308. فرم پرسنلی

با آمدن این دو تا خانم کلاً تراز مدرسه از دستمان خارج شده بود، نه این که قبلاً همه کاره مدرسه بودیم، با بودن آقای مدیر کارها  با هم و دوستانه انجام می شد و ما خودمان را در مدرسه و مسائل و مشکلاتش شریک می دانستیم و در حل آنها هر کاری از دستمان برمی آمد، انجام می دادیم. حتی در خیلی از موارد آقای مدیر که کاری داشت و به شهر می رفت مدرسه بی هیچ مسئله ای توسط ما اداره می شد. ولی حالا احساس می کنیم فقط دبیر هستیم و باید در کلاس درس بدهیم، دیگر در امورات مدرسه نمی توانیم کمکی کنیم.

همیشه در دفتر به روی ما باز بود ولی از ابتدای امسال هر کاری که داشتیم باید با اجازه وارد دفتر می شدیم. کلی باید یالله می گفتیم تا خانم ها معذب نباشند. به قول حمید زمان باید بگذرد تا این روابط ما کمی عادی تر شود، فعلاً رفتار ما کاملاً رسمی است. البته آنها هم همچون ما هنوز نتوانسته اند کاملاً خود را با این شرایط جدید وفق دهند. همه این ها برمی گردد به نداشتن تجربه، هم ما تا کنون با عوامل خانم کار نکرده بودم و هم آنها تا به حال مدیر مدرسه نبوده اند، تازه مدرسه ای خاص، مدرسه دخترانه با دبیران مرد.

هفته اول گذشت و همه چیز در مدرسه روی روال بود، هنوز آثار مدیریت آقای مدیر در مدرسه وجود داشت و به همین خاطر مشکل خاصی نداشتیم. این خانم ها هم آرام آرام داشتند با محیط آشنا می شدند. خانم مدیر دبیرستان که در مدرسه ما اضافه کار داشت، تقریباً حکم معاون مدرسه را داشت و به دوستش کمک می کرد. رفتار او با بچه ها بسیار جدی و محترمانه بود. تقریباً می شود گفت بچه ها از او حساب می بردند، نه این که بترسند ولی حد و حدود را رعایت می کردند. همین نشان می داد ایشان تا حدی می داند که چگونه باید رفتار کند.

خانم مدیرمدرسه ما هم بسیار آرام بود و کمتر می شد صحبت ایشان را شنید. بیشتر در دفتر بود و به کارهایش می پرداخت و در برخورد با دانش آموزان نرمتر بود. خوشبختانه بچه های مدرسه خوب بودند و اصلاً در بین آنها دانش آموز مسئله دار نداشتیم و این موضوع به خانم مدیر در مدیریتش بسیار کمک می کرد. هر روز که می گذشت وضعیت آنها در مدرسه بهتر می شد و ارتباطشان با دانش آموزان مستحکم تر می شد. همین باعث شده بود که بچه ها احساس بهتری داشته باشند. واقعاً مدیر و عوامل مدرسه دخترانه باید خانم باشند تا آن ارتباط لازم بین دانش آموز و اولیای مدرسه برقرار شود.

در روز شنبه هفته دوم در دفتر را زدم و با اجازه وارد شدم. می خواستم از هر سه کلاس آزمون ورودی بگیرم، به همین خاطر برگه سوالات را به خانم مدیر دادم و گفتم که به تعداد کپی بگیرند، فقط تاکید کردم کلاس سوم را ابتدا بگیرند که زنگ اول با آنها کلاس دارم. خانم مدیر که هاج و واج مرا نگاه می کرد و همکارش هم همانجا که ایستاده بود، دیگر تکان نمی خورد. اول فکر کردم از گرفتن امتحان به این زودی تعجب کرده اند، وقتی توضیح دادم که آزمون ورودی است، تغییری در حالت آنها مشاهده نکردم، آنجا بود که فهمیدم، بلد نیستند کپی بگیرند. حق هم دارند، تا به حال با دستگاه کپی کار نکرده اند. پس گفتم: اگر اجازه بدهید خودم کپی بگیرم. سریع استقبال کردند و من هم سراغ دستگاه کپی رفتم.

تا خواستم شروع کنم، خانم مدیر دبیرستان خیلی آرام گفت: ببخشید می شود توضیح دهید که من هم یاد بگیرم. در دلم گفتم: خانم مدیر مدرسه ما هیچ واکنشی نشان نداد، اما این خانم مدیر دبیرستان بیشتر پیگیر است و می خواهد یاد بگیرد. در هر صورت بهتر بود به آنها یاد دهم و دیگر مزاحم آنها در دفتر نشوم. برگه های کلاس سوم را کپی کردم و تمام توضیحات لازم را هم گفتم. مخصوصاً برای پشت رو زدن، ضمناً توضیحات کوتاهی هم درباره گیر کردن کاغذ دادم ولی در نهایت گفتم، هر وقت کاغذ گیر کرد، مرا صدا بزنید.

چون وقت نداشتم، همان برگه های کلاس سوم را که تکثیر کرده بودم به کلاس بردم و آزمون را برگزار کردم. زنگ بعد وقتی در دفتر را زدم تا بروم و برگه های کلاس های دیگر را تکثیر کنم، خانم مدیر مدرسه خودمان برگه ها را تکثیر شده به من تحویل داد. متعجب شدم و گفتم: دست شما درد نکند، زحمت کشیدید. ایشان هم خواهش می کنمی گفت و رفت. همین نشان می دهد که یادگیری آنها بسیار خوب است و در آینده می توانند خیلی سریع با امورات مدرسه آشنا شوند و همه را به درستی انجام دهند. فقط به نظر در سیستم دانا باید خیلی تلاش کنند و در آنجا هنوز کارشان گیر من است. در بین همکاران و حتی آقای مدیر من فقط تسلط کامل بر این سیستم دارم.

نکته عجیب دیگر در مورد این خانم ها بیتوته کامل آنها در طول هفته در روستا بود. آنها همانند ما شنبه آمده بودند و تا سه شنبه که من کلاس داشتم هنوز در روستا بودند و به شهر نرفته بودند. ضمناً  در طول این مدت هیچ اثری از خانواده آنها نیز دیده نشده بود. به نظر دوری راه و همچنین نبودن در کنار خانواده برای آنها زیاد مهم نبود. ما که  مجرد هستیم، بعد از یکی دو روز دلمان برای  خانه و خانواده مان تنگ می شود، این ها چه طور همسر و فرزندان را به  امان خدا گذاشته اند و اینجا مانده اند؟! مگر مدیریت یک مدرسه در روستا چقدر ارزش دارد که خانواده را رها کنند؟!

این چیزها به من مربوط نمی شود ولی سوالاتی است که نه تنها در ذهن من بلکه در ذهن همکاران نیز شکل گرفته بود. آنها تا پنجشنبه ماندند و با سرویس ظهر پنجشنبه بازگشتند. در سرویس صبح شنبه هم بودند و این یعنی آنها کل هفته را بیتوته کرده اند و از این به بعد هم بیتوته می کنند. همکارنی که متاهل بودند بیشتر تعجب می کردند و می گفتند که شوهران این خانم ها چه طور اجازه داده اند که آنها دور از خانه کل هفته را بیتوته کنند. زندگی حساب و کتاب دارد و اگر این طور ادامه یابد باعث اتفاقات بدی خواهد شد.

هفته سوم هم شروع شد و  همان روز شنبه در نوبت عصر تنها در اتاق دبیران نشسته بودم که صدای در آمد. حمید هنوز از کلاسش نیامده بود، او که بیاید که در نمی زند، پس حتماً دانش آموز است. این دانش آموزان یک دقیقه ما دبیران را رها نمی کنند. البته مطمئن بودم با من کار ندارند، حتماً با حمید کار دارند، او با بچه ها مهربان است و مانند من جدی نیست. با صدای بلند گفتم: آقای دبیر نیست، مزاحم نشوید. مگر نمی دانید که زنگ تفریح  برای استراحت است، شما نمی گذارید یک چای از گلویمان به خوشی پایین برود.

دیگر صدای در نیامد و پیش خودم فکر کردم، حتماً آن دانش آموز رفته است، ولی وقت در باز شد، با صحنه بسیار عجیبی روبرو شدم. حمید در را باز کرده بود، همانجا مقابل چارچوب در رو به من کرد و گفت: چرا در را باز نمی کنی؟ خانم مدیر پشت در هستند. از خجالت داشتم آب می شدم، قدرت تکلمم را از دست داده بودم. خانم مدیر هم بنده خدا برگه به دست مقابل در خشکش زده بود. او اصلاً انتظار چنین برخوردی از طرف من را نداشت. می خواستم توضیح دهم که فکر کرده ام دانش آموز است، ولی زبانم در دهانم نمی چرخید.

خدا حمید را خیر دهد که سریع فهمید موضوع از چه قرار است. رو به من کرد و گفت: فکر کردی دانش آموز پشت در است؟! من هم با سر تایید کردم. بعد رو به خانم مدیر کرد و گفت: این دبیر ریاضی ما هم خیلی جدی و بسیار سخت گیر است. اصلاً با دانش آموزان رابطه برقرار نمی کند، عصا قورت داده است، نظم خاص خودش را دارد و به نظر من خیلی خشک است. هرچه هم به او می گویم کمی لطیف باشد، نمی تواند خودش را تغییر دهد. او را ببخشید، فکر کرده، شما دانش آموز هستید. خانم مدیر که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: بله، از همان روز اول فهمیدم که ایشان خیلی بداخلاق هستند.

خیس عرق شده بودم و فقط توانستم عذرخواهی کنم. فکر هر کسی را می کردم الی خانم مدیر، از ابتدای سال تا کنون آنها یک بار هم با ما کار نداشتند و به اتاق دبیران نیامده بودند. از کجا می دانستم که پشت در خانم مدیر است؟! البته بدشانسی من در روزهای شنبه و سه شنبه که در مدرسه دخترانه هستم این است که  فقط من و حمید هستیم و نفر سوم مدیر دبیرستان است که تاریخ وجغرافیا و اجتماعی درس می دهد، او همیشه در دفتر  و کنار همکارش است. اگر نفر سوم هم مرد بود، زودتر به دفتر می آمد و او پاسخ می داد و هرچه بود بهتر از من برخورد می کرد و این فاجعه رخ نمی داد. این برایم درسی شد که اول تنها در اتاق دبیران نباشم، دوم هر که در زد ابتدا در را باز کنم، بعد صحبت کنم.

من هنوز کاملاً  از شوک خارج نشده بودم ولی خانم مدیر وضعش بهتر بود. کاغذی که در دست داشت را به حمید داد و گفت: این را از طرف اداره فرستاده اند و باید همکاران پر کنند. لطفاً تکمیل کنید که پایان هفته باید به اداره تحویل دهم. می دانستیم این فرم چیست، ده سال است که در اوایل مهر این فرم می آید و ما پر می کنیم. همیشه ام برایمان سوال است که مگر آموزش و پرورش اطلاعات ما را به طور کامل ندارد؟ پرونده ما در اداره است و همه چیز در آن هست، ضمناً همان سال اول که پر کردیم، مگر وارد سیستم نشده است که باید هر سال پر کنیم؟! آنها که جدید آمده اند پر کنند.

فرم را حمید به من داد و بعد به خانم مدیر گفت: باشد، ما پر می کنیم و به شما تحویل می دهیم. من هم فقط داشتم عذرخواهی می کردم. همین ابتدا سوتی بدی داده بودم، حتماً خانم مدیر فکر می کند من آدم اخمو و بداخلاقی هستم و با همکارش چقدر پشت سر من حرف بزنند. من واقعاً بداخلاق نیستم، فقط در محیط مدرسه جدی هستم. به کسی توهین نمی کنم و فقط بسیار منظم هستم. خیلی تلاش می کنم فرق این دو را به دیگران نشان دهم، ولی متاسفانه موفق نمی شوم.

فرم را گرفتم و خواستم شروع کنم به تکمیل آن که چشمم به دو سطر ابتدایی آن افتاد که قبلاً تکمیل شده بود. چیزی که می دیدم و می خواندم را نمی توانستم باور کنم. هنوز از شوک برخورد با خانم مدیر خارج نشده بودم که شوک دوم به من وارد آمد. نمی دانم چقدر در این وضع بودم که حمید برگه را از من گرفت و گفت: مگر پر کردن فرم پرسنلی هم کاری دارد که تو این قدر معطل می کنی! هر ساله باید پر کنیم. او هم همچون من بعد از چند ثانیه در بهت فرو رفت. هر دو متعجب همدیگر را نگاه کردیم و بعد با هم گفتیم، مگر می شود؟!

امکان ندارد اداره آموزش و پرورش چنین کاری کند، غیرممکن است. حتی اگر این ها خودشان راضی شده اند ،عقل سلیم اجازه نمی دهد که آنها اینجا باشند. خانواده هایشان چطور رضایت داده اند؟! مادران ما همیشه نگران ما هستند که در چنین جای دور افتاده و صعب العبور خدمت می کنیم، مادران این ها چه طور این نگرانی را در مورد دخترانشان تحمل می کنند. مگر می شود دو تا دختر را تنها فرستاد در جایی که مشکلات زیادی برای زندگی است. ما مردها بعضی اوقات کم می آوریم، چه برسد به این دختر ها.

همه این بحث ها و این تعجب ما و فرو رفتن در بهت به خاطر یک کلمه بود که در مقابل اسم خانم مدیر و همکارش خانم مدیر دبیرستان نوشته شده بود و این کلمه «مجرد» بود که ما را متعجب کرده بود. من به عنوان برادر نمی توانم راضی شوم که خواهرم در چنین جایی خدمت کند. اداره آموزش و پرورش به همین علت است که خانم ها را در روستاهای دور سازماندهی نمی کند. حالا چه طور شده این دو تا دختر مجرد را به اینجا فرستاده است؟

 زندگی در اینجا برای ما سخت است چه برسد به این بندگان خدا. زمستان را چه کار خواهند کرد؟! زمستان های اینجا بسیار سخت و طولانی است و بیشتر اوقات به خاطر برف جاده بسته می شود. همه چیز در اینجا در زمستان یخ می زند، این ها در زمستان چه کار می خواهند کنند؟! هر چقدر هم که صاحبخانه به آنها کمک کند باز هم مشکل خواهند داشت. ما در سال های ابتدایی خدمت خیلی سختی کشیدیم تا آرام آرام با این شرایط خو گرفتیم.

ناگهان هر دو با هم و دقیقاً در یک زمان به سمت فرم یورش بردیم و جالب این که هر دو به یک موضوع نظر داشتیم و آن هم تاریخ تولد آنها بود. خانم مدیر مدرسه ما هم سن ما بود و خانم مدیر دبیرستان یک سال از ما بزرگتر بود. حمید گفت: از این به بعد باید به آنها دخترخانم مدیر بگوییم. نهیبی به او زدم و گفتم: آنها خانم مدیر هستند و بس، بهتر است روابط در همین حد رسمی و جدی باشد، آنها هم وقتی این فرم را ببیند و بخوانند، خواهند فهمید که ما دو تا فقط در این مدرسه مجرد هستیم. خوش به حال حسین که امسال فقط مدرسه پسرانه کلاس دارد.

در خانه وقتی با هم در مورد این موضوع صحبت می کردیم، حسین مطلبی گفت که پشتمان لرزید. من و حمید تنها دبیران مجرد مدرسه دخترانه بودیم و باقی همکاران همه متاهل بودند. همکاران متاهل ابتدایی که با خانواده در روستا بیتوته می کردند و همکارن متاهل ما هم معمولاً در یک یا حداکثر دو روز کلاس می گرفتند. آنها خواه یا ناخواه این موضوع را خواهند فهمید و همین سوژه ای می شود برای آنها که ما دو تا را دست بیندازند. حدس می زدیم چه چیزهایی خواهند گفت و چه بلاهایی با شوخی های بی مزه شان بر سر ما خواهند آورد. به فکر فرو رفتیم تا چگونه خود را از این بلا خلاص کنیم، چیزی به ذهنمان نرسید مگر این که خودمان را به بی اطلاعی بزنیم و هیچ نگوییم.

خوشبختانه در مدرسه دخترانه روزهایی که من و حمید کلاس داریم، نفر سوم خانم مدیر دبیرستان است، پس در آنجا اتفاقی رخ نخواهد داد. مشکل اصلی مدرسه پسرانه است، اول این که چهار کلاسه است و چهار دبیر در هر روز در آنجا هستند که با آقای مدیر می شوند پنج نفر، دو این که من و حمید و حسین برنامه هایمان طوری است که روز مشترک در آنجا نداریم، این یعنی باید تک نفره دفاع کنیم و این برای من بسیار بسیار سخت بود، حمید و حسین از پس همکاران بر می آمدند.

 تا یک هفته هنوز هیچ خبری نبود، ولی از هفته بعد از آن، مزه پرانی همکاران متاهل شروع شد. متاسفانه اولین بار خود آقای مدیر مدرسه پسرانه موضوع را مطرح کرد، البته می دانستیم او نیت خیر دارد ولی همین باعث آغاز حملات مرگبار همکاران شد. هر کسی به ما می رسید چیزی می گفت و ما هم فقط سکوت می کردیم. چیزی نمی گفتیم این گونه برخورد می کردند، حالا اگر جواب می دادیم، چه می شد؟! چقدر سخت است دهان مردمان را بستن.

یک بار در مدرسه یک از همکاران  به دیگران که در دفتر نشسته بودند، گفت: حیف که آنها دو نفر هستند و این ها سه نفر، ای کاش می شد اداره یکی دیگر می فرستاد تا بین این ها دعوا نشود. نفری یکی برسد و عدالت برقرار شود. تازه داشتند انتخاب هم می کردند. دیگر سکوت جایز نبود و مجبور شدم جواب دهم. ابتدا آنها می خندیدند ولی در ادامه که فهمیدند من واقعاً عصبانی هستم، بیشتر به من گیر دادند و مجبورم کردند که دفتر را به قهر ترک کنم.

آن قدر بدم می آید از آدم هایی که دوست دارند احساسات دیگران را به سخره بگیرند و وقتی می بینند طرف مقابل واکنش نشان می دهد به جای کم کردن آتش خشم طرف مقابل، آن را افروخته تر می کنند. من این مشکل را در بین دوستان هم دارم. گاهی حد شوخی را می گذرانند و مرا بسیار آزار می دهند. با این اوصاف دهه دوم خدمت من با چه چالشی شروع شد، مدیر خانم در مدرسه، مدیر خانم مجرد، حرف های همکاران و... 

خدا به خیر بگذراند.

1404/08/29