309. صبحانه

با توجه به شرایط پیش رو با حمید خیلی در مورد مدرسه دخترانه صحبت می کردیم. هر دو متعجب بودیم که چرا نسبت به آمدن این خانم ها این قدر حساس شده ایم و واکنش های زیادی نشان می دهیم؟! چرا این موضوع برای ما این چنین بزرگ و سهمگین به نظر می رسد؟! چرا نمی توانیم منطقی با این موضوع برخورد کنیم؟! در پاسخ به این چرا ها، هر دو به این نتیجه رسیدیم که بعد از ده سال کار در مدرسه دخترانه هنوز تجربه کافی نداریم. هنوز در برخوردها نیاز به تمرین داریم، باید همه چیز را عادی فرض کنیم تا به روال عادی برگردیم. باید سعی کنیم هرچه بیشتر تجربه کسب کنیم.

این عادی شدن ابتدا باید در ذهنمان شکل بگیرد و بعد به مرور زمان در رفتارمان تاثیر بگذارد. ما باید خودمان را از این تفکرات مزاحم خلاص کنیم تا بتوانیم در رفتارمان عادی باشیم. البته این خلاص شدن، برای من بیشتر مصداق دارد. من خیلی فکر می کنم و خیلی تخیل می کنم و خیلی از اتفاقات را پیش بینی می کنم و برای راه حل آنها به دنبال چاره می گردم و خودم را به شدت درگیر آن اتفاق نیفتاده می کنم. در زندگی ام بسیار پیش آمده که خودم را برای یک واقعه که فقط در ذهنم شکل گرفته، عذاب داده ام و آن اتفاق هم رخ نداده است. من باید واقعاً تمرین کنم تا چنین افکاری را از خود دور کنم.

البته شاید همه این تفکرات پیش بینانه به خجالتی بودن من برگردد. من بسیار خجالتی هستم و به شدت هم تحت تاثیر قرار می گیرم و زود عرق سرد بر جبینم می نشیند. گاهی به خاطر حرفی که به کسی زده ام و به نظر خودم نادرست بوده، روزها عذاب کشیده ام و از خجالت نمی توانستم روی آن فرد را ببینم. خیلی پیش آمده که فرد مقابل اصلاً چیزی نشنیده یا آن طور که من فکر می کردم، برداشت نکرده است. در مورد رفتارهایی هم که فکر می کنم خوب نبوده، به شدت دچار عذاب وجدان می شوم. به همین خاطر باید خیلی با دقت رفتار کنم تا کسی از من ناراحت نشود، که اگر نارحت شود، خودم بیشتر ناراحت می شوم. و این دقت بسیار از من انرژی می گیرد.

متاسفانه من همیشه درگیر ذهنیات خودم هستم و باید یاد بگیرم که در واقعیت زندگی کنم. دقت و ریزبینی در گفتار و رفتار بسیار مهم و اساسی است ولی نباید به صورت وسواس درآید. باید یاد بگیرم که در لحظه در مورد رفتار و گفتارم فکر کنم و تصمیم درست بگیرم و از پیش داوری پرهیز کنم. این کار واقعاً برای من سخت است. ایجاد چنین تغییری شگرف برای من که از کودکی با این تفکرات بزرگ شده ام، تقریباً غیرممکن به نظر می رسد. ولی باید شروع کنم و این تفکرات مزاحم را از خودم دور کنم.

تصمیم گرفتم از فردا در مدرسه مانند سالهای قبل باشم و همه چیز را برای خودم عادی کنم. این خانم ها حالا دیگر همکار ما هستند و باید یک سال و شاید بیشتر در کنار هم باشیم. به خاطر حرف های دیگران که ممکن است حتی زده هم نشوند، نباید خودم را عذاب دهم. باید تمرین کنم تا به جنبه های مثبت قضیه فکر کنم. به این که من باید حامی و پشتیبان این خانم ها در این جای دور افتاده باشم. اگر خواهرم اینجا بود از همکارانش همین انتظار را داشتم. البته می دانم هنوز در برابرشان خجالت خواهم کشید ولی باید سعی کنم آن را نیز کنترل کنم تا هم برای من و هم برای آنها ناراحتی ایجاد نشود.

این فکر های جدید باعث شد درون ذهنم  کمی آرامش برقرار شود، ولی در مدرسه پسرانه به خاطر شوخی های بی مزه همکاران باز هم همه چیز به هم می ریخت. من که جز سکوت کار دیگری از دستم برنمی آمد. حمید که حال مرا درک می کرد، با همکاران بحث می کرد ولی نتیجه ای نمی گرفت. فقط به من می گفت: تحمل کن، مدتی بگذرد یادشان می رود و رهایمان می کنند، تو هم این قدر حساس نباش و به این خزعبلات همکاران توجه نکن. حرف های این ها اصلاً ارزش فکر کردن ندارد.

وضعیت در مدرسه دخترانه خیلی بهتر شده بود، نبودن دیگر همکاران در روزهایی که من و حمید در مدرسه بودیم باعث شده بود در اینجا واقعاً آرامش برقرار باشد. رفتارها آرام آرام به سمت عادی شدن پیش می رفت و  کار در مدرسه به روال همیشگی اش بر گشته بود. بچه ها هم بهتر شده بودند و واقعاً مدیریت این خانم مدیر هم بسیار خوب بود. بچه های دبیرستان هم راضی بودند، این موضع را از طریق خواهرهایشان که در مدرسه ما بودند، متوجه شدیم. نظم مدرسه بسیار خوب بود و پیگیری های خانم مدیر مدرسه ما به همراه خانم مدیر دبیرستان که در این دو روز در این مدرسه کلاس داشت، بسیار عالی بود.

در یکی از هفته هایی که مدرسه دخترانه صبحی بود، برای حمید کاری پیش آمد و به شهر رفت و به عنوان جانشین، یکی از همکاران متاهل را که در روستا بیتوته داشت به جای خودش معرفی کرد. شب در خانه باز هم همان فکرهای وسواس گونه به سراغم آمد. نبودن حمید یک مشکل بود و بودن آن همکار جایگزین مشکلی بزرگ تر. اگر او در مدرسه دخترانه با من شوخی های بی مزه اش را تکرار کند و خدای ناکرده به گوش خانم های مدیر برسد، چه خواهد شد؟! اگر در کلاس چیز نامربوطی بگوید، دانش آموزان را چه طور باید جمع کرد؟ از این می ترسیدم که او بخواهد مزه پرانی هایش را در مدرسه دخترانه هم انجام دهد و مرا با خاک یکسان کند.

خودم را آرام می کردم که امکان ندارد او چنین کاری کند. این فکرها فقط در ذهن من است و  در واقعیت وجود ندارد. ضمناً هنوز فردا نرسیده است که من خودم را به خاطر آن این قدر عذاب می دهم. ولی باز به این فکر می کردم که این همکار به بذله گویی مشهور است و همیشه موجب خنده همکاران دیگر می شود. با این اخلاقی که دارد حتماً در مدرسه دخترانه چیزی خواهد گفت که به زعم خودش بامزه باشد و دیگران را بخنداند. آیا برای این بذله گویی، موضوعی بهتر از من خواهد داشت؟

با تمام توان در برابر این تفکرات مقاومت می کردم و مرتب به خود نهیب می زدم که برای اتفاقی که هنوز رخ نداده ناراحتی نکن. برای فرار از این موضوع به کتاب پناه بردم. دوستان دیرین من در همه شرایط مخصوصاً وضعیت های بحرانی، این کتاب های عزیز هستند. «رفیق اعلی» نوشته کریستین بوبن را برداشتم و غرق در مطالعه آن شدم. خودم را به جای فرانچسکو جای زدم و متحیر ماندم که او چگونه توانسته چنین کار بزرگی را انجام دهد، او دست از همه مکنت خود برداشت و همه را به دیگران بخشید، تا رستگار شود. پس من هم باید از او بیاموزم و همه چیز را رها کنم، حتی ذهنیاتم را.

صبح وقتی به مدرسه رسیدم مراسم صبحگاه بود و هر دو خانم مدیر در کنار هم ایستاده بودند و بر حسن اجرای مراسم نظارت داشتند. با رویی باز جواب سلامم را دادند، به اتاق دبیران رفتم، هنوز خبری از همکار جایگزین نبود. همه بچه ها به کلاس رفتند و من هم به کلاس رفتم. نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که از پنجره دیدم همکار جانشین وارد حیاط مدرسه شد. با دیدنش اضطراب تمام وجودم را  فرا گفت. فقط خدا خدا می کردم چیزی نگوید و امروز به خیر بگذرد.

زنگ تفریح خورد و بچه ها به حیاط مدرسه رفتند. من هم به سمت اتاق دبیران رفتم، درست مقابل در اتاق دبیران، همکار جایگزین مرا دید و بسیار گرم سلام و علیک کرد. مانند همیشه لبخند به لب بود و به نظر می رسید مترصد گفتن جمله ای است که به قول خودش و دیگران بامزه است. در همین هنگام خانم مدیر دبیرستان رسیدند و با ایشان هم مجدداً سلام و احوال پرسی کردیم. از حمید صحبت شد و هر دو از من پرسیدند آیا مشکل حادی برای او پیش آمده، که من در جواب گفتم، خیر. جالب است که هر دو نگران حمید شده بودند!

واقعاً توهم داشتن چقدر بد است. من فکر می کردم این همکار تا مرا در مدرسه ببیند، در مقابل همگان چیزی به من خواهد گفت که مرا از خجالت آب خواهد کرد. ولی ایشان نه این که چیزی نگفت، حتی نگران حمید هم بود و خبرش را از من گرفت. باز هم مانند همیشه زود قضاوت کردم. این همکار محترم در مدرسه پسرانه شاید چیزهایی بگوید که برای من ناخوشایند باشد، ولی می فهمد که در اینجا نباید آن مطالب را مطرح کند. او شاید اندازه و مقدار شوخی کردن را نداند ولی محل و مکان آن را خوب می شناسد.

بعد از رفتن خانم مدیر دبیرستان، همکار جایگزین در اتاق دبیران را باز کرد و همان مقابل در ایستاد، به طوری که من نمی توانستم وارد شوم. چند ثانیه که گذشت، به ایشان گفتم: بفرمایید داخل تا من هم بتوانم وارد شوم. با لبخند معنی داری به سمت من برگشت و گفت: حالا فهمیدم که چرا شما مدرسه دخترانه را دو دستی چسبیده اید و رها نمی کنید. من هم جای شما بودم این مدرسه را انتخاب می کردم. اگر هوای مرا این طور که هوای شما را دارند می داشتند، مگر بی عقل هستم که بروم مدرسه پسرانه. فکر کنم اینجا خبرهایی هست که ما از آن بی اطلاع هستیم.

از حرف هایش جیزی نفهمیدم ولی وقتی به کنار رفت و وارد اتاق دبیران شدم، صحنه ای دیدم که مرا متعجب ساخت و آنجا بود که فهمیدم این همکار ارجمند چه می گوید. میز چنان آراسته چیده شده بود که تا کنون ندیده بودم. سفره ای کوچک که منقش به گل های رز زیبایی بود روز میز پهن بود، دو بشقاب که درونشان نیمرو بود در دو طرف میز قرار داشت. دو نصفه نان محلی در کنار هر بشقاب بود که عطرش فضا را فرا گرفته بود. چای داغ که بخارش همچنان داشت به سمت بالا می رفت، کنار هر بشقاب قرار داشت. فلفل و نمک در نمک دان هایی که تا به حال ندیده بودم در وسط سفره قرار داشت.

خنده های موزیانه همکار جایگزین تمامی نداشت. گفت: بفرمایید آقا برایتان سفره هفت رنگ چیده اند. کسی این دلبری ها را برای ما نمی کند. حرف های این همکار گرامی مانند پتکی بود که بر سرم کوفته می شد. گفتم: به خدا تا به حال برای ما صبحانه نمی گذاشتند و این اولین باری است که چنین کاری کرده اند، فکر کنم به خاطر ورود شما این کار را کرده اند. به خنده هایش ادامه داد و گفت: تو گفتی و من باور کردم! این سفره نشان می دهد که صبحانه از اول سال برقرار است. حالا بگو ببینم در نوبت های عصر، برایتان عصرانه چه چیزی می آورند؟ راستی چرا جدا از هم میل می فرمایید، شما هم بفرمایید داخل دفتر تا صبحانه را با همکارانتان نوش جان کنید.

این صبحانه آن هم در این روز که این آقای همکار در مدرسه حضور داشت باز همه چیز را بر هم زد و روال عادی شدن را متوقف کرد. هرچه می گفتم تا حالا چنین چیزی نبوده باور نمی کرد و فقط به من متلک می انداخت. این شانس بد من، همیشه همراه من است. در آخر عصبانی شدم و گفتم: چقدر شما حرف می زنید، یک نیمرو ساده است، غذای شاهانه که نیست، ضمناً در همه مدارس همکاران صبحانه می خورند، آیا خوردن صبحانه نشان از چیزی است؟! در جوابم گفت: پس غذای شاهانه می خواهید! چقدر توقع شما بالاست. ما به همان نان خشک هم راضی هستیم.

همکار محترم به پشت میز نشست و با ولع تمام شروع به خوردن نیمرو کرد. ولی من هر چه قدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم به این غذا لب بزنم، حتی چای همیشگی را هم نخوردم. این همکار گرانقدر چنان اعصابم را به هم ریخته بود که میل به هیچ چیز نداشتم. باز هم افکار منفی به سراغم آمده بود، حتماً این همکار جایگزین این قضیه را با داستانی مفصل و جذاب برای دیگران تعریف خواهد کرد و باز هم باید هجمه های دیگران را تحمل کنم. تازه داشت یادشان می رفت که این اتفاق باعث شد طول عمر این عذاب های من بیشتر شود. این بار دیگر حمید نبود تا پشتیبانم باشد و باید به تنهایی تحمل کنم.

خوبی کلاس این است که حال آدم را خوب می کند، بودن در کنار این بچه ها همیشه برای من آرامش می آورد. درست است که گاهی شلوغی می کنند و صدای مرا بالا می برند، ولی در نهایت مرا از دنیای خودم خارج می کنند و این برای من که همیشه در خودم هستم، بسیار مفید و کارساز است. همین که درس را شروع کردم و با بچه ها به حل تمارین پرداختم، بسیاری از اتفاقات رخ داده در ذهنم به کناری رفت و حالم خیلی بهتر شد. سعی می کردم به آن اتفاقات و گفته ها دیگر فکر نکنم و همان سیاست عادی سازی را ادامه دهم.

زنگ خورد و وارد سالن مدرسه که شدم ناگهان هر دو تا خانم مدیر را مقابلم دیدم. هر دو با هم و متعجبانه از من پرسیدند که چرا صبحانه را میل نکرده ام؟ دست و پایم را گم کرده بودم، نمی توانستم به آنها نگاه کنم و فقط زمین را نگاه می کردم. به دنبال یافتن پاسخی درخور بودم ولی مغزم همچون همیشه کاملاً قفل کرده بود. به معنی واقعی داشتم از خجالت آب می شدم. خانم مدیر دبیرستان گفت: اگر نیمرو نمی خورید، بفرمایید تا برایتان تخم مرغ را آب پز کنیم. در دلم می گفتم، تو را به خدا دست از سر من بدبخت بردارید.

نگاهم که به طرف دیگر سالن مدرسه افتاد پاهایم شل شد. جناب آقای همکار ارجمند کنار در اتاق دبیران ایستاده بودند و با نگاه معنی داری مرا  که در مقابل این دو خانم مدیر بودم را نظاره می کردند و همانجا هم مرا به لبخندی موزیانه میهمان فرمودند. خجالت از این خانم ها یک طرف و نگاه آن همکار از طرف دیگر کاملاً داشت مرا خرد می کرد. تنها چیزی که به ذهنم آمد را گفتم تا حداقل از این بخش اول خلاص شوم. از دو تا خانم مدیر بسیار تشکر کردم و گفتم: من صبح ها زود بیدار می شوم و صبحانه را کامل در خانه می خورم و دیگر چیزی نمی خورم تا ناهار.

بخش اول را با هر مصیبتی بود با کمترین آسیب گذراندم و به اتاق دبیران رفتم، در اینجا این آقای همکار دست از سرم برنمی داشت. می گفت: خانم مدیر آمد و از من پرسید چرا تو صبحانه ات را نخورده ای؟ چقدر شما برای این ها مهم هستید؟! راستی جلو در کلاس با هم چه می گفتید که مانند لبو قرمز شده بودی؟ راستش را بگو. دیگر از کورده در رفتم و دادی زدم که خودم هم ترسیدم. آقای همکار ناگهان ساکت شد و خوشبختانه تا پایان  وقت مدرسه دیگر چیزی نگفت. نمی دانم این فریاد مرا در بیرون دانش آموزان و مدیران مدرسه شنیدند یا نه؟ دست خودم نبود و کاملاً بی اختیار بود.

در زنگ آخر درست همان زمانی که می خواستم از سالن مدرسه خارج شوم، خانم مدیر مرا صدا زد. همکار گرانقدر باز هم لبخندی زد و گفت: بفرمایید باز هم با شما کار دارند. تا خواستم بروم خود خانم مدیر پیش ما آمد و گفت: اگر اجازه دهید، شما را از لیست صبحانه خارج کنم. تا این را گفت ابتدا تعجب کردم و سپس  پرسیدم: ببخشید لیست صبحانه چیست؟ گفت: هفته قبل چند تن از همکاران که هر روز رفت و آمد می کنند، پیشنهاد دادند که هفته های صبحی صبحانه گرم داشته باشیم. هزینه را خودشان پرداخت کنند و آماده کردن آن هم با ما باشد، ما هم قبول کردیم و از امروز برنامه را شروع کردیم.

قبول کردم و از خانم مدیر تشکر کردم و بعد نگاه غضب آلودی به همکار گرانقدر انداختم. خودش فهمید که چه خزعبلاتی را برای من ساخته و پرداخته بود. ساکت شدنش برای من بسیار ارزشمند بود. همین چند جمله خانم مدیر مرا از هجمه های بسیار نجات داده بود. از همکار جایگزین خداحافظی سردی کردم و به سمت خانه به راه افتادم. در مسیر به این فکر می کردم که چرا ما انسان ها این قدر به قضاوت کردن علاقه داریم و زود هم قضاوت می کنیم؟ انگار باید برای هر اتفاقی نظری بدهیم و اگر چیزی نگوییم، خطای بزرگی انجام داده ایم. این پیش داوری ها واقعاً بزرگ ترین معضل ما انسان ها است. البته من هم از قائله مستثنی نیستم و باید تلاش کنم تا این قضاوت ها را کنار بگذارم.

در هفته بعد وقتی موضوع را برای حمید و حسین تعریف کردم، کلی خندیدند و دلشان برای من سوخت، حسین گفت: چه طور می خواهی یک سال را بدون صبحانه در مدرسه تحمل کنی؟ آخر مرد مومن ما کجا در خانه صبحانه می خوریم؟ تو می توانی گرسنگی را تحمل کنی؟ خیر سرت ده سال است می خواهی شام نخوری تا وزن کم کنی، اما دو برابر ما می خوری! حمید گفت: حالا ببین خانم مدیرها چه فکری در مورد تو می کنند. می گویند عجب آدم منظمی است که صبحانه ناهار و شام را هم باید روی برنامه بخورد.  

یک روز تصمیم گرفتم که صبح زودتر بیدار شوم و برای خودم صبحانه مفصلی آماده کنم. ساعت را روی شش تنظیم کردم و بیدار شدم و سماور را بالا زدم و بعد از جوش آمدنش چای را دم کردم و هرچه در خانه گشتم به جز چند تکه نان بیات که از شام دیشب مانده بود نیافتم و وقتی سفره را پهن کردم، فقط نان و چای در سفره بود. دیشب انگار قوم مغول به خانه ما حمله کرده بود. چای را با قند شیرین کردم و نان بیات را در آن زدم و با نگاهی که در افق محو بود صبحانه مفصل ام را خوردم.

1404/09/06