن این زندگی را بهتر تحمل کنم. و آن طبیعت زیبا و آرامشی است که در اینجا به وفور یافت می شود. به نظرم تحمل این سختی ها به داشتن این مزایا می ارزد.

می خواستم چهارشنبه را به عنوان جبرانی با یکی از همکاران جا به جا کنم که آقای مدیر نگذاشت و گفت: لازم نیست، بروید و از این که مسیرتان کوتاه شده است لذت ببرید. بعد از سالها می توانید روزهای بیشتری در خانه باشید. واقعاً دم این مدیر گرم که شرایط من را به خوبی درک می کند. البته فکر می کنم می خواست کمی از من به خاطر غیبتی که اجباراً فرستاده بود، دلجویی کند. همان سه شنبه ظهر با حسین و همکار دیگر پیاده تا کاشیدار رفتیم و کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین ایستادیم. بعد از مدتی یک وانت آمد و هر سه سوار شدیم و تا تیل آباد رفتیم.

کنار پاسگاه منتظر ماشین بودیم که اتوبوسی به سمت شاهرود رسید، سریع از دوستان خداحافظی کردم و می خواستم به سمت آن بدوم که حسین از پشت مرا گرفت و گفت: کجا برادر؟ هنوز عادت قبلی ات را ترک نکرده ای، زمانی که از هر طرف زودتر ماشین می آمد و سوار می شدی گذشت، حالا فقط باید به یک طرف بروی. دیگر شاهرود به دردت نمی خورد. بیا اینجا و کنار ما بایست تا ماشین بیاید. هر سه زدیم زیر خنده و آنجا بود که تازه به یاد آوردم که دیگر لازم نیست به تهران بروم.

بعد از دو ساعت معطلی دو تا بونکر پشت سر هم آمدند، من و حسین سوار اولی شدیم و آن همکار دیگر هم سوار دومی شد. ساعت پنج آزادشهر بودیم و ساعت هفت به خانه رسیدم. باورم نمی شد که این قدر زود به خانه رسیده باشم. مادرم کلی ذوق می کرد که من زود رسیده ام و می توانم سه روز کامل در خانه باشم. همین چهره خندان مادرم تمام خستگی هایم را برطرف کرد.

ولی برنامه صبح های شنبه ام تغییر کرد، ساعت سه بیدار می شدم، سه و نیم از خانه بیرون می زدم، چهار به جرجان می رسیدم و هر چقدر هم که اتوبوس دیر گیرم می آمد دیرتر از شش به میدان مرکزی آزادشهر نمی رسیدم. معطل ماندن در آزادشهر خیلی بهتر از جا ماندن از سرویس است.

به طور کلی من یا باید در راه های دور باشم و یا باید صبح های خیلی خیلی زود راه بیفتم. شانس من از زندگی فعلاً همین است. نمی دانم روزی فرا خواهد رسید که ساعت هفت و ربع صبح از خانه حرکت کنم و ساعت هفت و نیم به مدرسه برسم؟!!

1404/07/09