307. اتاق دبیران

سی و یکم شهریور با دوستان قرار گذاشته بودیم که به وامنان برویم و خانه را دوباره تحویل بگیریم و وسایل را درونش بچینیم. از جمع دوستانی که با ما بودند، فقط من و حمید و حسین آمده بودیم و مجبور شدیم همه کارها را خودمان انجام دهیم. تا شب هنگام مشغول کار بودیم که صاحبخانه با یک سینی چای آمد تا خبر ما را بگیرد. واقعاً نوشیدن چای بعد از این همه کار بسیار لذت بخش بود. بعد صرف چای چند کلامی هم صحبت کردیم، آقای صاحبخانه لبخندی زد و گفت: شما که هر سال همین جا هستید چرا وسایلتان را به مدرسه می برید؟ بگذارید همین جا باشد، من که برای تابستان این خانه ها را لازم ندارم. لبخندی زدیم و حمید گفت: حاج آقا ما به خاطر این که مزاحم شما  نباشیم وسایل را می بریم مدرسه، ای کاش زودتر به ما می گفتید.

کارها که تمام شد و آماده خواب شده بودیم که حسین گفت: فردا نوبت صبح مدرسه دخترانه است، من که فقط پسرانه کلاس دارم، ولی تو و حمید باید بروید و اولین روز مدیریت خانم ها را تجربه کنید. به شما تبریک می گویم که اولین دبیرانی هستید که در مدرسه دخترانه وامنان با مدیریت خانم شروع به کار می کنید. حمید خیلی منطقی جواب داد: چه فرقی می کند مدیر چه کسی باشد؟ ما معلم هستیم و کار خودمان را انجام می دهیم، مدیر فقط هماهنگ کننده است. ضمناً شاید کارشان خوب باشد و وضعیت مدرسه بهتر شود. برعکس حمید من هنوز نمی توانستم به این موضوع نگاهی منطقی ای داشته باشم، هنوز آن خاطره تلخ نمی گذاشت خوب فکر کنم.

صبح اول وقت با حمید به سمت مدرسه به راه افتادیم. هوا عالی بود و روستا هم پر از جنب و جوش بود، هر کدام از اهالی که به ما می رسید، سلام و علیک گرمی می کرد، دستمان را با مهربانی می فشرد و خبر و احوالمان را مشفقانه جویا می شد. بعد از ده سال خدمت در این روستا فکر کنم ما هم دیگر جزء اهالی اینجا محسوب می شویم و حالا که بعد از سه ماه آمده ایم، همه خبر ما را می گیرند. این سلام ها بسیار پر انرژی بود و  باعث شد سرحال به مدرسه برسیم.

حیاط مدرسه پر بود از شور و اشتیاق، بچه ها تا ما را دیدند دورمان جمع شدند و سلام و احوال پرسی می کردند و من هم مانند همیشه جدی و رسمی جوابشان را می دادم. تنها کاری که در روز اول می کنم که با بقیه روزها متفاوت است، لبخند زدن است. امروز که روز اول مدرسه است، نباید خیلی جدی بود. این دانش آموزان با این شور وهیجانی که دارند از ما انتظار دارند مهربانانه با آنها برخورد کنیم. برای من همین لبخند یعنی رفتار مهربانانه، بچه ها نیز چون مرا می شناختند، به همین لبخند راضی بودند.

در مدرسه به جز من و حمید هیچ کدام از عوامل نبودند. تا ساعت هشت هم صبر کردیم ولی هیچ کسی نیامد. روز اول مهر که این گونه شروع شود، در طول سال چگونه خواهد بود؟ شروع سال تحصیلی باید آغازی رسمی داشته باشد. به همراه حمید بچه ها را به صف کردیم تا مراسم صبحگاه را برگزار کنیم. بعد از قرآن و دعا، حمید که نطقش عالی بود برای بچه ها سخنرانی قرائی کرد و سال نو تحصیلی را به آنها تبریک گفت. تعبیر نوروز علم و دانش که حمید برای اول مهر به کار برد، برایم خیلی جالب بود. واقعاً برای ما معلم ها و دانش آموزان اول مهر عید نوروز است. در این روز فصل مدرسه و تعلیم و تربیت آغاز می شود، به همین خاطر است که بچه ها شور و شعف خاصی دارند.

حمید که صحبت هایش تمام شد مرا صدا کرد تا من هم سخنانی بگویم. البته من سخنرانی نمی دانم و فقط سال نو تحصیلی را به بچه ها تبریک گفتم و برایشان سالی پر از موفقیت آرزو کردم. می خواستم کمی درباره چگونگی مطالعه ریاضی با بچه ها صحبت کنم که آقای مدیر به همراه دو تا خانم از در حیاط وارد مدرسه شدند. بچه ها تا آقای مدیر را دیدند کلی هورا کشیدند و با او سلام و احوال پرسی گرمی کردند. صحنه عجیبی بود، آقای مدیر خیلی سعی می کرد خودش را عادی نشان دهد ولی این شور و اشتیاق بچه ها در برخورد با او حالش را منقلب کرده بود.

آقای مدیر به همراه آن دو خانم از میان هلهله شادی بچه ها گذشتند و به کنار ما که روی سکوی مدرسه ایستاده بودیم آمدند. با آقای مدیر سلام و علیک گرمی کردیم و بعد هم با دو تا خانم مدیر سلام و علیک کردیم. با توجه به تصوری که در ذهن داشتم منتظر دو تا خانم سن بالا بودم، ولی این دو خانم هم سن و سال ما بودند، حتی کوچکتر هم به نظر می رسیدند. این اصلاً با معادلات ذهنم همخوانی نداشت. مدیر باید نسبت به معلمان سن بیشتری داشته باشد تا بتواند تاثیر گذار باشد. عامل سن برای مدیر مدرسه هم در مواجهه با دانش آموزان و هم در برخورد با دبیران بسیار مهم است. در اینجا که قریب به اتفاق همکاران سال های ابتدایی خدمتشان را طی می کنند، بودن یک مدیر با تجربه بسیار کارآمد است.

هر دو خانم چادری بودند، یکی قد کوتاهی داشت و آن دیگری بلندتر بود. نگرانی را می شد در چهره هایشان دید، این بندگان خدا از ما مضطرب تر به نظر می رسیدند. حدس می زنم تا کنون تجربه مدیریت نداشته اند و اینجا اولین جایی است که قرار است مدیر شوند. آرام در گوش حمید گفتم: این ها بدتر از ما تازه کار هستند و تا بفهمند در مدرسه چه می گذرد، کار از کار گذشته است. حمید آرام با سر تایید کرد و خیلی آهسته جواب داد: با این وضعیتی که من می بینم، کل سال باید در مدیریت مدرسه به آنها کمک کنیم. کارمان کم بود، این هم اضافه شد.

 آقای مدیر شروع کرد به صحبت با بچه ها، وقتی گفت که دیگر مدیر مدرسه نیست، صدای اعتراض بچه ها بلند شد. هر کسی چیزی می گفت و هیچ کس قبول نمی کرد که آقای مدیر، مدیر نباشد. آقای مدیر با سعی بسیار هم خود و هم بچه ها را آرام کرد و به آنها گفت: این خانم ها قرار است مدیر مدرسه شما شوند. خوشحال باشید که مدیر خانم دارید. مدرسه دخترانه باید مدیر خانم داشته باشد. تا این مطلب را آقای مدیر گفت، سکوت کل حیاط مدرسه را فرا گرفت. همه بچه ها فقط خانم ها را نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت و همه با دقت در حال بررسی مدیرهای جدید بودند. نگاهی کوتاه به خانم ها که انداختم، دیدم دارند از خجالت آب می شوند.

آقای مدیر به آن خانمی که قدش کوتاه تر بود اشاره کرد و به بچه ها گفت: ایشان از امروز مدیر شما هستند، حرف ایشان را گوش می کنید و هر کاری گفتند انجام می دهید. بچه ها هنوز داشتند نگاه می کردند که آقای مدیر شروع به دست زدن کرد و همه بچه ها هم دست زدند و ما هم مجبور شدیم دست بزنیم. واقعاً آمدن مدیر خانم به این منطقه دورافتاده دست زدن هم دارد، جایی که در دل کوهستان است و با نزدیک ترین شهر حدود هفتاد کیلومتر فاصله دارد و بیست کیلومتر انتهایی آن هم جاده خاکی و صعب العبور است.

خانم بلند قد نیز توسط آقای مدیر معرفی شد، ایشان مدیر دبیرستان که در نوبت مخالف مدرسه ما بود، بودند. البته آقای مدیر ادامه داد که ایشان در مدرسه شما به عنوان دبیر تاریخ و جغرافیا و اجتماعی هستند و با شما کلاس دارند. باز هم همه دست زدند و ما هم دست زدیم. چقدر جالب، هنوز نیامده اضافه کارشان نیز آماده است، هم مدیر هستند و هم دبیر، با این اوصاف دو شیفت باید مدرسه بروند. پس خانه زندگی شان چه می شود؟!

به یاد روز اولی که وارد مدرسه دخترانه شدم افتادم، تصاویرش کاملاً واضح مقابلم چشمانم بود. آقای مدیر مرا به کلاس سوم راهنمایی برد و گفت: ایشان دبیر ریاضی شما هستند، به درس هایش خوب گوش دهید تا ریاضیات تان خوب شود و بعد رفت و من ماندم با تعدادی دانش آموز دختر که بعضی از آنها از نظر هیکل هم اندازه من بودند. آن قدر اضطراب داشتم که نمی توانستم درس را شروع کنم، قلبم به شدت می زد و چیزی نمانده بود پس بیفتم. ولی حالا برای این خانم ها دست می زنند و تشوقیشان می کنند و...، ما کجا و این خانم ها کجا؟!

آقای مدیر برای ما همچنان آقای مدیر بود و هست و خواهد بود. بچه ها را برای آخرین بار به کلاس ها هدایت کرد و با همه آنها تک تک خداحافظی کرد. بچه ها واقعاً دوستش می داشتند و با ناراحتی از او جدا می شدند. موقع وداع ما فرا رسید، با هم روبوسی کردیم و برای همدیگر طلب خیر کردیم. با چهره ای متبسم خداحافظی کرد ولی می دانستیم درونش دریایی چنان متلاطم است که هر کشتی ای را در خود غرق خواهد کرد. با ایشان خاطرات بسیار خوبی داشتیم، مدرسه دخترانه با وجود ایشان بهترین مکان برای ما بود. آرزومندیم که در آینده نیز همیشه موفق و پیروز و شاد باشد.

معمولاً اولین جلسه هر سال به معارفه می گذرد، ولی چون سال قبل و سال قبل تر از آن، این بچه ها دانش آموز من بودند، به معارفه نیاز چندانی نبود. بخشی از مطالب مهم ریاضی سال قبل را مرور کردیم. قرار شد جلسه بعد را نیز به همین مرور اختصاص دهیم و در جلسه سوم آزمون ورودی برگزار شود. بچه ها چون مرا می شناختند، زیاد غرغر نکردند و مانند همیشه نمونه سوال ها را حل می کردند. خیلی دوست داشتم جلسه اول بدون درس پیش رود ولی واقعاً معارفه و خوش آمدگویی بیشتر از ده دقیقه طول نکشید.

زنگ تفریح خورد و بچه ها با شادی به حیاط رفتند ولی من پایم نمی کشید به سمت دفتر بروم. علتش حالا دیگر آن دیدگاه منفی قبلی نبود، وقتی این خانم ها را سر صف دیدم فهمیدم آنها هم مانند ما کم تجربه هستند، واقعیت امر خانم بودنشان باعث می شد که رویم نشود به دفتر بروم. منتظر ماندم تا حمید هم از کلاس بیاید تا با هم به داخل دفتر برویم. حمید از من بهتر بود و گفت: بیا برویم، سخت نگیر، این ها همکاران جدید ما هستند و یک سال باید در یک مدرسه با هم کار کنیم. نمی دانم چرا اصلاً دوست نداشتم به دفتر بروم. حرف های حمید منطقی بود ولی نمی دانم چرا رفتار من غیرمنطقی بود؟!

فکر کنم همه چیز به دوران نوجوانی و دبیرستان من باز می گردد، به قول معروف بچه مسجدی بودیم و بیشتر اوقات پای منبر می نشستیم، آن قدر از نامحرم و گناه های مربوط به آن در گوش ما خوانده بودند که جرات نداشتم به صورت یک خانم نگاه کنم. یک روحانی در مسجد محله داشتیم که هر روز به ما نوجوانان می گفت: نگاه به نامحرم تیری است از طرف شیطان که می خواهد شما را وادار به گناه کند. هرگاه دختری را دیدید سرتان را پایین بیندازید و ذکر بگویید.

شاید آن روحانی می خواسته با این صحبت ها به ما در کنترل نفس اماره کمک کند، شاید در دوران نوجوانی این کار لازم بوده، ولی به نظرم می شد کمی ملایم تر این موضوع را به ما می گفت. در همان سن یک بار در یکی از کتب مذهبی خواندم که نگاه به نامحرم اگر به خاطر قصد بدی نباشد، مشکل ندارد. همین را به روحانی مسجد گفتم، در جوابم گفت: کاملاً درست است، شما با نگاه اول اگر هم بدون قصد باشد ممکن است در دام قصد بد بیفتید، پس بهتر است که همان نگاه اول را هم انجام ندهید. چه فلسفه بافی ها برای ما کردند که کل دوران نوجوانی و جوانی ما در ترس از ارتکاب گناه طی شد. حالا که نگاه می کنم، کل زندگی من در آن زمان در رهبانیت گذشت و حالا هم هنوز اثرات آن در من هست، یکی همین نرفتن به دفتر.

حمید در زد و یاالله گویان وارد دفتر شدیم. مدیران محترمه پشت میزهایشان نشسته بودند و به احترام ما بلند شدند. ما هم روی صندلی هایی که در طرف مقابل آنها بود نشستیم، همان جایی که همیشه می نشستیم. جای آقای مدیر واقعاً خیلی خالی بود. اگر او بود الآن کلی شوخی می کردیم و می خندیدم، ولی حالا ساکت و مظلوم یک گوشه نشسته بودیم. آن دو هم هیچ حرفی نمی زدند که این سکوت سنگین شکسته شود. بعد از چند دقیقه حمید بلند شد و رو به من گفت: من بروم چای بیاورم، تا این را گفت، آن دو تا خانم سرخ و سفید شدند و بعد با خجالت گفتند: ببخشید یادمان رفت چای دم کنیم. حمید لبخندی زد و گفت: شما فعلاً میهمان هستید، بفرمایید بنشینید، من سماور را روشن می کنم، بعد از دفتر خارج شد.

سنگینی فضا چندین برابر شد. من که فقط زمین را نگاه می کردم و مثلاً سعی می کردم عادی باشم. نمی دانستم آنها چه کار دارند می کنند، چون اصلاً نگاهشان نمی کردم. حمید هم خوب بهانه ای پیدا کرده بود که از دفتر خارج شود. داشتیم در این سکوت غرق می شدیم که خانم مدیر دبیرستان از من پرسید: ببخشید شما دبیر چه درسی هستید؟ خدا را شکر که او سر صحبت را باز کرد و این فضا شکسته شد. اگر به من بود تا ابد ساکت می ماندم. گفتم: دبیر ریاضی هستم و ده سال تمام است در اینجا خدمت می کنم. ناگهان هر دو متعجبانه گفتند: ده سال!!

مگر ده سال زیاد است که این ها این گونه تعجب کردند؟! خانم مدیر مدرسه ما گفت: ما هر دو پنج سال سابقه داریم، آن هم در نهضت سوادآموزی، خانم مدیر دبیرستان ادامه داد: البته در این پنج سال من یک سال فارسیان و یک سال هم خوش ییلاق بوده ام. حالا نوبت من بود که متعجب شوم، اول این که این ها چقدر کم سابقه هستند، نصف من سابقه دارند و دوم این که چه طور یک خانم در جایی مانند خوش ییلاق می تواند خدمت کند؟ حتماً باید بیتوته کند، خانواده را چه کار می کند؟ رویم نشد بپرسم که چه طور در این روستاها به همراه همسر و فرزندانشان بیتوته کرده اند.

همین چند کلام خیلی کمک کرد که فضا کمی قابل تحمل شود. حمید نامرد هم تا پایان زنگ تفریح به دفتر بازنگشت. زنگ دوم هم مانند زنگ اول گذشت و وقتی زنگ تفریح خورد و وارد سالن شدم، روحانی روستا را به همراه یکی از اهالی دیدم. سلام و علیکی کردیم و با آنها وارد دفتر شدیم. برای من حضور ایشان در اینجا بسیار سوال برانگیز بود، اولاً ایشان دانش آموزی در مدرسه نداشتند و ثانیاً حتی اگر دانش آموز هم می داشتند، هنوز دو زنگ از سال تحصیلی گذشته است و برای پرس و جو از وضعیت دانش آموز خیلی زود است.

خانم مدیرها هم با دیدن آنها شوکه شدند. آقای روحانی بعد از سلام و احوالپرسی روی به خانم ها کرد و به آنها خوش آمد گفت و بعد از کلی تعریف و تمجید از آنها به خاطر قبول این مسئولیت، ادامه داد: خانه ای در کنار مدرسه در نزدیک ترین محل ممکن جهت بیتوته شما آماده شده است و می توانید وسایلتان را به آنجا منتقل کنید. خانم های مدیر که بسیار خوشحال شده بودند، از ایشان بسیار تشکر کردند. من هم حمید را نگاه کردم و هر دو همچون فرزندان یتیم سرمان را پایین انداختیم، در این ده سال، حتی یک بار هم حال ما را نپرسیده بودند.

بعد نوبت به آن آقا رسید که تشکرات وافر خود را به عرض برساند. ماشاالله کوتاه هم نمی آمد و با کلمات قلمبه سلمبه صحبت می کرد و از خانم مدیرها تشکر می کرد. من و حمید هم هرچه بیشتر می گذشت بر زاویه خم شدن گردنمان افزوده می شد. این آقای محترم در پایان هم پیشنهادی دادند که همه ما را در بهت فرود برد. ایشان فرمودند: بهتر است اتاقی به غیر از دفتر برای معلمان تدارک دیده شود، تا در زنگ های تفریح در آنجا استراحت کنند. همین اتاق کناری را که خالی است ما آماده می کنیم که اتاق دبیران شود.

روز اول مدیریت خانم ها در مدرسه با تبعید ما به اتاقی تنگ و تاریک به نام «اتاق دبیران» آغاز شد. تبعیدی که به خاطر خانم ها بود، شاید خودشان چنین چیزی را نمی خواستند ولی حضورشان موجب این اتفاق شد. از همین روز اول مرزبندی ها شکل گرفت و این برای ما که ده سال همه با هم در مدرسه بودیم بسیار سخت بود. همان تفکر محرم و نامحرم بود که باعث این اتفاق شد. من هرچه قدر می خواهم در این مورد منطقی رفتار کنم، شرایط نمی گذارد. تنها کسی که در جمع همکاران موافق این قضیه بود فقط من بودم، به نظر هنوز زندگی رهبانی در درون من هست.

1404/08/21