دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
303.کلاس تقویتی
برای قبول یا رد این پیشنهاد بر سر دوراهی بودم. نه می توانستم از ته دل نه بگویم و نه حوصله رفت و آمدش را داشتم. پیشنهاد درباره کلاس تقویتی ریاضی مدرسه دخترانه ای در آزادشهر بود. این موضوع از طرف یکی از همکاران که خانمش در آن مدرسه تدریس داشت به من پیشنهاد شده بود. مدرسه ثابت صبح بود و برای روز های چهارشنبه بعد از ظهر کلاس گذاشته بود. تنها چیزی که مرا به قبول کردن ترغیب می کرد، تجربه تدریس در شهر بود. خیلی دوست داشتم بعد از این همه سال که در روستا بودم، بفهمم در مدارس شهر چه خبر است.
موضوع را با حسین در میان گذاشتم. کمی فکر کرد و گفت: به نظر من هم اگر قبول کنی برایت خوب است، تو که سالهاست در این منطقه دورافتاده بوده ای بهتر است کمی هم در شهر تجربه کسب کنی که وقتی بعدها به شهر رفتی بدانی چه طور باید رفتار کنی. بچه های شهر با بچه های روستا بسیار فرق دارند و کار با آنها سخت است. حالا با یک کلاس تقویتی شروع کن تا کمی حساب کار دستت آید. این گفته های حسین بیشتر مرا ترساند تا این که مرا تشویق کند. در پاسخش گفتم: با این شرایطی که من دارم، تمام سی سال خدمتم در همین روستا خواهد بود.
اصرار آن همکار و همچنین ترغیب های هراس آور حسین باعث شد تا قبول کنم. قرار شد خبر نهایی را تا قبل از روز چهارشنبه به من برسانند. تا زمانی که به من خبر دهند اضطراب ناشناسی در درونم منزل کرده بود. اولین باری است که قرار است در مدرسه ای درست وسط شهر درس دهم. وقتی به دوران تحصیل خودم در دوره راهنمایی فکر می کردم، تعداد زیاد دانش آموزان و شیطنت هایشان که کار را بر معلم سخت می کرد، جلو چشمانم می آمد.
اصلاً شاید نشود، مدارس شهر مانند مدارس روستا نیست که به علت کمبود نیرو دبیر مرد را به مدارس دخترانه بفرستند. احتمالاً حراست گیر خواهد داد و این موضوع از بنیان لغو خواهد شد. دوشنبه عصر بود که همان همکار با من تماس گرفت. همه چیز درست شده بود و از همین چهارشنبه باید به کلاس می رفتم. هاج و واج مانده بودم که چه طور به این سرعت مدیری که مرا ندیده، قبول کرد که کلاس های تقویتی را به من بدهد. ضمناً حراست هم هیچ مخالفتی نکرده است.
سه شنبه را کاملاً در اضطراب گذراندم. وضعیت جدید و دانش آموزان جدید و مدرسه جدید از یک طرف، برخورد با مدیر و نحوه کار و کلاس داری از طرف دیگر کاملاً مرا در منگه قرار داده بود. دیگر مغزم داشت منفجر می شد از بس فکر کرده بودم و برای هر اتفاق احتمالی ای به دنبال راه حل گشته بودم. آخر شب هم همین افکار خواب را از چشمانم گرفته بود. تا نیمه های شب در افکارم غرق بودم که ناگاه به خودم نهیبی زدم که چقدر آسمون ریسمون برای خودت می بافی، کلاس کلاس است، هرجا که باشد. همان طور باش که در کلاس های خودت هستی، تمام.
چهارشنبه فرا رسید و به آزادشهر رفتم و طبق نشانی ای که به من داده بودند، مدرسه را یافتم و وارد حیاط آن شدم. وسعت حیاط و ساختمان بزرگ و دو طبقه آن مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد. اصلاً با مدرسه ما در روستا قابل قیاس نبود. به یاد زمان تحصیل خودم افتادم که در مدرسه ای درس خوانده ام که دوازده تا کلاس داشت، البته آن یک طبقه ولی بسیار عریض بود. ساعت دوازده و نیم بود و در مدرسه دانش آموزان چندانی نبودند. وارد سالن شدم و به دنبال دفتر مدرسه می گشتم که خانمی با اخم به مقابلم آمد و بدون هیچ سلام و علیکی گفت: مدرسه تعطیل است، لطفاً فردا صبح بیایید.
این اولین برخورد که اصلاً خوب نبود و بر اضطرابم افزود. چند ثانیه صبر کردم و بعد سلامی کردم و گفتم: دبیر ریاضی هستم و برای کلاس های تقویتی آمده ام، اگر امکانش هست دفتر را به من نشان دهید تا با خانم مدیر صحبت کنم. خودش خجالت کشید و کلی عذرخواهی کرد و گفت: این خانواده ها پدر ما را درآورده اند. بعد مرا به سمت دفتر که تقریباً در اواسط سالن طبقه پایین بود هدایت کرد. تعارف کردم تا ابتدا ایشان وارد دفتر شوند و پشت سرشان وارد دفتر شدم. این خانم که بعدها فهمیدم معاون آموزشی مدرسه است مرا به خانم مدیر معرفی کرد.
اضطرابم بیشتر و بیشتر می شد، ولی رفتار خانم مدیر خوب بود و باعث شد که کمی احساس آرامش کنم. کاملاً در مورد من اطلاعات داشت و می دانست که سالهاست در مدرسه دخترانه روستا تدریس کرده ام. بعد از صحبت های اولیه، فقط از من خواست تا حد ممکن نگذارم در کلاس به غیر از مباحث درسی، صحبت های دیگری مطرح شود. به ایشان اطمینان دادم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد، زیرا من در کلاس هایم بسیار جدی هستم و فرصت چنین بحث هایی را به بچه ها نمی دهم، چه مدرسه دخترانه باشد و چه مدرسه پسرانه باشد.
برنامه کلاس ها را مقابلم گذاشت و گفت: برای شما دو کلاس سوم راهنمایی و یک کلاس اول راهنمایی در نظر گرفته ام. متعجب شدم و پرسیدم مگر از هر پایه یک کلاس تشکیل نمی شود؟ لبخندی زد و گفت: مدرسه ما دوازده کلاس و حدود چهارصد دانش آموز دارد. برای هر پایه دو کلاس تعریف شده است. گفتم: بهتر نبود سوم ها را به همکاران خودتان می دادید. در جوابم گفت: حتماً برای این که سوم ها را به شما داده ام علتی وجود دارد، فهمیدم که زیاد نباید فضولی کنم. تشکر کردم و لیست ها را گرفتم.
به همراه خانم مدیر به اولین کلاس که پایه سوم راهنمایی بود رفتم. طبق روال، ایشان مرا به دانش آموزان معرفی کرد و بعد از صحبت کوتاهی کلاس را به من واگزار کرد و رفت. من هم ابتدا خودم را معرفی کردم و به پشت میز معلم رفتم و نشستم و شروع کردم به حضور و غیاب، تعدادشان بیست نفر بود و نگرانی ام در مورد آمار بالای کلاس های شهر برطرف شد. هر چه می گذشت از اضطرابم کم می شد و بیشتر احساس راحتی می کردم. ولی سکوت غریب در کلاس حاکم بود، بچه ها یک جور خاصی مرا نگاه می کردند، فضا کلاس بسیار سنگین بود.
طبق تجربه ای که در این چند سال داشتم می دانستم که دختران در اوایل کلاس ها در برخورد با دبیر مرد این گونه رفتار می کنند. مخصوصاً اینجا که دبیرهای مدرسه شان همه خانم است و فکر کنم اولین بار است دبیر مرد را تجربه می کنند. سکوت و تعجب و شان کاملاً عادی است و با گذر زمان حل می شود. البته جدی بودن من هم در برخرود با دانش آموزان در این سکوت بی تاثیر نیست. من همیشه از ابتدا تا انتهای سال یک جور رفتار می کنم.
اولین سوال را پای تخته نوشتم و از آنها خواستم تا در دفترشان بنویسند و حل کنند. همدیگر را نگاه می کردند و فقط با تغییر چهره تعجب خودشان را به هم نشان می دادند، در نهایت تعداد کمی نوشتند و فقط دو نفر شروع به حل کردند. بعد از چند دقیقه رو به کلاس کردم و گفتم: چرا نمی نویسید؟ و از آن مهم تر چرا حل نمی کنید؟ هنوز ساکت بودند. گفتم: تا شما چیزی نگویید که من چیزی نمی فهمم. یکی دستش بالا آمد و گفت: آقا اجازه ما به این کلاس تقویتی آمده ایم تا یاد بگیرم که چه طور این سوال ها را حل کنیم. شما هنوز درس نداده از ما می خواهید حل کنیم، ما که بلد نیستیم.
می دانستم همین پاسخ را خواهند داد. گفتم: اولاً من اجازه ندارم در این کلاس درس بدهم، فقط می توانم نمونه سوال به شما بدهم تا حل کنید، بعد در مورد آن سوال توضیح خواهم داد. ثانیاً تا زمانی که شما حل نکنید من نمی توانم بفهمم که مشکل شما در کجاست و بر اساس آن شما را راهنمایی کنم. یکی دیگر دستش بالا آمد و با لحن طلب کارانه ای گفت: آقا اجازه ما اگر بلد بودیم که به این کلاس نمی آمدیم. شما اول درس بدهید، بعد سوال بپرسید. در جوابش گفتم: شما درس را در کلاس باید یاد بگیرید و در اینجا فقط مهارت حل کردن را بالا می برید.
می دانستم این بچه ها با شیوه من بیگانه اند و باید صبر کنم تا بتوانند با من هماهنگ شوند. متاسفانه در آموزش ریاضی کمتر به دانش آموز فرصت حل کردن و اشتباه کردن داده می شود و همه چیز را دبیر انجام می دهد. دانش اموز ابتدا باید اقدام به حل را تمرین کند و در مرحله بعدی به حل درست برسد و اشتباه در این فرایند طبیعی و بخشی از حل مسئله است. فقط با تکرار و تمرین می شود اشتباه را کم کرد و به نتیجه رسید. من معمولاً از اشتباه های بچه ها در زمان حل کمک می گیرم تا علاوه بر رفع کج فهمی ها، مطلب اصلی را به آنها انتقال دهم. در کلاس های من دانش آموزان همه چیز را حل می کنند و من فقط راهنمایی می کنم.
از روی لیست شماره یک را خواندم تا بیاید پای تخته و حل کند. بنده خدا سرخ و سفید شد. بقیه کلاس هم بهت زده مرا نگاه می کردند. رو به آنها کردم و گفتم: در کلاس من شما باید حل کنید. اینجا اشتباه حل کردن هیچ ایرادی ندارد، نه نمره ای می خواهم بدهم و نه توبیخی در کار است. قرار است یاد بگیرید و مشکلتان در ریاضی حل شود و این فقط با حل کردن میسر می شود. پس این طور متعجبانه به من نگاه نکنید، بیایید حل کنید و هر کجا اشتباه داشتید، شما را راهنمایی می کنم تا به جواب درست برسید.
حق دادم که کمی شوکه شوند، ولی این شوک برای تغییر رفتار آنها لازم است. چون جلسه اول بود کمی نرمش به خرج دادم و سوال اول را با توضیحات کامل حل کردم. از آنها خواستم هرجایی را متوجه نشدند از من بپرسند ولی هیچ کس چیزی نپرسید. سوال دوم را که کاملاً با سوال اول مشابه بود و فقط عددهایش تغییر کرده بود را روی تخته سیاه نوشتم و گفتم: بنویسید و حل کنید. به همان شماره یک هم تذکر دادم که نوبت شما است، پس سعی کنید این سوال را حل کنید، به درست یا غلط بودنش فکر نکنید.
بیشتر بچه ها نوشتند و در حال حل کردن بودند، حواسم به دانش آموز شماره یک بود که با تقلای زیاد داشت از اطرافیانش روش حل را می پرسید. می دانستم اضطراب دارد ولی چاره ای نبود باید از یک نفر شروع می کردم تا آرام آرام همه بفهمند که باید حل کنند. بعد از چند دقیقه از ایشان خواستم پای تخته بیاید. لرزان آمد و دست و پا شکسته چیزهایی نوشت. خیلی جدی ولی محترمانه اول تشویقش کردم که روش را درست رفته اند و فقط در محاسبات اشتباه داشته اند. در چندین جا راهنمایی اش کردم تا در نهایت به جواب رسید، در نهایت هم از او تشکر کردم و گفتم که بنشیند.
در جلسه اول فقط پنج سوال توانستم حل کنم. در آخر زنگ هم به دانش آموزان گفتم که در لیست ثبت کرده ام و از جلسه بعد از نفر ششم شروع خواهیم کرد و با همین روال به پیش خواهیم رفت. کمی غرغر کردند و رفتند. فکر کنم دانش آموزان این کلاس تا کنون دبیری را ندیده بودند که از همان روز اول آنها را به پای تخته بفرستد و اگر اشتباه هم حل کنند آنها را دعوا نکند و تازه تشویق هم کند. تعجب را می شد از نگاه هایشان فهمید.
می خواستم به اتاق دبیران بروم ولی به این فکر کردم که همه آنها خانم هستند و رفتن من به آنجا جایز نیست. به دنبال جایی می گشتم تا کمی استراحت کنم که خانم مدیر آمدند و موضوع را صادقانه به ایشان گفتم. لبخندی زدند و گفتند: شما همکار ما هستید و این حرف ها مطرح نیست. ولی اصرار کردم که اگر ممکن است جای دیگری را به من اختصاص دهند. اتاق معاون اجرایی شد اتاق دبیران تک نفره من.
دو زنگ بعدی هم به همین منوال گذشت. البته در کلاس اول راهنمایی کمی وضعیت بهتر بود، سنشان کم بود و از دوستانشان خجالت نمی کشیدند و به همین خاطر می آمدند پای تخته و تا جایی که بلد بودند حل می کردند. همین باعث شد که خیلی سریع با شیوه من هماهنگ شدند و تعداد سوالاتی که در کلاس آنها حل شد بیشتر بود. روز نخست از دوره ده روزه این کلاس های تقویتی به پایان رسید. خودم راضی بودم. همین که دانش آموزان را به حل کردن تشویق و یا وادار کردم، قدم اول را برداشته ام.
پنج و نیم تعطیل شدیم و با کمی پیاده روی به میدان مرکزی شهر رسیدم و با یک تاکسی به ایستگاه گرگان رفتم و مینی بوس هم سریع پر شد و ساعت هفت گرگان بودم. من که عادت کرده ام به رفت و آمدهای سخت در روستا، این رفت و آمد امروز اصلاً به چشمم نیامد. انگار همه چیز در شهر راحت تر است، کلاس ها که خوب بود و ماشین هم که سریع پیدا کردم. نه نیاز به پیاده روی کیلومتری دارم و نه لباس خیلی گرم باید بپوشم و نه این که در گِل و شُل باید راه بروم. این راحتی شهر واقعاً اغواگر است.
هفته بعد تا وارد سالن مدرسه شدم، خانم مدیر آمدند و مرا صدا کردند که به دفترشان بروم. در همان زمان سلام و احوال پرسی فهمیدم که حالت خانم مدیر با هفته قبل متفاوت است، ناراحت و کمی هم عصبانی به نظر می رسید. از من خواست روی صندلی بنشینم و خودش هم رفت پشت میز مدیریت نشست. هر چه در ذهنم جلسه قبل کلاس ها را مرور می کردم چیزی نمی یافتم که باعث این عصبانیت خانم مدیر باشد. نه حرف غیر درسی ای زده بودم و نه برخورد بدی با دانش آموزی داشته ام، آن قدر هم در مدرسه دخترانه تجربه دارم که حواسم به همه چیز باشد.
خانم مدیر شروع به صحبت کردند. کلی از مدرسه و اعتبارش گفتند و از مدیریت خودشان تعریف کردند که در پنج سالی که اینجا هستند مدرسه را به بهترین مدرسه شهر بدل کرده اند. بعد در مورد کلاس های تقویتی گفتند که دانش آموزان برای این کلاس ها هزینه می کنند و در برابر آن انتظار دارند که یاد بگیرند و مشکلاتشان حل شود. متعجب فقط شنونده بودم و نمی دانستم ایشان چرا این موارد را دارد به من می گوید، من خودم فلسفه تشکیل کلاس های تقویتی را می دانم و ضمناً موفقیت های ایشان در مدیریت مدرسه ارتباط چندانی به من ندارد.
ولی وقتی گفتند که تعداد بسیاری از خانواده های دانش آموزانی که در کلاس های جبرانی من شرکت کرده اند اعتراض کرده اند که من چیزی به دانش آموزان یاد نمی دهم، تازه علت تغییر رفتار خانم مدیر را فهمیدم. از شیوه کاری من انتقاد داشتند و من هم دلایل خودم و همچنین فلسفه کارم را به ایشان توضیح دادم. ولی ایشان اصلاً قانع نشدند. گفتند باید جزوه بگویم و نکته های درسی را برای دانش آموزان توضیح دهم. عصبانی شده بودم، تا به حال در این چند سال هیچ کس این گونه در کارم دخالت نکرده بود. من که در طول کل کلاس مجموعاً پنج دقیقه هم روی صندلی ننشسته بودم، این انگ کم کاری برایم خیلی سخت بود. چند ثانیه سکوت کردم تا بر اعصابم مسلط شوم. بعد با لحنی سرد گفتم: شیوه آموزشی من این گونه است. ابتدا باید دانش آموز اشتباه کند تا من بتوانم اشتباهش را ریشه ای برطرف کنم، من هیچگاه جزوه نمی گویم.
خیلی ناراحت بودم. خانواده ها که از شیوه آموزش ریاضی چیزی نمی دانند، بچه ها هم که فقط دوست دارند یکی حل کند و آنها فقط بنویسند، دوست دارند جزوه بنویسند و فکر می کنند با حفظ کردن می توانند یاد بگیرند و حل کنند. ولی مشکل بزرگ آنها فکر نکردن و حل نکردن است و من باید این مشکل را برطرف کنم که نه خودشان می گذارند نه خانواده هایشان و نه مدیر مدرسه. پیش بینی هر چیزی را کرده بودم، الا این موضوع.
قبل از رفتن به کلاس چند دقیقه ای در حیاط مدرسه قدم زدم تا حالم بهتر شود تا با عصبانیت به کلاس نروم. هر سه کلاس را طبق روش خودم پیش رفتم. جالب بود که وقتی می دیدند می توانند حل کنند و با راهنمایی های من به جواب برسند دیگر در مقابلم جبهه نمی گرفتند. ترسشان از اشتباه حل کردن هم ریخته بود و همین برای من یک موفقیت بود. در دو جلسه توانسته بودم اقدام به حل را که بزرگترین مشکل دانش آموزان متوسط و متوسط به پایین در ریاضی است را تا حدی برطرف کنم. اگر این را حالا یاد بگیرند تا پایان دوران تحصیلشان دیگر از حل کردن نخواهند ترسید.
هفته سوم هم قبل از شروع کلاس ها از طرف مدیر مواخذه شدم. باز همان حرف ها و همان ایرادات. تازه این بار گفتند که خانواده ها معترض اند که شما حل نمی کنید و فقط دانش آموزان حل می کنند. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. گفتم: من که نباید حل کنم. من پاسخ همه این سوالات را می دانم. ضمناً من که نمی خواهم امتحان دهم. این بچه ها هستند که باید حل کنند و امتحان دهند. پس باید آنها حل کنند. باز هم گفت باید جزوه بگویید. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با عصبانیت گفتم: من نمی توانم شیوه ام را تغییر دهم. اگر شما مشکل دارید به دنبال دبیر باشید، من دیگر نمی آیم.
فکر کنم انتظار چنین پاسخی را نداشت. می خواست کمی فضا را آرام تر کند. شروع کرد از من تعریف کردن، آن هم به صورت کلی که هیچ مصداقی هم برای من نداشت. بعد گفت: ما به بچه ها گفته ایم که از گرگان برایشان دبیر آورده ایم. گفتم: من ساکن گرگان هستم ولی دبیر آنجا نیستم. من دبیر وامنان هستم و بس. بهتر بود به بچه ها می گفتید من یک دبیر از روستا آورده ام. من کلاس های امروز را به خاطر این که بچه ها معطل نشوند می روم و از جلسه بعد دیگر خدمت نخواهم رسید. خانم مدیر هم اخمی کرد و دیگر هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد.
این بار قدم زدن در حیاط زیاد تاثیر نداشت، با آب صورتم را شستم تا حالم کمی بهتر شود، اما عصبانیت هنوز در من بود. طبق روال قبل سوالات را خود بچه ها حل می کردند و من فقط نقش راهنما را داشتم. وضعیت کلاس خیلی خوب شده بود و حتی برای حل کردن داوطلب هم می شدند. همین باعث شد حالم خوب شود و عصبانیت را فراموش کنم. بچه ها در بحث های بین خودشان قبل از من ایراداتشان را برطرف می کردند و وقتی پای تخته می امدند با اشتباه کمتری حل می کردند. این همان چیزی است که می خواستم در کلاس و دانش آموزان شکل بگیرد، ولی متاسفانه این جلسه آخرین کلاس من در این مدرسه بود.
خیلی دوست داشتم بچه ها را راه بیندازم، لذت حل کردن را به آنها بچشانم، آنها را با ریاضی آشتی دهم، ولی انگار نه خودشان، نه خانواده هایشان و نه سیستم آموزش نمی خواهد چنین اتفاقی رخ دهد. نظام آموزشی ما آن قدر فرسوده و ناکارآمد است که فقط می خواهد بچه ها حفظ کنند و درکی از موضوعات پیدا نکنند. این بچه ها که گناهی ندارند، باید درست آموزش ببینند. باید بفهمند تا بتوانند زندگی کنند. باید به درستی قیاس کنند و حکم صحیح در مشکلات و مسایلشان بدهند تا در زندگی کمتر شکست بخورند. ولی هیچ کسی نمی خواهد این ها را به دانش آموزان که آینده سازان این مرز و بوم هستند، آموزش دهد.
پرونده من در اولین تجربه ام در تدریس در شهر بعد از سه روز به شکست انجامید و خاطره تلخی برایم به یادگار گذاشت. انگار من برای روستا ساخته شده ام و باید در آنجا خدمت کنم، به دور از همه چیز و همه کس، در تنهایی و سکوت، در کنار طبیعتی زیبا و مردمانی مهربان. شهر هم با همه اغواگری هایش بماند برای خودش. تازه اینجا یک شهر کوچک است، چه برسد به شهرهای بزرگ. تناقض های ذهنی ام به شدت رو به افزایش بود، نه می شد تا ابد در روستا ماند و نه می شد شهر را تحمل کرد. آینده من کاملاً در تاریکی و ابهام فرو رفته است.

1404/07/24
مطلبی دیگر از این انتشارات
نان
مطلبی دیگر از این انتشارات
پوتین
مطلبی دیگر از این انتشارات
چای