دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
304.My Computer
روز به روز بر حسرت من افزوده می شد، همکاران و دوستان یکی یکی صاحب کامپیوتر می شدند و من فقط از این غافله عقب مانده بودم. طرف در حد روشن خاموش کردن فقط می داند و کامپیوتر خریده است، در حالی که من که در این زمینه علامه دهر هستم، هنوز کامپیوتر شخصی ندارم. با کامپیوتر مدرسه هم زیاد نمی توانستم کار کنم، از زمانی که سیستم «دانا» که مخصوص نمرات و کارنامه دانش آموزان است، روی آن نصب شده، آقای مدیر طوری رفتار می کند که ما کمتر پشت کامپیوتر بنشینیم.
آمدن به گرگان در کم شدن هزینه هایم تاثیر داشت ولی نه به اندازه ای که بتوانم برای خرید کامپیوتر پس انداز کنم. از حقوق ماهی شصت هزار تومان در حد ده یا پانزده هزار تومان باقی می ماند که آن را هم در خانه به عنوان کمک خرجی استفاده می کردم. پدرم کارمندی ساده بود و حقوق او تا پایان ماه را به زحمت کفاف می داد. حتی اگر همان ده هزار تومان را هم پس انداز می کردم برای خرید یک کامپیوتر که حدود چهارصد هزار تومان قیمت دارد، باید حدود سه سال صبر می کردم و این زمان بسیار طولانی بود.
این حسرت زمانی به اوجش رسید که اینترنت به میدان آمد. دسترسی به اطلاعات آن هم در هر زمینه ای فقط با چند کلیک. در مدرسه به خاطر همان سیستم دانا، حق اتصال به اینترنت را نداشتیم. حمید اولین کسی بود که در بین دوستان به اینترنت وصل شده بود و چنان با آب و تاب از آن تعریف می کرد که دل مرا می برد. او اولین در بین ما بود، هم در خرید کامپیوتر و هم در وصل شدن به شبکه جهانی اینترنت. او در حال طی طریق در عالم فناوری اطلاعات بود و من هنوز اندر خم یک کوچه که هیچ، در هیچ کوچه ای نبودم.
وقتی حمید از اینترنت و کامپیوترش می گفت، نگاه من از درون پنجره در افق گم می شد، از ته دل آه می کشیدم و در حسرت خود می سوختم که چرا من نمی توانم کامپیوتر داشته باشم؟ چرا حقوق معلمی برای خرید یک کامپیوتر کفاف نمی دهد؟ چرا به قول پدر، همیشه در بحران مالی هستیم و هیچگاه از آن عبور نمی کنیم؟ این چراها داشت در ذهنم مانند گردبادی می چرخید. البته سعی می کردم چیزی بروز ندهم، چون اگر دوستان می فهمیدند تا مدت مدیدی سوژه ای برای الطاف دوستانه شان می شدم. این داشتن کامپیوتر برایم تبدیل به آرزویی شده بود که به نظر دست نیافتنی می رسید.
یک شب دوستان داشتند در مورد وام تعاون اداره با هم حرف می زدند. گوش هایم تیز شد، چرا زودتر این فکر وام به ذهن خودم نرسیده بود. می توانم از اداره یا اگر نشد از بانک مسکن که حقوق را از آنجا می گیرم وام بگیرم و با آن برای خودم یک کامپیوتر بخرم. از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم. یک آخ جون بلند گفتم که با چهره های دوستان که متعجب مرا نگاه می کردند مواجه شدم. حمید گفت: دیوانه شده ای که یک مرتبه بدون هیچ دلیلی این قدر خوشحالی می کنی! خودم را جمع و جور کردم و با تمام وجود سعی کردم آن چه در ذهنم می گذرد را فاش نکنم.
سه شنبه ظهر هر چقدر دوستان اصرار کردند که با آنها بروم، قبول نکردم و گفتم فردا صبح با مینی بوس های روستا می روم. چهارشنبه ساعت یازده به آزادشهر رسیدم و سریع به اداره رفتم. نمی دانستم به کجا باید مراجعه کنم، خدمت متصدی دبیرخانه که تنها مرد خوش برخورد اداره بود رفتم و از ایشان پرسیدم. حسابداری را به من نشان داد و گفت: در آنجا سراغ آقای فلانی را بگیر که مسئول تعاون اداره است. با تشکر از ایشان جدا شدم و با ذوق وارد اتاق حسابداری شدم. مسئول تعاون از من چندین برابر فربه تر بود و صندلی اش به زحمت داشت او را تحمل می کرد.
بعد از سلام از ایشان پرسیدم که چگونه می توانم از اداره وام بگیرم؟ کد پرسنلی از من خواست و وارد کامپیوتر کرد. در دل به خود می گفتم: انتظار دارد به پایان می رسد، با ورود کد پرسنلی ام به این کامپیوتر، کامپیوتر شخصی ام به خانه وارد خواهد شد. بعد از چند ثانیه لبخندی بر لبان مسئول شکفت که مرا غرق در شادی کرد. رو به من کرد و گفت: آقا شما اصلاً عضو تعاون نیستید که بخواهید وام بگیرید! مگر همان زمان استخدام اقدام نکرده بودید؟ خشکم زد و فقط توانستم با سر به ایشان بفهمانم که خیر، این کار را نکرده ام. فرمی جلویم گذاشت و گفت: پر کن تا از همین امروز عضو صندوق تعاون شوی.
چرا همان روز اول که در این اداره استخدام شدم و فرم های بسیاری پر کردم، کسی مرا راهنمایی نکرد که عضو این صندوق شوم. تازه مسئول تعاون گفت به خاطر این که در این سالها عضو نبوده ام، باید میزان ذخیره ام به اندازه دیگرانی که هم سابقه من هستند برسد، بهتر است صدهزار تومان واریز کنم. چه فکر می کردم، چه شد؟! می خواستم وام بگیرم تا کامپیوتر بخرم، حالا باید از جایی دیگری وام بگیرم و اینجا واریز کنم تا سه ماه بعد دو نیم برابرش را به من وام دهد. تازه می شود دویست و پنجاه هزار تومان، مقدار این پول اصلاً به خرید کامپیوتر نمی رسد، مسئله برایم بسیار پیچیده شده بود.
از اداره که برای ما آبی گرم نشد، سریع به سمت بانک رفتم تا بسته نشود. از یکی از باجه ها پرسیدم که می خواهم وام بگیرم. شماره حساب از من خواست و او هم وارد کامپیتر کرد. این متصدی اصلاً لبخند نزد و گفت: با گردش حسابتان حدود صد و پنجاه هزار تومان می توانید وام بگیرید. خوشحال شدم، می توانم صد پنجاه هزار تومان را در تعاون اداره بگذارم و بعد از سه ماه از آنجا وام بگیرم. درست است که در اداره تیرم به سنگ خورد، ولی اینجا نیمی از مشکلم حل شد.
گفتم: برای گرفتن همین وام چه کار باید انجام دهم؟ گفت: ابتدا باید تشکیل پرونده دهید، بعد از گرفتن استعلام ها وام به شما تعلق می گیرد. ضمناً ضامن هم باید بیاورید. بعد کمی مرا نگاه نگاه کرد و گفت: این مبلغ برایتان کم نیست؟ با این مبلغ که نمی شود کاری کرد. گفتم: کم که هست ولی می توانم با این مبلغ از جای دیگری وام بیشتری بگیرم. پرسید: از کجا؟ گفتم از تعاون اداره. کمی سرش را خوارند و گفت: فکر نمی کنم چنین کاری بتوانید بکنید، وام های ما برای خرید یا ساخت خانه است، یعنی باید سند خانه بیاورید تا در رهن بانک بماند.
اعصابم به کلی به هم خورده بود. چرا باید حساب حقوق ما در بانک مسکن باشد که حالا نتوانیم یک وام خُرد از آن بگیریم؟ اینجا وام های کلان برای خرید خانه می دهند. من نمی توانم یک کامپیوتر بخرم، چه طور می توانم خانه بخرم و برایش وام بگیرم؟! خریدن خانه برای من امری است محال که اصلاً به آن فکر نمی کنم. صحبت های بیشتر با متصدی بانک فایده ای نداشت و دست از پا درازتر از بانک بیرون آمدم. اندک امیدی هم که از دیروز در من جوانه زده بود، کاملاً خشکید و داشتن کامپیوتر هم به خیل خواسته هایم که به آنها نرسیدم پیوست.
خیلی سعی می کردم از فکر کامپیوتر و مخصوصاً اینترنت بیرون بیایم، ولی نمی شد. هر جایی می رفتم صحبت از آن بود و یا اثری از آن به جای مانده بود، باید تحمل می کردم و دم برنمی آوردم. انتهای سال تحصیلی و امتحانات ثلث سوم بود که آقای مدیر بخشنامه ای را روی میز گذاشت. لبخندی زد و گفت: چه شده آموزش و پرورش به فکر معلمان افتاده و می خواهد برایشان کامپیوتر بخرد. این را که شنیدم چشمانم برقی زد و سریع بخشنامه را گرفتم. طرحی بود که آموزش و پرورش استان گلستان با یک شرکت در گرگان قرارداد بسته بود تا معلمان بتوانند به طور قسطی از آن شرکت کامپیوتر بخرند. باورم نمی شد که چنین چیزی را دارم می خوانم، چندین بار مرور کردم و مطمئن شدم که درست است. به قول آقای مدیر این کار از آموزش و پرورش بعید است.
باید به اداره می رفتم و گواهی اشتغال به کار و فیش حقوقی ممهور به مهر اداره را می گرفتم و به آن شرکت مراجعه می کردم. همان چهارشنبه به اداره رفتم و این فرم ها را گرفتم و به آدرسی که در بخشنامه ذکر شده بود رفتم تا کامپیوترم را بخرم. امید داشتم این بار دیگر به هدفم برسم و بتوانم صاحب کامپیوتر شوم. محل این شرکت در نزدیکی انبار جهاد گرگان بود. فرم به دست در ساعت هشت صبح جلوی محل مورد نظر ایستاده بودم. انتظار داشتم شرکتی عریض و طویل باشد، ولی یک مغازه کوچک بود که فقط یک میز داشت و در قفسه های آن هم چند عدد کامپیوتر گذاشته بودند. هنوز هم کسی نیامده بود و درب آن قفل بود.
تا ساعت نُه چندین بار تا سوپرسحر رفتم و بازگشتم تا این مغازه که اصلاً قرابتی با شرکت نداشت، باز شود. جوانی آمد که حداکثر دو یا سه سال از من بزرگتر به نظر می رسید. بعد از سلام و علیک گفتم که از طرف آموزش و پرورش جهت خرید کامپیوتر خدمت رسیده ام. مدارک را دادم و ایشان هم نگاهی انداخت و بعد چند برگه کاغذ مقابلم گذاشت و گفت: یکی از این ها را انتخاب کنید. در این برگه ها جداولی بود که هیچ از آن نمی فهمیدم. تنها جایی که برایم قابل درک بود، قیمت های انتهای هر برگه بود، ولی آنها هم عجیب بودند، از چهارصد هزار تومان شروع می شد تا حدود ششصد هزار تومان.
موضوع را از ایشان پرسیدم، گفتند: این ها قطعات کامپیوتر است و شما باید یکی از این مجموعه ها را انتخاب کنید. گفتم: من اطلاعاتی در این زمینه ندارم. کمی در مورد CPU و MAINBOARD و VGA و RAM و HARD توضیح داد. این ها را قبلاً در کتاب آموزش ویندوز خوانده بودم و به یادآوردم. می دانستم که هر چقدر CPU قوی تر باشد کامپیوتر بهتر است. ولی مشکل در قیمت ها بود، هر چه قدرت CPU بالا می رفت، قیمت هم بالا می رفت. چاره ای نداشتم باید متوسط یا ضعیف را انتخاب می کردم.
دومین مدل که چهارصد و پنجاه هزار تومان قیمت داشت را انتخاب کردم و با ذوق خاصی گفتم که همین را می خواهم، بدهید تا ببرم. نگاه سرد آن آقا در برابر شور و اشتیاق من همانند کوه یخی بود در برابر آتشفشان. گفت: چک آورده اید؟ گفتم: مگر قرار است چک بدهیم؟ مگر قرار نیست با اقساط طولانی آموزش و پرورش از حقوق ما کسر کند؟ سری تکان داد و گفت: خیر، شما باید پنجاه هزار تومان اول بدهید و بعد ده چک چهل هزار تومانی برای ده ماه به ما بدهید.
آه از نهادم برخواست. مگر من چقدر حقوق می گیرم که چهل هزار تومان آن برود برای خرید کامپیوتر! این آموزش و پرورش مگر میزان حقوق ما معلم ها را نمی داند که این گونه قسط می بندد؟! من انتظار داشتم اقساط ماهی حدود ده تا پانزده هزار تومان باشد و سه ساله تمام شود، تازه با همان مبلغ هم بر من فشار وارد می آمد. انگار داشتن کامپیوتر برای من حرام است. انگار این روزگار قرار ندارد از نظر مالی بر وفق مراد من بگردد. باشد، روزگار و گردشش برای خودش و من و بی پولی هایم برای خودم.
مغموم و افسرده به خانه بازگشتم. مادرم سریع فهمید و موضوع را پرسید. قضیه را گفتم، دلداریم داد و گفت: انشالله که درست می شود. گفتم: مادرجان من همان پنجاه هزار تومان اول را ندارم بدهم، چه برسد به اقساط ماهی چهل هزار تومان! باز هم گفت: نگران نباش، جور می شود. شب سر شام پدر رو به من کرد و گفت: شنیده ام که می خواهی کامپیوتر بخری، مبارک باشد. با سردی نگاهش کردم و گفتم: به مادر گفته ام، نمی توانم، پولش را ندارم. پدرم لبخندی زد و گفت: مگر معلم نیستی و حقوق نداری؟ پس می توانی قسط بدهی. گفتم: قسط هایش سنگین است. گفت: تو که هنوز عیال وار نیستی، به خودت فشار بیاور و قسط ها را بده.
بعد از شام مادرم مرا به اتاق برد و گفت: نگران پنجاه هزار تومان نباش، من برایت جور می کنم. از خجالت مُردم، گفتم اصلاً نمی خواهم، کامپیوتر که چیز لازمی نیست. لبخندی زد و گفت: من دوست دارم تو کامپیوتر داشته باشی. فردا طلا می فروشم و پولش را به تو می دهم، فقط به پدرت نگو، من گفته ام فقط قسط باید بدهی. اشکم داشت در می آمد، هرچه اصرار کردم قبول نکرد و قرار شد فردا تا ظهر پول را به من برساند. واقعاً مادرها بزرگ ترین و بی بدیل ترین پشتوانه هستند.
پول و چک ها را به آن آقا تحویل دادم. به پشت کامپیوترش رفت و چیزهایی تایپ کرد و بعد یک برگه چاپ کرد و به من داد و گفت: هفته بعد کامپیوتر شما آماده است. هاج و واج مانده بودم. من منتظر بودم کامپیوتر را همین حالا تحویل بگیرم و به خانه ببرم، نمی توانم تا هفته بعد صبر کنم. فکر کنم خودش فهمید و گفت: باید قطعات را سفارش دهم و بعد مونتاژ کنم، این کارها زمان می برد. کامپیوتر تلویزیون نیست که آماده باشد و شما بروید و انتخاب کنید و بخرید.
آن قدر این خرید کامپیوتر برای من بالا و پایین داشت که آن ذوقی که داشتم خشکید. چقدر سختی باید تحمل کنم برای داشتن این وسیله؟! این یک هفته برایم به اندازه یک سال گذشت. وقتی کامپیوتر را تحویل گرفتم مجبور شدم یک وانت بار کوچک بگیرم. یک کارتن که خود کامپیوتر بود، کارتن دیگر که خیلی بزرگ و سنگین بود، مانیتور بود، بلندگو ها و صفحه کلید هم جدا گانه داخل کارتن بودند. وقتی جلوی خانه همه را پیاده کردم، پدر و مادرم با تعجب به آن نگاه می کردند. آنها فکر می کردند که کامپیوتر همان مانتیور است و بس.
وقتی مانیتور و صفحه کلید و موس و بلندگو را روی میز تحریرم گذاشتم،کل فضای میز اشغال شد. همه منتظر بودند تا آن را راه اندازی کنم. همه فیش ها را همان طور که در مدرسه یاد گرفته بودم وصل کردم. برای روشن کردن به مادرم گفتم تا او اولین فردی باشد که این کامپیوتر را روشن می کند. سر و صدایی کرد و صفحه WINDOWS98 بر روی مانیتور آشکار شد. همگی ذوق کردیم ولی من بیشتر، کمی در مورد آیکون ها توضیح دادم و متنی را در WORD نوشتم. به نظر در همین حد آشنایی برای آنها کافی بود. جالب این بود که مادرم برای این وسیله اسفندی هم دود کرد!
تا شب کلی با این کامپیوتر که حالا کامپیوتر شخصی من است، کار کردم. هنوز چیزی در آن نبود، نه موسیقی ای نه فیلمی و نه تصویری، ناگهان به فکر اینترنت افتادم. نمی دانستم چه طور باید به آن متصل شوم، به کتابی که داشتم مراجعه کردم و فهمیدم که اولاً باید دستگاهی به نام مودم حتماً در کامپیوتر باشد و ثانیاً باید به تلفن وصل شود و ثالثاً باید اینترنت را خرید تا بتوان از آن استفاده کرد. با ترس و لرز پشت کامپیوتر را که محل اتصال فیش ها بود، نگاه کردم تا ببینم جایی برای سیم تلفن هست. خوشبختانه بود و این یعنی کامپیوتر مودم دارد. خیالم راحت شد، پس باید فقط اینترنت بخرم.
شب هنگام وقتی روی تخت خوابیده بودم و به کامپیوترم روی میز نگاه می کردم، به این فکر می کردم که با چه سختی ای به این آرزویم رسیدم و با چه دشواری ای ده ماه آتی را باید پشت سر بگذارم. نمی دانم چرا آن حس خوشحالی که در ابتدا داشتم، حالا کم رنگ شده بود. آن چنان خوشحال نبودم، ناراحت هم نبودم، نگران هم نبودم، حسی داشتم که برایم غریب بود. قبل از این که این کامپیوتر را داشته باشم، فکر می کردم وقتی در اتاقم آن را دارم، یعنی دنیا را دارم، ولی حالا اصلاً آن گونه نبود.
ضمناً آن حسرت هایی که قبل از داشتن این کامپیوتر می خوردم، حالا دیگر برایم بی معنی به نظر می آمد، نه به خاطر این که به آرزویم رسیده ام، به خاطر این که چه آرزوی کوچکی داشتم و حسرت چه چیز حقیری را می خوردم. همانجا فهمیدم که دیگر نباید حسرت چیزی را بخورم، زیرا بسیاری از آن ها ارزش آن را ندارند تا این گونه خودم را درگیر آنها کنم. باید به چیز های خیلی بزرگتر و عظیم تر فکر کنم و اگر هم می خواهم حسرت بخورم، حسرت چیزی که ارزش حسرت خوردن داشته باشد را بخورم.
در طول این ده ماه چه مرارت ها کشیدم و آن چنان در ریاضت اقتصادی غرق بودم که دیگر نفس هایم به شماره افتاده بود. بیش از دو سوم حقوقم برای اقساط کامپیوتر می رفت و این واقعاً زندگی را بر من تنگ کرده بود. ولی ضربه مهلک را زمانی خوردم که در یک جستجوی اینترنتی فهمیدم که کامپیوتر با مشخصاتی که من خریده ام حدود سیصد و پنجاه هزار تومان قیمت دارد، یعنی من حدود صد هزار تومان گران تر خریده ام. این هم از خدمات آموزش و پرورش به نیروهای خودش!

1404/07/30
مطلبی دیگر از این انتشارات
پلاتین
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطب
مطلبی دیگر از این انتشارات
279. پیش بینی