دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
306. دهه دوم
چقدر سریع زمان می گذرد، نفهمیدم کی این ده سال به پایان رسید. باور نمی کنم به یک سوم دوران خدمتم رسیده ام، هنوز آن طور که باید و شاید با تجربه نشده ام و هنوز حتی حس کارمند بودن هم ندارم. درست است که در این سالها سختی های بسیاری را تحمل کرده ام ولی حس خوبِ بودن در محیطی آرام و بی آلایش به همه آن سختی ها می ارزید. از ابتدای مهر پا به دوره دوم ده ساله معلمی ام می گذارم. نمی دانم آیا این دهه با ده سال قبلی متفاوت خواهد بود؟ آیا می توانم امید داشته باشم که به گرگان منتقل شوم؟ آیا می رسد روزی که با یک کورس تاکسی به مدرسه بروم و این همه در راه نباشم؟
وقتی شرایط خودم را در آموزش و پرورش آزادشهر بررسی می کنم، هیچ امیدی به هیچ گونه تغییری نیست. در مدت این ده سال حتی یک نفر هم در رشته ریاضی در آزادشهر استخدام نشده و حتی یک نفر هم انتقالی نیامده است و من همچنان نفر آخر لیست سازماندهی هستم و باید آخرین روستا را پر کنم. من در سازماندهی هیچ گاه نمی توانم انتخاب کنم و همیشه مجبورم آخرین نقطه را بگیرم. با این اوصاف دهه دوم که هیچ در دهه سوم هم حتماً در آخرین نقطه هستم، زندگی من در همه موارد در آخر قرار دارد.
تمامی این افکار در زمانی به ذهنم خطور کرد که در مینی بوس روستا نشسته بودم و در هوای گرم شهریور به سمت وامنان می رفتم. درس نخواندن دانش آموزان هم برای خودشان و هم برای ما زحمت ایجاد می کند. به دلیل نبودن سرویس معلمان در تابستان باید مانند سابق روز قبل به راه می افتادم تا بتوانم صبح در مدرسه باشم و امتحان درس خودم را برگزار کنم. طبق سنوات گذشته، به خاطر این که خانه را تحویل داده ایم، برای امتحانات شهریور با آقای مدیر هماهنگ کرده ایم که کلاسی را با موکت مفروش کند تا هر همکاری که برای امتحان می آید، آنجا اسکان داشته باشد. البته لوازم ضروری را از وسایلمان که در انبار مدرسه گذاشته ایم برمی داریم، پخت و پز را هم در آبدارخانه مدرسه انجام می دهیم.
هوای کوهستان با شهر کاملاً متفاوت بود. در اینجا بادی که از پنجره های مینی بوس به داخل می وزید تا حدی خنک تر بود، به طوری که علاوه بر این که آزاردهنده نبود، تا حدی هم خوشایند بود. البته بی بارانی باعث شده بود، خشکی به شدت همه جا را فرا بگیرد و غبار سنگینی روی درختان نشسته باشد. تشنگی زمین و درختان و به طور کل طبیعت این خطه را می شد از ظاهر غبارآلود آنها فهمید. ابرها کجایند تا بیایند و با باران های سیل آسایشان این تشنگان را سیراب کنند. دلم برای دعواهای همیشگی من و ابرها تنگ شده است. حاضرم بیایند و مرا کاملاً خیس کنند در حدی که بیمار شوم، ولی ببارند و این منطقه را از این حالت بحرانی خارج کنند.
به خانه آقای مدیر رفتم تا کلیدهای مدرسه را بگیرم. زیاد سرحال نبود، احساس کردم که شاید بیمار است ولی این طور نبود، شاید در خانواده اش مشکلی پیش آمده است؟ به همین خاطر زیاد کنجکاوی نکردم، اگر چیزی باشد حتماً فردا در مدرسه خواهد گفت. از او خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم، وارد حیاط مدرسه که شدم، همه جا سوت و کور بود، مدرسه بدون دانش آموزان هیچ حس و حالی ندارد و انگار مرده است، دانش آموزان خون های حیات بخشی هستند در رگ های مدرسه که آن را زنده و شاداب نگاه می دارند.
اولین کار تکثیر سوالات بود، خوشبختانه از سال قبل یک دستگاه فتوکپی به مدرسه داده بودند و از دست آن مومی و استنسیل خلاص شده بودیم. سوالات را قبلاً آماده کرده بودم و به تعداد تکثیر کردم و همه چیز را برای فردا صبح آماده کردم. وقتی خیالم از سوالات راحت شد، به آبدارخانه رفتم و یک چای برای خودم گذاشتم. نوشیدن چای در پشت پنجره ای که در مقابلش تا دوردست ها را می شود دید، بسیار لذت بخش است. کوه زریوان همچون همیشه با صلابت ایستاده است و انگار با دقت همه چیز را زیر نظر دارد. او چه بسیار مانند من، انسان هایی را دیده است که آمده اند و رفته اند و هیچ نامی از آنها به یادگار نمانده است. فقط اوست که پس از این همه سال همچنان هست و خواهد بود.
غروب آفتاب، سرخی عجیبی را در فضا پراکنده کرد و همه جا را طور دیگری ساخت. سکوت و نسیم خنکی که می وزید مزید بر علت شد و حال هوای مرا نیز دگرگون کرد. در این مکان که تا حد بیکران را می شود دید و تنفس هوای تازه آن روح و روان آدمی را جلا می دهد به یاد فکرهایم در مینی بوس افتادم، به خودم گفتم می خواهی بروی شهر که چه شود؟! آیا در آنجا می توانی چنین مناظر بدیع و دل فریبی را مشاهده کنی؟ می توانی در چنین هوای پاک و فرح بخشی تنفس کنی؟ می توانی در چنین سکوت عمیق و معنی داری به ژرف های ذهنت رسوخ کنی و افکار خود را بپروری؟ مطمئن باش در شهر از این خبرها نیست. شاید آسایش باشد ولی مطمئناً آرامش نیست.
برای شام پیش بینی های لازم را انجام داده بودم، یک قرص نان بربری و یک کنسرو خاویار بادمجان آورده بودم. کنسرو را گرم کردم و روی پله های ورودی مدرسه زیر آسمان پرستاره نشستم، دور بودن از شهر مرا حتی از زمان هم دور کرد. احساس می کنم در سالهای بسیار دور در حال زندگی هستم و تا امروز بسیار فاصله دارم. اطعمه ای به غایت لذیذ را در مکانی به غایت آرام تناول نمودیم، گویی مَنّ و سلوا بود که از آسمان برایمان هبوط کرده بود. چنان لذیذ بود که از خوردنش سیر نمی گشتیم و از کم شدنش افسوس همی خوردیم. ماه نیز خود را به بزم ما رساند و مجلس را نورانی فرمود، او نیز بسیار شادمان به نظر می رسید. در آن لحظات چنان برما گذشت که بیانش را محال می نماید.
تکانی به خود دادم و از دل تاریخ بیرون آمدم. افکارم هم داشت بیانی تاریخی به خود می گرفت. خستگی راه باعث شد تصمیم بگیرم که بخوابم. به کلاسی که معمولاً مفروش می شد رفتم ولی هیچ خبری از موکت نبود. رفتم تا در انبار را باز کنم، هیچ کلیدی به قفل آن نمی خورد، انگار آقای مدیر قفل را عوض کرده بود. در این موقع شب کجا می توانم بروم؟ باید در همین مدرسه به هر صورتی که شده بخوایبم. به یاد سجاده ای افتادم که همکاران روی آن نماز می خواندند. چاره ای نبود، گوشه دفتر را جارو زدم و کاملاً تمیز کردم و سجاده را آنجا پهن کردم، ولی هر کار کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که روی آن بخوابم.
به جستجویم در مدرسه ادامه دادم تا شاید چیز بهتری بیابم. در اتاقی که وسایل ورزشی را آنجا می گذاشتند، تشکی یافتم که برای دراز و نشست دانش آموزان بود، بهتر از این نمی شد، آن را کاملاً تمیز کردم و به دفتر آوردم. ابتدا آن را روی دو تا میزی که به هم چسبیده بودند، گذاشتم تا حالت تخت پیدا کند، ولی ارتفاع زیاد آن مرا ترساند که شاید بیفتم. روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. خوابیدن سخت بود، ولی چون من کلاً آدم خواب آلودی هستم، و خیلی هم خسته شده بودم، زیاد چیزی نفهمیدم و در خواب غرق شدم.
صبح آقای مدیر آمد، دستش درد نکند، به همراه خود صبحانه مفصلی هم آورده بود. نان تازه، کره و مربا، تخم مرغ آب پز و ...، این صبحانه واقعاً شاهانه بود. بعد از صرف صبحانه نوبت به برگزاری امتحانات رسید. بچه ها می آمدند و کلاس به کلاس امتحان می دادند و می رفتند، ولی رفتارشان با زمان مدرسه کاملاً متفاوت بود، همه با چهره های درهم می آمدند و وقتی مرا می دیدند بر اخمشان می افزودند. مانند همه امتحانات سکوت بر جلسه حکم فرما بود و دانش آموزان حق صحبت کردن یا سوال پرسیدن از من را نداشتند. فکر کنم مقدار متنابهی ناسزا و نفرین برای خودم جمع کردم، ولی چاره ای نبود باید محکم می گرفتم تا بفهمند که در اینجا خبری نیست و باید در طول سال بهتر درس بخوانند.
در دفتر خود آقای مدیر سر صحبت را باز کرد، قرار است از اول مهر مدیر جدیدی به مدرسه بیاید. شوکه شدم، این چه تصمیمی است که اداره آموزش و پرورش گرفته است. آقای مدیر اهل این روستا است و همه بچه ها را می شناسد. اشراف کامل بر همه چیز دارد و در این چندین سالی که من با ایشان در مدرسه بوده ام، چنان در مدیریت مدرس موفق بوده اند که به یاد ندارم مشکل حادی به وجود آمده باشد. ایشان هم تجربه بالایی دارند، هم توانمند هستند و هم کار مدیریت را در همه جوانبش بسیار خوب می دانند و به آن عمل می کنند. این تغییر اصلاً به صلاح مدرسه و دانش آموزان نیست.
گفتم: من با این کار مخالفم، تا مدیر جدید بیاید و بچه ها را بشناسد و وضعیت مدرسه دستش بیاید که سال تمام می شود و هزار جور مشکل برایمان پیش می آید. این اداره آموزش و پرورش اینها را نمی داند؟! این چه کاری است که می خواهد انجام دهد؟! آقای مدیر لبخندی زد و گفت: نگران نباش، مدیر جدید که بیاید خیلی بهتر از من خواهد بود و بیشتر به درد بچه ها خواهد خورد. گفتم: هیچ کس مانند شما به درد این بچه ها نمی خورد. شما اهل اینجا هستید و همه را به خوبی می شناسید و دیگران هم شما را کاملاً می شناسند.
می خواست خودش را عادی نشان دهد ولی کاملاً معلوم بود که او هم دوست ندارد از مدیریت مدرسه کنار گذاشته شود. سالهاست که مدیر بوده و همه چیز را کامل در کنترل داشته، به این مدیریت عادت کرده و سالهاست از تدریس فاصله گرفته است، سخت است دوباره به کلاس بازگردد. حسش را کاملاً درک می کنم، انگار بعد از ده سالی که سابقه تدریس دارم به من بگویند بیا مدیر شو، وقتی به تدریس خو گرفته ام، چه طور می توانم رهایش کنم؟ وقتی مدیریت بلد نیستم چه طور می توانم قبول کنم؟ من معلم بوده ام و هستم و خواهم بود و آقای مدیر هم مدیر بوده و هست و این که دیگر نخواهد بود، بسیار سخت است.
حرارت من بسیار بالا رفته بود و حالا نوبت آقای مدیر بود که مرا آرام کند. گفت: نگران نباش، مدیر جدید خانم است و برای مدرسه دخترانه بهتر است که مدیر خانم باشد. دختران نیاز به یک خانم در مدرسه دارند تا بتوانند مسائل و مشکلاتشان را راحت تر با او در جریان بگذارند. اصلاً مدیر مدرسه دخترانه و حتی معلمانش نیز باید خانم باشند. این جمله آقای مدیر همچون آب سردی بود بر روی من، مدیر خانم! تا حالا سابقه نداشته در این منطقه دبیر خانم بفرستند چه برسد به مدیر خانم، فقط چند سال پیش یک زوج فرهنگی به کاشیدار آمده بودند که خانم معاون مدرسه و همسرش مدیر مدرسه بود.
به خاطر آن کلاس تقویتی که در شهر داشتم، تجربه خوبی از مدیر خانم نداشتم و ذهنم خواه ناخواه تعمیم می داد و به نظرم کار با مدیر خانم بسیار سخت و دشوار می آمد. تازه من موظفی ام مدرسه دخترانه است و این یعنی این خانم مدیر مستقیم من است و ارزشیابی من در دست ایشان است، این کار را بسیار سخت تر می کند. فقط مانده بودم چه طور یک خانم قبول کرده که به این روستای دور دست بیاید، خانواده اش چه کار می خواهند بکنند؟ هر روز که نمی تواند رفت و آمد کند، باید بیتوته کند، آیا همسر و فرزندانش می توانند در اینجا زندگی کنند؟ آنها مانند ما نیستند که از هفت دولت آزاد باشند.
در ذهن خودم به دنبال پاسخ سوالاتم بودم که آقای مدیر ادامه داد: دو تا خانم هستند، یکی مدیر مدرسه راهنمایی و دیگری مدیر دبیرستان، از اول مهر هم می آیند و سکان هدایت مدارس را در دست می گیرند. سوالاتم کاملاً ضرب در دو شد. ما که مرد و جوان و مجرد هستیم، اینجا با مشکلات عدیده ای زندگی می کنیم. کار مدرسه یک طرف و رتق و فتق امورات خانه طرف دیگر. البته به خاطر خصلت مردانه ای که داریم و کلی نگر هستیم، زندگی را به سهولت می گذرانیم، ولی خانم ها که حساس هستند و به جزئیات بسیار اهمیت می دهند، چه کار خواهند کرد؟
از سال آینده مدیریت مدارس دخترانه وامنان تغییری اساسی در همه جهات خواهد داشت و این تغییر حتماً بر ما اثر خواهد گذاشت. امیدوارم همچون سالیان گذشته، محیطی دوستانه و بدون تنش در مدرسه داشته باشیم. ولی هرچه فکر می کنم، با مدیر خانم و دبیران مرد نمی شود محیط آرامی را پیش بینی کرد. مدیر خانم برای زمانی خوب است که دبیران نیز خانم باشند. یک جورایی احساس می کردم که از این به بعد در مدرسه دخترانه بسیار معذب خواهیم بود. دیگر آن آزادی عمل همیشگی را در دفتر نخواهیم داشت، فکر کنم اصلاً اجازه ورود به دفتر را نداشته باشیم.
برگه های تجدیدی را با ذهنی مخشوش تصحیح کردم، به خاطر آقای مدیر که می گفت: به خاطر من که آخرین سالی است که در این مدرسه هستم، بچه ها را قبول کنم، خیلی تلاش کردم ولی نمی شد کاری کرد، این بچه ها چیزی ننوشته بودند که بتوانم به آن نمره دهم. کار دیگری هم از دستم بر نمی آمد. کلی برگه ها را بالا و پایین کردم و به بهانه هر نوشته ای بیست و پنج صدم دادم، ولی چنان افاقه ای نکرد و فقط توانستم یک برگه را که در حدود هشت بود به ده برسانم. من همیشه در برابر مدیرهایی که درخواست نمره می کنند مقاومت می کنم و به هیچ عنوان هم نمی گذارم حقی ضایع شود، ولی وضعیت امروز آقای مدیر فرق داشت. به آقای مدیر صادقانه موضوع را گفتم و او هم عاقلانه قبول کرد.
این خانم ها نیامده کار ما را به هم ریخته اند. اول این که آقای مدیر را مجبور کردند با توجه به شناختی که از من داشت، از من بخواهد که نمره بدهم، دوم این که من هم مجبور شدم که برای اولین بار از خط قرمزم عبور کنم و بخواهم که نمره بدهم و سوم این که حتی همین کار را هم نتوانستم انجام دهم و آقای مدیر نتوانست با خاطره خوش قبولی بچه ها از مدرسه برود. این خانم ها نیامده این همه مشکلات برایمان ایجاد شده، اگر بیایند چه اتفاقاتی رخ خواهد داد؟! خدا به خیر بگذراند.
ظهر تا کاشیدار پیاده رفتم و هرچه ابرها را صدا زدم که بیایند و مرا خیس کنند، نیامدند. نمی دانم چقدر از این جا دور بودند که فریادهای استغاثه ام را نشنیدند. یک جوری باید به آنها خبر بدهم که اینجا تشنگان بسیاری هستند و نیاز مبرم به آب دارند، ولی حیف که نمی دانستم چگونه باید این کار را انجام دهم. همیشه تا پایم را در جاده می گذاشتنم، سریع به بالای سرم می آمدند و شروع به باریدن می کردند. تا تیل آباد هم که پشت وانت بودم، فقط چشمان به آسمان بود تا ابر کوچکی را ببینم و او را پیک این خبر کنم، ولی هیچ چیزی در آسمان نبود مگر آفتاب عالم تاب.
غروب که به خانه رسیدم، اولین کاری که کردم به حمید زنگ زدم و قضیه مدیریت جدید مدرسه را به گفتم. او هم مانند من متعجب شد، او هم این سوال را مطرح کرد که چه طور شده آنها این روستا دور افتاده را قبول کرده اند، به قول حمید آنها را که مانند ما نمی توانند اجبار کنند. خانم ها را فقط تا نوده خاندوز که حدود پنج کیلومتر تا شهر فاصله دارد و ابتدای جاده آزادشهر شاهرود محسوب می شود، سازماندهی می کنند و بقیه روستاها توسط آقایان پر می شود. حتماً دلیل خاصی دارد که این دو تا خانم را یک دفعه فرستاده اند آخر خط.
کلی با حمید خاطرات شیرین گذشته را مرور کردیم و افسوس خوردیم که دیگر آن راحتی را در دفتر مدرسه دخترانه نخواهیم داشت. ما در کلاس های دخترانه با توجه به وجود حساسیت های خاص دانش آموزان دختر، خیلی جدی هستیم و در دفتر کمی خودمان را تخلیه می کنیم، آقای مدیر هم همراهی می کند و فضای دفتر بسیار دوست داشتنی می گردد، ولی از امسال به بعد دیگر آن فضا را در دفتر نخواهیم داشت.
دهه دوم خدمتم با شرایط عجیبی آغاز می شود، با آمدن مدیریت جدید در مدرسه دخترانه فصل جدیدی در وضعیت کاری من و دوستانی که در مدرسه دخترانه تدریس می کنند به وجود خواهد آمد که احتمالاً آبستن اتفاقاتی خواهد بود که تجربه ای در آن ندارم. باید منتظر اول مهر باشیم تا ببینیم چه اتفاقاتی در مدرسه رخ خواهد داد و نحوه برخورد این خانم ها با ما چگونه خواهد بود. امیدواریم همه چیز همانند سابق روال عادی اش را طی کند و اتفاق خاصی رخ ندهد تا تنشی ایجاد نشود. محیط کار باید آرام و دوستانه باشد.

1404/08/14
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاکت سوالات
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس1